میم صاد آنلاین

امان از جام جهانی...

شاید باورتون نشه ولی به شکل عجیبی، جام جهانی فوتبال روی زندگی‌م تاثیر گذاشته و رسماً برنامه‌ی روزانه‌م دچار اختلال شدید شده و یه جورایی از امور مجازی جاموندم. هفته‌های گذشته (توی ماه رمضون) هر روز از ساعت 9 تا 11 صبح یه سری امور مجازی رو رتق‌وفتق می‌کردم. (وبلاگ، متمم، روزنامه‌ها، شبکه‌های اجتماعی و...) شبها فیلم دیدن و مطالعه کتاب رو داشتم منظم دنبال می‌کردم. (البته همراهِ محیا)
اما هفته گذشته یهو جام‌جهانی شد، عید فطر شد، کارهای خرده‌ریز ریخت روی سرم و رسماً از مدار خارج شدم. چهار روزه که فقط یک‌بار در روز به شبکه‌های اجتماعی سر زدم (البته توی همون یه بار خیلی پررنگ و فعال ظاهر شدم، واسه همین شاید خیلی به چشم نیاد!)، وبلاگم و سایت متمم رو مطلقاً نرسیدم چک کنم. از روزنامه‌ها، جز هفت صبح و سازندگی که اغلب خریدمشون، چیزی ندیدم. اینوریدر (فیدخوان) رو صفر نکردم. مطالعه شبانه سی صفحه کتاب رو هم حتی توی این چند روز ترک کردم. (نخوردن صبحونه و خرید‌های روزانه رو انجام ندادن و آشغال دم در گذاشتن رو دیگه نگم!)
اینجور مواقع دوست داشتم یه کارمند می‌بودم که تکلیفم با خودم مشخص‌ه همیشه. که صبح می‌تونم پنج بیدار شم (بعله... همینقدر سحرخیز)، برم دو کیلومتر پیاده‌روی و دویدنِ صبحگاهی! (قشنگ دارم فانتزی می‌نویسم) بعد نونِ گرم بخرم، صبحونه و یه دوشِ آب سرد! (عینِ سریال‌ها) بعد پاشم برم سرکار، ساعت هشت برسم محل کار؛ دوازده ناهار بخورم، چهار کارم تموم شه بیام خونه. (اینکه من زود بیام خونه خیلی مهمه، توی محل کار فعلی، هشت هم میای بیرون، همه شاکی نگاهت می‌کنن) تا هفت و هشت کمی استراحت کنم. (وبگردی و روزنامه و...) بعد یه فیلم و بعد شام و بعد چند صفحه مطالعه! (ببخشید دیگه؛ زیادی رویایی شد) 
در هر صورت همه‌ی این صغری‌کبری‌ها رو چیدم که بگم چند روزی‌ه وبلاگ‌هاتون رو نخوندم، کامنت‌ها رو جواب ندادم و کلاً به اینجا سر نزدم. الان دوباره برگشتم، همین!

عمق وجود کجاست؟

داشتم توی یکی از وبلاگ‌ها، درباره بُعد جسمانی دلتنگی می‌نوشتم. اینکه برای من، دلتنگی علاوه بر ابعاد روحانی و روانی، یه بُعد جسمانی هم داره و اون حس دلشوره‌طور توی عمقِ وجود ه. عمق وجود کجاست؟

به نظرم عمقِ وجودِ آدم، یه جایی نزدیک کبد ه. پایین‌تر از معده و بالاتر از دستگاه گوارش، ولی متمایل به هیچ سمتی نیست... نه چپ و نه راست. نه نزدیک به جلو و نه نزدیک به عقب. درست وسطِ وسطِ وسطِ بدن‌مون. جایی که وقتی دل‌مون هُّرری می‌ریزه پایین، می‌ریزه اونجا انگار!

به نظر شما عمق وجودِ آدم کجاست؟!

وقتی ننوشتن را توجیه می‌کنیم

از دوروثی پاکر نقل شده که: «ایده‌ی اولیه و نوشته‌ی نهایی جذاب است. اما آنچه بین این دو انجام می‌شود – یعنی خود نوشتن – کاری زجر آور است.»

من دقیقاً مصداقِ این جمله‌ام. همیشه ایده‌های جذابی برای نوشتن دارم، و همیشه از دیدنِ خروجی نهایی نوشته‌هایی که براشون زحمت کشیدم هم لذت بردم، اما خودِ پروسه‌ی نوشتن رو به سختی طی می‌کنم. وقتی که باید مطلب مهمی بنویسم، به قدری کار رو به تعویق میندازم که دچار چالش‌های اساسی شده و حتی در بعضی مواقع کار به بحران می‌کشه! در حالی که اگر توی دل کار برم، شاید نوشتن به اون سختی که فکر می‌کردم هم نباشه.

دارم فکر میکنم اگه بتونم همین یه مورد رو حل کنم، گره‌های بزرگی از رندگیم باز بشن!

پی‌نوشت: یکی از مواردِ عینیِ این نوشتن‌های زجرآور، نوشتن پروپوزال‌ه. من هر کاری که می‌خوام شروع کنم، وقتی ایده رو شفاهی توضیح میدم اوکی‌ه، اما وقتی سرمایه‌گذار میگه خب، حالا پروپوزال رو بنویس بیار درباره جزییات حرف بزنیم، کار متوقف میشه! چون من هی این نوشتن طرح‌نامه رو به تعویق می‌ندازم به قدری که دیگه اون طرح از اولویت کارهای سرمایه‌گذار خارج میشه.

یک نکته‌ی ظریف از رانندگی

جرج کارلین کمدین امریکایی می‌گفت: هیچ دقت کرده اید؟ آنهایی که از شما تندتر رانندگی می‌کنند به نظر شما دیوانه‌اند و آنها که آهسته‌تر از شما می‌رانند، خرفت و مشنگ و دست و پا چلفتی!

مزه‌ی شیرینِ پیاده‌روی طولانی

سال‌ها بود پیاده‌رویِ درست و حسابی نکرده بودم. توی دوره دبستان و راهنمایی، اونقدر مدرسه‌مون به خونه نزدیک بود که مسیرِ مدرسه تا خونه پیاده‌روی به حساب نمی‌اومد. دبیرستان رو هم خیلی باکلاس و خارجی، با دوچرخه می‌رفتیم! سالِ اول دانشگاه، کلِ پیاده‌رویم از خونه تا سرِ کوچه برای رسیدن به اتوبوس و نهایتاً دو دقیقه پیاده‌روی از ایستگاه اتوبوس تا دانشگاه بود. از سال دوم دانشگاه هم که ماشین وارد زندگیم شد، تقریباً پیاده‌روی از برنامه روزانه‌م حذف شد و در یک شیبِ آرام، شصت و پنج کیلو رو تبدیل کردم به نود و پنج کیلو! (میانگین سالی سه کیلو، خیلی زیاد نیست... اما وقتی در نگاهِ کلان بهش نگاه کنی، می‌بینی همین سالی سه کیلو می‌تونه یه کاراکترِ لاغر رو به یه کاراکترِ چاق تبدیل کنه)
غیر از یک دوره کوتاه در اوایل دهه نود که به خاطر تصادف (و تحریمِ پدر!)، ماشین نداشتم و پیاده به محل کار می‌رفتم (و خیلی زود با رفعِ تحریم‌ها از بین رفت!) و همچنین یک دوره کوتاه که توی همین دفترِ جدید، خودم رو موظف می‌کردم که برم توی خیابون، حتی به بهانه خرید یک روزنامه، چندصدمتری رو پیاده‌روی کنم؛ دیگه یادم نمیاد مسیر طولانی‌ای رو پیاده طی کرده باشم.
دیروز ماشین رو گذاشته بودم تعمیرگاه و باید پیاده برمی‌گشتم خونه. (عمیقاً دوست داشتم از پارک ملت تا خونه رو پیاده برم!) وقتی چهارراه ولیعصر از اتوبوس پیاده شدم، و صدای موسیقی رو زیاد کردم، و دکمه‌ی «آغاز پیاده روی» رو توی اپِ سلامتیِ گوشی راه انداختم، و توی گوگل‌مپ مسیر و زمان رو چک کردم و پیاده راه‌افتادم؛ تا برسم به خونه و پیامِ شادی‌بخشِ اتمام مسیر رو از اپِ سلامتیِ گوشی دریافت کنم، خیلی حالِ خوبی داشتم.
اینکه توی چشم مردم نگاه کنم، خندیدن‌هاشون، عصبانیت‌هاشون، عشق‌بازی‌هاشون، غم و افسردگی‌هاشون رو ببینم، برام حسِ تازه و نویی داشت. مزه‌ی شیرینی داشت که خیلی وقت بود تجربه نکرده بودم.
وقتی توی ماشینم، انگار که از جامعه و شهر و دنیا دورم. موسیقی زیرصدا پخش میشه، من یا با سرعت در حال حرکتم و تمرکزم روی رانندگی‌ه، یا توی ترافیکم و دارم با گوشی، تلگرام و اینستاگرام و توییتر چک می‌کنم. 
وقتی پیاده میری، حتی اگه موسیقی توی گوش‌ت باشه، توی دل مردمی... ریز صداشون رو می‌شنوی، بوشون رو حس می‌کنی، تابلوهای مغازه‌ها و نوشته‌های روی در و دیوار رو با دقت‌تر می‌بینی. بیشتر حس می‌کنی که توی جامعه‌ای.
حس خوبی داشتم؛ و دوست دارم که حتی بعد از فردا، بعد از تحویلِ ماشین، باز هم اینطوری پیاده‌روی کنم تا حالم خوب بشه. شاید با این فرمون، بتونم سالی سه کیلو کم کنم، و بعد از ده سال، در چهل سالگی به وزنِ ایده‌آلِ هفتاد کیلو برسم!

سقوطِ همگانیِ سلیقه

مثل پرسه توی بارونی، مثل حال یه مهمونی، مثل ماه عسل می‌مونی. چی بهت بگم از حالم؟ از خودم و از خیالم؟ تو که حال منو می‌دونی. پای این همه خاطره با دلِ خون، اگه میشه بمون. بری، جونِ منو می‌بری پشتِ سرت. نرو، جونِ دو تامون! از خیال تو دل کندم، از تصورش هم می‌میرم. باور کن. نرو از همه خاطره‌هام. ای رویام! نرو؛ همه‌ی دنیام! من بدون تو تنهام، تو که می‌دونی...

این متن، نه دلنوشته‌ی بنده‌ی حقیر، که «ترانه»ی تیتراژ برنامه ماه‌عسل‌ هستن. ترانه‌ی احتمالاً خیلی گرونی (در حد پنج تا ده میلیون تومان) که روزبه خانِ بمانی زحمتش رو کشیدن و سرودن! (نمی‌دونم این رو هم جزو سروده‌ها به حساب میارن یا نه؟!) من نمی‌فهمم چرا به این چند خط (که البته من بدون اینتر اینجا تایپش کردم) باید بگی شعر و ترانه؟ حداقلش اینه که من از روزبه بمانی، شاعرِ تیتراژ سریال «سرّ دلبران»، شاعر آهنگ‌های اختصاصی «بدون تاریخ بدون امضا»، «لاتاری» و «اسرافیل» انتظار ندارم. 

می‌دونید ماجرا چیه؟ ما حاضریم به خاطر پول و توجه، هر کاری بکنیم. منِ خبرنگار، حاضرم (برای درآوردنِ نانِ شب) در مدح و ثنای مدیرانی که اندازه‌ی خواهرزاده‌ هفت ساله‌ی من درک و شعور ندارن، بنویسم. منِ آهنگساز، حاضرم برای ادامه حضورم توی فضای موسیقی، کارهای تتلو و ساسی‌مانکن و جی‌جی رو هم بسازم. منِ نویسنده، حاضرم به خاطر پول و سابقه و رزومه، سریالی بنویسم که می‌دونم دور ریختنِ بیت‌الماله. منِ تهیه‌کننده حاضرم به خاطر جلب نظر اسپانسر و مردم و پول و توجه، تیتراژ برنامه‌م رو بدم به «مسیح، آرش ای‌پی» بخونن! منِ بازیگر، به خاطر دیده شدن حاضرم توی هر کارِ شونه‌تخم‌مرغی بازی کنم. این چرخه ادامه پیدا می‌کنه (نه فقط در حوزه فرهنگ و هنر، که توی تمام حوزه‌ها) و می‌بینیم ما حاضریم کیفیت رو همیشه فدا کنیم. 

و همینجوری میشه که می‌بینیم فیلم‌های خوبمون از فیلم‌های زرد، کمتر می‌فروشن. بلیت‌های کنسرتِ محمد معتمدی پرنمی‌شه اما برای خرید بلیت کنسرت امثال مهدی احمدوند و محسن ابراهیم‌زاده سرودست می‌شکونن. تئاترهای خوبمون با شصت درصد تخفیف به فروش میرن و تئاترهای بی‌محتوا، به اجرای ویژه می‌رسن. کتاب‌های خوب پونصد تا تیراژ پیدا می‌کنن و «همه چیز درباره طب سنتی» میلیاردی توی نمایشگاه کتاب می‌فروشه. سایت‌های بیتوته و نمناک توی پنجاه سایت پربازدید ایرانی قرار می‌گیرن و سایت‌های بامحتوا، حتی توی ده هزار سایتِ اولِ ایرانی‌ها هم جا ندارن.

من بابتِ این سقوطِ سلیقه‌ی عمومی نگرانم. بیشتر از نگرانی، غمگینم. 

چگونه مغزِ خود را ریست کنیم؟

بعضی وقت‌ها مثل الان، ذهنم اونقدر پنجره‌ی باز داره که نمی‌تونه ببندتشون و رسماً روانی میشن. اینجور مواقع، شبیه سیستم عاملی میشم که همزمان تعداد زیادی اپلیکیشن باز داره، و چون رمِ موردِ نیاز پردازش این اپ‌ها بیشتر از رمِ سیستم‌ه، پس نمی‌تونه پردازششون کنه، به این ترتیب هنگ می‌کنه. اون سیستم‌عامل‌ها، جز با خالی کردنِ حافظه‌ی موقت (رم) (که چه اسم خوبیه و اتفاقاً ما آدم‌ها هم داریمش!) آروم نمی‌گیرن...

توی آی‌او‌اس با دبل‌تپ روی دکمه‌ی هوم، توی اندروید با تپ روی دکمه‌ی تسک و در ویندوز با مراجعه به تسک‌منیجر میشه اپ‌های باز رو دید و در صورت لزوم بست. من اما نمی‌دونم کنترل-شیفت-دیلیتِ مغزم کجاست و در حال هنگِ مغزی برای بستنِ پروژه‌های سنگین چه باید کرد. حتی چشم‌هامو که می‌بندم، دونه‌دونه‌ی تسک‌ها میان جلوی چشمم، هر کدوم به شکلِ یک معضلِ متفاوت خودنمایی می‌کنن و میرن.

شما اینجور مواقع چیکار می‌کنین؟! تجربیات خودتون رو با من به اشتراک بذارین! (هر چند من الان که دکمه‌ی انتشارِ این پست رو بزنم، راه میفتم به سمتِ خونه و سعی می‌کنم با شنیدن موسیقی ذهنم رو از تسک‌های مختلف دور کنم. هرچند می‌دونم این اتفاق موقتی‌ه و آخرِ شب –موقعِ خواب- یا شنبه صبح –بعد از بیدار شدن- دوباره این هنگِ معزی، البته در سطح محدودتری، تکرار خواهد شد)

کارخانه‌های تولید زباله

مثلا یه طرح خوب بدیم ملت واسه کم شدن دوره سربازی برن زباله‌های طبیعت رو جمع کنن! بعد از یه مدت یه عده‌ای میرن سازمان‌های جمع‌زباله می‌زنن و پول می‌گیرن که زباله جمع کنن. که بدن دست سربازها که سربازیشون کم بشه! بعد از این، زباله قیمتش می‌ره بالا و بعد یه کارخونه‌هایی میان زباله تولید می‌کنن می‌فروشن و...
از خلال کامنت‌های پست قبل
طراحی: عرفان قدرت گرفته از بیان