میم صاد آنلاین

اختتامیه سال نود و هفت

خسته‌تر از اونم که بخوام متن ویژه‌ای بنویسم الان. متن این پست پر از نقص‌ه.

من به سال‌های زوج خوشبینم؛ انگار که اتفاقات خوب توی سال‌های زوج میفتن... امیدوارم اتفاقات سال ۹۸ هم خوب باشه؛ خوب باشیم همش.

امسال قراره سی‌ساله شم. خدایا؛ بیشتر حواست بهم باشه؛ باشه؟!

نود و هشت با کار شروع شده و امیدوارم با کار مفید ادامه پیدا کنه...

دوست دارم چندتا کار بزرگی که قبل عید شروع کردم توی این سال به سرانجام برسه! دعام کنید...

خوابم میاد، خسته‌م ننه؛
ایشالا استراحت قسمت همه!

سال نو مبارک
تلاش می‌کنم به هیچکس پیام تبریک ندم؛ اگر پیام دادید جواب ندادم ببخشید...

می‌خوام شب به شب از روزهای امسال بنویسم. با این مسخره‌بازی کلیشه‌ایِ هشتگ روز فلان؛ ایشالا که تا روز ۳۶۵م زنده باشم و گوشی با نت داشته باشم بتونم بنویسم.

دیگه همین...
تولیدتون پررونق ؛)

خدایا گله دارم...

حالم خوب نیست و این خوب نبودن به شکل تصاعدی داره پیشرفت می‌کنه. مثل تیمی که بعد از خوردن گل اول فکر می‌کرده می‌شد یه جوری جبران کرد ولی الان گل چهارم رو هم خورده و چیزی نمونده تا آخرِ بازی شیش تایی شه.
موقعیتی که توش گیر کردم یه جورایی موقعیت ارّه‌ای‌ه. از اون موقعیت‌ها که راه پیش و پس نداری، از اون موقعیت‌ها که چراغِ بنزینِ ماشین روشن شده و از پمپ بنزین گذشتی؛ باید خدا خدا کنی که به پمپِ بنزین بعدی برسی...
از اینکه در آستانه سی‌سالگی بخوام کاری رو، چیزی رو از صفر شروع کنم دیوانه‌ام می‌کنه. فکر کردن به اینکه بخوام دنبال کار جدیدی بگردم، واقعا غیرقابل تصوره. از اون طرف به تمام اشتباهات کاری و غیرکاری چندسال گذشته که منجر به موقعیت فعلی شده فکر می‌کنم و می‌خوام همین امروز یه صاعقه بزنه بهم و از وسط نصفم کنه!
امید؟ ندارم؛ نیمه‌ی پرِ لیوان؟ چشمام نمی‌بینتش! یه جوری دارم دنیا رو سیاه و تاریک می‌بینم که منطقی نیست. خودم هم متوجه‌ش هستم اما نمی‌دونم چطور بگذرم ازش. امیدوارم افسردگی پیشاسی‌سالگی نباشه و بزودی برطرف شه...


تیتر: بخشی از یک آهنگ فولکلور که من الان دارم با صدای سوگند می‌شنومش.

در لحظه زندگی کن...

یکی از چیزهایی که توی کارِ ما (رسانه؛ چه مطبوعات و چه تلویزیون) اذیت‌مون می‌کنه اینه که به هیچ چیز نمیشه دل بست و هر لحظه امکان داره کاری که می‌کنی، آخرین کار خودت و مجموعه باشه! یعنی یک لحظه غفلت، یک عمر پشیمانی. مثل کار توی نیروهای نظامی و انتظامی می‌مونه... اولین اشتباه، آخرین اشتباهه.
...
من اما بر خلاف خیلی از همکاران رسانه‌ای (که به شدت منعطف‌ند و در لحظه می‌تونن با شرایط جدید ارتباط برقرار کنن)، ثبات دوست دارم؛ که بدونم از کجا اومدم و الان کجا هستم و در آینده به کجا خواهم رسید. می‌خوام برنامه‌ریزی بلندمدت کنم، پروژه‌های شخصی کلید بزنم که نیاز به مراقبت و نگهداریِ آهسته و پیوسته داشته باشه. اما خب توی این بی‌ثباتی که اول گفتم، این برنامه‌ریزی‌های بلندمدت به شوخی می‌مونه.
...
دوباره نزدیک تغییر سال‌یم. نود و هفت داره تموم میشه و منتظر نود و هشت‌یم. و من همچنان نمی‌دونم سال بعد، کجا قراره چیکار کنم؟ تصویرم از این سال به شدت محو و ناپیداست. و چی از این آزاردهنده‌تر؟
...
کاش یاد بگیرم در لحظه زندگی کنم...

دلتنگی برای مخلوقات ذهن نویسنده‌ها!

خیلی دلم تنگ شده برای بعضیا؛ برای آدم‌ها نه! برای کاراکترهای فیلم‌وسریال‌هایی که دیدم...

اول از همه و بیشتر از همه برای «فرانک (فرانسیس) آندروود»ِ عزیز
توی سریال «خانه پوشالی House of Cards»
با بازی «کوین اسپیسی»ِ نازنین

و بعد از اون برای پروفسورِ دوست‌داشتنیِ سریال «خانه اسکناس La Casa de Papel»
که به نظرم جذاب‌ترین کاراکترِ دزدِ تاریخ سینما و تلویزیونه!

بعدش برای برنارد، شخصیتِ جذابِ سریال «وست‌ورلد WestWorld»
که در کنار تمام اهالی پارکِ سریال، توی ذهنم به عنوان چهره‌هایی آشنا ثبت شدن...

و در نهایت، برای «کِلِی» سریال «13 دلیل برای اینکه 13Reasons Why»
که من رو یاد دوران دبیرستان خودم می‌انداخت!

شما توی سریال‌های تلویزیونی دلتنگ کدوم شخصیت‌ها هستید؟

طراحی: عرفان قدرت گرفته از بیان