میم صاد آنلاین

مالیاتِ گناه

امروز توی متمم خوندم که «چند سالی است که دولت انگلیس به خاطر وضع مالیات گناه، سوژه‌ی جالبی برای علاقه‌مندان مباحث فرهنگ و اقتصاد شده؛ مالیات گناه، به معنای وضع مالیات بر رفتارهایی است که به ضرر جامعه هستند. دولت انگلیس این نوع مالیات را به طور خاص و جدی بر روی کیسه‌های پلاستیکی، نوشیدنی‌های قنددار و خودروهای دیزلی وضع کرده تا با این کار، محیط زیست کمتر آلوده شود و مردم هم سالم‌تر زندگی کنند.» فکر کنم توی ایران هم قرار بود سیگار رو گرون‌تر کنن تا پولِ حاصل از این افزایش قیمت، بره به جیب مردمی که صدماتِ ناشی از سیگار کشیدنِ معتادان (بله، از نظر من تمام سیگاری‌ها معتادن؛ اعتیاد که فقط به مواد مخدر نیست، به سیگار هم اعتیاد دارید دیگه!) رو متحمل می‌شن. 

البته من بیشتر موافق اینم که به جای گرون‌تر کردن نوشابه‌های گازدار، نوشیدنی‌های سالم (مثل تخم شربتی و آبمیوه‌ها و...) شامل تخفیف بشن. یا مشابه اتفاقی که در طرح ترافیک تهران افتاده و طبق قانون جدید، کسانی که معاینه فنی برتر داشته باشن، ورودشون به محدوده طرح ارزون‌تر از سایرین میشه؛ برای وسایل نقلیه‌ای که دودزا هستن و شهر رو آلوده‌تر می‌کنن، بنزین و گازوییل رو گرون‌تر کنیم. به طوری که طرف وقتی پیش خودش حساب‌کتاب می‌کنه، به این نتیجه برسه که با پولِ مابه‌التفاوتِ بنزین/گازوییلِ گرون‌تر شده (که مثلا معادلِ صدهزار تومان در هر ماه یا یک میلیون تومن در هر سال میشه) وسیله‌ی دودزاش رو تعمیر بکنه و به این ترتیب، چرخه‌ی سالم‌سازی شهر از دود و آلودگی اتفاق بیفته.

پی‌نوشت یک: متاسفانه ما سیاست‌های تشویقی/تنبیهی رو به جای مسائل محیط‌زیستی یا سلامتی، صرفاً در حوزه‌های مذهبی/امنیتی/سیاسی استفاده می‌کنیم. توجه‌مون به جای اینکه سر این باشه که نسل جدیدِ با فست‌فود و نوشابه و... چاق/بیمار نشن، همه‌ی تمرکزمون رو توی ماه رمضون برای مقابله با «تظاهر به روزه‌خواری» می‌ذاریم و آخرش هم بدون اینکه حواس‌مون باشه، نسلِ جدید رو علاوه بر بیمارِ جسمی، بیمارِ روانی هم بار میاریم که از دین/مذهب/نماز/روزه منزجر بشن.

پی‌نوشت دو: یه اتفاق خوبِ «فرهنگسازی» که سال گذشته افتاد، نیم‌بها شدن مصرف اینترنت داخلی بود که به پیشنهادِ وزیرِ جوانِ ارتباطات اجرایی شد. روندی که انتظار می‌رفت با رایگان شدن پهنای باندِ مصرفیِ پیام‌رسان‌های داخلی منجر به کوچِ آرامِ مردم از تلگرام به پیام‌رسان‌های داخلی بشه اما با یک تصمیمِ عجیبِ قضایی/امنیتی، نه تنها این اتفاق به حاشیه رفت، بلکه به علتِ جاماندنِ پیام‌رسان‌های دولتی-حکومتی از تکنولوژیِ روز، کوچِ بزرگِ تلگرامی هم رخ نداد. ما استادِ به هدر دادن فرصت‌های خوبیم.

من و ماه رمضون و کلیه‌های خسته!

از وقتی که یادم‌ میاد از دکتر رفتن می‌ترسیدم. فکر کنم از اون شب کذایی شروع شد. شبی که توی اوج‌ شیطنت‌های یه پسربچه‌ی دوازده ساله، فهمیدم سنگ‌کلیه دارم. از همون‌جا بود که نفرت یا به عبارتِ بهتر ترسم از دکترها بیشتر شد. البته قبل‌تر، هم از خودِ دکترها می‌ترسیدم، هم مثل اکثر بچه‌ها از آمپول؛ و همیشه پیش دکتر داوودی (اسمش داود آزرم بود اما همه به دکتر داوودی می‌شناسنش) می‌رفتیم و اون به جای آمپول، مشت‌مشت قرص و شیشه‌شیشه شربت بهم می‌داد که مثلا جبرانِ آمپول ندادن باشه.

داشتم از اون شبِ لعنتی می‌گفتم...

سالِ پررونقِ تئاتری / با تشکر از تیوال پلاس

آخرین روزهای پارسال بود که توی شیرتوشیری‌ها مخارج‌مون (که به واسطه خریدهای شبِ عیدی، معلوم نبود چقدر داریم خرج می‌کنیم!) علاوه بر تمدیدِ اکانتِ فیدیلیو (تخفیف همیشگی روی رستوران‌های منتخب)، اکانتِ تیوال‌پلاس هم گرفتیم. این اکانت که امکان دیدن نمایش‌های منتخب رو با حدود پنجاه درصد تخفیف میده، ما رو مجبور کرد بعد از عید چندتا نمایشِ مختلف ببینیم...

«دیابولیک؛ رومئو ژولیت» رو روزهای اولِ بعد از تعطیلات نوروزی دیدیم. نمایشی تقریباً طنز با بازی نوید محمدزاده، بهرام افشاری و ستاره پسیانی که نظر من رو جلب نکرد. بازتولیدِ معمولی از داستان معروفی که سعی شده بود با اضافه شدن مونوپاد و ماشینِ بازی و سیگار و چند اِلِمان دیگه متفاوت از اجراهای دیگه باشه اما هیچکدام از این متریال‌های اضافه، اررش افزوده‌ای به اصلِ داستان اضافه نکرده بودن. در نهایت، موقعِ خروج از سالن، مردم اینکه نوید محمدزاده رو از نزدیک دیده بودن، بیشتر از محتوای نمایش براشون جذاب بود و این یعنی، «دیابولیک؛ رومئو ژولیت» یا روایتِ آتیلا پسیانی از این داستانِ معروف، مخاطب‌ها رو به سالن نکشیده بود و بیشتر، حضور ستاره‌های سینما و تلویزیون باعث پرفروش شدنِ این نمایش شده بود.

«دیور» نمایش دیگه‌ای بود که من نرفتم و محیا با یکی از دوستان رفت و دید. ازش می‌خوایم که نقدشو بنویسه!

«زهرماری» رو اولین روزهای اردیبهشت رفتیم و دیدیم. سالن پالیز اجرا می‌شد. علی احمدی (پسرِ خسرو احمدی) بعد از «پپرونی برای دیکتاتور» نشون داد که واقعا توی کارش داره استاد میشه. بازیِ تینو صالحی و نادر فلاح به مراتب از بازی سلبریتی‌های تلویزیون و سینما یعنی هستی مهدوی و علی شادمان بهتر بود. داستان هم متفاوت از نمایش‌های همیشگیِ روی صحنه بود. من روایتِ رئال‌تایم از وسطِ مراسمِ ختمِ مادرِ چهار خواهر/برادرِ داستان رو دوست داشتم. نقدهای اجتماعی خوبی داشت و طراحی کاراکترها هم خوب بودن. (این نمایش تا سوم خرداد روی صحنه ست / خرید بلیط)

«آن‌سوی آینه» هم کارِ علی سرابیِ نازنین بود. من «برنارد مرده است»ش رو دوست نداشتم اما این کار واقعا خوب بود. جدا از متنِ خانم فلوریان زلر که بسیار قوی نوشته شده بود، هم کارگردانی علی سرابی، هم بازیِ هر چهار بازیگر درخشان بود. فقط به محیا گفتم اگه مردم میدونستن مارال بنی‌آدم همسرِ علی سرابی‌ه، احتمالا شوخی‌های جنسی و اروتیکِ ماجرا رو راحت‌تر هضم می‌کردن. از خوبی‌های این نمایش همین بس که من و محیا تا آخرِ شب درباره محتواش حرف زدیم و واقعاً ما رو به فکر فرو برد. بُعدِ سرگرم کننده‌ی ماجرا و بارِ کمیک‌ش هم که هیچ. (این نمایش تا جمعه روی صحنه ست / خرید بلیط)

جمعه هم قراره «کلاه آهنی‌ها» (خرید بلیط) رو ببینیم. کاری که به نظر جذاب میاد، نظراتِ کاربرانِ تیوال مثبت بوده و جدا از این، من اصولاً نمایش‌های کمدی/طنز رو بسیار می‌پسندم. 

همه‌ی اینها رو گفتم که بگم اگه دوست دارید تئاتر زیاد ببینید و به خاطر هزینه‌ها کمتر سراغش میرین، اکانت تیوال‌پلاس بهانه‌ی خوبیه که به خاطرِ تخفیف‌ها هم که شده آدم ماهی یه بار تئاتر ببینه و حالش خوب شه. (خرید)

پی‌نوشت: ایده‌آلم اینه که نقدِ تخصصی‌تری از آنچه می‌بینم، می‌شنوم و می‌خونم توی اینجا یا سایتم بنویسم اما عطف به بحثِ بنیادینِ مفهومِ وبلاگ نویسی در عصرِ معاصر(!)، هی نشده و نمیشه. کلاً بد نیست آدم یه جا لیست کنه که کی و کجا و چطور چه تئاتر/فیلم‌هایی دیده و چه کتاب‌هایی رو چه زمانی خونده. (ایده‌ی استارت‌آپ!)

آی‌طنزِ اس!

می‌‌خوام یه سایت تخصصی درباره طنز بزنم. یه چیز مثل مرحوم آی‌طنز (که دهه هشتاد با مدیریت محمود فرجامی برای خودش بروبیایی داشت) البته که فعلا در مرحله طرح و ایده هستم. کسی اگر دغدغه داشت و خواست کمک کنه، با آغوش باز می‌‌پذیرم.

یه روز خوب میاد بالاخره!

یک - توی تعطیلات عید بود که داشتیم در مورد سال جدید حرف می‌زدیم. من گفتم خیلی به آینده امیدوارم؛ می‌گفتم مشکلات حل میشه، ما درگیر جوّ منفی اخبار تلگرامیِ مخالفان نظام شدیم! گفتم اوضاع مملکت اونقدرها هم که توی تلگرام و اخبار رسانه‌های خارجی می‌بینیم، بد نیست. همه خندیدن؛ همه گفتن چی شده تو از اوج ناامیدی و منفی‌بافی رسیدی به این نگاهِ عرفانی؟
تلگرام که فیلتر شد، دلار که کشید بالا، برجام که به آتیش کشیده شد و اوضاع منطقه‌ای‌مون به ویژه توی سوریه که ریخت به هم؛ دوباره بهم گفتن هنوز هم روی حرفِ عیدت هستی؟ یه روز خوب میاد و مشکلات حل میشه؟ اینا هم توطئه‌ی استکبار جهانی و شانتاژهای رسانه‌ای و جوسازی بیگانگان‌ه؟ راستش به قوّتِ قبل نه، اما هنوز امیدوار بودم که بزودی وضعیت مملکت ثبات پیدا می‌کنه و آسونیِ وعده‌داده‌شده‌ی بعد از سختی‌ها می‌رسه از راه. 

دو - امروز رفته بودیم جایی جلسه؛ دیدم خیلی‌ها به دور از اخبار سیاسی و حواشیِ کشورهای همسایه و قیمت دلار و وضعیت سوریه و... دارن زندگی‌شون رو می‌کنن، تمرکز کردن روی کارشون و فارغ‌ از جوّ ناامیدیِ جامعه، امیدوارن و برنامه‌های بلندمدت می‌ریزن و اصلا هم نگران نیستن. به خودم گفتم چی می‌شد حرفِ خودم توی ایامِ عید رو جدی بگیرم و از اخبار منفی رسانه‌ها دور بشم و امید رو به افکار و نگاهم برگردونم. اصلا زندگی جالبی نیست صبح‌ت با چک کردن تلگرام و توییتر، با گزارش‌های تلخ اجتماعیِ روزنامه‌ها و با خبرهای منفی سایت‌ها شروع کنی. نمی‌گم آدم بره توی فضای بی‌خیالی و زردِ اینستاگرام، اما می‌تونه شاداب‌تر شروع بشه. 

سه - نمی‌دونم چرا، خیلی سختمه از کانال‌های خبریِ رنگارنگِ تلگرامی دل بکَنم، از توی بوکمارک‌های صفحه اصلی مرورگرم خبرگزاری‌ها رو حذف کنم و توی مطبوعات دنبال اخبار سیاسی نباشم. انگار معتاد شدم. اتفاقاً امروز یه مقاله هم توی ترجمان خوندم که وضعیتِ ما توی اینترنت از اعتیاد هم بدتره. (منبع) ولی تصمیم گرفتم تخصصی‌تر بزنم توی کار فرهنگ و هنر و ادبیات و رسانه... مجلات تخصصی رو دیدین که موقع خوندن‌شون اصلا اهمیت نداره که قیمت دلار چنده یا آخرین سخنرانی روحانی چی بوده یا وضعیت سوریه به کجا رسیده؟ شاید اینجوری حالم خوب شه. می‌خوام قورباغه‌م رو قورت بدم، کانال‌های خبری تلگرام رو ترک کنم، چک کردن روزنامه‌های صرفا سیاسی رو از لیست کارهام خارج کنم و به جای خبرگزاری‌ها که تیتر اصلی‌شون اغلب سیاسی‌ه، سایت‌های تخصصی و مفید مثل متمم، چطور، ترجمان و... رو دنبال کنم. نتیجه‌ش رو هم تا آخرِ ماه رمضون بهتون اطلاع میدم! (حدود چهل روز مونده و میگن تاثیر تغییر رفتارها و ترک عادات بعد از این مدت بهتر نمودِ بیرونی پیدا می‌کنه) باشد که مقبول افتد!

چهار – سایت‌های تخصصی مفید در حوزه توسعه فردی، کسب‌وکار، رسانه، فرهنگ و ادبیات می‌شناسید؟ معرفی کنید. علی‌الحساب متمم و چطور و ترجمان پیشنهاد من. پیشنهاد شما چیه؟

من اما «عصبانی هستم»

یک - هفته گذشته، ساعت یک دقیقه‌ی بامدادِ چهارشنبه، اولین سانسِ فیلم‌سینمایی «عصبانی نیستم» را روی پرده‌ی سینما دیدیم. حدود دو سال بعد از دیدنِ نسخه‌ی اصلی و بدون سانسور و البته با کیفیت پرده‌ای، که در جشنواره‌های خارجی، با یک پایان‌بندی متفاوت پخش شده بود. این‌بار اما دیدنِ فیلم طعم دیگری داشت.

دو - نسلِ سوخته در این مملکت کم نداریم، از نسلی که ورودش به ۱۸ سالگی همزمان با انقلاب و بعد جنگ بوده تا نسلی که همزمان با وقایع ۱۸ تیر ۷۸ وارد ۱۸ سالگی شده. نسلی که ورودش به ۱۸ سالگی همزمان با انتخاب محمود احمدی‌نژاد به عنوان رییس جمهور بوده و نسلی که با ۸۸ وارد ۱۸ سالگی شده... و حتی نسلی که ورودش به ۱۸ سالگی با دلار هفت هزار تومانی و برجامِ آتش زده همزمان شده! همه به نوعی نسل سوخته به حساب می‌آییم. همه از ورودمان به دانشگاه، از ورودمان به دنیای بزرگترها، از ورودمان به سنِ قانونی، تصویرِ رویایی ساخته بودیم و هر کدام به شکلی آن را از دست رفته دیدیم. 


سه - نویدِ کردِ مهاجرِ فیلم‌سینمایی «عصبانی نیستم»، اوجِ جوانی‌اش را در دلِ وقایع دهه هشتاد از دست داده. جوانی نکرده. بدون اجازه‌ی تحصیل، کارگریِ خیاطی کرده و به خاطر چندصدهزار تومان، منتِ کس و ناکس را کشیده. به جای درس خواندن، روبروی دانشگاه، چشم‌انتظارِ معشوقه‌اش نشسته و از پدرِ معشوقه‌اش به خاطر پول نداشتن، سرکوفت خورده. توی ذهنش آدم‌های متعفن و مزخرفِ شهر را کتک زده، با چشم حسرت به پولدارهای کاسبِ تحریم و آقازاده‌ها نگاه کرده و آخر هم به جایی نرسیده. جوانی‌اش از دست رفته و دیگر برنگشته... مثل رضا درمیشیان.

چهار – درمیشیان جوانِ یک نسل قبل‌ازما است. در سی‌سالگی «بغض» ساخته که نگذاشتند در جشنواره فیلم فجر شرکت کند. دو سال صبر کرده، در روزهایی که جامعه‌ی بنفش‌شده‌ی ما با کلید و تدبیر و امید خوشحال بود، بازخوانیِ چهار سالِ منتهی به روزهای بنفشِ تابستان ۹۲ را با عنوان «عصبانی نیستم» ساخته. بهترین فیلمِ آن سالِ جشنواره که به ناحق، سیمرغ‌هایش را فدا کردند و حالا بعد از ۵ سال توقیف و بعد از چندین دقیقه ممیزی اجازه اکران پیدا کرده. 

پنج – ما (منِ نوعی، نویدِ فیلم، درمیشیان و خیلی دیگر از هم‌نسلانمان) اما برخلاف نامِ فیلم، عصبانی هستیم. ما از اینکه هنوز در دهه چهارم زندگی‌مان رنگِ آرامش ندیدیم، عصبانی هستیم. ما از اینکه جوانی نکردیم، جوانی‌مان سوخته عصبانی هستیم. ما وقتی فیلمِ «عصبانی نیستم» را می‌بینیم، از بغض، گلودرد می‌گیریم. «عصبانی هستیم» و این غمگین‌ترین اتفاق برای ما چند میلیون نفر است.

شش – اگر می‌خواهید عصبانی شوید، «عصبانی نیستم» را در سینماها ببینید.

قهری؟ حرف که می‌زنی...

من عاشق جلسه‌م. عاشق جلسات سیاستگذاری، اتاق فکر، شورای عالی، اندیشه‌ورزی، نقد و بررسی، هم‌اندیشی، تبادل اندیشه و... . که دور هم بشینیم و با هم حرف بزنیم. حرف بزنیم که مشکلات‌مون حل بشه. به نظر من حجم عظیمی از مشکلات زناشوهری، حجم زیادی از مشکلات بین مدیران و کارکنان، مشکلات بین خدمات‌رسانان با گیرندگان خدمات و مشکلات همه با همه، حرف نزدن با هم‌ه. ما با هم حرف نمی‌زنیم. نمی‌دونم هم چرا. سخت‌مونه که با هم حرف بزنیم.
تجربه شخصی خودم رو میگم. اصولاً سفارش‌های کاری که من دریافت می‌کنم، خلاصه‌ای دو جمله‌ای از کاری‌ه که باید تشریح بشه تا کمترین سوتفاهم رو به همراه داشته باشه. یعنی آقا/خانمِ کارفرما، به جای اینکه بنشینه با من، با ما، با هر کسی که قرار رو کار رو باهاش پیش ببریم مفصل حرف بزنه و ماجرا رو تفهیم کنه، ترجیح میده دو جمله‌ی خلاصه، دو جمله‌ی مختصر و مفید بگه که فلان‌چیز رو با فلان رویکرد می‌خوایم. فرصت زیادی هم تا موعدِ تحویل نداریم. و من باید با همین دو جمله تمام سیاستگذاری‌های پشت‌پرده و تمام اقتضائات و چراییِ سفارش و انجام اون کار رو با همین دو جمله دریافت کنم. و اینگونه میشه که ما توی کارها پُر یم از سوتفاهم و اختلاف دیدگاه و تفاوتِ نگاه به ماجرا.
و این اتفاق نه در امور روزمره و شخصی، که در امور کلان سازمانی / منطقه‌ای / استانی / محلی / ملی / بین‌المللی و... به وضوح دیده میشه و جا داره شعارِ گفتگوی تمدن‌ها رو به گفتگوی عمومیِ همه با همه تغییر بدیم و با هم حرف بزنیم.

تیتر،دیالوگِ خسرو شکیباییِ سریال خانه‌سبز است خطاب به مهرانه مهین‌ترابی.

آخرِ این وضعیتِ مبهم چه خواهد شد؟

به یقین می‌شود گفت هیچ‌کس نمی‌داند. مدام یاد این بخش از کتاب «داستان دو شهر» نوشته چارلز دیکنز می‌افتم:

بهترین زمان بود، بدترین زمان بود. عصر خرد بود، عصر حماقت بود. دورهٔ ایمان بود، دورهٔ ناباورى بود. فصل نور بود، فصل ظلمت بود. بهار امید بود، زمستانِ ناامیدى بود. همه چیز در برابر داشتیم، هیچ در کف نداشتیم. همه یک‌راست به بهشت روان بودیم، همه یک‌راست از آن روی بر می‌گرداندیم -خلاصه- دوره‌‏اى بود مثل عصر حاضر که بعضى از پرسروصداترین بزرگانش اصرار داشتند هرچه هست، خوب یا بد، کسى جز با اغراق دربارهٔ آن حرف نزند.

از کانال تلگرامیِ احسان محمدی

برای آخرین سالِ دهه سوم زندگی

یک - اصلا باورم نمیشه که دهه سوم زندگی‌م هم داره تموم میشه... مگه میشه؟ مگه داریم؟ بابا هنوز خیلی کار مونده که من در حسرت‌شونم. من که هنوز کتاب ننوشتم، انتشارات خودم رو راه ننداختم، برنامه دلخواهم رو نساختم، توی فرهنگ مملکت یه قدم درست و حسابی برنداشتم. برم توی دسته‌ی سی‌ساله‌ها که چی بشه؟ که بیفتم توی سراشیبیِ سقوط و فرسودگی و خستگی؟ که فقط حسرت بخورم از جوونی، از بیست سالگی، از دانشجویی؟ انصاف نیست به خدا. من خیلی آرزو دارم... من... من خیلی آرزو داشتم.

دو - همیشه وقتی ازم می‌پرسیدن «چه آرزویی داری؟» جوابی نداشتم. خودم رو یه پسربچه بیست و چند ساله می‌دونستم که هنوز خیلی راه داره برای رسیدن به آرزوها. می‌گفتم اصلا هنوز آرزوهام شکل نگرفته... می‌خوام برم جلو ببینم چه خبره؟! می‌خوام ببینم توی مطبوعات موفق‌ترم یا تلویزیون. میخوام ببینم اصلا به درد کار فرهنگی می‌خورم؟ شاید مدیر شم مفیدتر باشم. چطوره که برم سراغ ادبیات؟ من خیلی دغدغه نوشتن دارم. نه... به نظرم فضای استارت‌آپی خیلی مناسب‌تره. یه اپ جدید بنویسیم گره از کار مردم بگشاییم. ها؟ اصلا برم اسنپ، چند ماه اونجا کار کنم، از نزدیک با مردم برخوردم کنم، یه ایده سینمایی رو اونجا شکل بدم، برم سراغ سینما. نوشتن و ساختن....

سه – چند ماهِ منتهی به این روز، (اولین روز از سی‌امین سال زندگی) افسرده بودم. افسردگیِ حاد. از اون بیماری‌ها که خودت بهتر از همه می‌دونی چه‌مرگته! از اون فضاها که هیچکس نمی‌تونه هیچ کمکی بهت بکنه. یه غمِ سنگین روی دوشم بود، یه بغض اساسی توی گلوم، که راه رو برای منطق، برای فکر کردن، برای تصمیم‌گیری بسته بود. خودم و زندگی‌م رو گذاشته بودم توی دنده خلاص و داشتم سرازیری آخرین روزهای بیست‌ونه‌سالگی رو پایین میومدم. دیشب که شمع بیست‌ونه رو فوت کردم، تازه فهمیدم علت اون غم و بغض و حال چی بود. تازه فهمیدم چقدر حسرت دارم از گذشته.از کارهای نکرده. فهمیدم جوونی چه نعمتی بوده که از دستش دادم. که دیگه موهام داره سفید میشه، جلوشون کم‌پشت شده، دندون‌ها یکی‌یکی خراب میشن، چای داغ که می‌خوری معده‌درد هم همراهش میاد، کلیه‌ها خسته‌تر شدن، پاها دیگه کشش پیاده‌روی طولانی ندارن و چشم‌ها دیگه به وضوحِ قبل، نوشته‌ها رو نمی‌بینن. اگه سی‌سالگی اینه، خدا به خیر بگذرونه چهل سالگی رو. نیاره اصلا اون روز رو. 

چهار – ولی می‌خوام توی سال آخرِ دهه سوم زندگی، همه‌ی پرانتزهای باز احمقانه زندگی رو ببندم. می‌خوام تکلیفم رو با آینده‌م، علایق‌م، آرزوهام، رویاهام روشن کنم. که حتی اگر کاری می‌کنم که دوست ندارم، ازش لذت ببرم. سعی کنم لذت‌بخش‌ترش کنم حداقل! تلاش کنم به خودم نزدیک‌ترش کنم. می‌خوام بیشتر خودم رو دوست داشته باشم، به چشم‌هام بیشتر دل‌بسوزونم، هوای کلیه‌هام رو بیشتر داشته باشم. به دلم... به دلم بیشتر برسم. من چند ساله که همش پام روی دلم بوده! می‌خوام خودم رو دوست داشته باشم. مثل بقیه. همه کاری کنم که خودم، که دلم شاد باشه. که نذارم این کودکِ مظلومِ درون، هر شب با بغض بخوابه. بابا اونم دل داره، چه گناهی کرده که خدا توی وجودِ من قرارش داده؟ اونم حق داره شاد باشه، بخنده، شیطنت کنه، خراب کنه، بریزه و بپاشه. اصلا باید امسال رو سالِ «حمایت از کودکِ درون» نامگذاری کرد.

پنج – شاید توضیح مسخره‌ای باشه اما این نوشته، حالِ دلم‌ه. حال خودم خوبه. بهترم از این متن. امیدوارترم. دروغ چرا، خوشحال نیستم اما به این شدت هم غمگین نیستم. اینقدرها هم غرغرو نیستم، می‌سوزم و می‌سازم با اتفاقات. توی دنیای واقعی نیمه‌های پر لیوان‌ها رو می‌بینم. شاید از بغض گلودرد بگیرم اما سعی می‌کنم کاری کنم بخندم. خنده‌های الکی. سی‌سالگی رو غرقِ این پارادوکسِ دوست‌نداشتنی آغاز می‌کنیم... علی برکت الله!

به بهانه دورهمی وبلاگی نمایشگاه کتاب

پیش‌نوشت: قرار بود هر روز بنویسم، شرایط کاری نگذاشت. ایشالا از شنبه! (شکلک خنده)

آشنایی من با مفهوم وبلاگ به دوران دبیرستان (اوایل دهه هشتاد) برمی‌گرده. جایی که یکی دو تا از بچه‌های کلاس، توی پرشین‌بلاگ «وبلاگ» داشتن و من فکر می‌کردم «وبلاگ داشتن» صرفاً یعنی عضو شدن توی «سایت پرشین‌بلاگ»! یه وبلاگ الکی ساختم که البته نه آدرسش، نه یوزر و پسوردش و نه محتواش یادم نیست. بعدها فهمیدم سرویس‌های دیگه‌ای هم هستن که میشه از طریق اونها «وبلاگ» ساخت؛ یادم نیست توی میهن‌بلاگ بود یا بلاگ‌اسکای، یه وبلاگ جدید هم اونجا ساختم اما بازم فضای مدنظرم شکل نگرفت. مثل این اسپمرها، محتوای موجود توی سایت‌های محبوبم رو کپی-پیست می‌کردم و تقریباً هیچ تولید محتوای جدی‌ای نداشتم.

سال هشتاد و پنج اولین وبلاگم که همراه با تولید محتوای اختصاصی بود رو ایجاد کردم؛ کجا؟ بلاگفا! تازه ایرانسل اومده بود و من تازه ایرانسلی شده بودم و اولین مطلبم هم شوخی با طرح‌های عجیب و غریبِ ایرانسل توی کمپین عیدانه‌ش بود. بعد از نوشتنِ چند تا مطلب و گرم شدنِ دستم، ظهر روزی که کنکورم رو دادم، وبلاگِ جدیدی ساختم و با کمک بچه‌های همشهری جوان (هم نویسنده‌ها و هم اعضای باشگاه هواداران) رسماً وارد فضای وبلاگستان فارسی شدم. یکی از اولین دورهمی‌های وبلاگی رو هم اون موقع تجربه کردم، روزی که از طریق جادوی وبلاگ، بیست و چند نفر از دوازده استان مختلف جمع شدیم و توی چمن‌های محوطه نمایشگاه کتاب در مورد وبلاگ‌هامون حرف زدیم. (رفاقتِ بین بچه‌های اون جمع هنوز ادامه داره و خدا حفظ کنه تلگرام رو که ما رو دورهم نگه داشته) خیلی فضای خاص و متفاوتی بود و این اتفاق، اولین مواجهه من با دوستانی غیر از هم‌کلاسی‌های مدرسه یا بچه‌های فرهنگسرا و خانه‌شهریاران جوان بود. اتفاقی که من رو از نسل قبلم جدا می‌کرد.
سرتون رو درد نیارم. بعد از اون ماجرا، من غرقِ وبلاگ‌نویسی و تلفیقِ عجیبِ دنیای مجازی و واقعی شدم. همیشه منتظر بودم تا موعد دو تا دورهمیِ ثابتِ سالانه‌مون برسه؛ یکی دورهمی نمایشگاه مطبوعات و یکی هم دورهمی نمایشگاه کتاب. دامنه دوستانِ مجازیِ وبلاگی که به برکت این دورهمی‌ها به دوستان واقعی و حضوری تبدیل می‌شدن هم هی زیادتر می‌شد و من عمیقاً از حالِ خودم خوشحال بودم. این فضای خوب حدود پنج سال برقرار بود. اما بعد از درگیر شدن من با برنامه‌های تلویزیونی و جدی‌تر شدن کارم، حضورم توی این اتفاقات مجازی هم کمتر شد و بیشتر درگیرِ دنیای واقعی و آدم‌های واقعی اطرافم شدم تا دنیای مجازی و دوست‌های دوست‌داشتنی وبلاگی.
بعد از چندین سال دوری از این دنیای جادویی، پستِ فراخوان «دورهمی نمایشگاه کتابِ هولدن، با عنوان دد ونک» رو که دیدم، یاد قدیم افتادم؛ با یه شوق و ذوق کودکانه‌ای لحظه‌شماری کردم که چهاردهم اردیبهشت برسه و من دوباره غرقِ وبلاگستان بشم و زندگی مجازی‌م رو با یه سری از بچه‌های فرهنگی و فرهنگ‌دوست و دوست‌داشتنی رنگ ببخشم. و خوشحالم که امروز توی جمع سی‌وچند نفره وبلاگیِ نمایشگاه کتاب بودم و خوشحال‌تر میشم اگه این دوستی ادامه پیدا کنه. چند نفری رو می‌شناختم اما با بیشترِ بچه‌ها، اولین مواجهه‌م بود. می‌تونه این دورهمی آغاز دوستی‌های جدید باشه...

+ پی‌نوشت مهم: محیا (که بیشتر به عنوانِ همسر مهدی صالح‌پور توی دورهمی معرفی شد) بعد از مدتی دور شدن از فضای وبلاگی (او هم یکی از قربانیان بلاگفا ست!) با وبلاگی جدید به دنیای مجازی اومده. من که قلم‌ش رو خیلی دوست دارم، مطمئنم شما هم از خوندن نوشته‌هاش حالتون خوب میشه.

این ما هستیم...

دیشب همراه با محیا، اولین قسمت‌های سریال آمریکایی «این ما هستیم / Tis Is Us» رو دیدیم. خیلی وقت بود که می‌خواستیم ببینیم و نمی‌شد. (البته با یک سال تاخیر، ما تازه فصل اول رو شروع کردیم. چندماهی هست که فصل دوم این سریال هم پخش شده) بعد از تجربه‌ی موفقِ «دروغ‌های کوچکِ بزرگ / Big Little Lies» و ارتباط خوبی که باهاش برقرار کرده بودیم، دیدنِ یه سریال خانوادگیِ دیگه، با الگوهای ایرانی-اسلامی(!) جذاب به نظر می‌رسید.

داستان سریال چیه؟
سریال از شبِ تولدِ شخصیت‌های اصلی که همه در یک روز به دنیا اومدن شروع میشه. روایتی موازی از زندگی این آدم‌ها که در ادامه به شکل جالبی با هم ارتباط پیدا می‌کنند و داستانِ اصلی سریال رو تشکیل میدن. (سعی کردم اسپویل نکنم!) 


چرا باید ببینیم؟
درست برخلاف سریال‌های ایرانی (چه تلویزیونی و چه نمایش خانگی) که هیچ‌کدوم بر اساس دغدغه‌های عموم مردم ساخته نمیشن، (از سریال‌های طنز که کلاً زدن توی خط تباهی تا سریال‌های خانوادگی مختلفی که مخاطب باهاشون اصلا همذات‌پنداری نمی‌کنه) سریال «این ما هستیم» دست روی دغدغه‌های عمومی (انسانی) گذاشته تا از مخاطبِ آمریکایی با سبک زندگی غربی تا مخاطبِ ایرانیِ با سبک زندگی شرقی بتونه باهاش ارتباط برقرار کنه. هم شخصیت‌پردازیِ خاصِ کاراکترهای سریال مخاطب رو به خودش جذب می‌کنه و هم خرده‌داستان‌های مرتبط با این شخصیت‌ها، بسیار هوشمندانه و درست کنار هم قرار گرفتن تا منِ جوانِ ایرانیِ با سبکِ زندگیِ معلق میان شرق و غرب، بتونم با سریال و آدم‌های متفاوت و مختلفِ توی سریال ارتباط برقرار کنم.

کجا ببینیم؟
اگر نسخه سانسور شده رو می‌تونید تحمل کنید یا همراه خانواده یا بچه‌ی کوچیک می‌خواین ببینید، تلویزیون‌های اینترنتی مثل فیلیمو سریال رو برای پخش آنلاین گذاشتن. اما اگر مثل من ترجیح میدین نسخه اصلی رو ببینید، اینجا برای دانلود سایت مناسبی‌ه. لازم به ذکر است اشتراک فیلیمو ماهی پونزده هزار تومن و اشتراک سایت سی‌نما ماهی چهار هزار تومانه!

ته‌ش که چی؟
من به عنوان کسی که دغدغه نوشتن، ساختن و تولید محتوای فرهنگی/هنری داره، برام جالبه که چطور اون آمریکایی که توی قلبِ غرب نشسته می‌تونه اینقدر دغدغه‌های انسانی/متعالی/اخلاقی داشته باشه و با سرمایه خصوصی چنین سریالی خلق کنه اما ما که از لحظه‌ی تولد اذان توی گوش‌مون خوندن و با صدای اذانِ صبحِ مسجد بیدار شدیم و هر روز توی تلویزیون و مدرسه و دانشگاه از قرآن و اخلاق و انسانیت برامون گفتن، با پولِ بیت‌المال سریال‌هایی ‌می‌سازیم که به درد خودمون، مدیران، دنیا و آخرت‌مون نمی‌خوره؟ (اصلا اشاره خاصی به سریال‌های چندده‌میلیاردی الف‌ویژه‌ی معمای شاه و ستارخان و ایراندخت و... نمی‌کنم!)

نور، صدا، حرکت!

یادم نیست چند سال قبل بود، (من هنوز در سال ۹۶ زندگی می‌کنم. یعنی هنوز این فاصله‌ی بین دو سال، برای نو شدن، برای ریکاوری و برای برنامه‌ریزیِ سالِ پیش‌رو رو تجربه نکردم. حکایتم، حکایتِ تیمی‌ه که توی تعطیلات بین دو فصل فوتبال، به جای ریکاوری و تجدید قوا، توی یه تورنمنت سخت‌تر مسابقه داده و با جنازه بازیکن‌هاش فصل جدید رو شروع می‌کنه. من الان از چهار تا موتورم، دو تاش توی مسیر سوخته، اون دوتای باقیمونده هم تا هفته پیش جوش آورده بودن، به زورِ آبِ سردی که روشون می‌ریختم دووم آوردن. اتفاقا همین هفته گذشته، یکی‌شون رو یادم رفت آب بریزم، جوش آورد، سوخت؛ من الان دارم با یه موتورِ نصفه ادامه میدم!) داشتم می‌گفتم... یادم نیست چند سال قبل بود که اسمِ سال یا همون شعارِ سال که بعد از تحویل سال اعلام میشه، اقدام‌وعمل بود. با شوخی‌هایی که با این شعار/اسم شد کار ندارم. اما خواستم این شعار رو نه برای کلِ امور زندگی، که فعلاً علی‌الحساب برای بخش نوشتن و واحد انتشار کلماتِ ذهنم درنظر گرفته و بدان عمل کنم! هر چند لحن و محتوای این پست و شیوه اینگونه نویسی (ببخشید که سطح شوخی‌هام به سطح شوخی‌های دورانِ پارینه‌سنگیِ وبلاگی، یعنی حدود ۸۶ و ۸۷ شبیهه!) رو دوست نداشته باشم. اما همین اجبارِ به نوشتن، همین خرده‌نویسی‌هاست که موتورِ واحدِ مربوطه رو روشن می‌کنن! (آخ که چقدر محمود خانِ فرجامی با این علامت تعجب‌های اضافه مشکل داشتو آآآخ که من هنوز رعایت نمی‌کنم و نه تنها هی الکی از علامت تعجب استفاده می‌کنم که حتی اولِ این جمله، برای آخ، سه تا آ گذاشتم) و من در پیشگاه تمام وبلاگ‌نویسان ایرانی به همین «قلم» قسم، سوگند یاد می‌کنم که هر روز، پیش از چک کردن ایمیل و تلگرام و توییتر و دیگر شبکه‌های فجازی (یادِ قالیباف گرامی) یک پست وبلاگی بنویسم. تبصره‌‌اش هم اینکه حق ندارم با یک بیت شعر یا یک توییتِ کپی سروتهش را هم بیاورم. (یکی از ایراداتی که من همیشه به نویسندگان جوان داشتم این بود که پسرجان/دخترجان؛ تکلیفت رو با خودت مشخص کن، یا محاوره بنویس یا رسمی. چرا یه جا از رو استفاده می‌کنی و یه جا از را؟)

پی‌نوشت: و این‌گونه بود که دوران جدیدی در بلاگستانِ پارسی آغاز شد و روزنوشت‌های منِ میم‌صادِ خسته، در میانی‌ترین روزهای اردیبهشت، چند روز مانده به تولد ۲۹ سالگی، روحی تازه پیدا کرده و اینا! علی برکت الله...
پی‌نوشت۲: عه، الکی الکی دهه سوم زندگی هم داره تموم میشه و من هنوز اندر خم یک کوچه‌ام.
پی‌نوشت۳: قرار بود با یه آهنگ غمگین این پست رو بنویسم، هدفون رو گذاشتم اما چیزی گوش نکردم. یعنی یادم رفت که چیزی پلی کنم. به نظرم اینکه به غُرناله تبدیل نشد، دلیلش همین بوده باشه.
پی‌نوشت۴: من عاشق ابداع کلماتِ بی‌خاصیت اما جدیدم. مثل غُرناله؛ که جلوی انسداد وبلاگ رو می‌گیره.
پی‌نوشت۵: دقت کردید بعد از اون ماجرای یادآوری نهیِ استفاده از علامت تعجب، دیگه ازش استفاده نکردم؟!

طنز تلخِ مارموز

پریشب توی اوج ترافیک، چهل دقیقه‌ای خودم رو از پارک‌وی رسوندم به سینما قلسطین و موفق شدم فیلم‌سینمایی «مارموز» آخرین ساخته‌ی کمال تبریزی و نوشته آیدین سیارسریع (طنزنویس جوانِ مطبوعات) رو دیدم. (شاید باورتون نشه اما آیدین دهه هفتادی‌ه و حتی دو سال از من کوچیک‌تره!)

اتفاق جالب توی سالن، نگاه متعجبِ خارجی‌ها و نگاه تلخِ ایرانی‌ها به فیلم بود. از نگاه خارجی‌ها، کاراکتر اصلی فیلم که یک شخصیت خودسرِ تندروئه، شخصیتی سایکو، فانتزی و علمی تخیلی بود. اما ما ایرانی‌های داخل سالن داشتیم فیلمی رئال با اتفاقات تقریباً واقعی می‌دیدیم.

«مارموز» فکر نکنم به اکران عمومی برسه (چون آدم‌هایی از جنسِ کاراکتر اصلی فیلم اجازه به نمایش دراومدنش رو نخواهند داد) اما امیدوارم به بهانه‌های مختلف، بیشتر دیده بشه. حیف‌ه این طنزتلخ رو مردم نبینن، و خوبه که ساخته شده تا حداقل برای آیندگان، ثبت در تاریخ بشه!

یعنی درد...

درد
یعنی غم داری بخندی به روت نیاری
درد
یعنی دورت شلوغه و کسی نداری
درد
یعنی تو خاک خودت غریب دیاری
درد
یعنی شرمنده ی سفره ی بچه‌هاتی
درد
یعنی بدهکار عمر و لحظه هاتی
درد
یعنی دلتنگ دلیل خنده‌هاتی
...
درد نون و درد بی یاری
دردی که از آشنا داری
درد بی خوابی و بیداری
واسه فردات

باور اینکه خیلی تنهایی
وصله ی ناجور دنیایی
عمریه بیخودی تو رویایی
خالیه دستات

وقتی که دستِ بسته نشستی و خسته ای
حتی به غصه هات وابسته ای
زندگی تو این شرایط یعنی درد

من درد مشترکم منو فریاد کن
همدرد اگه نیستی گاهی ازم یاد کن
من از خودم بریدم و
به انتها رسیدم و
از هر غریب و آشنا پُرم...

پی‌نوشت: بارون به شدت غمگینی‌ه
طراحی: عرفان قدرت گرفته از بیان