میم صاد آنلاین

به یاد دوران مدرسه و ترم اول دانشگاه!

ماه گذشته، وقتی مردم ساعت هشت و نیم شب، پای تلویزیون منتظر قسمت جدید سریال بانوی عمارت بودن، من و محیا تصمیم گرفتیم هر شب به شکل روتین، یک یا دو قسمت از سریال آمریکایی «سیزده دلیل برای اینکه...» رو ببینیم.

بله... اسمش همینه؛ داستانش هم توی مدرسه‌ای در آمریکا می‌گذره که روابط بین دانش‌‌آموزهاش پر از فراز و فرود و کشمکش‌ه و با خودکشی یکی از دانش‌آموزا، همه چیز می‌ریزه به هم.

من خیلی بیشتر از محیا باهاش ارتباط برقرار کردم. روابط پسرهای مدرسه با هم، خیلی شبیه روابط پسرهای مدرسه‌ای بود که توش دبیرستان رو گذرونده بودم؛ روابط عاشقانه بین دخترها و پسرهاش هم به شدت شبیه روابط پیچ‌توپیچِِ دوستان‌مون در دو ترم اول دانشگاه بود...

به نظرم اگه علاقه‌مند به سریال‌های به قول خودمون ژانر اجتماعی (که البته توی دنیای حرفه‌ای سینما به همین نام ژانری وجود نداره!) هستید، دیدن این سریال رو بهتون توصیه می‌کنم.

اطلاعات بیشتر

زمستان در راه است...

نه آقا؛ الان در آستانه بیستمین روز زمستون نیستیم، توی پاییزیم... در آستانه‌ی فصلی سرد! البته شاید هم یکی توی بهار باشه، نمی‌دونم. (فقط می‌دونم هیشکی توی تابستون نیست... سرده آقا سرد!)

الان ظرفیت غُردونی‌م تکمیل شده و دوست دارم غر بزنم؛ از زمین و زمان گلایه کنم، از وضعیت مملکت، کار، زندگی، پول و همه چیز شکوه کنم. بگم که در نگاهِ کلان قرار نبود چهلمین سال انقلاب این شکلی باشه، در نگاه خرد هم قاعدتاً نباید حال و روزمون این شکلی می‌شد. من از آستانه‌ی سی‌سالگی، از ورود به دهه چهارم زندگی تصویر متفاوت‌تری داشتم. (تولدم اردیبهشته اما از الان دارم می‌رم به استقبال افسردگی تولد!) (و اینکه ببخشید اگر غرغرهام تکراری‌ه!)

شاید هم... شاید نه؛ قطعاً بخش بزرگی از این مشکلاتی که الان باهاش دست و پنجه نرم می‌کنم، تقصیر خودمه. که نتونستم اون چیزی که می‌خوام رو در خودم بسازم. اینکه نتونستم اون کاراکتری که توی ذهنمه رو در دنیای واقعی به وجود بیارم. اینکه نتونستم کاری رو که می‌خوام بکنم...
...
پی‌نوشت: تصمیم گرفته بودم بیشتر در مورد سیاست و جامعه بنویسم. ولی فکر می‌کنم اگه همچنان چیزی نگم خیلی برای خودم و جامعه بهتر باشه. ولی کلی مطلب درباره فیلم‌ها و سریال‌ها و کتاب‌ها و رسانه‌ها آماده کردم... بزودی منتشر می‌کنم.

بعداً نوشت: من قدیم‌ترها طنز می‌نوشتم و فکر می‌کنم چقدر دلم تنگ شده برای طنز نوشتن. یادم بندازید بنویسم!

دو نقطه لبخند

آخ که چقدر دلم می‌خواد به اینایی که کمتر از چند ثانیه توی خیابون، تاکسی، مترو و... باهاشون چشم‌توچشم می‌شی، و می‌بینی که اخم کردن و اعصاب ندارن، لبخند بزنی... و لبخندت باعث شه حالِ اون روزشون خوب شه و تا آخر روز به لبخندِ تو فکر کنن.

یک پست معمولی برای بازگشت به دنیای بلاگ!

چند وقتی‌ه که دوباره قطار زندگی، این‌بار نه از لحاظ مالی، که از لحاظ زمانی، و اون هم نه در اوقاتی که خونه هستم، بلکه در اوقاتی که سرکار هستم، از ریل خارج شده و شرایط طوری رقم خورده که به خیلی از امور روزمره نمی‌رسم.
البته قبول چندین پروژه موازیِ خرده‌ریز، که در ظاهر هیچ‌کدوم کاری ندارن و وقتی نمی‌گیرن اما در عمل ریز ریز از جاهای مختلف به وقتِ آدم حمله می‌کنن و اجازه نمیدن نفس بکشی، باعثِ این اتفاقات بوده و کاملاً متوجه‌ش شدم.


امروز داشتم آمار مطالب منتشر شده در وبلاگ رو می‌دیدم و به شدت تعجب کردم؛ از شهریور تا دی ماه، یعنی طی 150 روز فقط 13 پست منتشر کردم ولی اردیبهشت یا تیر، هر ماه 14-15 پست توی وبلاگ منتشر شده بود.
نکته بامزه اینجاست که توی اون اردیبهشت یا تیرماه، هیچ نوتیفیکیشنی در گوشیم نمی‌اومد که برو برای وبلاگت پست بذار اما توی چهار ماه گذشته، هر روز سه تا نوتیفیکیشن از گوگل‌کلندر برام میاد که:

  • ساعت یازده صبح: برو یه پست وبلاگ بنویس
  • ساعت پنج بعدازظهر: برو به سایت متمم یه سر بزن
  • ساعت یازده شب: برو کتاب بخون

پس می‌تونیم نتیجه بگیریم که اگر کسی بهتون چیزی رو یادآوری نکنه، و خودتون انجامش بدین، خیلی موفق‌تر خواهید بود و درصدِ انجام اون کار تا بیش از 700 درصد افزایش خواهد یافت!


پی‌نوشت: امروز نوتیفیکیشن گوشیم رو خاموش می‌کنم ببینم در روزهای آینده چه اتفاق مثبتی در وبلاگم میفته! ها؟

پی‌نوشت مهم: نکته بامزه‌ی آمار وبلاگم اینجاست که توی این چندماهی که خیلی کمتر نوشتم، میانگین بازدیدکننده‌ها و نمایش‌های وبلاگ تقریباً سه برابر شده... عجیبه نه؟

یک روز خاص

امروز شنبه اول دی
اولین روز هفته‌ی جدید
اولین روز ماهِ جدید
و اولین روز فصلِ جدیده

بهترین موقع برای انجام یه عالمه کارِ جامونده...
طراحی: عرفان قدرت گرفته از بیان