میم صاد آنلاین

دلتنگی برای مخلوقات ذهن نویسنده‌ها!

خیلی دلم تنگ شده برای بعضیا؛ برای آدم‌ها نه! برای کاراکترهای فیلم‌وسریال‌هایی که دیدم...

اول از همه و بیشتر از همه برای «فرانک (فرانسیس) آندروود»ِ عزیز
توی سریال «خانه پوشالی House of Cards»
با بازی «کوین اسپیسی»ِ نازنین

و بعد از اون برای پروفسورِ دوست‌داشتنیِ سریال «خانه اسکناس La Casa de Papel»
که به نظرم جذاب‌ترین کاراکترِ دزدِ تاریخ سینما و تلویزیونه!

بعدش برای برنارد، شخصیتِ جذابِ سریال «وست‌ورلد WestWorld»
که در کنار تمام اهالی پارکِ سریال، توی ذهنم به عنوان چهره‌هایی آشنا ثبت شدن...

و در نهایت، برای «کِلِی» سریال «13 دلیل برای اینکه 13Reasons Why»
که من رو یاد دوران دبیرستان خودم می‌انداخت!

شما توی سریال‌های تلویزیونی دلتنگ کدوم شخصیت‌ها هستید؟

جشنواره سی و هفتم

امسال من و محیا خیلی گزیده سراغ فیلم‌های #جشنواره_فیلم_فجر رفتیم. چون طبق لیست منتشره از خبرنگاران، ما مطابق بند فلان و ماده فلان با درخواست‌مون برای حضور در کاخ رسانه‌ها رد شد. بگذریم...
من با توجه به فیلم‌هایی که دیدم، این آثار رو شایسته جایزه گرفتن و اگر در طی سال اکران شدن، دیده شدن می‌دونم.

شماره یک: #شبی_که_ماه_کامل_شد / به خاطر سکانس‌های نابی که #نرگس_آبیار براشون خیلی زحمت کشیده و اشک‌مون رو توی سالن درمیاره. به همراه بازی فوق‌العاده #الناز_شاکردوست

شماره دو: #متری_شیش_و_نیم / به خاطر نگاه فوق‌العاده واقعی #سعید_روستایی به مقوله اعتیاد و آسیب‌هاش. به همراه بازی‌های عالی #پیمان_معادی و #نوید_محمدزاده

شماره سه: #ماجرای_نیمروز۲_رد_خون / به خاطر زحمت زیادی که #محمدحسین_مهدویان برای فیلم کشیده و موضوع درستی که برای روایت انتخاب کرده

شماره چهار: #طلا / با تمام نواقصی که داره، به خاطر نگاه واقع‌گرایانه #پرویز_شهبازی به جامعه و جوانان.

سایر فیلم‌ها:
#آشفتگی رو روز اول دیدم، به نظرم ارزش یک‌بار دیدن هم نداره. #پالتو_شتری رو روز دوم دیدم، برای خنده بد نیست ولی انتظار زیادی ازش نداشته باشید. #دیدن_این_فیلم_جرم_است کپی ناقص و بی‌کیفیتی از آژانس شیشه‌ای‌ه که به درد جشنواره مردمی عمار می‌خوره، نه جشنواره ملی فجر. #زهرمار رو که اگر #تلویزیون رایگان پخش کرد هم حیف‌ه وقت بذارید براش. و #مردی_بدون_سایه که موقع اکران احتمالا فروش خوبی خواهد داشت و برای یک‌بار دیدن بد نیست.

پی‌نوشت۱: حیف که نشد #سرخپوست و #قصرشیرین و #تختی و #جان‌دار و #قسم رو ببینم. #مسخره‌باز رو هم احتمالا بعد از اختتامیه ببینیم.

پی‌نوشت۲: به نظرم هیچ فیلمی توقیف نخواهد شد و تمام خوب‌های جشنواره رو طی سال روی پرده خواهیم دید.

محض اطلاع

زنده‌م هنوز! همین...

پی‌نوشت: سه تا پست نوشتم؛ هر سه تا وسط نوشتن‌شون، کار پیش اومد، نصفه موندن. (اینکه چرا تکمیل‌شون نکردم و رفتم سراغ سوژه بعدی، سوال خودم هم هست!) ایشالا از فردا سرم خلوت میشه، دونه دونه منتشرشون می‌کنم.

به یاد دوران مدرسه و ترم اول دانشگاه!

ماه گذشته، وقتی مردم ساعت هشت و نیم شب، پای تلویزیون منتظر قسمت جدید سریال بانوی عمارت بودن، من و محیا تصمیم گرفتیم هر شب به شکل روتین، یک یا دو قسمت از سریال آمریکایی «سیزده دلیل برای اینکه...» رو ببینیم.

بله... اسمش همینه؛ داستانش هم توی مدرسه‌ای در آمریکا می‌گذره که روابط بین دانش‌‌آموزهاش پر از فراز و فرود و کشمکش‌ه و با خودکشی یکی از دانش‌آموزا، همه چیز می‌ریزه به هم.

من خیلی بیشتر از محیا باهاش ارتباط برقرار کردم. روابط پسرهای مدرسه با هم، خیلی شبیه روابط پسرهای مدرسه‌ای بود که توش دبیرستان رو گذرونده بودم؛ روابط عاشقانه بین دخترها و پسرهاش هم به شدت شبیه روابط پیچ‌توپیچِِ دوستان‌مون در دو ترم اول دانشگاه بود...

به نظرم اگه علاقه‌مند به سریال‌های به قول خودمون ژانر اجتماعی (که البته توی دنیای حرفه‌ای سینما به همین نام ژانری وجود نداره!) هستید، دیدن این سریال رو بهتون توصیه می‌کنم.

اطلاعات بیشتر

زمستان در راه است...

نه آقا؛ الان در آستانه بیستمین روز زمستون نیستیم، توی پاییزیم... در آستانه‌ی فصلی سرد! البته شاید هم یکی توی بهار باشه، نمی‌دونم. (فقط می‌دونم هیشکی توی تابستون نیست... سرده آقا سرد!)

الان ظرفیت غُردونی‌م تکمیل شده و دوست دارم غر بزنم؛ از زمین و زمان گلایه کنم، از وضعیت مملکت، کار، زندگی، پول و همه چیز شکوه کنم. بگم که در نگاهِ کلان قرار نبود چهلمین سال انقلاب این شکلی باشه، در نگاه خرد هم قاعدتاً نباید حال و روزمون این شکلی می‌شد. من از آستانه‌ی سی‌سالگی، از ورود به دهه چهارم زندگی تصویر متفاوت‌تری داشتم. (تولدم اردیبهشته اما از الان دارم می‌رم به استقبال افسردگی تولد!) (و اینکه ببخشید اگر غرغرهام تکراری‌ه!)

شاید هم... شاید نه؛ قطعاً بخش بزرگی از این مشکلاتی که الان باهاش دست و پنجه نرم می‌کنم، تقصیر خودمه. که نتونستم اون چیزی که می‌خوام رو در خودم بسازم. اینکه نتونستم اون کاراکتری که توی ذهنمه رو در دنیای واقعی به وجود بیارم. اینکه نتونستم کاری رو که می‌خوام بکنم...
...
پی‌نوشت: تصمیم گرفته بودم بیشتر در مورد سیاست و جامعه بنویسم. ولی فکر می‌کنم اگه همچنان چیزی نگم خیلی برای خودم و جامعه بهتر باشه. ولی کلی مطلب درباره فیلم‌ها و سریال‌ها و کتاب‌ها و رسانه‌ها آماده کردم... بزودی منتشر می‌کنم.

بعداً نوشت: من قدیم‌ترها طنز می‌نوشتم و فکر می‌کنم چقدر دلم تنگ شده برای طنز نوشتن. یادم بندازید بنویسم!

دو نقطه لبخند

آخ که چقدر دلم می‌خواد به اینایی که کمتر از چند ثانیه توی خیابون، تاکسی، مترو و... باهاشون چشم‌توچشم می‌شی، و می‌بینی که اخم کردن و اعصاب ندارن، لبخند بزنی... و لبخندت باعث شه حالِ اون روزشون خوب شه و تا آخر روز به لبخندِ تو فکر کنن.

یک پست معمولی برای بازگشت به دنیای بلاگ!

چند وقتی‌ه که دوباره قطار زندگی، این‌بار نه از لحاظ مالی، که از لحاظ زمانی، و اون هم نه در اوقاتی که خونه هستم، بلکه در اوقاتی که سرکار هستم، از ریل خارج شده و شرایط طوری رقم خورده که به خیلی از امور روزمره نمی‌رسم.
البته قبول چندین پروژه موازیِ خرده‌ریز، که در ظاهر هیچ‌کدوم کاری ندارن و وقتی نمی‌گیرن اما در عمل ریز ریز از جاهای مختلف به وقتِ آدم حمله می‌کنن و اجازه نمیدن نفس بکشی، باعثِ این اتفاقات بوده و کاملاً متوجه‌ش شدم.


امروز داشتم آمار مطالب منتشر شده در وبلاگ رو می‌دیدم و به شدت تعجب کردم؛ از شهریور تا دی ماه، یعنی طی 150 روز فقط 13 پست منتشر کردم ولی اردیبهشت یا تیر، هر ماه 14-15 پست توی وبلاگ منتشر شده بود.
نکته بامزه اینجاست که توی اون اردیبهشت یا تیرماه، هیچ نوتیفیکیشنی در گوشیم نمی‌اومد که برو برای وبلاگت پست بذار اما توی چهار ماه گذشته، هر روز سه تا نوتیفیکیشن از گوگل‌کلندر برام میاد که:

  • ساعت یازده صبح: برو یه پست وبلاگ بنویس
  • ساعت پنج بعدازظهر: برو به سایت متمم یه سر بزن
  • ساعت یازده شب: برو کتاب بخون

پس می‌تونیم نتیجه بگیریم که اگر کسی بهتون چیزی رو یادآوری نکنه، و خودتون انجامش بدین، خیلی موفق‌تر خواهید بود و درصدِ انجام اون کار تا بیش از 700 درصد افزایش خواهد یافت!


پی‌نوشت: امروز نوتیفیکیشن گوشیم رو خاموش می‌کنم ببینم در روزهای آینده چه اتفاق مثبتی در وبلاگم میفته! ها؟

پی‌نوشت مهم: نکته بامزه‌ی آمار وبلاگم اینجاست که توی این چندماهی که خیلی کمتر نوشتم، میانگین بازدیدکننده‌ها و نمایش‌های وبلاگ تقریباً سه برابر شده... عجیبه نه؟

یک روز خاص

امروز شنبه اول دی
اولین روز هفته‌ی جدید
اولین روز ماهِ جدید
و اولین روز فصلِ جدیده

بهترین موقع برای انجام یه عالمه کارِ جامونده...

مثلِ پاراگرافِ دومِ همین پست!

می‌خوام یه کار بزرگ بکنم، اما نمی‌دونم چه کاری! دربه‌در، دنبال یه آرزوی خوبم که بهش برسم. یه رویایی که محقق بشه. نه اینکه الان همه چی داشته باشم و از همه چی تموم بودن، آرزویی نداشته باشم! نه... انگار که چشمه‌ی رویاپردازیم خشک شده باشه، نمی‌دونم چی رو باید تصویر کنم که بهش برسم. 

اگه بخوام برم دنبال حرفِ دلم، باید هر چی توی این ده – یازده سال در حوزه رسانه کسب کردم رو بذارم کنار؛ از اول، خیلی کلاسیک، نوشتن رو شروع کنم. فول‌تایم کتاب بخونم و کتاب بخونم و کتاب بخونم. تا شاید ایده‌ای توی ذهنم شکل بگیره. که بتونم نوشتنِ چیزی رو شروع کنم که بعد از تموم شدنش، از نوشتنتش پشیمون نشم. (برعکس تمام نوشته‌های وبلاگی ده سال گذشته‌م) بعد هی بخونم، هی بنویسم، هی بخونم، هی بنویسم. بعد هی کلاس برم، کارگاه برم، همایش شرکت کنم و جشنواره‌ها رو تجربه کنم تا بالاخره یه روزی، یه جایی، نوشته‌هام صدا کنن. که بشم یه نویسنده‌ای که برای خوندن کتاب‌هاش صف بکشن، درباره نوشته‌هاش حرف بزنن، ازش کار بعدیش رو بپرسن، بهش بگن که می‌خوان از روی کتابت فیلم بسازن، بگه «من خودم باید فیلمنامه‌ش رو بنویسم!»

همین مسیری که تا الان اومدم، اصلا مطلوبم نبوده... البته اگه بشه اسمش رو مسیر گذاشت! چون من چندین راه رو نیمه رفتم و برگشتم... به هیچ مقصدی نرسیدم هیچ‌وقت؛ بالاخره باید یه کار ماندگار تا این سی سالگیِ کوفتی می‌کردم دیگه... چه می‌دونم یه مجله‌ای، برنامه‌ای، سایتی، اپلیکیشنی، کتابی، مقاله‌ای، طرحی، ایده‌ای چیزی! وبلاگ رو ننوشتم چون از دنیای رسانه، تنها چیزی که دارم همین وبلاگِ ساده‌س! 

نمی‌دونم؛ شایدم دارم ناشکری می‌کنم. حکایتِ این پست، حکایتِ همون ماجرای بی‌انتهای جبرهای جغرافیایی و تاریخی‌ه. که آدم نمی‌دونه خودش رو با یمن و سومالی مقایسه کنه یا نروژ و سوییس! که خودش رو با دوران صدر اسلام مقایسه کنه یا صدسالِ دیگه... که معلوم نیست کی، کجا باشی بهتره. مسئله اونقدر نسبی هست که نشه خوب یا بد بودنش رو تشخیص داد. که بدونی الان موفقی، موفق نیستی، کجای کاری؟ خوشحال باشی یا نه، از خودت راضی باشی یا نه. 

من آرزوهای ریز و درشت زیادی داشتم که بهشون رسیدم و حالم خوب شده... از قبولیم توی دانشگاه و سال‌های دانشجویی، تا همکاری با بچه‌های همشهری‌جوان و تاثیرگذاری در برنامه‌های پرمخاطبِ تلویزیون؛ و از همه مهم‌تر مقوله‌ی ازدواج و زندگی مشترک و دورانِ پسامجردی. اما برای الان که اینجام، یه آرزوی خوب، یه رویای شیرین از خدا طلب دارم. شاید تلاش کردن و رسیدن به رویای پاراگراف دومِ همین پست، همون چیزی باشه که حالِ آدم رو خوب می‌کنه، خدا رو چه دیدی!

پی‌نوشت: الان که دوباره این پست رو خوندم، چقدر روندش رو دوست داشتم!

فیلمِ زندگیِ تو چه شکلیه؟

این هفته شروع کردم به خوندنِ کتابِ «تجسم خلاق». از این کتاب‌های شبه‌موفقیت که هر دو سه جمله در میون تاکید میکنن که مثبت فکر کن! (با اون بخشِ ماجرا کار ندارم) از اونجایی که این ورژنی که من دارم می‌خونم، ورژنِ دامیز، از نشر آوند دانش‌ه؛ هر بخشِ کتاب یه تمرین عملی داره که بهتره انجامش بدی. (با این بخشش کار دارم)
توی همین فصل اول، درباره فیلم‌های سینماییِ ذهنی ما از زندگی‌مون و تجربه‌هامون در این مورد یه تمرین داشت. که نوشته بود: «خیلی وقت‌ها پیش میاد که ما برای زندگی‌مون، مثل یه فیلم، توی ذهن‌مون سناریو می‌چینیم، کارگردانی و حتی تدوین می‌کنیم.»
اینجا بود که ذهنم پرت شد به خیلی سال قبل؛ جایی که یک فیلمِ کوتاهِ تکرارشونده، تنها تجسمِ ذهنیِ زندگی من بود... دریبل چند بازیکن و شوت کردن توپ، چسبیدن توپ به تور و خوشحالیِ من! (خیلی تحت تاثیر کارتونِ فوتبالیستها بودم!) و جز یکبار توی دوره‌ی راهنمایی، هیچوقت این تجربه‌ی دریبل و شوت و گل، تکرار نشد. 
من فوتبالیست خوبی نبودم و نیستم الانم؛ همیشه توی یارکشی‌ها، آخرین گزینه برای انتخاب بودم و اغلب هم برای دفاع یا دروازه‌بانی می‌خواستنم... نه بلد بودم روپایی بزنم و نه می‌تونستم خیلی دقیق توپ رو شوت کنم. اما اون تجسمِ ذهنی، بالاخره به شکلِ عینی اتفاق افتاد و من اون رویا رو تجربه کردم.
و داشتم فکر می‌کردم که الان تجسمِ خلاقِ ذهنیم چیه؟ الان فیلمِ زندگیم که توی ذهنم دارم می‌نویسمش و کارگردانیش می‌کنم چیه؟ دیدم هیچ بخشی از زندگیم رو توی دنیایِ مجازیِ ذهنیم تصویر نمی‌کنم... و شاید حالِ نه چندانِ خوبِ الانم، نتیجه‌ی این حذف کردن رویاپردازی‌ها و تجسم‌های ذهنی‌ه.
دارم به فیلمِ ذهنیِ زندگیم فکر می‌کنم... فقط مشکلش اینه که اون بُعدِ خانوادگیِ ماجرا، خیلی کلیشه و مسخره‌ست! ذهنم میره سمت آینده... سال دوهزار و پنجاه! یه بابابزرگِ چاق و کچل و عینکی، که بچه‌ها و نوه‌ها دور و برش غرقِ تکنولوژی‌ند... و بنده‌خدا داره به دورانِ وبلاگ و اینستاگرام و فیسبوکِ فکر می‌کنه. و تکنولوژی‌ای که یه سری امور رو سهل‌تر کرده و یه سری امور رو سخت‌تر. 
پی‌نوشت: فیلم ذهنیِ زندگی شما چیه؟ شبها که خوابتون نمی‌بره اما چشماتون بسته‌ست، از خودتون و زندگی‌تون چه تصویری دارین؟ اصلا از این فیلم‌ها توی ذهن‌تون دارید؟!

جبر جغرافیایی Feat جبر تاریخی

من همیشه درگیر جبر جغرافیایی بودم. که چرا باید الان اینجا باشم؟ در مقیاس کوچیکش محله و در مقیاس بزرگترش شهر و کشور! که مثلا کاش الان وسط یه کشور مرفه‌ِ بی‌درد (از کشورهای اسکاندیناوی مثلاً!) می‌بودم. یه اتاق کار کوچیک می‌داشتم، صبح به صبح چند صفحه از رمان جدیدم رو می‌نوشتم. بعد مطالعه و کارهای پژوهشی؛ بعدشم شرکت کردن توی چند تا جلسه ادبی و آخر شب هم دیدن یکی دو تا فیلم و خوندنِ کتاب و...

الان اما بعد از جبر جغرافیایی، درگیر جبر تاریخی شدم! که چرا الان باید در این زمان باشم؟ زندگی خیلی از آدم‌های بزرگ رو که نگاه می‌کنی، می‌بینی جبر تاریخی بر موفقیتشون بیشتر از جبر جغرافیایی تاثیر گذاشته. یعنی در بهترین مکان و بهترین زمان بودن. ما بهش می‌گیم حضور در «گلدن تایم» یا همون فارسیش؛ «زمانِ طلایی» 

با بررسی زندگی خیلی از ناموفق‌ها (مثل نسل سوخته‌ی فعلی!) میشه به این نتیجه رسید که ما مثل خیلی از ناکام‌های تاریخ، مثل تمامِ ایده‌های شکست‌خورده و آدم‌های به فنا رفته، در «حلبی‌تایم»ِ تاریخ و در «حلبی‌آباد»ِ دنیا حضور داشتیم.

یه مثال بی‌تربیتی در مورد حضور در بهترین مکان اما در بدترین زمان برای محصولات سلولزی وجود داره که فکر کنم خیلی‌هاتون شنیدین! اوضاع ما از اون هم بدتره... حضور در بدترین زمان و بدترین مکان! 

ایشالا که خدا در دنیای بعدی، که الحمدالله معادِ جسمانی هم داره، جبران می‌کنه... مگه نه؟!

دروغ‌های کوچکِ بزرگ

یک - من آدمِ تربیت شده در جامعه‌ی دو قطبی‌ام. از روزی که فهمیدم چی به چیه، همیشه آدم‌ها به دو دسته تقسیم می‌شدن؛ یا خوب بودن یا بد. اولین بار توی بچه‌های کوچه بود که این تقسیم‌بندی اتفاق افتاد. هیچ بچه‌ای توی محل ما از نظر پدرومادرِ من، خاکستری نبود. همه یا بچه‌ی خوبی بودن که باید باهاشون دوست می‌شدم یا بچه‌ی بدی می‌بودن که باید ازشون دوری می‌کردم.
مهدی مسجدی، پدر و مادر نداشت. یه پیرمرد و پیرزن، اون رو بزرگ می‌کردن. خانواده‌ی سه نفری‌شون خادم مسجد بودن. از نظر مامان بابای من، اون بچه یتیمی بود که تربیت درستی نداشت و نباید باهاش دوست می‌شدم. اما الان که بعد از بیست سال به بچه‌های کوچه مسجد نگاه می‌کنم، به نظرم مهدی مسجدی بامرام‌ترین دوست دوران کودکیم بوده، با مرام‌تر از حسین که الان اصلاً دوستش ندارم.
این دوقطبی توی دوران مدرسه ادامه داشت. از نظرم بچه‌های کلاس یا خوب و مفید بودن یا بد و مضر! یا توی دانشگاه؛ پسرها دو دسته بودیم، ما مثبت‌ها و اون منفی‌ها. توی سربازی و بقیه جاها هم همین‎‌طور بوده همیشه برام.

دو – من با آدم‌های زیادی توی ده سال گذشته، در محیط‌های کاری، تعامل داشتم. از اولین سردبیری که باهاش کار کردم، تا بقیه دبیرهای مطبوعاتی و تهیه‌کننده‌های تلویزیونی. همچنان ذهنم نسبت بهشون دوقطبی‌ه. اما این بار نه دسته‌بندی خوب و بد، نه مفید و مضر، نه مثبت و منفی. الان آدم‌ها رو کوچیک و بزرگ می‌بینم. یه سری دلشون بزرگه و یه سری دلشون خیلی کوچیک. یه سری دنیای بزرگی دارن و یه سری دنیاشون خیلی کوچیکه. یه سری ذهن‌شون بزرگ و عمیق و بلندپروازه و بقیه ذهن کوچیک و محدود دارن. 
مثلا آقای ایکس که دل بزرگ و ذهن بلندپروازی داشت و آقای ایگرگ که دنیاش اونقدر کوچیکه که از زاویه‌ی نگاهِ من، زندگیش شوخی‌ای بیش نیست. اون مدیری که مطلقاً دل‌بسته‌ی صندلیش نبود و بزرگتر از اون اداره‌ی کوچیک فکر می‌کرد تا اون یکی مدیری که برای حفظ جایگاهِ کوچولوش، کاری نیست که نکرده باشه.

سه – حالا توی سی سالگی، همچنان دوقطبی به دنیا نگاه می‌کنم. اما تشخیص بزرگی و کوچیکیِ آدما برام ساده‌تر شده... نیاز نیست حتماً باهاشون کار کنم و تعامل کنم تا بفهمم دنیاشون اونقدر بزرگ هست که ارزشِ شریک شدن داشته باشه یا نه.
ولی خب، این وسط‌ها آدم‌هایی هم پیدا میشن که من رو به اشتباه بندازن. آدم‌هایی که خوب بلدن ادای آدم‌های بزرگ با فکرهای بلندپروازانه رو در بیارن اما عمقِ دیدشون حتی به نوک انگشتا‌شون هم نمی‌رسه.

چهار – از دلایل مهمی که این دنیا رو دوست ندارم، همین دروغ‌های کوچیکِ بزرگ*‌ه. همین زندگی‌هایی که کاریکاتوری بزرگ نشون داده میشن. فکرهایی که یاد گرفتن عمیق به نظر برسن. آدم‌هایی که با ظاهرسازی، کوتوله بودنشون رو قایم می‌کنن. و چه زیاد دارن میشن این دوگانگی‌ها.

* عنوان برگرفته از یک سریال تلویزیونی.

ما هیچ ما نگاه...

یه روز شاملو میاد خونه می‌بینه آیدا هنوز نیومده و از اونجایى که اون موقع تلفن نبود براش یادداشت می‌ذاره: «ایدا من ساعت٦:٣٠ اومدم و الان٧:٣٠ه. تو هنوز نیومدى، تحمل خونه بدون تو سخته. میرم بیرون چرخى می‌زنم، امیدوارم برگشتم تو درو برام باز کنى، خونه بدون تو جهنمه!»

پیشنهاد دنبال کردن یک وبلاگ

حسین جعفریان یکی از قدیمی‌ترین رفیق‌های زندگیمه. دوستی‌مون برمیگرده به اواسط دهه هشتاد که پای کامنت‌های وبلاگ هواداران همشهری جوان با هم کل‌کل می‌کردیم. 

بیشتر از ده یازده سال از این رفاقت می‌گذره و من هر روز بیشتر عاشق حسین میشم!

همه‌ی اینها رو گفتم که بگم وبلاگ حسین، با نام «نفرین ابدی بر خواننده این برگها» رو دنبال کنید. از حوره‌های کتاب و از آدم‌حسابی‌های کتاب‌خون‌ه. هم بخش‌های خوبی از کتاب‌ها جدا می‌کنه و هم پیوندهای روزانه‌ی پروپیمونی داره. 

آدرس وبلاگ حسین: http://ragtime.blog.ir/

تاریخ مختصر گذشته، حال و آینده

من علاقه عجیبی به تاریخ بشر داشتم. (که خیلی جدی‌ش نگرفته بودم) چند باری هم سوزنم روی پیدا کردن پاسخِ این سوال که «هبوط حضرت آدم دقیقاً چند سال پیش اتفاق افتاده؟!» گیر کرده بود. اما همیشه جستجوهای اینترنتی‌م به ویکی‌پدیا و چند تا سایت مذهبی مثل ویکی‌شیعه ختم می‌شد.

یادمه حتی بچه‌تر که بودم، از نمایشگاه‌های کتاب فقط انواع و اقسام کتاب‌های «دایره‌المعارف» و «دانستنیها» رو می‌خریدم و لابلای صفحات‌شون دنبال اطلاعاتی درباره همین حوزه‌ی تکامل و گذشته‌ی بشر می‌گشتم. یکی از جذاب‌ترین بخش‌های مجله‌ی «دانستنیها»ی مرحوم هم برام همین مطالب حوزه دیرینه‎شناسی و نسخه‌های قبلیِ بشر بود. (توصیه می‌کنم سری جدید این مجله که توسط افراد نابلد اداره میشه رو به هیچ وجه نخرید. اگه خواستین نسخه الکترونیک شماره‌های پیشین، -حداکثر تا پایان شهریور 97- رو خریداری کنید و ازشون لذت ببرید)

دور نشیم از بحث...
نمی‌دونم چرا خیلی زودتر کتاب «تاریخ مختصر بشر»ِ یووال نوح هراری (به عنوان کتاب انسان خردمند هم شناخته میشه) رو ندیدم. و از وقتی خریدم دلم نمیاد تند تند بخونم و تمومش کنم. دارم نم‌نم و با ریتم کند می‌خونمش که دیرتر تموم شه. که بیشتر لذت ببرم. که کامل‌تر درکش کنم.

البته پیش‌نیاز خوندن این کتاب یه سری پایه‌های اعتقادی و بنیادین‌ه. توصیه می‌کنم بدون اطلاعات کامل درباره فطرت خداجو و انسانی، سراغ این کتاب نرید تا آتئیست نشید آخرش! چون کتاب کاملاً برپایه نظریه تکامل نوشته شده و خدا رو از اختراعات بشر می‌دونه. این روزها بعد از نزدیک به یک ماه، خوندنِ جلد اول یا همون تاریخ مختصر بشر در حال اتمامه. و من مشتاقم که برم سراغ جلد دوم یا همون تاریخ مختصر آینده. که این آینده هم همیشه از اون موضوعات جذاب و کنجکاوی برانگیز بوده برام.

شما خوندین این دو تا کتاب رو؟ نظر شما چیه؟ دوستش داشتید؟ اگه نه چرا؟ توی همین حال و هوا چی پیشنهاد میدین؟

چی بگه آدم والا؟!

ثانیه‌ها و دقیقه‌ها و ساعت‌ها و روزها و هفته‌ها و ماه‌ها همین‌طور وحشیانه دارن می‌گذرن و من فقط در حال تماشای گذر زمانم.

اوضاع مالی رو که همه در جریانید! که چطور ماه گذشته تراز مالی زندگی‌مون منفی چند میلیون شد. که ماه مهر، در بدترین شکل ممکن سپری شد. (شاید باورتون نشه اما فکر نمی‌کردم این ماه به نیمه برسه، به آخر که هیچ!) البته که هنوز هم کامل سپری نشده.

اوضاع مملکت رو هم که همه در جریانید. چی بگه آدم والا؟ احتمالاً مسئولین رده بالای مملکت یه چیزی می‌دونن که ما نمی‌دونیم. وگرنه قاعدتاً این رسم مملکت‌داری نیست. فارغ از عملکرد (یا بهتر بگم عدم عملکرد مسئولین) واکنش و عملکرد مردمه که نظر منو جلب کرده... مگه میشه این همه بی‌شرفی و بی‌انصافی و دزدی در تولید و توزیعِ تمام اقلام ممکن؟ اصلا طبیعی نیست.

اوضاع کارِ ما هم در راکدترین حالتِ یکسال گذشته و در بدترین وضعیت هفت سال گذشته قرار داره. چند روز پیش داشتم به بچه‌ها می‌گفتم که کاش حوصله داشتم اتفاقات این روزها رو می‌نوشتم. چند سال دیگه که به عنوانِ کتاب خاطراتم منتشر کنم، حتما پرفروش می‌شه! ما توی تلویزیون، مثل انتظارمون برای حل شدن مشکلات مملکت، فقط امیدواریم مشکل تلویزیون هم حل میشه.

درست میشه همه چی! مگه نه خدا؟!

پی‌نوشت: دلم می‌خواد بیشتر بنویسم. وقتی نمی‌نویسم، واقعاً روحم سنگین میشه. کاش بشه...

کافه مگ

کافه مگ، مجله‌ی تصویری هفتگی سینما و فرهنگ و هنر ه که اجراش رو «محیا» بر عهده داره. قسمت دوم این برنامه رو می‌تونید توی سایت آپارات تماشا کنید. موضوعات این هفته: دانلود فیلم اصغر فرهادی! تهدید ستاره پسیانی به قتل؛ موج جدید تحریم‌های حوزه هنری و دعوای علیز با حمید فرخ نژاد. به همراه مروری بر فیلم‌های جدید روی پرده، فروش فیلم‌های ایران و جهان و معرفی دو فیلم سینمایی برای نوستالژی‌بازها!

ببینید و به دوستاتون هم حتماً توصیه کنید ببینن!

لینک مشاهده‌ی آنلاین

آخرش چی میشه؟!

پیش‌نوشت: کاملاً واضح‌ه که من از امیدی که در گذشته داشتم فاصله گرفتم و (اونطور که توی چند پست اخیر دیدید) در حال حاضر کمی ناامید به نظر می‌رسم. اما به قول هولدن(+) ناامیدترین نگاهِ من به دنیا از امیدوارترین نگاهِ خیلی‌ها به آینده، امیدوارانه‌تره.

این روزها، رسانه‌ها، اعم از دولتی و اصلاح‌طلب و اصولگرا و حکومتی و نظامی و ملی و میلی و خارجی و برانداز و اپوزیسیون و بین‌المللی و...، تلاش می‌کنند پیامی که قراره در پسِ پرده به مردم بدن، در قالب پاسخ به این سوال، یعنی «آخرش چی میشه؟!»، به جامعه تحمیل کنن.

رسانه‌های حکومتی و نظامی و اصولگرا اصرار دارند که نه تنها خبری از براندازی نیست، که حتی انقلاب اسلامی در چهلمین سالِ خود، به بلوغ رسیده و داره در خاورمیانه آقایی می‌کنه. / رسانه‌های دولتی و اصلاح‌طلب هم ضمن نگرانی از براندازیِ دولت (نه نظام!)، معتقدن چاله‌چوله‌هایی خواهیم داشت اما در نهایت یه جوری مسائل حل خواهد شد! این رسانه‌ها میگن همونطور که تا الان، دمِ هر انتخابات، فضا رو طوری مدیریت کردیم که اون انتخابات با یه شور و نشاطِ خاصی برگزار شده و ملت (به هر دلیلی) اومدن پای صندوق رای، الان هم فضای جامعه رو طوری چیدیم که در انتهای این بحران، (در سال ۹۸ که انتخابات مجلس رو خواهیم داشت) گشایشی حاصل خواهد شد و اتفاقات خوبی خواهد افتاد! / اما رسانه‌های اپوزیسیون که قبلاً به واسطه حضور اصلاح‌طلبانِ فراری نگاه امیدوارانه و استمرارطلبانه داشتن (و نیم نگاهی به اصلاحات ساختاری و عادی‌سازی رابطه با دنیا)، بعد از حوادث دی ۹۶، امیدوار به براندازی، در حال القای این شوخی هستن که «اینا فلان موقع رو نمی‌بینن!». این رسانه‌ها که قبلاً اختلافات زیادی با هم داشتن، این روزها متحد شدند و کم‌کم دارن این شوخی که قبلاً کلامِ سلطنت‌طلب‌ها بود رو باورشون میشه و به مردم هم تلقین می‌کنند.

اما من معتقدم درصدی (که بدبیانه‌ش میشه: درصد زیادی) از التهابات اخیر، قابل کنترل بوده و مجموعه عواملی هستند که توانایی این رو دارند که التهابات و مشکلات و گرونی‌ها و ارزونی‌ها رو کنترل کنند. و حالا به واسطه نزدیکی به جشن‌های بعثت انقلاب و بعد از اون، نزدیکی به انتخابات مجلس سال آینده، وضعیت مملکت به ثبات خواهد رسید. ثبات هم یعنی دلار زیر ده هزار تومن، تورم زیر بیست درصد و وضعیت عمومی، شبیه به وضعیت سال‌های ۹۳ تا ۹۵.

روی کاغذ، قیمت‌ها دوبرابر پارسال خواهد بود و سفره مردم دو برابر کوچیک خواهد شد. اما با کمک رسانه‌ها، به مردم القا میشه که سفره مردم نسبت به تابستون دو برابر بزرگتر میشه و ارزش پول‌مون دوبرابر خواهد شد! این موج امید و خوشحالی، باعث میشه دوباره به حداقل‌ها رضایت بدیم و شیبِ اصلاحاتِ مدنظر، همون شیبِ ملایمِ نزدیک به صفر رو داشته باشه. (جا داره اینو یادآوری کنم که بزرگان اصلاحات معتقد به اصلاحِ خیلی خیلی خیلی نرمِ هستن. مثال‌شون هم اینه که سال ۴۲ ما دغدغه رای دادن خانم‌ها داشتیم اما الان نه تنها دغدغه رای دادنشون رو نداریم، بلکه دنبال ریاست جمهوری خانم‌ها هستیم. پس الان طبیعی‌ه که دغدغه ورزشگاه رفتن خانم‌ها و اذن خروج‌شون رو داشته باشیم و طی پنجاه سال آینده بحث کنیم که زن‌ها در تمام امور با آقایون برابرند) و این یعنی اگر روی تایم‌لاین تاریخِ ایران زوم‌بک کنیم، در سطح تاریخی، شیبِ اتفاقات و رخدادها مثبته و تمام ماجراهایی که از سر می‌گذرونیم، (حتی احمدی‌نژاد که مرحله اول آزادسازی قیمت بنزین رو انجام داد) همه به نوعی باعث پیشرفت عمومی مملکت شدند.

پی‌نوشت: من اما امیدوارم روند اصلاح‌هایی که مدنظرمون هست، (در تمام حوزه‌ها) شیب تندتری داشته باشه و سریع‌تر اتفاق بیفته. مثل وضعیت اینترنت در پنج سال گذشته که از ارائه کارت دانشجویی برای دریافت اینترنت 128 کیلوبیت رسیدیم به وضعیتی که سرعت اینترنت‌مون در سطح جهانی قرار داره و اونقدر سرعت بالا رفته و دسترسی بهش آسون شده که عملاً فیلتر کردن یا نکردن‌ سایت‌ها خللی در استفاده ما نداشته باشه.

شهریور هشتاد میلیون ریالی

شهریور مزخرفی بود؛ پر از دردسر و حاشیه و خرج! دیشب داشتیم با محیا حساب می‌کردیم که این همه ورودی داشتیم، چرا الان مجموع موجودی کارت جفت‌مون ده دلار هم نیست؟! یه حساب و کتاب سرانگشتی کردیم و دیدیم که عه؛ نزدیک به هشت میلیون تومن توی این ماه مزخرف، خرج کردیم. تازه هنوز من گوشی نخریدم و به ماشین محترم ظرفشویی هم داریم بی‌توجهی می‌کنیم و هر دو سه روز در میون روشنش می‌کنیم تا شاید این دفعه ارور نده.

شاید برای شما هم سوال باشه که چطور هشت میلیون تومن رو در یک ماه دادیم رفته؟ غیر از خرج روزمره زندگی که هر چند روز یکبار میریم سوپرمارکت پنجاه تومن پول میدیم به: «یه بسته نون، چند تا تخم مرغ، یه بسته پنیر و کره، یه بطری نوشابه، یه بطری شیر، یه دستمال کاغذی»؛ این موارد کمرمون رو در شهریور نود و هفت شکست:

دو میلیون تومن قسط خونه (که امروز دقیقا سالگرد حضورمون توی خونه خودمونه) / ششصد تومن قرض‌مون به یه بنده خدایی که پارسال موقع خرید خونه ازش گرفته بودیم! / چهارصد تومن قسط دوربین که دو ماه بود پرداخت نکرده بودیم / دویست تومن پول قرعه کشی ماهانه‌ای که قراره سال آینده به اسم‌مون دربیاد! / دویست تومن هزینه تعمیر جاروبرقی‌مون که یهو سوخت / صد تومن هزینه تعمیر کولرمون که اونم یهو سوخت / صد تومن هزینه شستشوی فرش‌هامون که از پارسال نشسته بودیمشون! / پونصد تومن هزینه تعمیر ال‌سی‌دی گوشی محیا که خیلی اتفاقی و ناجوانمردانه شکست / نزدیک به ششصد تومن هزینه تعمیر گوشی من که آخرش هم درست نشد! / دویست تومن کادوی عروسی یکی از رفقا / دویست و پنجاه تومن لباس من و دویست و پنجاه تومن هزینه محیا برای عروسی موردنظر! / دویست تومن کادوی تولدمون به یکی از رفقا / صدوبیست تومن دو جلد کتاب تاریخ مختصر بشر و تاریخ آینده / دویست تومن مجموع کتاب هایی که محیا طی ماه از جاهای مختلف خرید / سیصد تومن پول کفش برای من که دیگه واقعا اجتناب ناپذیر بود! / دویست و پنجاه تومن خرید شلوارهای من که مطلقا، هر چی داشتم پاره شده بود و این هم اجتناب ناپذیر بود! / دویست تومن پول چهار باک بنزین / دویست تومن پول دو سه وعده غذایِ بیرون / دویست تومن خرده اسنپ‌ها / و...

پی نوشت اول: درست یکسال شد که اینجاییم. (خونه ی جدید در قلبِ شهر) همونقدر که جذاب و لذت‌بخشه، سختی هم داره. البته که لذت‌هاش به سختی‌هاش می‌ارزه؛ حتی اگه دو تومن یه جا هر ماه بریزیم توی حلقِ بانکِ مسکن!

پی نوشت دوم: از اینکه ریزجزییات زندگی ما رو خوندین، ممنونم؛ آخرِ خودافشایی بود این پست!

پی نوشت سوم: طبیعتاً هر کس متناسب با درآمدش خرج می‌کنه؛ سبک زندگی ما هم مبتنی بر یه درآمد خاص بود که بعد از خرید خونه، سعی کردیم تغییرش بدیم. اما این شهریور، سوختگی وسایل به همراه گرونی عجیب غریب تمام وسایل روزمره زندگی و عروسی/تولدهای اجتناب‌ناپذیر و برخی خریدهای اجباری، کاری کرد که حتی اگه ده میلیون تومن هم درآمد می‌داشتیم، باز زندگی‌مون از ریل خارج می‌شد.

پی نوشت چهارم: پایه حقوق وزارت کار توی این مملکت یک میلیون تومنه، حقوق بازنشستگی خیلی‌ از پدرمادرها/پدربزرگ‌مادربزرگ‌ها هم همین یک تا یک و نیم میلیون تومنه. خدا حفظ کنه تمام مسئولین رو برامون!

از این درشکه بیا پایین، تو نیز شیهه بکش گاهی!

یک - این روزها، ایران‌مون یکی از غم‌انگیزترین روزها و هفته‌های تاریخ خودش رو داره سپری می‌کنه. بی‌انصافی‌ه اسمشو پیچ تاریخی و موقعیت حساس کنونی بذاریم؛ توی بی‌رحم‌ترین حالت ممکن نسبت به همدیگه قرار گرفتیم و با سرعت، نه مملکت که انسانیت‌مون سقوط کرده و به حیوان‌های ناطقی تبدیل شدیم که فکر کنم خودِ خدا هم کم‌کم داره ازمون می‌ترسه. مثل سلول‌های سرطانی که توی مدت کوتاهی تکثیر می‌شن و خیلی زود به تمام عضلات و اندام‌های بدن می‌رسن و ظرفِ چند ماه آدم رو از پا می‌ندازن؛ کثافت از خونه‌ها و مغازه‌ها و ماشین‌هامون رسیده به تمام مملکت و بوی تعفن تمام مملکت رو برداشته. حداقل من هیچ امیدی به پاک شدنِ این کثافت ندارم. پاک شدنِ این جامعه، به این راحتی‌ها نیست. بی‌شرفی و بی‌شعوری وارد ژن‌مون شده؛ هشتاد میلیون نفری که هیچ‌چیزی واسه از دست دادن نداریم، دور هم جمع شدیم و برای بقا، برای ادامه‌ی زندگی، تنظیمات خودمون رو در حیوان‌ترین حالتِ ممکن قرار دادیم. بدون اغراق، رسماً کوچه‌ها و خیابون‌هامون به جنگلی تبدیل شده که مثل چرخه طبیعی جنگل، وحوش حمله می‌کنن، طعمه‌ها رو تکه‌تکه کرده و خیلی زود می‌رن سراغ گله‌ی بی‌پناهِ بعدی. ترسناکه خیلی.

دو – من همیشه امیدوار بودم. همیشه امیدم به انسانیت و شرف و شعور مردم بود. که یه روز خوب میاد که ما همو نکشیم / به هم نگاه بد نکنیم. مردمی که روزی، مهر و محبت‌شون به همدیگه رو دیده بودم. الان به قدری با هم نامهربون شدن که در علمی‌-تخیلی‌ترین فیلم‌ها و داستان‌های آخرالزمانی هم چنین فضایی تصویر نشده. توی سریال سرگذشت ندیمه، که سیاه‌ترین و تلخ‌ترین وضع بشری در یک جامعه ایدئولوگ و وحشی روایت شده، باز هم ندیمه‌ها دلشون برای همدیگه می‌سوزه و با سنگ، دخترکِ بی‌گناه همکارشون رو سنگسار نمی‌کنن؛ توی اون حکومت خالی از رحم هم عمه‌های وحشیِ قصه، موقع اعلام سنگسارِ ندیمه‌های گناهکار، از گوشه‌ی چشم‌شون اشک میاد. ولی اینجا نه ما مردمِ عادی به هم رحم می‌کنیم و نه مدیران‌مون موقع انجام وظایف غیرانسانی‌شون، ذره‌ای احساس و آدمیت توی وجودشون پیدا میشه. اصلا میشه این همه اتفاق بد و غیرانسانی؟ چیکار کردیم با هم توی این سال‌ها؟ به خدا صد رحمت به گله‌ی گُرگ‌ها، لاشخورها، کفتارها.

سه – ما مظلوم‌ترین ملتِ دنیاییم. من خیلی تاریخ نخوندم ولی فکر نمی‌کنم کشوری به اندازه‌ی ما اسیرِ مدیران فاسد و بی‌انصاف باشه. از روایت‌های تمدن چندهزارساله پارسی‌مون که بگذریم، روی کاغذ، جز فساد، جز بی‌لیاقتی و جز ناکارآمدی چیزی در تاریخ این مملکت نوشته نشده... هر چند ده سال، یه حکومتی به راس کار رسیده، یه تیکه از خاک این مملکت رو فروخته، شکمش که سیر شده و فساد که به دربارش رسیده، رفته و چند تا شاهزاده تحویل مملکت داده که از ثروت پدرانشان بخورن و بیاشامن و فسادِ جدید برپا کنن. و این اتفاق، بدون استثنا هر نیم قرن اتفاق افتاده و تنها چیزی که مهم نبوده، مردمانی بودن که به مرور، گاو شدن. و حالا به مظلوم‌ترین، غمگین‌ترین و قابل‌ترحم‌ترین ملت دنیا تبدیل شدن. 

چهار – محرم نزدیک‌ه؛ به حال خودتون گریه کنید مسلمونا؛ امام حسین به گریه‌ی شما نیاز نداره.

پی‌نوشت: بیست روزی هست که قطار زندگیم از ریلش خارج شده و حالم خوب نیست. نرسیدم بخونم‌تون و نرسیدم چیزی بنویسم. گوشی هم ندارم که توی شبکه‌های اجتماعی فعالیت کنم. نشستم یه گوشه و سقوط یک ملت رو تماشا می‌کنم و غمگینم.

بعدنوشت: همدیگه رو دعا کنیم. شاید خدا باهامون آشتی کرد...

وقتی خدا شوخیش می‌گیره

وسط جارو کشیدن، جاروبرقی می‌خوره به لبه‌ی تخت، چپه میشه و صداش در یه بازه‌ی ده ثانیه‌ای به سکوت می‌رسه. وسط چک کردن اینستاگرام، گوشی خاموش میشه و هر چی تلاش می‌کنی، روشن نمیشه. 

قیمت اولی به جای یه میلیون تومنِِ پارسال، رفته بالای دو میلیون تومن و قیمت دومی به جای دو میلیونِ پارسال رفته بالای پنج میلیون تومن.

و هر دو سوختن؛ که یعنی یا هفتاد درصد قیمتش، هزینه تعمیرش کن یا به زباله‌دان تاریخ بنداز و یه دونه نو تهیه کن. 

زمان؟ دو روز مونده به اول ماه بعد و دریافت حقوق! حقوقی که قرار بود بالای نود درصدش بره برای قرض‌ها که بعد از یکسال، سرِ آروم روی بالش بذاری.

راه‌حل؟! انقلاب! کی بریزیم بیرون؟! :))

تلخ‌تر از بیماری؟!

این جمله که میخوام بگم شاید با اخلاق و اینها سازگاری نداشته باشه؛ اما از دیشب که گوشیم به کما رفته و هیچ واکنشی به زدن دکمه‌ها و وصل کردن شارژر و گرفتن همزمان دکمه‌ها و... نداره، خیلی ناراحتم. مثل ناراحتی برای بیماری که روی تخت افتاده و امیدی بهش نیست. (دقیقاً به همون شدت!) گوشیم، علاوه بر محرم اسرار بودن، بچه‌م بود... بدون اون احساس خوبی نداشتم و به یاد ندارم بیشتر از یکی دو ساعت همراهم نبوده باشه.

لعنت به این وابستگی‌های مجازی و لعنت به تمام برنامه‌هایی که باعث خراب شدن گوشی‌ها میشن!

با پارادوکس‌ترین حالتِ زندگی چه کنم

توی چند هفته منتهی به الان که دارم اینارو می‌نویسم، شلوغ‌ترین، گرم‌ترین، بی‌پول‌ترین، سخت‌ترین و شیرتوشیرترین روزهای چندسال اخیر زندگیم رو تجربه کردم. روزهایی که همزمان با برنامه «ویدیوچک» که هرهفته از شبکه ورزش و تازگیا سه پخش میشه؛ و همزمان با برنامه «طبیب» که هر روز زنده از شبکه سه پخش میشه، برنامه #کاملا_دخترونه رو هم شروع کردیم که همزمانیِ این سه تا، باعث شد یه جوری قطار زندگیمون از ریل خارج شه که تغییر ساعت کاریِ محیا اینا از هشت به شیش صبح، اینطور زندگی‌مون رو از حالت طبیعی خارج نکرده بود. (چه جمله‌ی سختی شد!)

فقط خواستم بگم زنده‌ام و نفس می‌کشم. یا بهتر بگم، زنده‌یم و نفس می‌کشیم. این روزها محیا هم علاوه بر کارِ خودش، خیلی داره بهمون کمک می‌کنه. تنها مشکل‌مون غیرِ کم‌شدنِ ارزشِ حقوق‌مون و لمسِ این کاهش ارزش در فروشگاه(!)، ساعت خواب و بیداری‌ه؛ از آلارمِ ساعت شش صبح زندگی شروع میشه و تا ساعت ده شب که دفتریم، زندگی کاری ادامه داره. شب هم دو ساعت فرصت می‌مونه برای دیدن تلویزیون و شام خوردن و استراحت؛ و بعد خوابیدن، با استرسِ اینکه صبح خواب نمونیم!

نمی‌دونم از شلوغیش خوشحال باشم که فرصتِ حرص‌خوردن از اتفاقات سیاسی اجتماعی رو ندارم یا ناراحت باشم که رزوها و هفته‌ها داره می‌گذره و من اصلاً حواسم نیست چطور داریم روز به روز به عقب برمی‌گردیم و آرزوهامون دونه دونه بر باد میره.

پی‌نوشت: در همین راستا نمی‌دونم از اینکه قسطِ خونه‌مون از دو سکه به نیم سکه رسیده خوشحال باشم یا از اینکه حقوقم از ششصد دلار به دویست دلار رسیده، ناراحت! : )))

: )

حالِ ما خوب است؛ به نفع خودته که باور کنی!

برنامه‌ی «کاملاً دخترونه» در شبکه‌ی سه

برنامه تلویزیونی «کاملا دخترونه» با موضوع سبک زندگی دختران در جامعه ایرانی -اسلامی از شنبه ۶ مرداد ماه روانه آنتن شبکه سه سیما می‌شود. این برنامه به تهیه کنندگی علی زاهدی کاری از گروه اجتماعی شبکه سه سیماست که پیرامون محور هایی چون هویت زنانه، سبک و سیاق زندگی، زنان و نظام های اجتماعی، زنان و زنانگی و ارائه الگوی مناسب برای زندگی در عصر حاضر می پردازد.

این برنامه با اجرای مژده لواسانی میزبان دختران موفق در حوزه های علمی، فرهنگی، اجتماعی، ورزشی و... خواهد بود و زندگی آنان را از نظر شخصی، کاری، خانوادگی، سبک زندگی فردی و... مورد بررسی قرار می دهد.

برنامه «کاملا دخترونه» از شنبه تا چهارشنبه ،هر روز از ساعت یازده به صورت زنده از شبکه سه سیما پخش می شود.

پی‌نوشت: دخترخانوم‌های محترم؛ لطفا برنامه رو ببینید و نظراتتون رو همینجا بنویسید. نکته، ایده، فکر، نظر، حرف، حدیث و هر سوژه‌ای هم که داشتید، برامون ارسال کنید.

خوابم میاد

خیلی حرف‌ها هست که باید بگم و بنویسم. اما الان فقط خوابم میاد. صبح ساعت شش بیدار میشیم، شب حدود دوازده می‌رسیم خونه، یک می‌خوابیم و این چرخه ترسناکِ خستگی و بی‌خوابی در حال تموم کردن تمام منابع انرژی پنهان شده... کاش حداقل آخرِ این سرویس‌شدن‌ها اتفاقات خوبی بیفته، حالمون خوب شه یه کم.

این روزها تنها جمله‌ای که هر لحظه و ثانیه در ذهنم تکراز میشه، فقط همینه: خسته‌م و خوابم میاد.

پی‌نوشت: دو هفته ست هم وقت می‌کنیم و هم اون تایمی که وقت داریم، بلیط فیلم هزارپا (البته توی پردیس‌های سینماییِ درست و حسابی) رو پیدا نمی‌کنیم که ببینیم. ملت چه سینمارو شدن!

آژیر خطرها را روشن کنید!

قاعدتاً نباید اینجوری می‌شد! اما طی سه ماه گذشته، اوضاع مملکت و به تبعِ اون اوضاع کاریِ ما به حدّی به هم ریخته و اذیت‌کننده شده که واقعا رقتن به اسنپ و روزی چندین ساعت رانندگی، کمتر به روح و روان‌مون فشار میاره. چراغِ خطرِ من که هفته پیش روشن شد، الان آژیر خطر به صدا دراومده و خدا نیاره روزی که دیگه از دست هیچکس هیچ کاری ساخته نباشه...

پی‌نوشت: می‌دونم که «وا میشه این در، صبح میشه این شب» می‌دونم «یه روز خوب میاد...» می‌دونم که «بعد از هر سختی، آسانی‌ست» اما به قول نامجو، «بیابان را سراسر مه گرفته‌ست...»

پی‌نوشت بلاگی: چهل و چهار ستاره اون بالا داره چشمک می‌زنه که بیا ما رو بخون! چشم؛ فردا صبح ایشالا!

سیروان خسروی چی میگه این وسط؟

توی این شلوغی، استاد سیروان خسروی از تریبون ضبط ماشین، همراه دو‌هزار نفر از طرفداران‌شون فریاد می‌زنند:
دوست دارم زندگی رو... دوست دارم زندگی رو...

ایشون ادامه دادند: اگه ابرهای سیاه رو دیدی، اگه از آینده ترسیدی، پاشو و پرواز کن، توی افق‌های پیش‌رو!

ضبط رو خاموش کردم / البته جا داشت کودکی را در خیابان می‌زدم!

وضعیت ایرانیان شاغل در رسانه

تلویزیون داخل ایران کار کنی٬ خود فروختهٔ دروغگویی٬ تلویزیون خارج از ایران کار کنی٬ وطن فروشِ سیاه‌نما

از توییتر سینا ولی‌الله

ماجرای اولین بوسه

می‌دانی اولین بوسه جهان چطور کشف شد؟ زن و مرد پینه‌دوز به هنگام کار کشفش کردند؛ مرد دست‌هاش به کار بود، تکه نخی را با دندان کند، به زن گفت این را از لبم بردار. زن دست‌هاش به سوزن بود، آمد که نخ را از لب‌های مرد بردارد، دید دستش بند است، ناچار با لب برداشت. شیرین بود، ادامه دادند…

به بهانه روز بوسه که البته چند روز پیش بود
از کتاب سال بلوا
نوشته‌ی عباس معروفی
البته با کمی تصرف و تلخیص

نمی‌نویسم اما نویسنده‌ام!

به بهانه روز قلم که پنجشنبه بود، درباره نوشتن، نوشتم. از کودکی تا امروز! (شبیه پیام‌های تبلیغاتی شد!) یه جور اتوبیوگرافی هم هست، اما با تاکید و تمرکز بر مقوله‌ی نوشتن. خودم دوستش داشتم، گفتم شاید بد نباشه بیشتر خونده بشه. 

برای خوندنش (جسارتاً) اینجا کلیک کنید.

آخ ار صبح شنبه‌ها

شنبه‌ها رو نمیگم تعطیل کنید، ولی لااقل بذارین صبح دیرتر بیایم سرکار!

وزیرِ جوان، فیلترینگِ اینستاگرام و فیلم بارکد!

یه دیالوگ خوب هست توی فیلم بارکد؛ میگه: «هر وقت میگی خیالت راحت، من خیالم ناراحت‌تره.» بعد از صحبت‌های وزیرِ جوانِ ارتباطات درباره فیلتر نشدنِ اینستاگرام، باید گفت: «هر وقت تو میگی فیلتر نمیشه، مطمئن‌تر می‌شیم که فیلتر میشه!» هیچی نگو حداقل!

و ما ادراک قرمه سبزی

این خارجیا قرمه‌سبزی ندارن، با خوردن چی حالشونو خوب می‌کنن؟!

فرهنگ جای پارک یابی

خدایا به ما شعوری عطا کن توی جای‌پارکی که میشه دو‌ تا ماشین پارک کرد، جوری پارک کنیم که دو تا ماشین پارک کنن.

غمگین ترین آدم‌های دنیا

غمگین‌ترین آدمای دنیا، این ماموران امنیتی سبزپوش توی ورزشگاه‌هان که فینال جام جهانی رو هم پشت به زمین وایمیسن؛ از اون بدتر اینکه هر لحظه امکان داره توپ با سرعت بخوره پشت کله‌شون.

نماد اینوری‌ها vs نماد اونوری‌ها

آقا ما قول می‌دیم رائفی‌پور رو نماد شما ندونیم، شما هم قول بدین فتوره‌چی رو نماد ما ندونین‌ توروخدا!

- بیکارم - برو اسنپ!

از بدی‌های گسترش اسنپ و تپسی و تاکسی‌های آنلاین اینه هر کی از ننه‌ش قهر کرده، بدون اینکه چهارتا نقطه‌ی مهم شهر رو بلد باشه، شده راننده... فکر کرده الان ویز روی گوشیش نصبه، دیگه تمومه... سیستم سنتی هیچی نداشت، حداقل از راننده‌ها تست شهرشناسی می‌گرفتن!

خیلی بده که هر کی بیکار میشه این دیالوگ بین اون و دوروبری‌هاش برقرار میشه که:
- بیکاری؟
- برو اسنپ!

نه به خشونت علیه مردان

کنار خیابون وایساده بودیم، چند متر جلوتر از من، دختره به اولین ماشین گذری گفت انقلاب، سوار شد؛ به همون ماشین گفتم انقلاب، گازشو گرفت رفت

مشکل من...

مشکل من؟ نه می‌توانم دنیا را عوض کنم، نه این را که هست بپذیرم.

نقل از شاهرخ مسکوب

چی میگن این روزنامه‌ها؟!

امروز از سایت جار داشتم روزنامه‌ها رو مرور می‌کردم، سه تا نکته نظرم رو جلب کرد. که بد ندیدم با شما هم در میون بذارم. اولی روزنامه ارگان صداوسیما؛ «جام جم» بود که تیترش واقعا من رو به آینده امیدوار کرد... «بازگشتِ مایکل مورِ ایران» مایکل مورِ ایران آخه؟ لامصب یه چیزی بگو بگنجه...



روزنامه دوم، روزنامه ارگان سپاه پاسداران، «جوان» بود که ادبیاتش واقعا من رو منقلب کرد. دوستان برای عدم تحریک شدن نسوان محترم و نیز جلوگیری از مسدودسازی توسط ربات‌های هوشمند که به کلماتِ خاص حساس هستن، برای عنوان سرمربی تیم ملی، به جای «کیروش» از «کرش» استفاده کردن که واقعاً دستشون درد نکنه، بعد از اون بنرهای بزرگداشت مریم‌میرزاخانی که کسینوس حذف شده بود که جامعه به خطر نیفته، این بهترین اقدام فرهنگی دوستانِ جبهه انقلاب بود که من رو شرمنده کردن!




سومین نکته هم درباره روزنامه فخیم، آگاه، وزین، مدرن، و حتی پست مدرنِ «کیهان» بود که من ترجیح میدم به جای غر زدن که «چرا از نرم‌افزارهای صفحه بندی برای طراحی جلد استفاده نمی‌کنن؟ چرا با نرم‌افزار نقاشی/Paint صفحه اول رو طراحی می‌کنید؟ چرا؟ چرا؟» شما رو به دیدن صفحه اول و جلد امروزِ این روزنامه دعوت می‌کنم.





پی‌نوشت: من دیگه حرفی ندارم!

امان از جام جهانی...

شاید باورتون نشه ولی به شکل عجیبی، جام جهانی فوتبال روی زندگی‌م تاثیر گذاشته و رسماً برنامه‌ی روزانه‌م دچار اختلال شدید شده و یه جورایی از امور مجازی جاموندم. هفته‌های گذشته (توی ماه رمضون) هر روز از ساعت 9 تا 11 صبح یه سری امور مجازی رو رتق‌وفتق می‌کردم. (وبلاگ، متمم، روزنامه‌ها، شبکه‌های اجتماعی و...) شبها فیلم دیدن و مطالعه کتاب رو داشتم منظم دنبال می‌کردم. (البته همراهِ محیا)
اما هفته گذشته یهو جام‌جهانی شد، عید فطر شد، کارهای خرده‌ریز ریخت روی سرم و رسماً از مدار خارج شدم. چهار روزه که فقط یک‌بار در روز به شبکه‌های اجتماعی سر زدم (البته توی همون یه بار خیلی پررنگ و فعال ظاهر شدم، واسه همین شاید خیلی به چشم نیاد!)، وبلاگم و سایت متمم رو مطلقاً نرسیدم چک کنم. از روزنامه‌ها، جز هفت صبح و سازندگی که اغلب خریدمشون، چیزی ندیدم. اینوریدر (فیدخوان) رو صفر نکردم. مطالعه شبانه سی صفحه کتاب رو هم حتی توی این چند روز ترک کردم. (نخوردن صبحونه و خرید‌های روزانه رو انجام ندادن و آشغال دم در گذاشتن رو دیگه نگم!)
اینجور مواقع دوست داشتم یه کارمند می‌بودم که تکلیفم با خودم مشخص‌ه همیشه. که صبح می‌تونم پنج بیدار شم (بعله... همینقدر سحرخیز)، برم دو کیلومتر پیاده‌روی و دویدنِ صبحگاهی! (قشنگ دارم فانتزی می‌نویسم) بعد نونِ گرم بخرم، صبحونه و یه دوشِ آب سرد! (عینِ سریال‌ها) بعد پاشم برم سرکار، ساعت هشت برسم محل کار؛ دوازده ناهار بخورم، چهار کارم تموم شه بیام خونه. (اینکه من زود بیام خونه خیلی مهمه، توی محل کار فعلی، هشت هم میای بیرون، همه شاکی نگاهت می‌کنن) تا هفت و هشت کمی استراحت کنم. (وبگردی و روزنامه و...) بعد یه فیلم و بعد شام و بعد چند صفحه مطالعه! (ببخشید دیگه؛ زیادی رویایی شد) 
در هر صورت همه‌ی این صغری‌کبری‌ها رو چیدم که بگم چند روزی‌ه وبلاگ‌هاتون رو نخوندم، کامنت‌ها رو جواب ندادم و کلاً به اینجا سر نزدم. الان دوباره برگشتم، همین!

عمق وجود کجاست؟

داشتم توی یکی از وبلاگ‌ها، درباره بُعد جسمانی دلتنگی می‌نوشتم. اینکه برای من، دلتنگی علاوه بر ابعاد روحانی و روانی، یه بُعد جسمانی هم داره و اون حس دلشوره‌طور توی عمقِ وجود ه. عمق وجود کجاست؟

به نظرم عمقِ وجودِ آدم، یه جایی نزدیک کبد ه. پایین‌تر از معده و بالاتر از دستگاه گوارش، ولی متمایل به هیچ سمتی نیست... نه چپ و نه راست. نه نزدیک به جلو و نه نزدیک به عقب. درست وسطِ وسطِ وسطِ بدن‌مون. جایی که وقتی دل‌مون هُّرری می‌ریزه پایین، می‌ریزه اونجا انگار!

به نظر شما عمق وجودِ آدم کجاست؟!

وقتی ننوشتن را توجیه می‌کنیم

از دوروثی پاکر نقل شده که: «ایده‌ی اولیه و نوشته‌ی نهایی جذاب است. اما آنچه بین این دو انجام می‌شود – یعنی خود نوشتن – کاری زجر آور است.»

من دقیقاً مصداقِ این جمله‌ام. همیشه ایده‌های جذابی برای نوشتن دارم، و همیشه از دیدنِ خروجی نهایی نوشته‌هایی که براشون زحمت کشیدم هم لذت بردم، اما خودِ پروسه‌ی نوشتن رو به سختی طی می‌کنم. وقتی که باید مطلب مهمی بنویسم، به قدری کار رو به تعویق میندازم که دچار چالش‌های اساسی شده و حتی در بعضی مواقع کار به بحران می‌کشه! در حالی که اگر توی دل کار برم، شاید نوشتن به اون سختی که فکر می‌کردم هم نباشه.

دارم فکر میکنم اگه بتونم همین یه مورد رو حل کنم، گره‌های بزرگی از رندگیم باز بشن!

پی‌نوشت: یکی از مواردِ عینیِ این نوشتن‌های زجرآور، نوشتن پروپوزال‌ه. من هر کاری که می‌خوام شروع کنم، وقتی ایده رو شفاهی توضیح میدم اوکی‌ه، اما وقتی سرمایه‌گذار میگه خب، حالا پروپوزال رو بنویس بیار درباره جزییات حرف بزنیم، کار متوقف میشه! چون من هی این نوشتن طرح‌نامه رو به تعویق می‌ندازم به قدری که دیگه اون طرح از اولویت کارهای سرمایه‌گذار خارج میشه.

یک نکته‌ی ظریف از رانندگی

جرج کارلین کمدین امریکایی می‌گفت: هیچ دقت کرده اید؟ آنهایی که از شما تندتر رانندگی می‌کنند به نظر شما دیوانه‌اند و آنها که آهسته‌تر از شما می‌رانند، خرفت و مشنگ و دست و پا چلفتی!

مزه‌ی شیرینِ پیاده‌روی طولانی

سال‌ها بود پیاده‌رویِ درست و حسابی نکرده بودم. توی دوره دبستان و راهنمایی، اونقدر مدرسه‌مون به خونه نزدیک بود که مسیرِ مدرسه تا خونه پیاده‌روی به حساب نمی‌اومد. دبیرستان رو هم خیلی باکلاس و خارجی، با دوچرخه می‌رفتیم! سالِ اول دانشگاه، کلِ پیاده‌رویم از خونه تا سرِ کوچه برای رسیدن به اتوبوس و نهایتاً دو دقیقه پیاده‌روی از ایستگاه اتوبوس تا دانشگاه بود. از سال دوم دانشگاه هم که ماشین وارد زندگیم شد، تقریباً پیاده‌روی از برنامه روزانه‌م حذف شد و در یک شیبِ آرام، شصت و پنج کیلو رو تبدیل کردم به نود و پنج کیلو! (میانگین سالی سه کیلو، خیلی زیاد نیست... اما وقتی در نگاهِ کلان بهش نگاه کنی، می‌بینی همین سالی سه کیلو می‌تونه یه کاراکترِ لاغر رو به یه کاراکترِ چاق تبدیل کنه)
غیر از یک دوره کوتاه در اوایل دهه نود که به خاطر تصادف (و تحریمِ پدر!)، ماشین نداشتم و پیاده به محل کار می‌رفتم (و خیلی زود با رفعِ تحریم‌ها از بین رفت!) و همچنین یک دوره کوتاه که توی همین دفترِ جدید، خودم رو موظف می‌کردم که برم توی خیابون، حتی به بهانه خرید یک روزنامه، چندصدمتری رو پیاده‌روی کنم؛ دیگه یادم نمیاد مسیر طولانی‌ای رو پیاده طی کرده باشم.
دیروز ماشین رو گذاشته بودم تعمیرگاه و باید پیاده برمی‌گشتم خونه. (عمیقاً دوست داشتم از پارک ملت تا خونه رو پیاده برم!) وقتی چهارراه ولیعصر از اتوبوس پیاده شدم، و صدای موسیقی رو زیاد کردم، و دکمه‌ی «آغاز پیاده روی» رو توی اپِ سلامتیِ گوشی راه انداختم، و توی گوگل‌مپ مسیر و زمان رو چک کردم و پیاده راه‌افتادم؛ تا برسم به خونه و پیامِ شادی‌بخشِ اتمام مسیر رو از اپِ سلامتیِ گوشی دریافت کنم، خیلی حالِ خوبی داشتم.
اینکه توی چشم مردم نگاه کنم، خندیدن‌هاشون، عصبانیت‌هاشون، عشق‌بازی‌هاشون، غم و افسردگی‌هاشون رو ببینم، برام حسِ تازه و نویی داشت. مزه‌ی شیرینی داشت که خیلی وقت بود تجربه نکرده بودم.
وقتی توی ماشینم، انگار که از جامعه و شهر و دنیا دورم. موسیقی زیرصدا پخش میشه، من یا با سرعت در حال حرکتم و تمرکزم روی رانندگی‌ه، یا توی ترافیکم و دارم با گوشی، تلگرام و اینستاگرام و توییتر چک می‌کنم. 
وقتی پیاده میری، حتی اگه موسیقی توی گوش‌ت باشه، توی دل مردمی... ریز صداشون رو می‌شنوی، بوشون رو حس می‌کنی، تابلوهای مغازه‌ها و نوشته‌های روی در و دیوار رو با دقت‌تر می‌بینی. بیشتر حس می‌کنی که توی جامعه‌ای.
حس خوبی داشتم؛ و دوست دارم که حتی بعد از فردا، بعد از تحویلِ ماشین، باز هم اینطوری پیاده‌روی کنم تا حالم خوب بشه. شاید با این فرمون، بتونم سالی سه کیلو کم کنم، و بعد از ده سال، در چهل سالگی به وزنِ ایده‌آلِ هفتاد کیلو برسم!

سقوطِ همگانیِ سلیقه

مثل پرسه توی بارونی، مثل حال یه مهمونی، مثل ماه عسل می‌مونی. چی بهت بگم از حالم؟ از خودم و از خیالم؟ تو که حال منو می‌دونی. پای این همه خاطره با دلِ خون، اگه میشه بمون. بری، جونِ منو می‌بری پشتِ سرت. نرو، جونِ دو تامون! از خیال تو دل کندم، از تصورش هم می‌میرم. باور کن. نرو از همه خاطره‌هام. ای رویام! نرو؛ همه‌ی دنیام! من بدون تو تنهام، تو که می‌دونی...

این متن، نه دلنوشته‌ی بنده‌ی حقیر، که «ترانه»ی تیتراژ برنامه ماه‌عسل‌ هستن. ترانه‌ی احتمالاً خیلی گرونی (در حد پنج تا ده میلیون تومان) که روزبه خانِ بمانی زحمتش رو کشیدن و سرودن! (نمی‌دونم این رو هم جزو سروده‌ها به حساب میارن یا نه؟!) من نمی‌فهمم چرا به این چند خط (که البته من بدون اینتر اینجا تایپش کردم) باید بگی شعر و ترانه؟ حداقلش اینه که من از روزبه بمانی، شاعرِ تیتراژ سریال «سرّ دلبران»، شاعر آهنگ‌های اختصاصی «بدون تاریخ بدون امضا»، «لاتاری» و «اسرافیل» انتظار ندارم. 

می‌دونید ماجرا چیه؟ ما حاضریم به خاطر پول و توجه، هر کاری بکنیم. منِ خبرنگار، حاضرم (برای درآوردنِ نانِ شب) در مدح و ثنای مدیرانی که اندازه‌ی خواهرزاده‌ هفت ساله‌ی من درک و شعور ندارن، بنویسم. منِ آهنگساز، حاضرم برای ادامه حضورم توی فضای موسیقی، کارهای تتلو و ساسی‌مانکن و جی‌جی رو هم بسازم. منِ نویسنده، حاضرم به خاطر پول و سابقه و رزومه، سریالی بنویسم که می‌دونم دور ریختنِ بیت‌الماله. منِ تهیه‌کننده حاضرم به خاطر جلب نظر اسپانسر و مردم و پول و توجه، تیتراژ برنامه‌م رو بدم به «مسیح، آرش ای‌پی» بخونن! منِ بازیگر، به خاطر دیده شدن حاضرم توی هر کارِ شونه‌تخم‌مرغی بازی کنم. این چرخه ادامه پیدا می‌کنه (نه فقط در حوزه فرهنگ و هنر، که توی تمام حوزه‌ها) و می‌بینیم ما حاضریم کیفیت رو همیشه فدا کنیم. 

و همینجوری میشه که می‌بینیم فیلم‌های خوبمون از فیلم‌های زرد، کمتر می‌فروشن. بلیت‌های کنسرتِ محمد معتمدی پرنمی‌شه اما برای خرید بلیت کنسرت امثال مهدی احمدوند و محسن ابراهیم‌زاده سرودست می‌شکونن. تئاترهای خوبمون با شصت درصد تخفیف به فروش میرن و تئاترهای بی‌محتوا، به اجرای ویژه می‌رسن. کتاب‌های خوب پونصد تا تیراژ پیدا می‌کنن و «همه چیز درباره طب سنتی» میلیاردی توی نمایشگاه کتاب می‌فروشه. سایت‌های بیتوته و نمناک توی پنجاه سایت پربازدید ایرانی قرار می‌گیرن و سایت‌های بامحتوا، حتی توی ده هزار سایتِ اولِ ایرانی‌ها هم جا ندارن.

من بابتِ این سقوطِ سلیقه‌ی عمومی نگرانم. بیشتر از نگرانی، غمگینم. 

چگونه مغزِ خود را ریست کنیم؟

بعضی وقت‌ها مثل الان، ذهنم اونقدر پنجره‌ی باز داره که نمی‌تونه ببندتشون و رسماً روانی میشن. اینجور مواقع، شبیه سیستم عاملی میشم که همزمان تعداد زیادی اپلیکیشن باز داره، و چون رمِ موردِ نیاز پردازش این اپ‌ها بیشتر از رمِ سیستم‌ه، پس نمی‌تونه پردازششون کنه، به این ترتیب هنگ می‌کنه. اون سیستم‌عامل‌ها، جز با خالی کردنِ حافظه‌ی موقت (رم) (که چه اسم خوبیه و اتفاقاً ما آدم‌ها هم داریمش!) آروم نمی‌گیرن...

توی آی‌او‌اس با دبل‌تپ روی دکمه‌ی هوم، توی اندروید با تپ روی دکمه‌ی تسک و در ویندوز با مراجعه به تسک‌منیجر میشه اپ‌های باز رو دید و در صورت لزوم بست. من اما نمی‌دونم کنترل-شیفت-دیلیتِ مغزم کجاست و در حال هنگِ مغزی برای بستنِ پروژه‌های سنگین چه باید کرد. حتی چشم‌هامو که می‌بندم، دونه‌دونه‌ی تسک‌ها میان جلوی چشمم، هر کدوم به شکلِ یک معضلِ متفاوت خودنمایی می‌کنن و میرن.

شما اینجور مواقع چیکار می‌کنین؟! تجربیات خودتون رو با من به اشتراک بذارین! (هر چند من الان که دکمه‌ی انتشارِ این پست رو بزنم، راه میفتم به سمتِ خونه و سعی می‌کنم با شنیدن موسیقی ذهنم رو از تسک‌های مختلف دور کنم. هرچند می‌دونم این اتفاق موقتی‌ه و آخرِ شب –موقعِ خواب- یا شنبه صبح –بعد از بیدار شدن- دوباره این هنگِ معزی، البته در سطح محدودتری، تکرار خواهد شد)

کارخانه‌های تولید زباله

مثلا یه طرح خوب بدیم ملت واسه کم شدن دوره سربازی برن زباله‌های طبیعت رو جمع کنن! بعد از یه مدت یه عده‌ای میرن سازمان‌های جمع‌زباله می‌زنن و پول می‌گیرن که زباله جمع کنن. که بدن دست سربازها که سربازیشون کم بشه! بعد از این، زباله قیمتش می‌ره بالا و بعد یه کارخونه‌هایی میان زباله تولید می‌کنن می‌فروشن و...
از خلال کامنت‌های پست قبل

مالیاتِ گناه

امروز توی متمم خوندم که «چند سالی است که دولت انگلیس به خاطر وضع مالیات گناه، سوژه‌ی جالبی برای علاقه‌مندان مباحث فرهنگ و اقتصاد شده؛ مالیات گناه، به معنای وضع مالیات بر رفتارهایی است که به ضرر جامعه هستند. دولت انگلیس این نوع مالیات را به طور خاص و جدی بر روی کیسه‌های پلاستیکی، نوشیدنی‌های قنددار و خودروهای دیزلی وضع کرده تا با این کار، محیط زیست کمتر آلوده شود و مردم هم سالم‌تر زندگی کنند.» فکر کنم توی ایران هم قرار بود سیگار رو گرون‌تر کنن تا پولِ حاصل از این افزایش قیمت، بره به جیب مردمی که صدماتِ ناشی از سیگار کشیدنِ معتادان (بله، از نظر من تمام سیگاری‌ها معتادن؛ اعتیاد که فقط به مواد مخدر نیست، به سیگار هم اعتیاد دارید دیگه!) رو متحمل می‌شن. 

البته من بیشتر موافق اینم که به جای گرون‌تر کردن نوشابه‌های گازدار، نوشیدنی‌های سالم (مثل تخم شربتی و آبمیوه‌ها و...) شامل تخفیف بشن. یا مشابه اتفاقی که در طرح ترافیک تهران افتاده و طبق قانون جدید، کسانی که معاینه فنی برتر داشته باشن، ورودشون به محدوده طرح ارزون‌تر از سایرین میشه؛ برای وسایل نقلیه‌ای که دودزا هستن و شهر رو آلوده‌تر می‌کنن، بنزین و گازوییل رو گرون‌تر کنیم. به طوری که طرف وقتی پیش خودش حساب‌کتاب می‌کنه، به این نتیجه برسه که با پولِ مابه‌التفاوتِ بنزین/گازوییلِ گرون‌تر شده (که مثلا معادلِ صدهزار تومان در هر ماه یا یک میلیون تومن در هر سال میشه) وسیله‌ی دودزاش رو تعمیر بکنه و به این ترتیب، چرخه‌ی سالم‌سازی شهر از دود و آلودگی اتفاق بیفته.

پی‌نوشت یک: متاسفانه ما سیاست‌های تشویقی/تنبیهی رو به جای مسائل محیط‌زیستی یا سلامتی، صرفاً در حوزه‌های مذهبی/امنیتی/سیاسی استفاده می‌کنیم. توجه‌مون به جای اینکه سر این باشه که نسل جدیدِ با فست‌فود و نوشابه و... چاق/بیمار نشن، همه‌ی تمرکزمون رو توی ماه رمضون برای مقابله با «تظاهر به روزه‌خواری» می‌ذاریم و آخرش هم بدون اینکه حواس‌مون باشه، نسلِ جدید رو علاوه بر بیمارِ جسمی، بیمارِ روانی هم بار میاریم که از دین/مذهب/نماز/روزه منزجر بشن.

پی‌نوشت دو: یه اتفاق خوبِ «فرهنگسازی» که سال گذشته افتاد، نیم‌بها شدن مصرف اینترنت داخلی بود که به پیشنهادِ وزیرِ جوانِ ارتباطات اجرایی شد. روندی که انتظار می‌رفت با رایگان شدن پهنای باندِ مصرفیِ پیام‌رسان‌های داخلی منجر به کوچِ آرامِ مردم از تلگرام به پیام‌رسان‌های داخلی بشه اما با یک تصمیمِ عجیبِ قضایی/امنیتی، نه تنها این اتفاق به حاشیه رفت، بلکه به علتِ جاماندنِ پیام‌رسان‌های دولتی-حکومتی از تکنولوژیِ روز، کوچِ بزرگِ تلگرامی هم رخ نداد. ما استادِ به هدر دادن فرصت‌های خوبیم.

من و ماه رمضون و کلیه‌های خسته!

از وقتی که یادم‌ میاد از دکتر رفتن می‌ترسیدم. فکر کنم از اون شب کذایی شروع شد. شبی که توی اوج‌ شیطنت‌های یه پسربچه‌ی دوازده ساله، فهمیدم سنگ‌کلیه دارم. از همون‌جا بود که نفرت یا به عبارتِ بهتر ترسم از دکترها بیشتر شد. البته قبل‌تر، هم از خودِ دکترها می‌ترسیدم، هم مثل اکثر بچه‌ها از آمپول؛ و همیشه پیش دکتر داوودی (اسمش داود آزرم بود اما همه به دکتر داوودی می‌شناسنش) می‌رفتیم و اون به جای آمپول، مشت‌مشت قرص و شیشه‌شیشه شربت بهم می‌داد که مثلا جبرانِ آمپول ندادن باشه.

داشتم از اون شبِ لعنتی می‌گفتم...

سالِ پررونقِ تئاتری / با تشکر از تیوال پلاس

آخرین روزهای پارسال بود که توی شیرتوشیری‌ها مخارج‌مون (که به واسطه خریدهای شبِ عیدی، معلوم نبود چقدر داریم خرج می‌کنیم!) علاوه بر تمدیدِ اکانتِ فیدیلیو (تخفیف همیشگی روی رستوران‌های منتخب)، اکانتِ تیوال‌پلاس هم گرفتیم. این اکانت که امکان دیدن نمایش‌های منتخب رو با حدود پنجاه درصد تخفیف میده، ما رو مجبور کرد بعد از عید چندتا نمایشِ مختلف ببینیم...

«دیابولیک؛ رومئو ژولیت» رو روزهای اولِ بعد از تعطیلات نوروزی دیدیم. نمایشی تقریباً طنز با بازی نوید محمدزاده، بهرام افشاری و ستاره پسیانی که نظر من رو جلب نکرد. بازتولیدِ معمولی از داستان معروفی که سعی شده بود با اضافه شدن مونوپاد و ماشینِ بازی و سیگار و چند اِلِمان دیگه متفاوت از اجراهای دیگه باشه اما هیچکدام از این متریال‌های اضافه، اررش افزوده‌ای به اصلِ داستان اضافه نکرده بودن. در نهایت، موقعِ خروج از سالن، مردم اینکه نوید محمدزاده رو از نزدیک دیده بودن، بیشتر از محتوای نمایش براشون جذاب بود و این یعنی، «دیابولیک؛ رومئو ژولیت» یا روایتِ آتیلا پسیانی از این داستانِ معروف، مخاطب‌ها رو به سالن نکشیده بود و بیشتر، حضور ستاره‌های سینما و تلویزیون باعث پرفروش شدنِ این نمایش شده بود.

«دیور» نمایش دیگه‌ای بود که من نرفتم و محیا با یکی از دوستان رفت و دید. ازش می‌خوایم که نقدشو بنویسه!

«زهرماری» رو اولین روزهای اردیبهشت رفتیم و دیدیم. سالن پالیز اجرا می‌شد. علی احمدی (پسرِ خسرو احمدی) بعد از «پپرونی برای دیکتاتور» نشون داد که واقعا توی کارش داره استاد میشه. بازیِ تینو صالحی و نادر فلاح به مراتب از بازی سلبریتی‌های تلویزیون و سینما یعنی هستی مهدوی و علی شادمان بهتر بود. داستان هم متفاوت از نمایش‌های همیشگیِ روی صحنه بود. من روایتِ رئال‌تایم از وسطِ مراسمِ ختمِ مادرِ چهار خواهر/برادرِ داستان رو دوست داشتم. نقدهای اجتماعی خوبی داشت و طراحی کاراکترها هم خوب بودن. (این نمایش تا سوم خرداد روی صحنه ست / خرید بلیط)

«آن‌سوی آینه» هم کارِ علی سرابیِ نازنین بود. من «برنارد مرده است»ش رو دوست نداشتم اما این کار واقعا خوب بود. جدا از متنِ خانم فلوریان زلر که بسیار قوی نوشته شده بود، هم کارگردانی علی سرابی، هم بازیِ هر چهار بازیگر درخشان بود. فقط به محیا گفتم اگه مردم میدونستن مارال بنی‌آدم همسرِ علی سرابی‌ه، احتمالا شوخی‌های جنسی و اروتیکِ ماجرا رو راحت‌تر هضم می‌کردن. از خوبی‌های این نمایش همین بس که من و محیا تا آخرِ شب درباره محتواش حرف زدیم و واقعاً ما رو به فکر فرو برد. بُعدِ سرگرم کننده‌ی ماجرا و بارِ کمیک‌ش هم که هیچ. (این نمایش تا جمعه روی صحنه ست / خرید بلیط)

جمعه هم قراره «کلاه آهنی‌ها» (خرید بلیط) رو ببینیم. کاری که به نظر جذاب میاد، نظراتِ کاربرانِ تیوال مثبت بوده و جدا از این، من اصولاً نمایش‌های کمدی/طنز رو بسیار می‌پسندم. 

همه‌ی اینها رو گفتم که بگم اگه دوست دارید تئاتر زیاد ببینید و به خاطر هزینه‌ها کمتر سراغش میرین، اکانت تیوال‌پلاس بهانه‌ی خوبیه که به خاطرِ تخفیف‌ها هم که شده آدم ماهی یه بار تئاتر ببینه و حالش خوب شه. (خرید)

پی‌نوشت: ایده‌آلم اینه که نقدِ تخصصی‌تری از آنچه می‌بینم، می‌شنوم و می‌خونم توی اینجا یا سایتم بنویسم اما عطف به بحثِ بنیادینِ مفهومِ وبلاگ نویسی در عصرِ معاصر(!)، هی نشده و نمیشه. کلاً بد نیست آدم یه جا لیست کنه که کی و کجا و چطور چه تئاتر/فیلم‌هایی دیده و چه کتاب‌هایی رو چه زمانی خونده. (ایده‌ی استارت‌آپ!)

آی‌طنزِ اس!

می‌‌خوام یه سایت تخصصی درباره طنز بزنم. یه چیز مثل مرحوم آی‌طنز (که دهه هشتاد با مدیریت محمود فرجامی برای خودش بروبیایی داشت) البته که فعلا در مرحله طرح و ایده هستم. کسی اگر دغدغه داشت و خواست کمک کنه، با آغوش باز می‌‌پذیرم.

یه روز خوب میاد بالاخره!

یک - توی تعطیلات عید بود که داشتیم در مورد سال جدید حرف می‌زدیم. من گفتم خیلی به آینده امیدوارم؛ می‌گفتم مشکلات حل میشه، ما درگیر جوّ منفی اخبار تلگرامیِ مخالفان نظام شدیم! گفتم اوضاع مملکت اونقدرها هم که توی تلگرام و اخبار رسانه‌های خارجی می‌بینیم، بد نیست. همه خندیدن؛ همه گفتن چی شده تو از اوج ناامیدی و منفی‌بافی رسیدی به این نگاهِ عرفانی؟
تلگرام که فیلتر شد، دلار که کشید بالا، برجام که به آتیش کشیده شد و اوضاع منطقه‌ای‌مون به ویژه توی سوریه که ریخت به هم؛ دوباره بهم گفتن هنوز هم روی حرفِ عیدت هستی؟ یه روز خوب میاد و مشکلات حل میشه؟ اینا هم توطئه‌ی استکبار جهانی و شانتاژهای رسانه‌ای و جوسازی بیگانگان‌ه؟ راستش به قوّتِ قبل نه، اما هنوز امیدوار بودم که بزودی وضعیت مملکت ثبات پیدا می‌کنه و آسونیِ وعده‌داده‌شده‌ی بعد از سختی‌ها می‌رسه از راه. 

دو - امروز رفته بودیم جایی جلسه؛ دیدم خیلی‌ها به دور از اخبار سیاسی و حواشیِ کشورهای همسایه و قیمت دلار و وضعیت سوریه و... دارن زندگی‌شون رو می‌کنن، تمرکز کردن روی کارشون و فارغ‌ از جوّ ناامیدیِ جامعه، امیدوارن و برنامه‌های بلندمدت می‌ریزن و اصلا هم نگران نیستن. به خودم گفتم چی می‌شد حرفِ خودم توی ایامِ عید رو جدی بگیرم و از اخبار منفی رسانه‌ها دور بشم و امید رو به افکار و نگاهم برگردونم. اصلا زندگی جالبی نیست صبح‌ت با چک کردن تلگرام و توییتر، با گزارش‌های تلخ اجتماعیِ روزنامه‌ها و با خبرهای منفی سایت‌ها شروع کنی. نمی‌گم آدم بره توی فضای بی‌خیالی و زردِ اینستاگرام، اما می‌تونه شاداب‌تر شروع بشه. 

سه - نمی‌دونم چرا، خیلی سختمه از کانال‌های خبریِ رنگارنگِ تلگرامی دل بکَنم، از توی بوکمارک‌های صفحه اصلی مرورگرم خبرگزاری‌ها رو حذف کنم و توی مطبوعات دنبال اخبار سیاسی نباشم. انگار معتاد شدم. اتفاقاً امروز یه مقاله هم توی ترجمان خوندم که وضعیتِ ما توی اینترنت از اعتیاد هم بدتره. (منبع) ولی تصمیم گرفتم تخصصی‌تر بزنم توی کار فرهنگ و هنر و ادبیات و رسانه... مجلات تخصصی رو دیدین که موقع خوندن‌شون اصلا اهمیت نداره که قیمت دلار چنده یا آخرین سخنرانی روحانی چی بوده یا وضعیت سوریه به کجا رسیده؟ شاید اینجوری حالم خوب شه. می‌خوام قورباغه‌م رو قورت بدم، کانال‌های خبری تلگرام رو ترک کنم، چک کردن روزنامه‌های صرفا سیاسی رو از لیست کارهام خارج کنم و به جای خبرگزاری‌ها که تیتر اصلی‌شون اغلب سیاسی‌ه، سایت‌های تخصصی و مفید مثل متمم، چطور، ترجمان و... رو دنبال کنم. نتیجه‌ش رو هم تا آخرِ ماه رمضون بهتون اطلاع میدم! (حدود چهل روز مونده و میگن تاثیر تغییر رفتارها و ترک عادات بعد از این مدت بهتر نمودِ بیرونی پیدا می‌کنه) باشد که مقبول افتد!

چهار – سایت‌های تخصصی مفید در حوزه توسعه فردی، کسب‌وکار، رسانه، فرهنگ و ادبیات می‌شناسید؟ معرفی کنید. علی‌الحساب متمم و چطور و ترجمان پیشنهاد من. پیشنهاد شما چیه؟

من اما «عصبانی هستم»

یک - هفته گذشته، ساعت یک دقیقه‌ی بامدادِ چهارشنبه، اولین سانسِ فیلم‌سینمایی «عصبانی نیستم» را روی پرده‌ی سینما دیدیم. حدود دو سال بعد از دیدنِ نسخه‌ی اصلی و بدون سانسور و البته با کیفیت پرده‌ای، که در جشنواره‌های خارجی، با یک پایان‌بندی متفاوت پخش شده بود. این‌بار اما دیدنِ فیلم طعم دیگری داشت.

دو - نسلِ سوخته در این مملکت کم نداریم، از نسلی که ورودش به ۱۸ سالگی همزمان با انقلاب و بعد جنگ بوده تا نسلی که همزمان با وقایع ۱۸ تیر ۷۸ وارد ۱۸ سالگی شده. نسلی که ورودش به ۱۸ سالگی همزمان با انتخاب محمود احمدی‌نژاد به عنوان رییس جمهور بوده و نسلی که با ۸۸ وارد ۱۸ سالگی شده... و حتی نسلی که ورودش به ۱۸ سالگی با دلار هفت هزار تومانی و برجامِ آتش زده همزمان شده! همه به نوعی نسل سوخته به حساب می‌آییم. همه از ورودمان به دانشگاه، از ورودمان به دنیای بزرگترها، از ورودمان به سنِ قانونی، تصویرِ رویایی ساخته بودیم و هر کدام به شکلی آن را از دست رفته دیدیم. 


سه - نویدِ کردِ مهاجرِ فیلم‌سینمایی «عصبانی نیستم»، اوجِ جوانی‌اش را در دلِ وقایع دهه هشتاد از دست داده. جوانی نکرده. بدون اجازه‌ی تحصیل، کارگریِ خیاطی کرده و به خاطر چندصدهزار تومان، منتِ کس و ناکس را کشیده. به جای درس خواندن، روبروی دانشگاه، چشم‌انتظارِ معشوقه‌اش نشسته و از پدرِ معشوقه‌اش به خاطر پول نداشتن، سرکوفت خورده. توی ذهنش آدم‌های متعفن و مزخرفِ شهر را کتک زده، با چشم حسرت به پولدارهای کاسبِ تحریم و آقازاده‌ها نگاه کرده و آخر هم به جایی نرسیده. جوانی‌اش از دست رفته و دیگر برنگشته... مثل رضا درمیشیان.

چهار – درمیشیان جوانِ یک نسل قبل‌ازما است. در سی‌سالگی «بغض» ساخته که نگذاشتند در جشنواره فیلم فجر شرکت کند. دو سال صبر کرده، در روزهایی که جامعه‌ی بنفش‌شده‌ی ما با کلید و تدبیر و امید خوشحال بود، بازخوانیِ چهار سالِ منتهی به روزهای بنفشِ تابستان ۹۲ را با عنوان «عصبانی نیستم» ساخته. بهترین فیلمِ آن سالِ جشنواره که به ناحق، سیمرغ‌هایش را فدا کردند و حالا بعد از ۵ سال توقیف و بعد از چندین دقیقه ممیزی اجازه اکران پیدا کرده. 

پنج – ما (منِ نوعی، نویدِ فیلم، درمیشیان و خیلی دیگر از هم‌نسلانمان) اما برخلاف نامِ فیلم، عصبانی هستیم. ما از اینکه هنوز در دهه چهارم زندگی‌مان رنگِ آرامش ندیدیم، عصبانی هستیم. ما از اینکه جوانی نکردیم، جوانی‌مان سوخته عصبانی هستیم. ما وقتی فیلمِ «عصبانی نیستم» را می‌بینیم، از بغض، گلودرد می‌گیریم. «عصبانی هستیم» و این غمگین‌ترین اتفاق برای ما چند میلیون نفر است.

شش – اگر می‌خواهید عصبانی شوید، «عصبانی نیستم» را در سینماها ببینید.

قهری؟ حرف که می‌زنی...

من عاشق جلسه‌م. عاشق جلسات سیاستگذاری، اتاق فکر، شورای عالی، اندیشه‌ورزی، نقد و بررسی، هم‌اندیشی، تبادل اندیشه و... . که دور هم بشینیم و با هم حرف بزنیم. حرف بزنیم که مشکلات‌مون حل بشه. به نظر من حجم عظیمی از مشکلات زناشوهری، حجم زیادی از مشکلات بین مدیران و کارکنان، مشکلات بین خدمات‌رسانان با گیرندگان خدمات و مشکلات همه با همه، حرف نزدن با هم‌ه. ما با هم حرف نمی‌زنیم. نمی‌دونم هم چرا. سخت‌مونه که با هم حرف بزنیم.
تجربه شخصی خودم رو میگم. اصولاً سفارش‌های کاری که من دریافت می‌کنم، خلاصه‌ای دو جمله‌ای از کاری‌ه که باید تشریح بشه تا کمترین سوتفاهم رو به همراه داشته باشه. یعنی آقا/خانمِ کارفرما، به جای اینکه بنشینه با من، با ما، با هر کسی که قرار رو کار رو باهاش پیش ببریم مفصل حرف بزنه و ماجرا رو تفهیم کنه، ترجیح میده دو جمله‌ی خلاصه، دو جمله‌ی مختصر و مفید بگه که فلان‌چیز رو با فلان رویکرد می‌خوایم. فرصت زیادی هم تا موعدِ تحویل نداریم. و من باید با همین دو جمله تمام سیاستگذاری‌های پشت‌پرده و تمام اقتضائات و چراییِ سفارش و انجام اون کار رو با همین دو جمله دریافت کنم. و اینگونه میشه که ما توی کارها پُر یم از سوتفاهم و اختلاف دیدگاه و تفاوتِ نگاه به ماجرا.
و این اتفاق نه در امور روزمره و شخصی، که در امور کلان سازمانی / منطقه‌ای / استانی / محلی / ملی / بین‌المللی و... به وضوح دیده میشه و جا داره شعارِ گفتگوی تمدن‌ها رو به گفتگوی عمومیِ همه با همه تغییر بدیم و با هم حرف بزنیم.

تیتر،دیالوگِ خسرو شکیباییِ سریال خانه‌سبز است خطاب به مهرانه مهین‌ترابی.

آخرِ این وضعیتِ مبهم چه خواهد شد؟

به یقین می‌شود گفت هیچ‌کس نمی‌داند. مدام یاد این بخش از کتاب «داستان دو شهر» نوشته چارلز دیکنز می‌افتم:

بهترین زمان بود، بدترین زمان بود. عصر خرد بود، عصر حماقت بود. دورهٔ ایمان بود، دورهٔ ناباورى بود. فصل نور بود، فصل ظلمت بود. بهار امید بود، زمستانِ ناامیدى بود. همه چیز در برابر داشتیم، هیچ در کف نداشتیم. همه یک‌راست به بهشت روان بودیم، همه یک‌راست از آن روی بر می‌گرداندیم -خلاصه- دوره‌‏اى بود مثل عصر حاضر که بعضى از پرسروصداترین بزرگانش اصرار داشتند هرچه هست، خوب یا بد، کسى جز با اغراق دربارهٔ آن حرف نزند.

از کانال تلگرامیِ احسان محمدی

برای آخرین سالِ دهه سوم زندگی

یک - اصلا باورم نمیشه که دهه سوم زندگی‌م هم داره تموم میشه... مگه میشه؟ مگه داریم؟ بابا هنوز خیلی کار مونده که من در حسرت‌شونم. من که هنوز کتاب ننوشتم، انتشارات خودم رو راه ننداختم، برنامه دلخواهم رو نساختم، توی فرهنگ مملکت یه قدم درست و حسابی برنداشتم. برم توی دسته‌ی سی‌ساله‌ها که چی بشه؟ که بیفتم توی سراشیبیِ سقوط و فرسودگی و خستگی؟ که فقط حسرت بخورم از جوونی، از بیست سالگی، از دانشجویی؟ انصاف نیست به خدا. من خیلی آرزو دارم... من... من خیلی آرزو داشتم.

دو - همیشه وقتی ازم می‌پرسیدن «چه آرزویی داری؟» جوابی نداشتم. خودم رو یه پسربچه بیست و چند ساله می‌دونستم که هنوز خیلی راه داره برای رسیدن به آرزوها. می‌گفتم اصلا هنوز آرزوهام شکل نگرفته... می‌خوام برم جلو ببینم چه خبره؟! می‌خوام ببینم توی مطبوعات موفق‌ترم یا تلویزیون. میخوام ببینم اصلا به درد کار فرهنگی می‌خورم؟ شاید مدیر شم مفیدتر باشم. چطوره که برم سراغ ادبیات؟ من خیلی دغدغه نوشتن دارم. نه... به نظرم فضای استارت‌آپی خیلی مناسب‌تره. یه اپ جدید بنویسیم گره از کار مردم بگشاییم. ها؟ اصلا برم اسنپ، چند ماه اونجا کار کنم، از نزدیک با مردم برخوردم کنم، یه ایده سینمایی رو اونجا شکل بدم، برم سراغ سینما. نوشتن و ساختن....

سه – چند ماهِ منتهی به این روز، (اولین روز از سی‌امین سال زندگی) افسرده بودم. افسردگیِ حاد. از اون بیماری‌ها که خودت بهتر از همه می‌دونی چه‌مرگته! از اون فضاها که هیچکس نمی‌تونه هیچ کمکی بهت بکنه. یه غمِ سنگین روی دوشم بود، یه بغض اساسی توی گلوم، که راه رو برای منطق، برای فکر کردن، برای تصمیم‌گیری بسته بود. خودم و زندگی‌م رو گذاشته بودم توی دنده خلاص و داشتم سرازیری آخرین روزهای بیست‌ونه‌سالگی رو پایین میومدم. دیشب که شمع بیست‌ونه رو فوت کردم، تازه فهمیدم علت اون غم و بغض و حال چی بود. تازه فهمیدم چقدر حسرت دارم از گذشته.از کارهای نکرده. فهمیدم جوونی چه نعمتی بوده که از دستش دادم. که دیگه موهام داره سفید میشه، جلوشون کم‌پشت شده، دندون‌ها یکی‌یکی خراب میشن، چای داغ که می‌خوری معده‌درد هم همراهش میاد، کلیه‌ها خسته‌تر شدن، پاها دیگه کشش پیاده‌روی طولانی ندارن و چشم‌ها دیگه به وضوحِ قبل، نوشته‌ها رو نمی‌بینن. اگه سی‌سالگی اینه، خدا به خیر بگذرونه چهل سالگی رو. نیاره اصلا اون روز رو. 

چهار – ولی می‌خوام توی سال آخرِ دهه سوم زندگی، همه‌ی پرانتزهای باز احمقانه زندگی رو ببندم. می‌خوام تکلیفم رو با آینده‌م، علایق‌م، آرزوهام، رویاهام روشن کنم. که حتی اگر کاری می‌کنم که دوست ندارم، ازش لذت ببرم. سعی کنم لذت‌بخش‌ترش کنم حداقل! تلاش کنم به خودم نزدیک‌ترش کنم. می‌خوام بیشتر خودم رو دوست داشته باشم، به چشم‌هام بیشتر دل‌بسوزونم، هوای کلیه‌هام رو بیشتر داشته باشم. به دلم... به دلم بیشتر برسم. من چند ساله که همش پام روی دلم بوده! می‌خوام خودم رو دوست داشته باشم. مثل بقیه. همه کاری کنم که خودم، که دلم شاد باشه. که نذارم این کودکِ مظلومِ درون، هر شب با بغض بخوابه. بابا اونم دل داره، چه گناهی کرده که خدا توی وجودِ من قرارش داده؟ اونم حق داره شاد باشه، بخنده، شیطنت کنه، خراب کنه، بریزه و بپاشه. اصلا باید امسال رو سالِ «حمایت از کودکِ درون» نامگذاری کرد.

پنج – شاید توضیح مسخره‌ای باشه اما این نوشته، حالِ دلم‌ه. حال خودم خوبه. بهترم از این متن. امیدوارترم. دروغ چرا، خوشحال نیستم اما به این شدت هم غمگین نیستم. اینقدرها هم غرغرو نیستم، می‌سوزم و می‌سازم با اتفاقات. توی دنیای واقعی نیمه‌های پر لیوان‌ها رو می‌بینم. شاید از بغض گلودرد بگیرم اما سعی می‌کنم کاری کنم بخندم. خنده‌های الکی. سی‌سالگی رو غرقِ این پارادوکسِ دوست‌نداشتنی آغاز می‌کنیم... علی برکت الله!

به بهانه دورهمی وبلاگی نمایشگاه کتاب

پیش‌نوشت: قرار بود هر روز بنویسم، شرایط کاری نگذاشت. ایشالا از شنبه! (شکلک خنده)

آشنایی من با مفهوم وبلاگ به دوران دبیرستان (اوایل دهه هشتاد) برمی‌گرده. جایی که یکی دو تا از بچه‌های کلاس، توی پرشین‌بلاگ «وبلاگ» داشتن و من فکر می‌کردم «وبلاگ داشتن» صرفاً یعنی عضو شدن توی «سایت پرشین‌بلاگ»! یه وبلاگ الکی ساختم که البته نه آدرسش، نه یوزر و پسوردش و نه محتواش یادم نیست. بعدها فهمیدم سرویس‌های دیگه‌ای هم هستن که میشه از طریق اونها «وبلاگ» ساخت؛ یادم نیست توی میهن‌بلاگ بود یا بلاگ‌اسکای، یه وبلاگ جدید هم اونجا ساختم اما بازم فضای مدنظرم شکل نگرفت. مثل این اسپمرها، محتوای موجود توی سایت‌های محبوبم رو کپی-پیست می‌کردم و تقریباً هیچ تولید محتوای جدی‌ای نداشتم.

سال هشتاد و پنج اولین وبلاگم که همراه با تولید محتوای اختصاصی بود رو ایجاد کردم؛ کجا؟ بلاگفا! تازه ایرانسل اومده بود و من تازه ایرانسلی شده بودم و اولین مطلبم هم شوخی با طرح‌های عجیب و غریبِ ایرانسل توی کمپین عیدانه‌ش بود. بعد از نوشتنِ چند تا مطلب و گرم شدنِ دستم، ظهر روزی که کنکورم رو دادم، وبلاگِ جدیدی ساختم و با کمک بچه‌های همشهری جوان (هم نویسنده‌ها و هم اعضای باشگاه هواداران) رسماً وارد فضای وبلاگستان فارسی شدم. یکی از اولین دورهمی‌های وبلاگی رو هم اون موقع تجربه کردم، روزی که از طریق جادوی وبلاگ، بیست و چند نفر از دوازده استان مختلف جمع شدیم و توی چمن‌های محوطه نمایشگاه کتاب در مورد وبلاگ‌هامون حرف زدیم. (رفاقتِ بین بچه‌های اون جمع هنوز ادامه داره و خدا حفظ کنه تلگرام رو که ما رو دورهم نگه داشته) خیلی فضای خاص و متفاوتی بود و این اتفاق، اولین مواجهه من با دوستانی غیر از هم‌کلاسی‌های مدرسه یا بچه‌های فرهنگسرا و خانه‌شهریاران جوان بود. اتفاقی که من رو از نسل قبلم جدا می‌کرد.
سرتون رو درد نیارم. بعد از اون ماجرا، من غرقِ وبلاگ‌نویسی و تلفیقِ عجیبِ دنیای مجازی و واقعی شدم. همیشه منتظر بودم تا موعد دو تا دورهمیِ ثابتِ سالانه‌مون برسه؛ یکی دورهمی نمایشگاه مطبوعات و یکی هم دورهمی نمایشگاه کتاب. دامنه دوستانِ مجازیِ وبلاگی که به برکت این دورهمی‌ها به دوستان واقعی و حضوری تبدیل می‌شدن هم هی زیادتر می‌شد و من عمیقاً از حالِ خودم خوشحال بودم. این فضای خوب حدود پنج سال برقرار بود. اما بعد از درگیر شدن من با برنامه‌های تلویزیونی و جدی‌تر شدن کارم، حضورم توی این اتفاقات مجازی هم کمتر شد و بیشتر درگیرِ دنیای واقعی و آدم‌های واقعی اطرافم شدم تا دنیای مجازی و دوست‌های دوست‌داشتنی وبلاگی.
بعد از چندین سال دوری از این دنیای جادویی، پستِ فراخوان «دورهمی نمایشگاه کتابِ هولدن، با عنوان دد ونک» رو که دیدم، یاد قدیم افتادم؛ با یه شوق و ذوق کودکانه‌ای لحظه‌شماری کردم که چهاردهم اردیبهشت برسه و من دوباره غرقِ وبلاگستان بشم و زندگی مجازی‌م رو با یه سری از بچه‌های فرهنگی و فرهنگ‌دوست و دوست‌داشتنی رنگ ببخشم. و خوشحالم که امروز توی جمع سی‌وچند نفره وبلاگیِ نمایشگاه کتاب بودم و خوشحال‌تر میشم اگه این دوستی ادامه پیدا کنه. چند نفری رو می‌شناختم اما با بیشترِ بچه‌ها، اولین مواجهه‌م بود. می‌تونه این دورهمی آغاز دوستی‌های جدید باشه...

+ پی‌نوشت مهم: محیا (که بیشتر به عنوانِ همسر مهدی صالح‌پور توی دورهمی معرفی شد) بعد از مدتی دور شدن از فضای وبلاگی (او هم یکی از قربانیان بلاگفا ست!) با وبلاگی جدید به دنیای مجازی اومده. من که قلم‌ش رو خیلی دوست دارم، مطمئنم شما هم از خوندن نوشته‌هاش حالتون خوب میشه.

این ما هستیم...

دیشب همراه با محیا، اولین قسمت‌های سریال آمریکایی «این ما هستیم / Tis Is Us» رو دیدیم. خیلی وقت بود که می‌خواستیم ببینیم و نمی‌شد. (البته با یک سال تاخیر، ما تازه فصل اول رو شروع کردیم. چندماهی هست که فصل دوم این سریال هم پخش شده) بعد از تجربه‌ی موفقِ «دروغ‌های کوچکِ بزرگ / Big Little Lies» و ارتباط خوبی که باهاش برقرار کرده بودیم، دیدنِ یه سریال خانوادگیِ دیگه، با الگوهای ایرانی-اسلامی(!) جذاب به نظر می‌رسید.

داستان سریال چیه؟
سریال از شبِ تولدِ شخصیت‌های اصلی که همه در یک روز به دنیا اومدن شروع میشه. روایتی موازی از زندگی این آدم‌ها که در ادامه به شکل جالبی با هم ارتباط پیدا می‌کنند و داستانِ اصلی سریال رو تشکیل میدن. (سعی کردم اسپویل نکنم!) 


چرا باید ببینیم؟
درست برخلاف سریال‌های ایرانی (چه تلویزیونی و چه نمایش خانگی) که هیچ‌کدوم بر اساس دغدغه‌های عموم مردم ساخته نمیشن، (از سریال‌های طنز که کلاً زدن توی خط تباهی تا سریال‌های خانوادگی مختلفی که مخاطب باهاشون اصلا همذات‌پنداری نمی‌کنه) سریال «این ما هستیم» دست روی دغدغه‌های عمومی (انسانی) گذاشته تا از مخاطبِ آمریکایی با سبک زندگی غربی تا مخاطبِ ایرانیِ با سبک زندگی شرقی بتونه باهاش ارتباط برقرار کنه. هم شخصیت‌پردازیِ خاصِ کاراکترهای سریال مخاطب رو به خودش جذب می‌کنه و هم خرده‌داستان‌های مرتبط با این شخصیت‌ها، بسیار هوشمندانه و درست کنار هم قرار گرفتن تا منِ جوانِ ایرانیِ با سبکِ زندگیِ معلق میان شرق و غرب، بتونم با سریال و آدم‌های متفاوت و مختلفِ توی سریال ارتباط برقرار کنم.

کجا ببینیم؟
اگر نسخه سانسور شده رو می‌تونید تحمل کنید یا همراه خانواده یا بچه‌ی کوچیک می‌خواین ببینید، تلویزیون‌های اینترنتی مثل فیلیمو سریال رو برای پخش آنلاین گذاشتن. اما اگر مثل من ترجیح میدین نسخه اصلی رو ببینید، اینجا برای دانلود سایت مناسبی‌ه. لازم به ذکر است اشتراک فیلیمو ماهی پونزده هزار تومن و اشتراک سایت سی‌نما ماهی چهار هزار تومانه!

ته‌ش که چی؟
من به عنوان کسی که دغدغه نوشتن، ساختن و تولید محتوای فرهنگی/هنری داره، برام جالبه که چطور اون آمریکایی که توی قلبِ غرب نشسته می‌تونه اینقدر دغدغه‌های انسانی/متعالی/اخلاقی داشته باشه و با سرمایه خصوصی چنین سریالی خلق کنه اما ما که از لحظه‌ی تولد اذان توی گوش‌مون خوندن و با صدای اذانِ صبحِ مسجد بیدار شدیم و هر روز توی تلویزیون و مدرسه و دانشگاه از قرآن و اخلاق و انسانیت برامون گفتن، با پولِ بیت‌المال سریال‌هایی ‌می‌سازیم که به درد خودمون، مدیران، دنیا و آخرت‌مون نمی‌خوره؟ (اصلا اشاره خاصی به سریال‌های چندده‌میلیاردی الف‌ویژه‌ی معمای شاه و ستارخان و ایراندخت و... نمی‌کنم!)

نور، صدا، حرکت!

یادم نیست چند سال قبل بود، (من هنوز در سال ۹۶ زندگی می‌کنم. یعنی هنوز این فاصله‌ی بین دو سال، برای نو شدن، برای ریکاوری و برای برنامه‌ریزیِ سالِ پیش‌رو رو تجربه نکردم. حکایتم، حکایتِ تیمی‌ه که توی تعطیلات بین دو فصل فوتبال، به جای ریکاوری و تجدید قوا، توی یه تورنمنت سخت‌تر مسابقه داده و با جنازه بازیکن‌هاش فصل جدید رو شروع می‌کنه. من الان از چهار تا موتورم، دو تاش توی مسیر سوخته، اون دوتای باقیمونده هم تا هفته پیش جوش آورده بودن، به زورِ آبِ سردی که روشون می‌ریختم دووم آوردن. اتفاقا همین هفته گذشته، یکی‌شون رو یادم رفت آب بریزم، جوش آورد، سوخت؛ من الان دارم با یه موتورِ نصفه ادامه میدم!) داشتم می‌گفتم... یادم نیست چند سال قبل بود که اسمِ سال یا همون شعارِ سال که بعد از تحویل سال اعلام میشه، اقدام‌وعمل بود. با شوخی‌هایی که با این شعار/اسم شد کار ندارم. اما خواستم این شعار رو نه برای کلِ امور زندگی، که فعلاً علی‌الحساب برای بخش نوشتن و واحد انتشار کلماتِ ذهنم درنظر گرفته و بدان عمل کنم! هر چند لحن و محتوای این پست و شیوه اینگونه نویسی (ببخشید که سطح شوخی‌هام به سطح شوخی‌های دورانِ پارینه‌سنگیِ وبلاگی، یعنی حدود ۸۶ و ۸۷ شبیهه!) رو دوست نداشته باشم. اما همین اجبارِ به نوشتن، همین خرده‌نویسی‌هاست که موتورِ واحدِ مربوطه رو روشن می‌کنن! (آخ که چقدر محمود خانِ فرجامی با این علامت تعجب‌های اضافه مشکل داشتو آآآخ که من هنوز رعایت نمی‌کنم و نه تنها هی الکی از علامت تعجب استفاده می‌کنم که حتی اولِ این جمله، برای آخ، سه تا آ گذاشتم) و من در پیشگاه تمام وبلاگ‌نویسان ایرانی به همین «قلم» قسم، سوگند یاد می‌کنم که هر روز، پیش از چک کردن ایمیل و تلگرام و توییتر و دیگر شبکه‌های فجازی (یادِ قالیباف گرامی) یک پست وبلاگی بنویسم. تبصره‌‌اش هم اینکه حق ندارم با یک بیت شعر یا یک توییتِ کپی سروتهش را هم بیاورم. (یکی از ایراداتی که من همیشه به نویسندگان جوان داشتم این بود که پسرجان/دخترجان؛ تکلیفت رو با خودت مشخص کن، یا محاوره بنویس یا رسمی. چرا یه جا از رو استفاده می‌کنی و یه جا از را؟)

پی‌نوشت: و این‌گونه بود که دوران جدیدی در بلاگستانِ پارسی آغاز شد و روزنوشت‌های منِ میم‌صادِ خسته، در میانی‌ترین روزهای اردیبهشت، چند روز مانده به تولد ۲۹ سالگی، روحی تازه پیدا کرده و اینا! علی برکت الله...
پی‌نوشت۲: عه، الکی الکی دهه سوم زندگی هم داره تموم میشه و من هنوز اندر خم یک کوچه‌ام.
پی‌نوشت۳: قرار بود با یه آهنگ غمگین این پست رو بنویسم، هدفون رو گذاشتم اما چیزی گوش نکردم. یعنی یادم رفت که چیزی پلی کنم. به نظرم اینکه به غُرناله تبدیل نشد، دلیلش همین بوده باشه.
پی‌نوشت۴: من عاشق ابداع کلماتِ بی‌خاصیت اما جدیدم. مثل غُرناله؛ که جلوی انسداد وبلاگ رو می‌گیره.
پی‌نوشت۵: دقت کردید بعد از اون ماجرای یادآوری نهیِ استفاده از علامت تعجب، دیگه ازش استفاده نکردم؟!

طنز تلخِ مارموز

پریشب توی اوج ترافیک، چهل دقیقه‌ای خودم رو از پارک‌وی رسوندم به سینما قلسطین و موفق شدم فیلم‌سینمایی «مارموز» آخرین ساخته‌ی کمال تبریزی و نوشته آیدین سیارسریع (طنزنویس جوانِ مطبوعات) رو دیدم. (شاید باورتون نشه اما آیدین دهه هفتادی‌ه و حتی دو سال از من کوچیک‌تره!)

اتفاق جالب توی سالن، نگاه متعجبِ خارجی‌ها و نگاه تلخِ ایرانی‌ها به فیلم بود. از نگاه خارجی‌ها، کاراکتر اصلی فیلم که یک شخصیت خودسرِ تندروئه، شخصیتی سایکو، فانتزی و علمی تخیلی بود. اما ما ایرانی‌های داخل سالن داشتیم فیلمی رئال با اتفاقات تقریباً واقعی می‌دیدیم.

«مارموز» فکر نکنم به اکران عمومی برسه (چون آدم‌هایی از جنسِ کاراکتر اصلی فیلم اجازه به نمایش دراومدنش رو نخواهند داد) اما امیدوارم به بهانه‌های مختلف، بیشتر دیده بشه. حیف‌ه این طنزتلخ رو مردم نبینن، و خوبه که ساخته شده تا حداقل برای آیندگان، ثبت در تاریخ بشه!

یعنی درد...

درد
یعنی غم داری بخندی به روت نیاری
درد
یعنی دورت شلوغه و کسی نداری
درد
یعنی تو خاک خودت غریب دیاری
درد
یعنی شرمنده ی سفره ی بچه‌هاتی
درد
یعنی بدهکار عمر و لحظه هاتی
درد
یعنی دلتنگ دلیل خنده‌هاتی
...
درد نون و درد بی یاری
دردی که از آشنا داری
درد بی خوابی و بیداری
واسه فردات

باور اینکه خیلی تنهایی
وصله ی ناجور دنیایی
عمریه بیخودی تو رویایی
خالیه دستات

وقتی که دستِ بسته نشستی و خسته ای
حتی به غصه هات وابسته ای
زندگی تو این شرایط یعنی درد

من درد مشترکم منو فریاد کن
همدرد اگه نیستی گاهی ازم یاد کن
من از خودم بریدم و
به انتها رسیدم و
از هر غریب و آشنا پُرم...

پی‌نوشت: بارون به شدت غمگینی‌ه

اینجا؛ یکی از صد وبلاگ برتر سال

پنل رو که باز کردم، اومدم بابت یه اتفاق تلخی که صبح افتاده بود، مثل همیشه غر بزنم و آیه یأس بخونم و ناامیدی رو در جامعه تزریق کنم! اما وقتی توی بخش «اخبار و اطلاعیه‌های بیان»، تیکِ سبزِ «بلاگ‌های برتر سال 96» رو دیدم،بازش کردم و متوجه شدم اینجا یعنی وبلاگ «روزنوشت‌های میم‌صاد» جزو صد وبلاگ برتر سال گذشته‌ی مجموعه بیان و سرویس بلاگ انتخاب شده، و از تهِ دل خوشحال شدم.

واقعاً ممنون از تمام دوستانی که اینجا رو خوندن، جایی به اشتراک گذاشتن، دنبال کردن، نظر گذاشتن، پست‌هاش رو لایک یا دیس‌لایک کردن و... دمتون گرم و ببخشید که من به قوتِ شما نمی‌رسم وبلاگ‌هاتون رو بخونم و نظر بدم. ایشالا موقعیتی فراهم شه بتونم بیشتر به فضای وبلاگ برسم.

وقتی پارسال یکسال تمدید می‎شود

داشتم هفت‌هشت پست آخرِ این وبلاگ رو می‌خوندم؛ همه‌ش در مورد اتمام سال قبل، آغاز سال جدید و پیوند این دو سال حرف زدم. الان رسماً می‌خوام اعلام کنم برای من، در بامداد بیستم فروردین، اثبات شد که هنوز نود و هفت نیومده و ما در ادامه‌ی نود و شش در حال گذران زندگی هستیم! امیدوارم برای من حداقل، اول اردیبهشت سالِ جدید شروع بشه.

همین زیرنویس‌های # 162 * !

برنامه سین سیما رو دیدین؟ اشکال نداره. این زیرنویس‌های جشنواره برنامه‌های نوروزی رو چی؟! ما توی دبیرخونه‌ی جشنواره، توی شبکه سه برنامه سین سیما رو روی انتن بردیم. هر روز حدود چهار و پنج بعدازظهر.

البته برنامه هنوز ادامه داره و تا عید مبعث تمدید شده. چه از سامانه یواس‌اس‌دی چه از سروش می‌تونید به برنامه‌ها رای بدید.

خاص‌ترین نوروز عمر...

از دو روز مونده به تحویل سال که این پروژه عیدانه بهمون پیشنهاد شد تا الان که سیزده‌بدر رو داریم پشت‌سر می‌گذاریم؛ اصلاً فکر نمی‌کردم که این حجم از خاص بودن رو توی نوروز امسال تجربه کنم.

خونه هیچکس نرفتیم و مطلقاً هیچکس عیددیدنی خونه‌مون نیومد! صبح ساعت هشت تا شب ساعت هشت سرکار بودیم، بقیه رو هم در حال در کردن خستگیِ کار.

تجربه متفاوتی بود اما دوست داشتنی نبود! :))

پی‌نوشت: سی‌ودو تا ستاره بالای پنل بلاگ چشمک می‌زنه که بیا منو بخون. هر کدوم هم حداقل سه چهار تا پست جدید دارن. میشه چیزی حدود صد تا پست نخونده از شما! تا آخر هفته تعطیل‌م و میام می‌خونم حتما.

شروع طوفانیِ سالِ جدید

از دو هفته قبل که دو تا برنامه نوروزی بروبچه‌ها و دوستان قطعی شد، بدون‌توقف رفتیم ضبط که دیگه خودِ عید، سرمون خلوت باشه... اما یه جوری یه پروژه‌ی سنگین جشنواره‌ای بهمون خورد که من الان، چند ساعت به سال تحویل، با انبوهی کار که قطعاً بخشی زیادی‌ش منتقل میشه به سال آینده!
خدا به خیر بگذرونه...

ماجراهای حسین آقا و طوبا خانم

طوبا خانم که فوت کرد « همه » گفتند چهلم نشده حسین آقا می رود یک زن دیگر می گیرد. سه ماه گذشت و حسین آقا به جای اینکه برود یک زن دیگر بگیرد، هر پنجشنبه می رفت سر خاک. ماه چهارم خواهرش آستین زد بالا که داداش تنهاست و خواهر برادرها سرگرم زندگی خودشان هستند، خیلی نمی رسند که به او برسند. طلعت خانم را نشان کرد و توی یک مهمانی نشان حسین آقا داد. حسین آقا که برآشفت « همه » گفتند یکی دیگر که بیاید جای خالی زنش پُر می شود. حسین آقا داد زد جای خالی زنم را هیچ زنی نمی تواند پر کند. توی اتاقش رفت و در را به هم کوبید. « همه » گفتند یک مدتی تنها باشد مجبور می شود جای خالی زنش را پر کند. مرد زن می خواهد. حسین آقا ولی هر پنجشنبه می رفت سر خاک. سال زنش هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت. « همه » گفتند امسال دیگر حسین آقا زن می گیرد. سال دوم و سوم هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت. هر وقت یکی پیشنهاد می داد حسین آقا زن بگیرد، حسین آقا می گفت آنموقع که بچه ها احتیاج داشتند اینکار را نکردم، حالا دیگر از آب و گل درآمدند. حرفی از احتیاج خودش نمی زد، دخترها را شوهر داد و به پسرها هم زن، اما وعده ی پنجشنبه ها سر جایش بود. « همه » گفتند دیگر کسی توی خانه نمانده، بچه ها هم رفته اند، دیگر وقتش است، امسال جای خالی طوبا خانم را پر می کند. حسین آقا ولی سمعک لازم شده بود، دیگر گوش هایش حرفهای « همه » را نمی شنید.
دیروز حسین آقا مُرد. توی وسایلش دنبال چیزی می گشتند چشمشان افتاد به کتاب خطی قدیمی روی طاقچه، دخترش گفت خط باباست، اول صفحه نوشته بود:« هر چیز که مال تو باشد خوب است، حتی اگر جای خالی « تو » باشد، آخر جای خالی توی دل مثل سوراخ توی دیوار نیست که با یک مُشت کاهگل پر شود. هزار نفر هم بروند و بیایند آن دل دیگر هیچوقت دل نمی شود.»

نویسنده: مریم سمیع زادگان

با خودتون فکر نکنید

هفته پیش داشتم با خودم فکر می‌کردم که برعکس شرایط عمومیِ شهر، چقدر خلوتم و وقت دارم برای برنامه‌ریزی واسه سال بعد...

شنبه چنان پروژه‌ای بهم سپرده شد که هر روز ساعت هشت از خونه می‌زنم بیرون و شب ساعت دوازده میام خونه؛ بازم پیشرفت پروژه مطلوب نیست.

پیام اخلاقی: با خودتون فکر نکنید!

تقویم آنلاین نویسندگی

این مطلب رو مجدد بازنشر می‌کنم؛ چون دیدم تعداد زیادی مسابقات داستان‌نویسی هستن که میشه توی عید براشون نوشت. سه تای اول البته قبل از عید مهلت ارسال آثارشون تموم میشه.

🔹 مسابقه نویسندگی ماهیانه سایت چطور / فردا سه‌شنبه پونزدهم اسفند آخرین مهلتش‌ه.
🔹 سومین جشنواره داستان کوتاه خاتم  / جمعه آخرین مهلتش‌ه.
🔹 مسابقه داستان نویسی نشر شیدمهر / مهلتش تا پایان سال‌ه.

به همراه این مسابقات که در تعطیلات نوروز و بعد از اون هم می‌تونید براشون بنویسید.

🔹 جایزه ادبی «ارغوان»
🔹 جایزه ادبی «فرشته»
🔹 جشنواره‌ داستان کوتاه حیرت
🔹 جایزه ادبی «کوچه
🔹 جشنواره ادبی چهل‌چراغ
🔹 جایزه ادبی لیراو
🔹 مسابقه داستان نویسی بهمن

اطلاعات بیشتر مثل موضوعات، مهلت ارسال، شیوه ارسال، برگزار کننده و... در:

https://goo.gl/uqm3fk
ا
گر دوست داشتید با دوستان ادبیات‌دوست‌تون و کسانی که دغدغه نویسندگی دارند به اشتراک بذارین. :)

برای دقایق آخر بازیِ ۹۶

ماه اسفند یعنی یک/دوازدهم آخر سال، یعنی دقیقه هشتاد بازی هم رد شده، یعنی سکانس آخر فیلم، یعنی چند صفحه آخر کتاب، یعنی خداحافظی مجری و پخش تیتراژ پایان... اما الان که پنجمین روز اسفند نود‌وشیش داره تموم میشه هنوز بازی نیمه دومش شروع نشده انگار، پرده سوم فیلم استارت نخورده، کتاب به نقطه اوجش نرسیده و مهمون برنامه هنوز خیلی حرف داره... تیتراژ بری که چی؟!

نسبت به نود‌وشیش احساس دوگانه‌ای دارم... نمی‌خوام تموم شه ولی همزمان نمی‌خوام به این زودی‌ها تموم نشه! دوست ندارم پایانش باز باشه، شده حتی مثل سکانس آخر لاتاری یه جوری قصه‌ی سال جمع شه... که نود و هفت اتفاقای جدید بیفته؛ بریم سیزن دوِ نود‌وشیش رو ببینیم حتی!

چرا کتاب ایرانی نمی‌خریم و نمی‌خوانیم؟!

رضی هیرمندی در گفتگو با ایسنا: من سال ۵۴ که جمعیت ایران حدود ۳۰ میلیون بود، با انتشارات امیرکبیر قراردادی داشتم. آن زمان به عنوان یک مترجم تازه‌کار که دومین کتابم را به آن‌ها داده بودم، تیراژش ۲۰۰۰ نسخه بود. اما حالا بعد از حدود ۴۰ سال کار ترجمه و افزایش سه‌برابری جمعیت کشور، تیراژ کتابم ۱۵۰۰ نسخه است. چه اتفاقی برای ما افتاده است که با وجود افزایش جمعیت و افزایش تعداد تحصیل‌کردگان، تیراژ کتاب‌های‌مان این‌قدر پایین است؟ تیراژ برخی کتاب‌ها زیر ۱۰۰۰ نسخه است. شما می‌خواهید در مقابل تیراژ ۱۰۰۰‌تایی ما، مخاطبان جذب کتابی که در دنیا تیراژ چندده میلیونی دارد و دامنه‌های تبلیغش همه‌جا را پر کرده‌ است، نشوند؟

هر دو سال یک شغل!

سال 86 رسماً وارد بازار کار شدم. (فقط 18 سال داشتم و به عبارت بهتر، سال اول دانشگاه وارد دنیای کسب و کار شدم) دو سال بود که از یک مدرسه معمولی دیپلم گرفته بودم، بدون اطلاع از آینده‌ی شغلی، مهندسی معماری پیام‌نور می‌خواندم. یک ماشینِ قراضه دستم بود، با مسافرکشی فقط شهریه‌م را تامین می‌کردم!

سال 88 رسماً وارد فضای مطبوعات شدم. (فقط 20 سال داشتم و تازه چم‌وخم کار دستم آمده بود) دو سال معماری خوانده بودم اما می‌دانستم به دردم نمی‌خورد! رفتم توی مطبوعات، اوایل رایگان و بعد حق‌التحریر؛ خرجم درمی‌آمد، راضی بودم.

سال 90 رسماً وارد فضای تلویزیون شدم. (فقط 22 سال داشتم، و می‌خواستم سریع پیشرفت کنم!) دوره لیسانسم داشت تمام می‌شد اما جذابیت‌های تلویزیون کاری کرد کلاً درس را فراموش کنم.

سال 92 رسماً وارد حوزه کارگردانی شدم. (فقط 24 سال داشتم و برای فوق‌لیسانس، تهیه‌کنندگی تلویزیون را انتخاب کرده بودم) فکر می‌کردم همه چیز خوب پیش می‌رود اما خوب پیش نرفت!

سال 93 رسماً برگشتم به مطبوعات. (فقط 25 سال داشتم و محافظه‌کارتر شده بودم. کارمندیِ یک سازمان فرهنگی را قبول کردم و خبرنگار نشریات مختلف شدم) روزهای اولِ زندگیِ مشترک، می‌خواستم مطمئن روزگار بگذرانم. اما کارم را خیلی دوست داشتم.

سال 95 برخلاف میل باطنی برگشتم تلویزیون! (فقط 27 سال داشتم و در آستانه فارغ‌التحصیلی ارشد تهیه‌کنندگی!) فکر می‌کردم می‌توانم در تلویزیون‌های اینترنتی فعالیت کنم. نشد؛ در تلویزیون غیراینترنتی سینه‌خیز فعالیت را ادامه دادم. اوضاع بد نبود اما خوب هم نبود.

سال 97 نمی‌دانم تکلیفم با خودم چیست. (در آستانه سی سالگی هستم و در آستانه‌ی اخراج از دانشگاه!) تصورم از این روزها چیز دیگری بود. نه در حوزه مطبوعات به قله‌ای رسیدم و نه در تلویزیون. امیدوارم انتخابِ تلویزیون برای رسیدن به قله، درست‌تر باشد. امیدوارم سال آینده، شمع تولد سی سالگی را در حالِ رضایتِ شغلی فوت کنم. و خیلی امیدوارم‌های دیگری که فقط آشوب می‌اندازد در دل.

برسد به گوش وزیر ارشاد

وزیر ارشاد: «با اتکا به توانایی و استعداد جوانان خلاق و متعهد در این عرصه، می‌توانیم به آینده سینمای ایران و دستاوردهای آن بسیار امیدوار باشیم» دوست دارم وزیر محترم ارشاد را دعوت کنم یک بار فهرست فیلم‌های حاضر در جشنواره سی‌وششم را مرور کند و میانگین سنی کارگردان‌هایشان را در نظر بگیرد. بعد هم اگر فرصت شد فهرست فیلم‌های بیرون مانده از جشنواره را ملاحظه کند تا ببیند جوان‌هایی که قرار است با اتکا به توانایی و استعدادشان به آینده سینمای ایران امیدوار بود چقدر در جشنواره امسال حاضرند و چه تعدادی‌شان بنا به ملاحظاتی که همه‌مان از فرایندش باخبریم تبدیل به تماشاچی جشنواره شده‌اند.

از یادداشت یحیی نطنزی
درباره جشنواره فجر نود و شش

آستانه‌ی تحمل

من آستانه‌ی تحمل بالایی دارم؛ یعنی خیلی چیزهای تلخ و آزاردهنده رو مدت طولانی در خودم نگه می‌دارم. بعد از چندماه، یهو، یه جایی، یه جوری هر چی که تحمل کردم رو می‌ریزم بیرون که خدا رو هم نمی‌شناسم. خدا اون روز رو نیاره دوباره!

حرف حساب!

دنیا مال خوشگلا و پولداراست; ما خلق شدیم که استادیوم بدون تماشاگر نباشه.

از گودر

و باز جشنواره...

من تا سال نود اصلا اهل جشنواره نبودم؛ فیلم‌ها رو نمی‌دیدم کلا. اون سال به واسطه کار توی یه مجله سینمایی، کارت جشنواره گرفتم اما به دلایل عجیب و غریبی جز دوسه‌تا فیلم، چیزی ندیدم. دو سال هیچ فیلمی ندیدم تا اینکه سال نود و سه، به واسطه حضور توی سازمان فرهنگی‌هنری، تقریباً تمام فیلم‌ها رو در یک سالن اختصاصی (به همراه محیا) دیدیم. سال بعد هم همین‌طور. خوب بود خیلی! 

پارسال و امسال، محیا برای گزارش‌های فیلم‌نت‌نیوز کارت گرفت و من پارسال بلیت‌ها رو خریدم اما امسال مطلقاً از جشنواره دورم. سی درصد راضی‌ام و هفتاد درصد ناراضی! امیدوارم همه خوبا زود اکران شن...

پی‌نوشت: مسخره‌ترین بخش کار توی تلویزیون اینه که از نظر هیچ‌کس خبرنگار / اهل فرهنگ حساب نمیشی! البته تبعات اختلافات عمیق اهالی تلویزیون و سینماست که خبرنگار سایت با چند ده تا کلیک خبرنگارِ سینمایی محسوب میشه اما تلویزیونی‌ها جزو اهالی فرهنگ(سینما) به جساب نمیان.

برای تولدِ محیا

من خودم روز تولدم خیلی غمگین می‌شم؛ این غم رو توی تولدِ دیگرون هم با خودم می‌برم. بزرگ شدن آدم‌ها درد داره... پوستشون رو کلفت‌تر می‌کنه اما دلشون رو نازک‌تر؛ تفکرشون رو عمیق‌تر می‌کنه و رویاهاشون رو کمرنگ‌تر؛ صداشون رو گرم‌تر می‌کنه و نگاه‌شون رو تیزتر. انگیزه‌هاشون رو کم می‌کنه و پشتکارشون رو بیشتر. 
...
خوشحالم که پنجمین تولدت رو کنارت هستم؛ بزرگ‌شدنت رو توی همه‌ی جاهایی که پا گذاشتی رو دیدم. اینکه خواستی مجری تلویزیون شی، شدی. اینکه خواسته توی دنیای سینما باشی، هستی. اینکه خواستی خبرنگار شی، شدی. اینکه خواستی گویندگی رو حرفه‌ای‌تر دنبال کنی، کردی. اینکه مدیر شی، که امسال میشی حتما! اینکه نویسندگی رو جدی‌تر پیگیری کنی که توی مسیر درستش قرار گرفتی. اینکه لیسانس‌ت رو بگیری که گرفتی.
...
کاش خسته نشی، طاقت بیاری، و مثل الان که نون و کره‌های حاصل از نون و تره‌های پنج سال گذشته رو می‌خوری؛ توی تولد سی سالگی، نه... زودتر، بیست و هفت سالگی نون و کره‌های زحماتت این روزهات رو بچشی. کاش هی افتخارآفرینی کنی هی من افتخار کنم به کنارت بودن.

با اجازه‌ی آقای سعید توکلی!

گوینده رادیو چه می داند
که مزخرف می گوید
که آسمانی صاف خواهیم داشت
و حال آنکه من خود با برف قرار دارم
و زیر چراغ زرد
به انتظارش خواهم ایستاد

#محمدشهریاری

* تیتر اشاره دارد به واکنش تند سعید توکلی گوینده باسابقه رادیو به شوخی‌های مهران مدیری در برنامه دورهمی.

متاسفانه بله!

داشتم فکر می‌کردم هستن هنوز آدم‌هایی که از احمدی‌نژاد حمایت کنن و به قدری که ما خاتمی رو دوست داریم، دوستش داشته باشن؛ دیشب توی یه مهمونی دیدم متاسفانه بله!

آدم‌ها چطور گاو میشن؟ به مرور!

قدیم‌ترها (منظورم تا همین سه چهار سال قبل‌ه) وقتی ته‌مونده‌ی حسابم به زیر صدهزار تومن می‌رسید، چراغ خطر استرسم بدجوری روشن می‌شد؛ شب‌ها خوابم نمی‌برد و حالم به‌هم می‌ریخت.

توی یکی دو سال گذشته و به خصوص بعد از ماجرای خرید خونه و قرض‌گرفتن‌های میلیونی سه ماه گذشته، روزهای زیادی ته‌مانده حسابم به صدهزار تومن که هیچ، به پنجاه هزار تومن، معادل یک باک بنزین هم نمی‌رسه اما دیگه چراغ خطر استرسم روشن نمی‌شه.

توی بقیه موارد زندگی هم اینجوری‌یم. یهو می‌بینیم که عه؛ سِر شدیم؛ دیگه مشکلات اذیتمون نمی‌کنه. دیگه از دیدن کارتن‌خواب‌ها غمگین نمی‌شیم، دیگه حضور کودکان کار آزارمون نمیده. دیگه اختلاس‌ها برامون اهمیت ندارن. دیگه به ظلم عادت می‌کنیم. به ناعدالتی خو می‌گیریم. 

و اینطوری سرنوشت یک ملتی، به مرور سیاه میشه.

تیتر، دیالوگی است از فیلم فروشنده؛ نوشته اصغر فرهادی.

دورِ باطلِ فرهنگی...

بزرگان روحانی ما امروز باید حضور جوانان ۱۵ تا ۳۰ سال در اغتشاشات اخیر را ریشه‌یابی کنند و ببینند آنها علیرغم این که در سراسر عمر خود در فضای تبلیغات جامعه اسلامی و انقلاب قرار داشتند، چرا به تحریک یک کانال مجازی به مساجد و حسینیه‌ها و دفاتر ائمه جمعه حمله کردند؟ تحقیق و بررسی کنید ببینید چرا مردم این همه به اخبار رسمی بی‌اعتمادند و تحت تاثیر شایعه‌پراکنی‌ها قرار می‌گیرند؟ به این سوال پاسخ بدهید که چرا ده‌ها موسسه با برچسب کار فرهنگی هزارها میلیارد تومان بودجه از دولت می‌گیرند و هیچ کار مثبتی نمی‌کنند و به اصل نظام هم فحش می‌دهند و طلبکاری می‌کنند؟ ریشه این گرایش غلط را بیابید که حوزه‌های علمیه را به بودجه‌های دولتی وابسته کرده و به عواقب خطرناک آن برای روحانیت شیعه نمی‌اندیشد. ریشه‌یابی کنید که چرا مداحان جای خطبا را گرفته‌اند و افراد روحانی در دوران حاکمیت خود از بسیاری از مسئولیت‌های روحانیتی کنار گذاشته شده‌اند و جایگاه هزار ساله روحانیت در حال یک دگردیسی کامل است؟

از سرمقاله روزنامه جمهوری اسلامی
سی دی نود و شش

میگن بهشت اینجوریه!

خیلی غصه نخورید؛ میگن یه جایی تو بهشت هست مخصوص اونایی که وقتی ضبط دو کاسته بود اونا تک کاسته داشتن. وقتی پلی استشین بود اونا میکرو و اتاری داشتن. وقتی بازی ها کارت گرافیک سه بعدی میخاست اونا دو بعدی داشتن. وقتی که اینترنت پرسرعت بود اونا هنوز دیال آپ داشتن. وقتی تلویزیون ها صفحه تخت بود اونا محدب داشتن. وقتی گوشیها دوربین داشتن اونا نداشتن. وقتی گوشی ها خفن بود اونا داشتن فکر میکردن کدوم برنامه رو پاک کنن که سرعت گوشیشون بره بالا. همیشه رمشون کمه. هاردشون کمه. سرعتشون کمه. دستگاهاشون زشت و بزرگه.سلفی نمی تونن بگیرن. همیشه حسرت تکنولوژی های روز رو به دلشون دارن. همیشه دارن پول جمع میکنن یه چیز خوب بخرن ولی نمی تونن. اونا هر روز استیو جابز یه دستگاه جدید درست میکنه میده بهشون. اونا تو بهشت وضعشون از همه بهتره...

نوشته‌ی «روحی»؛ بازنشر از کانال تلگرامی گودر

جشنواره وب/موبایل ایران

برای رای دادن به وبسایت من در جشنواره وب ایران لطفا از طریق تلفن همراه کد #71522*33*3* (ستاره سه ستاره سی‌وسه ستاره هفتصد و پونزده بیست و دو مربع) (متاسفانه فقط با همراه اول) را شماره گیری کنید!

بخش‌هایی از اینترنت آزاد شد! (آپدیت: دوباره فیلتر شدند!)

لیست سایت‌هایی که همزمان با تلگرام رفع فیلتر شدند:

🔹پینترست (Pinterest) : شبکه اجتماعی اشتراک‌گذاری عکس
🔹سوآرم (Swarm) : شبکه اشتراک گذاری لوکیشن
🔹فوراسکوئر (Foursquare) : شبکه اجتماعی راهنمای شهری
🔹ساوندکلاود (Soundcloud) : شبکه اشتراک گذاری پادکست و موسیقی
🔹مدیوم (Medium) : شبکه اشتراک گذاری متن (مثل بلاگ)
🔹کورا (Quora) : شبکه اجتماعی پرسش و پاسخ
🔹ردیت (Reddit) : شبکه اشتراک گذاری اخبار

شاید از خیلی‌هاشون استفاده نکنیم ولی یادمون باشه خیلی از سایت‌ها که برای امور تخصصی بودن، بدون دلیل و منطق در دوره بهاری سال‌های میانی دهه هشتاد، از دسترس خارج شدن و برای برخی امور ساده برنامه‌نویسی، دانشگاهی، پژوهش و.... مجبور به استفاده از نرم‌افزارهای تغییز آی‌پی بودیم.

کاش بازنگری کلی توی این فیلترها صورت بگیره و از همه مهم‌تر، یوتیوب و توییتر و هم رفع فیلتر بشن.
...

آپدیت ساعت شش عصر:
سرویس‌هایی همچون اپلیکیشن مکان نمایی Swarm و سرویس Foursquare، شبکه اجتماعی پینترست، سایت اشتراک گذاری صوت ساوندکلاود، وب‌سایت مدیوم و وبسایت کورا (Quora) سرویس‌هایی هستند که تنها چند روز در دسترس کاربران بودند و دوباره دچار فیلترینگ شده‌اند. / دیجیاتو

عنوان شغلی: نامعلوم

بیشتر از ده ساله که وارد بازار کار شدم. بر اساس علاقه‌م به مطبوعات، از همین حوزه کارم رو شروع کردم و خیلی هم راضی بودم. (البته که پول خیلی زیادی نداشت اون موقع؛ صرفاً بر اساس علاقه سه سال ادامه دادم) دیدم همه مطبوعاتی‌ها برای پول درآوردن رفتن سراغ تلویزیون. منم سال سوم کار کردنم رفتم تلویزیون. که کار مطبوعاتی رو از روی علاقه و کار تلویزیونی رو به خاطر پول ادامه بدم.

متاسفانه ورق برگشت و ما خوردیم به بی پولی تلویزیون؛ طوری که من توی تلویزیون تمام وقت مشغول بودم و هزینه‌های زندگیم رو از مطبوعات تامین می‌کردم! موقع ازدواج هم که کلاً قید تلویزیون رو زدم و برگشتم توی فضای روابط عمومی و مطبوعات کار کردن. تا اینکه دوباره پارسال برگشتم تلویزیون. رشته دانشگاهی‌م هم بود. فکر می‌کردم میشه خیلی موفق‌تر بود.

تلویزیون این بار پول داشت اما نه برای ما؛ برای کسانی که وصل به جریان‌های پولی بودن و با اسپانسر برنامه‌هاشون رو می‌گردوندن. و دوباره ما موندیم و رویاهایی که پرپر می‌شد. این روزها دارم به ماهیت نزدیک هفت سال حضورم توی تلویزیون شک می‌کنم؛ که چی؟ که اگه مونده بودم توی مطبوعات، بالاخره به دوران نون و کره می‌رسیدم و هم علاقه‌م رو دنبال کرده بودم، هم پولم رو درمی‌آوردم.

و احساس می‌کنم در آستانه سی‌سالگی؛ سخته از صفر شروع کردن توی یه حیطه دیگه. با ماهی دو میلیون قسط و زندگیِ پرخرج. واسه همین هنوز برای دلخوش‌کنک خودم، همه جا جلوی عنوان شغل می‌نویسم «نویسنده» و به جاش توی تلویزیون همه کار می‌کنم جز نویسندگی! 

لعنت به جبر شغلی!

در راستای پست قبل...

زیرِ کاسه کوزه!

متاسفانه در شرایطی هستم که می‌تونم بزنم زیر کاسه کوزه‌ی همه‌چی!

کارنت مود

در گلو می‌شکند ناله‌ام از رِقَتِ دل ... قصه‌ها هست ولی طاقت ابرازم نیست!

مصائب صبحانه خوردن در ایران!

امروز صبح موقع صبحونه، به حرف‌های عجیب و غریب در مورد سلامتی و خوراکی‌ها قکر می‌کردم...

به اینکه میگن چای خارجی هم دندون‌ها رو زرد می‌کنه و هم سرطان‌زاست. به اینکه قند؟ همش ضرره و دیابت میاره. اینکه بدترین نون، لواشه؛ معده رو نابود می‌کنه. اینکه پنیر که نباید خورد، همش روغن پالم و شیرخشک بچه‌ست. به اینکه گردو توی فضای باز بمونه همش میشه کلسترول. و خیلی حرف‌های دیگه که فکر کردن بهشون باعث میشه مغز آدم سوت بکشه.

داریم با سلامتی‌مون چیکار می‌کنیم؟ با این فکت‌هایی که در مورد سلامتی و مضرات خوراکی‌ها اومده، همه چیز یا مواد نگهدارنده داره، یا روغن پالم یا قند و چربیِ اضافه. همه چیز سرطان‌زاست و در بهترین حالت، باعث سکته قلبی و مغزی میشه. من صبحونه نون و پنیر و کره و چای شیرین نخورم، چی بخورم که نمیرم؟!

آعاز پخش برنامه جدید ویدیو چک از شبکه ورزش سیما

برنامه جدید «ویدیو چک» با اجرای عبدالله روا از شبکه ورزش سیما پخش خواهد شد.

اولین قسمت از این برنامه طنز، پنجشنبه ۱۴ دی ماه ساعت ۲۱ از شبکه ورزش پخش می شود. این برنامه که محصول گروه برنامه های تولیدی شبکه ورزش است با نگاهی طنز ، موضوعات روز ورزش کشور را بررسی و نقد می‌کند.

ویدیو چک با اجرای عبدالله روا هر هفته پنجشنبه ها ساعت ۲۲:۳۰ پخش شده و جمعه ساعت ۱۱:۳۰ بازپخش خواهد شد اما این هفته به دلیل همزمانی با پخش زنده مسابقه فوتبال بارسلونا_ سلتاویگو (جام حذفی اسپانیا) ویدیو چک ساعت ۲۱ روی آنتن خواهد رفت.

پی‌نوشت: این کار نتیجه همکاری مشترک چند نفر از بچه‌های خوبِ رسانه‌ست؛ با حضور افتخاریِ بنده!

این روزهای ترسناک

اتفاقات این روزها شبیه هیچ موردِ مشابهِ گذشته نیست؛ نه مثل ۸۸ از پس گرفتن رای خبری هست و نه مثل ۷۸ از دغدغه‌های مدنی مثل توقیف مطبوعات. 
من هنوز اخبار این روزها رو هضم نمی‌کنم؛ اینکه تلویزیون شبیه ۸۸ برخورد می‌کنه، اینکه هنوز مردم تاثیرگرفته از سعودی و صهیونیسم دونسته میشن، اینکه مسئولان ارشد تکلیف‌شون با مردم مشخص نیست و خیلی چیزهای دیگه. من فقط می‌ترسم...

به کارهای عقب‌افتاده برسیم!

میگه حالا که تلگرام و اینستاگرام رو از دسترس خارج کردن، حوصله‌مون سر میره که؛ میگم اتفاقا الان وقت پرداختن به کارهای جامونده‌ی گذشته‌ست.

حرمت آنتن

روزهای زیادی از ده سال گذشته‌ی زندگی من توی این استودیو و با استرس آنتن زنده تلویزیون سپری شده؛ می‌تونم بگم هرچی دارم از این رسانه دارم.



همیشه حسرت این رو می‌خورم که کاش حرمت این آنتن، این رسانه‌ی ملی، این جعبه‌ی جادو‌ رو حفظ می‌کردیم. هم من، هم مجریان، هم عوامل فنی و غیرفنی، هم مدیران، هم ناظران و هم تمام کسانی که در ارسال امواج از استودیوها به خونه های مردم نقش دارن. حیف این تلویزیون‌ه که توی خونه‌ همه مردم باشه و چند هزار میلیارد هزینه براش بشه اما قدرش دونسته نشه.

هیچ شبکه اجتماعی و هیچ رسانه‌ای توان رقابت با تلویزیون رو نداره؛ نه از جهت گستردگی مخاطب و نه اعتبار مردمی. دعا کنیم برای خوب شدن حال تلویزیون؛ که قطعا توی روزهای بحرانی تنها پناهگاه مردم‌ه.

کاش هوای اعتماد مردم رو داشته باشیم.

دانکرک؛ فیلمی در ژانر دفاع مقدس

دیشب بعد از کلی تعریف و تمجید از فیلم دانکرک، آخرین ساخته استاد کریستوفر نولان، این فیلم رو در آرامش دیدیم؛ من که اصلا دوستش نداشتم. به نظرم در حد فیلم‌های دفاع مقدسِ ساختِ داخل، فیلمی سفارشی و معمولی بود که تنها بخشِ حضورِ نولان رو می‌شد در روایت موازی سه‌گانه زمین، دریا و آسمان دید که اون هم به شکل ایده‌آلی اتفاق نیفتاده بود.

اگر ندیدید، هیچ چیزی از دست ندادید؛ احتمال مثلِ جایزه گرفتن‌های فیلم‌های دفاع مقدس در فجر، این فیلم اسکار هم بگیره؛ اما بعد از گرفتن اسکار هم نبینیدش! #ضدپیشنهاد

مرثیه‌ای برای آلودگی

کاش حالا که مدارس به خاطر آلودگی هوا تعطیل شدن، کارِ کودکان کار هم امروز تعطیل می‌شدن

از میان نوشته‌های قدیمی

توی یکی از بیلبوردهای شهری «نوین چرم» برای جذب مشتری بیشتر، پایین بیلبورد نوشته: «انتخاب بهرام رادان» می‌خوام توی بحث فرهنگ و هنر، مخصوصاً در مطبوعات و سینما، به این حد برسم که توی تبلیغاتشون بنویسن: «انتخاب مهدی صالح‌پور»!

پی‌نوشت: یادش بخیر، قبلاً چقدر به آینده امیدوارم بودم!

مرخصی؟ نداریم!

کاش همه مدیران خصوصی درک کنن که نیروهاشون نیاز به مرخصی هم پیدا می‌کنن بعضی اوقات! مرخصی که هیچ، کاش درک کنن ما واقعا خسته میشیم، می‌خوایم بریم خونه!

روایت امیرخانی از تهیه کتاب صوتی قیدار

ر⁣ضا امیرخانی در برنامه «چشم شب روشن» حضور پیدا کرد و درباره تجربه صوتی کردن کتاب «قیدار» خود توضیح داد و آن را یک تجربه شیرین قلمداد کرد.

سیدعلی کاشفی خوانساری کارشناس مجری برنامه «چشم شب روشن»، یکشنبه شب میزبان رضا امیرخانی نویسنده شناخته شده بود. کاشفی در بخشی از برنامه به تهیه کتاب صوتی از رمان «قیدار» با صدای خود امیرخانی اشاره کرد که این نویسنده حتی شخصیت‌های مختلف را صداپیشگی کرده است.

امیرخانی درباره این تجربه توضیح داد: بالای ۴۰ سال هرچه که آدم یاد می‌گیرد، قسمتی از امید به زندگی است. من این کار را اصلا بلد نبودم. زندگی یعنی آموختن و انسان تا لحظه ای که می‌آموزد، انگار زنده است، اما لحظه ای که آموختن قطع می شود، لحظه مرگ است گرچه شاید آدم نفسی هم بکشد و تکانی هم بخورد.

وی افزود: گروهی از دوستان اپلیکیشن نوار به من گفتند می‌خواهیم کتاب‌هایت را صوتی کنیم. از «قیدار» شروع کردند که در آن لحن‌های زیادی بود. دوستان صداپیشه خیلی خوبی کتاب را خواندند و من به دلیل اینکه در این کار وارد نبودم، گوش دادم و زیاد ایراد گرفتم که کاش این بخش اینگونه بود و آن بخش آن طور تلفظ می‌شد و... به من گفتند خب خودت بیا بگو منظورت چیست!؟

نویسنده «من او» ادامه داد: من را به استودیو بردند و گفتند بگو ببینیم منظورت چیست. بعد گفتند اصلا خودت هم خوب می‌گویی، خودت بیا و کتاب را صوتی کن! من هم گفتم کاری که ندارد، کتاب را که خودم نوشته ام، دو سه روز هم وقت می‌گذارم و از رو می‌خوانمش! نشان به آن نشان که الان ۱۵۰ روز است که من به صورت غیرمتوالی بیش از ۱۰۰ جلسه آفیش ضبط داشتم و اینجا باید از دوستان خوبم نیما مهر، سپهر، الیاس و همینطور آقای خیرخواه عزیز که مرا گول زدند و وارد این کار کردند تشکر کنم!

امیرخانی با بیان اینکه در این تجربه خیلی چیزها آموختم، تصریح کرد: من از آنهایی بودم که با کتاب صوتی به شدت لج بودم و احساس می‌کردم کتاب یک موضوع نوشتاری است و ذهنی باید خوانده شود، برعکس شعر که یک فن شفاهی است. اما وقتی وارد این کار شدم و به دلیل رفتن به استودیو از وسیله نقلیه عمومی استفاده کردم دیدم خیلی‌ها هستند که فرصت‌هایی در روز دارند که با گوش دادن می توانند آن را سر کنند. این هم نوعی از مطالعه است.

وی یادآور شد: احساس می‌کنم اگر چیزی به کتاب اضافه شود، کار خوبی از آب درمی‌آید و نویسنده راضی است. مثلا لحن‌ها. البته با بخش تخیل و خیال‌انگیزی که از کتاب انتظار می رود مغایرت دارد. هر حرکتی از عین به ذهن قسمت‌هایی از تخیل را از بین می برد، همانطور که تصویر هم این کار را می کند، صدا هم اینگونه است. اما این نکته را هم دارد که برخی ممکن است بخشی از لحن را متوجه نشده باشند و اینگونه لحن اصلی را می شنوند.

این نویسنده تأکید کرد: «قیدار» یکی از مناسب ترین کارهای من برای تبدیل به کتاب صوتی بود و من هم در بالای چهل سالگی این آموختن را چنگ زدم و تجربه اش کردم و برایم خیلی شیرین بود.

امیرخانی با اشاره به اینکه چند رمان را که خود نویسنده‌ها صوتی کرده بودند گوش داده، افزود: متوجه شدم این نویسنده‌ها به شدت اصرار دارند صداسازی کنند و لحن‌های مختلف را بسازند، برای همین خجالتم ریخت و من هم شروع به انجام همین کار کردم. هر جا هم که احساس می کردم وای چقدر بد است من دارم جای یک شخصیت منفی حرف می زنم، با خودم می گفتم وقتی آن را نوشته ای هم یک بار در ذهنت خلقش کرده ای، حالا عیبی ندارد.

امیرخانی ادامه داد: معروف است که می گویند رادیویی‌ها شریف ترین گروه رسانه هستند و آنها معمولا در متن کتاب تغییری نمی برند. اما درباره کار خودم بارها پیش آمد که دیالوگ‌هایم را تغییر دادم و در همین کار با توجه به اینکه نویسنده و راوی یک نفر بود گاهی می گفتم نه نویسنده اشتباه کرده و بهتر بود اینطور می نوشت. چون من هیچوقت آن را با صدای بلند نخوانده بودم و اولین بارم بود!

خبرگزاری مهر
طراحی: عرفان قدرت گرفته از بیان