میم صاد آنلاین

#روزنوشت۹۸ – سی‌ویکم اردیبهشت

سال هشتاد و هفت اولین تجربه ماشین سواری رو داشتم. با یه پیکان مدل 77؛ که مهم‌ترین نکته‌ای که ازش توی ذهنم مونده اینه که دنده پنج نداشت. من با پراید آموزش دیده بودم و فکر می‌کردم همه‌ی ماشین‌ها باید دنده عقب و پنج دنده داشته باشن! باهاش دو بار تصادف کردم... هیچکدوم جدی نبودن و خسارتِ خاصی ندید.

سال هشتاد و نه اولین پراید رو گرفتیم، مدلش هشتاد و دو بود؛ شیشه‌هاش برقی بود و دنده پنج داشت و مهم‌تر از همه کولر! بله... اینها اون موقع برای من آپشن بزرگی بودن. خاصه اینکه توی مسافرت‌ها (اون موقع زیاد با ماشین مسافرت می‌رفتیم) واقعا به حضور کولر نیاز بود، به سرعت بالای 120 نیاز می‌شد و اینکه شیشه‌ها دستی بالا نره مهم می‌نمود! یه تصادف خیلی بد باهاش سال 90 داشتم... دو بار توسط پلیس توقیف شد و بیشتر از هر ماشینی منو توی خیابون گذاشت.

سال نود و دو پراید سرحال‌تری گرفتیم. برخلاف پرایدِ قبلی، اصلاً منو توی خیابون نذاشت، یعنی هیچ وقت مجبور به استفاده از کمک امداد یا هل دادن یا بکسل نشدیم. (الان دست بابامه، یعنی اون موقع هم برای بابام بود و دست من امانت! و هنوز باهاشون مهربونه و اذیت‌شون نمی‌کنه) خاطرات خوشی ازش دارم و چقدر دلم براش تنگ شد یهو :)

سال نود و پنج ال‌نودِ فعلی رو خریدیم. به کم‌اذیتیِ پراید دوم نیست اما اندازه پراید اول هم اذیتم نکرده... کم خراب میشه ولی پرخرج! امروز بردمش بعد از سه سال تحمل سروصدای پمپ هیدرولیک، این قطعه در حال حاضر کمیابش رو تعمیر کنم. و اندازه سه تا کتاب براتون غر در مورد مشکلات ارزی و گمرکی و قطعات خودرو و... دارم. .
پی‌نوشت: این روزها خیلی مراقب ماشین‌هاتون و تمام وسایلتون باشید که خراب نشن.

#روزنوشت۹۸ – سی‌ام اردیبهشت

امروز تقریباً آخرین روز کاریم توی دفتر قبلی بود. (سه‌شنبه مرخصی گرفتم و از چهارشنبه هم که منتقل میشم جای جدید) یه حس دوگانه‌ای دارم... حس غمِ دوری از کسانی که توی سه سال گذشته بیشتر از محیا و خونواده و بقیه دیدمشون. کسانی که باهاشون زندگی کردم رسماً.

از نود و پنج من هر روز خونه رو به مقصد شغل فعلی ترک کردم. هر شب بعد از غروب آفتاب برگشتم خونه. یعنی سه سال و دو ماه، یعنی سی و هشت ماه، یعنی بیشتر از هزاروصد روز بیشتر از ده ساعت توی این دفتر بودم.

قطعاً دلم تنگ میشه... برای همه‌ی استرس‌ها و تنش‌های برنامه‌های زنده‌ای که تجربه کردیم. برای ارتباطات ویژه‌ی بین بچه‌ها؛ برای جمع شدن دور میز برای ناهار خوردن‌ها، برای گپ‌زدن‌های عصرگاهی درباره مسائل مختلف، برای فوتبال دیدن‌ها، کل‌کل‌های فوتبالی، برای جمعی که بیشتر از همکار، با هم خانواده بودن.

پی‌نوشت: سعی می‌کنم ارتباطم رو با هر جایی که ازش میام بیرون حفظ کنم. امیدوارم همچنان موفق باشم!

#روزنوشت۹۸ – بیست و نهم اردیبهشت

قسمت آخر گات، شاهکار اچ‌بی‌او امشب میاد و ما به زور تونستیم خودمون رو به فصل چهار برسونیم. من تصورم این بود که فصل آخر هشت قسمت قراره پخش بشه و قسمت آخر دقیقا می‌خوره به تعطیلات عید فطر، پس با این شیب که پیش می‌ریم می‌تونیم عیدفطر همگام با دنیا قسمت آخر رو تماشا کنیم. نشد...

نمی‌دونم تاثیر گات دیدن‌ه یا نه؛ اما تحمل حتی یکی دو دقیقه از سریال‌های شبانه ماه رمضونیِ تلویزیون هم سخت شده. نه تنها سریال‌های تلویزیون که دیدن هیولا هم اذیتمون می‌کنه. ریتمش، داستانش، شوخی‌ها، کاراکترها، پیش‌بینی‌پذیر بودن و هزار تا مولفه‌ی دیگه که باعث میشه به منِ مخاطب نچسبه.

ماهواره روزهاست روشن نشده، تلویزیون جز برای یکی دو برنامه خاص روشن نمیشه و همیشه لپ‌تاپ به تلویزیون وصل می‌کنیم که از توش سریال و فیلم ببینیم. دارم به این فکر می‌کنم که چی میشد بدون نیاز به کابل اچ‌دی‌ام‌آی، تلویزیون صفحه‌ی مانیتور لپ‌تاپ رو پخش می‌کرد. داریم چیزی؟ نرم‌افزاری میشه آیا؟ کسی اطلاع داره؟

#روزنوشت۹۸ – بیست و هشتم اردیبهشت

الان که دارم روزنوشت امروز (پنجاه و نهمین روز سال) رو می‌نویسم، حدود یک هفته از اتفاقات این روز گذشته؛ نمی‌دونم دارم کار درستی می‌کنم که با فاصله نسبت به روزهای سپری شده می‌نویسم یا نه.

نوشته‌هایی که همون شب در مورد اتفاقات هر روز پست میشن، تازگی و طراوت خاصی دارن، واقعی‌ترند و افشاگرانه‌تر. مقدار غُر زدن‌هام توشون بیشتره و به شکل محسوسی باعث خالی شدنم می‌شد.

الان اونقدر پُرم که حد نداره، غمگینم و تلخ. در حالی که بیست و هشتم اردیبهشت حالم خوش بود، صبح با روی گشاده رفتم دفتر، کم‌کم کارها رو تحویل دادم و فضا رو آماده کردم برای تغییر... شب هم با علی و خانمش رفتیم بیرون که خیلی خوش گذشت، از آپارات و تلویزیون و سینما و دنیا حرف زدیم.

به نظرم باید فاصله کمتر شه، نه همون شب نوشته شه و نه با یه هفته فاصله. ولی همین که بعد از دو ماه این پروژه که برای سال جدید شروع کردم سرپائه، جای خوشحالی داره.

مرسی که می‌خونید و چند روز فاصله میفته حواستون هست و یادآوری می‌کنید. مرسی که می‌بیندم بهم می‌گید که می‌خونید. این دیده شدن‌ها باعث میشه سخت‌تر بگیرم... تلاش کنم بهتر بنویسم... که شما هم بعد از خوندن پست‌ها حالتون بهتر بشه. دو نقطه لبخند.

#روزنوشت۹۸ – بیست و هفتم اردیبهشت

یکی از عجیب‌ترین اخرهفته‌های تاریخ پنج - شش ساله‌ی زندگی‌مون بود. آخرین بار که اینطور وحشیانه یه سریال رو دنبال کرده بودیم، برای دیدن فصل اول «خانه اسکناس» بود، که ساعت پنج بعدازظهرِ یه روز زمستونی شروعش کردیم و نزدیک صبح، با اتمام فصل خوابیدیم.

چیه این #گات؟ تن و بدن آدم از عمقِ نگاهِ نویسنده‌ به دنیا می‌لرزه. مخصوصاً که من به شکل وحشیانه‌تری دارم توی فضای اینترنت، مقاله و فکت و گزارش ازش می‌خونم؛ و می‌بینم که چطور آقای مارتین حواسش به همه چیز بوده.

اینکه به شکل تقریباً محسوسی هر قوم و قبیله‌ای رو میشه متناظر با یک قوم و ملت در دنیای واقعی دونست، برام خیلی جالبه. (ما الان فصل چهار هستیم!) به خصوص مسیرِ مادر اژدهایان در شرق. دوتراکی‌ها که شبیه به مغول‌ها ن، اون شهر ساحره‌ها که خیلی آدم رو یاد مصر می‌اندازه و شهر زرد که به تمدنشون می‌بالیدن و عمیقاً یادآور یونانیان بودن.

با محیا امشب توی پارت استراحت‌مون صحبت می‌کردیم؛ چه حیف که هیچکس توی این مملکت، نه الان و نه قبل از انقلاب، فکر ساخت یه کار ماندگار و جهانی با #شاهنامه نبوده. نه تنها داستان‌های شاهنامه‌ی ما چیزی کم از این#بازی_تاج_و_تخت نداره، که به نظرم خیلی جذاب‌تر، هیجان‌انگیزتر و دلچسب‌تره.


تا وقتی سریال‌های الف ویژه‌ی#تلویزیون به شکل کاملاً مذهبی سراغ ساخت زندگی مختار و سلمان و موسی و یوسف میرن، نمیشه ازشون انتظار داشت؛ ولی کاش از این میلیاردها و تیلیاردها اختلاسی که شد، یکی محض پولشویی هم که شده، یه کار ماندگار و تاریخی از شاهنامه می‌ساخت که آیندگان بابت بی‌توجهی به ادبیات‌مون بهمون فحش ندن!

#روزنوشت۹۸ – بیست و ششم اردیبهشت

#هنر_ظریف_بی‌خیالی ؛ توی ترجمه البته کمی ادب خرج شده؛ ترجمه درست‌ش اینه: «هنرِ ظریفِ به ...خمم» یا «هنر ظریفِ به قوزکِ پا گرفتن»

خیلی جاها تعریفش رو شنیده بودم... ولی نمی‌دونستم که چیه توش! یعنی فکر می‌کردم یه نویسنده‌ای از جنس بوکوفسکی، نشسته و از بیهودگی دنیا حرف زده؛ که بابا اینقدر سخت نگیرین، شل کنید و لذت ببرید. .
ولی کتاب، فلسفی‌تر و آموزشی‌تر از این حرفهاست. من خودم فقط با خوندنِ فصل اول کلاً نگاهم به کتاب عوض شد و دیدم نه، چقدر نگاه فلسفی و عمیقی به این مقوله وجود داره.

فضای کتاب شبیه هنر شفاف اندیشیدن‌ه. (من هنوز کامل نخوندنمش؛ از سرفصل‌ها و فصل یک به این نتیجه رسیدم) طنز شیرینی داره و با مخاطبش خیلی صادق‌ه.

توصیه می‌کنم بخونیدش...
فقط اینکه ناشران مختلفی با عناوین مختلفی ترجمه‌ش کردن 
اما #نشر_کرگدن، ترجمه رشید جعفرپور به شدت توصیه می‌شود.

#روزنوشت۹۸ – بیست و پنجم اردیبهشت

به شکل وحشیانه‌ای در حال دیدن #گات(#گیم_آف_ترونز) (#بازی_تاج_و_تخت) هستیم. درسته کمی دیر شروع کردیم، ولی امیدواریم همگام با سایر طرفداران این سریال، به قسمت آخر برسیم و هیجان پایانش رو با اونها تجربه کنیم.

ما که توی دو ماه گذشته، کلاً هفته‌ای یه قسمت #این_ما_هستیم #thisisus) رو هم نمی‌رسیدیم ببینیم، داریم شبانه‌روز گات می‌بینیم و خودمون هم از وضعیت خودمون متعجبیم.

نکته‌ای که وجود داره اینه که من اصلاً از اسپویل (لو دادن داستان) توی این سریال نمی‌ترسم. (و نمی‌فهمم چرا اینقدر اسپویل براتون مهمه شما؟!) یعنی با توجه به اینکه با تاخیر هشت ساله داریم این مجموعه رو نگاه می‌کنیم، و توی این هشت سال کلی نکته از سریال شنیدیم، عکس دیدیم، کلیپ دیدیم و...؛ و متعاقبِ این تاخیر، سرنوشت خیلی‌ها برامون مشخصه... اما همچنان دیدنِ سریال هیجان داره.

به نظرم گات رو باید فارغ از جوّ عمومی جامعه دید. که همه دنبال اینن که اسپویلش کنن یا نکنن. باید ازش لذت برد و با هیجان و لذت و علاقه دنبالش کرد.

#روزنوشت۹۸ – بیست و چهارم اردیبهشت

دیدین توی تاریخ می‌نویسن که مثلاً پادشاهان قاجار، هر کدوم میانگین 25 سال حکومت کردن؟ هر کی چندسال بالا و پایین، بالاخره توی همین حول‌وحوش فرمانروایی کرده... (غیر از ناصرالدین شاه که گویا بالای نیم قرن پادشاه بوده)

من حساب کردم توی دوازده سالی که در بازار کار کشور مشغول به کارم (نکته: اگه بیمه داشتم ده - دوازده سال دیگه بازنشسته می‌شدم!) میانگین هر سه سال شغلمو عوض کردم. اون دو سه سال اول که به تجربه‌اندوزی توی مطبوعات گذشت، بعد سه سال تمام در خدمت تلویزیون بودم، دوباره حدود سه سال برگشتم به دنیای مطبوعات و کار روتینِ روابط عمومی. برای بار دوم، سه ساله که تلویزیون بودم؛ و در نهایت الان وقتشه که از تلویزیون دل بکنم...

تصمیم سختی بود اما کاملاً عاقلانه گرفتمش!

#روزنوشت۹۸ – بیست و سوم اردیبهشت

مثل کک به تنبون‌م افتاده... «تغییر» رو عرض می‌کنم! هی توی گوشم زمزمه می‌کنه که یه حرکتی بکن، یه تغییری، تحولی، پیشرفتی، پسرفتی، آپدیتی... چیه این رکودِ لعنتی؟ چیه مثل مرداب، راکد شدی و تکون نمی‌خوری... تکون بده، یالا تکون بده.

اصولاً برای خیلی‌ها تغییر سخته؛ یعنی از یه موقعیت به موقعیت جدید رفتن، براشون مصیبت‌ه. من اما همیشه از تغییر استقبال کردم. با این حال، متاسفانه یا خوشبختانه، کمتر موقعیتِ تغییر برام به وجود اومده. همیشه یه جوری توی هر کاری که بودم، فرو رفتم که کسی به فکر تغییرم نمی‌افتاده در حالی که خودم توی دلم به فکر تغییر خودم بودم!

این تغییر، یه هیجانی داره که با هیچ چیز دیگه قابل مقایسه نیست. مثلاً من هنوز بعد از شش ماه، از تغییر گوشی موبایلم خوشحالم... هنوز توی منوهاش بخش‌های کمتردیده‌شده رو می‌جویم(!) و به قول امروزیا ور میرم و از این ور رفتن، لذت می‌برم.

با توجه به رخدادهای شش سال گذشته، با تغییر خونه و شغل و گوشی و ماشین و...، الان قدیمی‌ترین چیزی که دارم لپ‌تاپمه! که اونم امیدوارم موقعیتی پیش بیاد عوضش کنم. (منم نخوام، خودش فکر کنم همین‌روزها زیردستم دار فانی رو وداع کنه... از بس که صداهای عجیب غریب داره درمیاره و داغ می‌کنه و...)

شما با تغییر چطورین؟ ازش استقبال می‌کنید یا فرار؟!

#روزنوشت۹۸ – بیست و دوم اردیبهشت

اگر فکر کردین ماجراهای تولدم تموم شده، باید بگم کور خوندین! مگه من ول می‌کنم این ورود غرورآفرین به دهه چهارم زندگی رو؟

چند روز بعد از تولدی که محیا برام گرفته بود، موقع انتشار عکس دسته‌جمعیِ اون روز، نوشتم که چقدر دوست داشتم بیشتر خودم رو توی آینه وجودتون ببینم! و نمی‌دونستم که موازیِ این پستم، محیا ازتون خواسته که چند خط درباره‌م بنویسید. که در قالب یه مجموعه منتشرش کنه.

به نظرم بهترین هدیه‌ای بود که می‌شد برای سی‌سالگی یکی مثل من تهیه کرد. سی به علاوه سه یادداشت برای سی سالگی. دل‌نوشته‌ی سی و سه نفر از شما برای من، درباره من.

دم محیا گرم و دم شما گرم که براش/برام نوشتید. کاش می‌تونستید حجم احساسم موقع خوندن تک‌تک نوشته‌هاتون با دستخط خودتون رو درک کنید.

دو سه تاش بیشتر از بقیه دلمو لرزوند... دم نویسنده‌هاشون بیشتر گرم.

جای بقیه‌تون هم خالی...

لینک مشاهده یادداشت‌ها:

https://www.instagram.com/p/Bxk31GHFdWY/

#روزنوشت۹۸ – بیست و یکم اردیبهشت

شعور یه چیز ذاتی‌ه. اینو همیشه خواهرهام توی دوره‌ای که نوجوون بودم راجع به آدم‌های بی‌شعور میگفتن... من الان میخوام این جمله رو با اعماق وجود تایید کنم. بله... متاسفانه شعور اکتسابی نیست و توی ذات آدم‌هاست.

آدم بی‌شعور توی زندگیم کم ندیدم. از خانم همسایه که هفت تا پسربچه زیر ده سال داشت (در چه بازه‌ی زمانی‌ای زاییده بود؟ مگه میشه؟ مگه داریم؟) و هر هفت تا بچه‌ش توی جوبِ کوچه مسجد بزرگ شدن و الان هیچ تصویری از سرنوشت هیچکدومشون ندارم. تا بچه محلی که یادمه در اغلب موارد بازی کودکانه‌ی ما بچه‌های کوچه رو به گند می‌کشید و حال‌مون رو می‌گرفت.

از ناظمِ مدرسه عمار که به خاطر ده دقیقه تاخیر صبحگاهی توی سرمای سگ‌لرزونِ زمستون با کابلِ برق که مس از نوکش بیرون زده بود، ما رو کتک می‌زد تا معلم فیزیک دبیرستان که با مشت به سینه بچه‌ها می‌کوبید و جلوی چشم من، چندنفر کارشون به بیمارستان کشید.

از همکلاسی دانشگاهی که با شوخی جنسی، دخترها رو آزار می‌داد تا استادِ مذکری که با بقیه مذکرها مشکل داشت و نمره رو به حجم عشوه می‌داد، پسرها جایی توی علاقه‌مندی‌هاش نداشتن.

از پسری که با دروغ‌های عجیب و غریبش، با روح و روانِ یک جمع دوستانه بازی می‌کرد و اون جمع رو به هم می‌ریخت تا دختری که به خاطر نیازهای عاطفی عجیب و غریبش، به خاطر عاشقی‌های گاه و بیگاهش، گند زد به یه اکیپ و از هم پاشوند گروه رو.

از آقای مدیری که با تصمیمات احمقانه، جمع بزرگی از آدم‌ها رو آزار می‌داد (و شاید اینطور نیازهای روحیش ارضا می‌شد) تا همکاری که با رفتارهای بی‌شعورانه خودش، همیشه گند می‌زد به اعصاب بقیه. (و شاید اون هم این شکلی نیازهای روحی خودش رو ارضا می‌کرد.)

نمی‌دونم تعریف رفتار بی‌شعورانه عرفِ جهانی داره یا نسبی‌ه و متناسب با فرهنگی که آدم‌ها توی اون رشد پیدا کردن، می‌تونه متفاوت باشه. اما سعی کنیم، حداقل اون بخش از مصادیق رفتارهای بی‌شعورانه که بخش بزرگی از جامعه پذیرفتنش رو رعایت کنیم... کمتر بی‌شعور باشیم!

#روزنوشت۹۸ – بیستم اردیبهشت

من آدم آرومی هستم. یعنی کمتر کسی دادوفریاد کردن من رو دیده. (ته‌ِ عصبانیتم، اغلب بعد از خستگی‌های طولانی، با فحش‌های بی‌هدف به افرادِ نامعلوم بروز پیدا میکنه؛ این رو بچه‌های ویدیوچک توی ضبط برنامه‌های نوروز97 دیدن و تصدیق میکنن! :D ) تا حالا نشده توی خیابون سرِ تصادفات کوچیک یا مسائل رانندگی، بخوام با کسی دهن به دهن بذارم و داد و فریاد راه بندازم. کسی ندیده توی محیط کار، در بدترین شرایط ممکن هم، صدام رو بلند کنم یا در رو بکوبم و عصبی‌بازی دربیارم. (هرچند خیلی وقتها توی ذهنم شهاب حسینیِ جدایی نادر از سیمین میشم، ولی هیچوقت این ذهنیتم بروز پیدا نکرده.)

اما خب مثل هر آدم دیگه‌ای، من هم عصبانیت‌های خاص خودمو دارم. از چیزهایی خسته میشم، کلافه میشم، از چیزهایی حرصم می‌گیره، عصبانی میشم، خشن میشم... ولی تلاش کردم هیچوقت این خشونت و عصبانیت رو کسی نبینه. تلاش می‌کنم توی خودم بریزم و همچنان از نظر جامعه، پسر آرومی باشم که آزارش به مورچه هم نرسیده! خیلی‌ها این رو تصدیق میکنن، درسته؟

نود و هشت تصمیم گرفته بودم که برون‌گراتر باشم. اگه از چیزی عصبی میشم، بروز بدم، بگم که عصبانی شدم... که شاید از نظر روحی روانی، ذهنم آروم‌تر شه. اما نشده هنوز. شاید محیا باهام موافق نباشه... بگه که نه، تو به اندازه آدم‌های دیگه عصبی و خشن و بداخلاق و اینها هستی... ولی هم من و هم خودش می‌دونیم که اینطور نیست! (هیچ رقمه نمی‌پذیرم که آدم بداخلاقی هستم!)

شما که من رو دیدین بگین... من آدم عصبی و بداخلاق و تندی هستم؟! اگه آره... برم خودمو اصلاح کنم!

#روزنوشت۹۸ – نوزدهم اردیبهشت

همه جا بحث ساسی‌مانکن‌ه. از وزیر و وکیل گرفته تا اینفلوئنسرها و سلبریتی‌ها و کاربران عادی فضای مجازی. نمی‌دونم به قول احمدی‌نژاد که از نظرش «مگه مشکل ما موی مردمه؟!»، آیا مشکل الان مملکت‌مون آهنگ پخش شده توی مدرسه‌هاس؟ بی‌خیال بابا.

تکلیف ساسی که مشخصه، تکلیف نهادی فرهنگی با تولیدات فاخرشون هم مشخصه؛ اینکه چی میشه بچه‌های دهه نودی (بله... خوشبختانه یا متاسفانه اغلب این بچه‌ها کلاس اول و دوم هستن و متولدین دهه ترسناک نود محسوب میشن) این آهنگ‌ها رو برای حفظ کردن انتخاب می‌کنن، نکته خیلی مهمی‌ه که اغلب نادیده گرفته میشه.

وقتی ما فکر می‌کنیم چون سال هفتادوفلان، توی قانون نوشتیم که داشتن ماهواره توی خونه جرم‌ه، پس هیچکس ماهواره نداره؛ وقتی ما فکر می‌کنیم که حکم دادیم و تلگرام و هزار و یک سایتِ دیگه فیلتر شه، پس هیچکس محتوای غیرمجاز به دستش نمی‌رسه... میشه این وضعی که الان داریم.

مردم ما خیلی وقته که موسیقی‌شون موسیقی مجازِ دارای تاییدیه وزارت ارشاد یا صداوسیما نیست. مردم ما خیلی وقته که خوراک فرهنگی‌شون رو از جایی غیر از مجاری قانونی دریافت می‌کنن. کاش حالا که فیلم رقص دختربچه‌های دبستانی‌مون رو دیدیم، دیگه انکارش نکنیم. یه ذره به خودمون بیایم... که بپذیریم این مردم رو.

پی‌نوشت: امثال ساسی و تتلو، جامعه هدف مشخصی دارن، اتفاق بامزه اینجاست که با این حجم از پرداختِ رسانه‌های عمومی و دولتی بهشون، مجموعه‌ی کسانی که با اینها آشنا میشن، چند برابر میشه. و اتفاق بامزه‌تر اینجاست که مسئولان ما از رو نمیرن، باز همون اشتباه همیشگی رو تکرار میکنن.

#روزنوشت۹۸ – هجدهم اردیبهشت

امروز توی خانه اندیشمندان علوم انسانی، به همت بچه‌های این مجموعه، فیلم #خانه_پدری ساخته جنجالی کیانوش عیاری رو دیدم.

باید بگم از نظر فیلمنامه و روایت، همونطور که حسین خان معززی‎نیا گفتن، میشه فیلم رو بهترین فیلم تاریخ سینمای ایران دونست. هرچند در نقطه‌ی مقابلِ طراحی صحنه فوق‌العاده‌ی کار، بازی‌ها چنگی به دل نمی‌زدن و گاه، حرص مخاطب رو هم درمیارن.

اما یه مسئله موقع دیدن فیلم توی ذهنم می‌چرخید و همش دنبال جوابش بودم. اینکه جدا از خشونتِ عریانِ نشون داده شده توی فیلم (که ان‌شاالله با اجرای قانون محدودیت سنی در سینما حل شدنی ست)، چرا با نمایش این فیلم اینقدر مشکل وجود داره؟

خانه پدری سال 89 ساخته شده، بعد از سه سال پرحاشیه، سال 92 در جشنواره فیلم فجر به نمایش دراومده، بعد از دو روز اکران محدود در سال 93 به صندوقچه فیلم‌های توقیفی راه پیدا کرده و تا امروز جز چند نمایش دانشگاهی، از چشم مخاطبان دور مونده.

به نظرم مشکل اصلی مخالفان اکران این فیلم، با دیدن خودشون روی پرده سینماست. دیدین که آدم‌ها اغلب از شنیدن صدای خودشون حرص‌شون می‌گیره یا دیدن عکس‌های خودشون رو دوست ندارن؟ اینجا هم رفقای ما در نهادهای زورگوی بالادستی، از اینکه خودشون رو اینقدر باجزییات روی پرده سینما ببینن، خوششون نمیاد. انگار که یه نقطه ضعفی که فکر می‌کنی خیلی‌ها ازش خبر ندارن، رو بشه و با اون بخوان مسخره‌ت کنن... اینجا هم نقطه ضعفِ این دوستان در مورد اهمیت و نقش زن‌ها توی زندگی‌شون، با فیلمِ کیانوش عیاری رو شده و از این موضوع ناراحتن.

امیدوارم این فیلم حتی اگر اکران نشد، به شکلی به دست مردم برسه و به طور عموم دیده بشه. که شاید، شاید، شاید بعضی‌ها فهمیدن که تفکرشون نسبت به نیمی از جامعه، اشتباه و مسخره و کاریکاتورگونه‌ست.

#روزنوشت۹۸ – هفدهم اردیبهشت

چیه این فوتبال؟ (این جمله رو به نظرم مثل شعر معروف سعدی که میگن سردر سازمان ملل‌ه – که البته میگن سردر یه بخش کوچیکی‌ه - باید به نقل از فردوسی‌پور سردر فیفا بنویسن!

بعد از حذف استقلال و پرسپولیس از آسیا، واقعا نیاز بود که دنیا قشنگی‌هاشو بهمون نشون بده. و چه زیبایی بالاتر از دیدن بازی لیورپول – بارسلونا اون هم توی آنفیلد و اون هم با این پایانِ رویایی.

من وقتی عقلم رسید استقلالی شدم. همون پنج و شش سالگی. توی فوتبال اروپا هم برزیل رو به شکل کلاسیکی دوست داشتم. توی دوره راهنمایی، فهمیدم که چقدر عاشق تیم آ س رم هستم... توی دبیرستان عاشق تیم ملی آلمان شدم. / ترکیب استقلال، رم، آلمان؛ علاقه‌مندی ثابت باشگاه ایرانی، باشگاه خارجی و تیم ملی خارجیِ من بود تا دو – سه سال قبل.

وقتی بازی فوتبال رو توی کنسول بازی تجربه کردم، دیوانه‌وار عاشق بارسلونا شدم. (رم سال‌ها بود نه توی اروپا و نه توی لیگ اتفاقی رقم نمی‌زد. توتی هم در آستانه خداحافظی بود) هیجانی و به خاطر تیکی‌تاکا بارسایی شدم. هیجانی که زود از بین رفت و من دوباره به رم برگشتم.

توی یکی دو سال گذشته، و بعد از دیدن فوتبال120 و عاشقانه‌های فردوسی‌پور برای لیورپول؛ دیدم که من چقدر پتانسیل این رو دارم که کنارِ رم، دیوانه‌وار لیورپول رو دوست داشته باشم.

و حالا لیورپول رو عمیقاً دوست دارم. فارغ از بردِ دراماتیکش و صعودش به فینال چمپیونز لیگ. فارغ از نتایج رویایی چند فصل گذشته که خیلی‌ها رو عاشق خودش کرده. فارغ از رنگِ قرمز پیراهنشون! من فهمیدم که روحیاتم با لیورپول سازگارتره. انگار که دوست‌های قدیمی و رفقای خودم توی زمین میرن و برای بهتر بازی کردن، برای قهرمانی، برای سرگرمی، می‌جنگن.

به امید قهرمانی توأمان توی لیگ و اروپا.

#روزنوشت۹۸ – شانزدهم اردیبهشت

امروز میخوام یه سایت به شدت کاربردی بهتون معرفی کنم. سایت متمم؛ محل توسعه‌ی مهارت‌های من. شاید چندنفری این سایت رو دیده باشن اما من می‌خوام به اونا که ندیدن توصیه کنم حتما این روزها بهش سر بزنن.

نمی‌دونم شما چقدر از این کتاب‌های موفقیت و انگیزشی که همش به مخاطبانشون انرژی مثبت و حالِ خوب میدن (حتی الکی) خوندین. اگه توی این روزها دنبال جایی غیر از تلگرام و خوندن خبرهای منفی و تلخ و اغلب اشتباه هستید، یا می‌خواین از محیط اینستاگرام و شوآف دوستان‌تون راحت بشین، سایت «متمم» رو به شدت بهتون توصیه می‌کنم.

سایت چند لایه داره؛
پوسته اولیه که وقتی برای اولین بار وارد سایت می‌شید، باهاش روبرو خواهید شد؛ توی این پوسته اغلب تبلیغ کارگاه‌ها و کلاس‌ها و فایل‌هاست.
پوسته دوم وقتی خودش رو بهتون نشون میده که عضو سایت بشین. خیلی هم سخت نیست، یه ایمیل می‌خواد و یه رمز عبور. مثل خیلی از سایت‌های دیگه. وقتی عضو سایت بشین، بخش اعظم مطالب براتون باز میشه و می‌تونید ازش استفاده کنید.
پوسته سوم هم برای اعضای ویژه ست که باید اکانت بخرید. (نسخه کامل بعضی مطالب تخصصی، کارگاه‌های خاص و مقالات ویژه پولی هستن)
برای شروع اصلا خرید اکانت توصیه نمیشه... فعلاً وارد سایت بشین و دسته بندی مطالب رو نگاه کنید، ببینید اصلا موضوعاتش به دردتون می‌خوره یا نه؟ اونقدر مطلب رایگان داره که حالاحالاها نیاز به خرید اکانت نداشته باشین.

از منوی سایت بخش توسعه فردی رو پیدا کنید؛ کلاس‌هایی مثل مدیریت زمان، مدیریت استرس، استعدادیابی، کارگاه عزت نفس، مهارت‌های ارتباطی، هوش هیجانی، خودشناسی، زبان بدن، سواد دیجیتال، سواد عددی، روانشناسی پول و... فکر کنم به درد خیلی‌ها بخوره.

پی‌نوشت: اگه خوشتون اومد به دیگران هم توصیه‌ش کنید.

#روزنوشت۹۸ - پانزدهم اردیبهشت

یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ
یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ
یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ
حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ 

سی سال تمام!

#روزنوشت۹۸ - چهاردهم اردیبهشت

آدم باید از خودش راضی باشه؟ / یعنی به خودش بگه ببین چه موقعیت خوبی داری، ببین چه شرایط مناسبی پیدا کردی، ببین سالمی، زنده‌ای، نفس می‌کشی، کار داری، پول درمیاری، سواد داری، خانواده داری / که نیمه‌ی پر لیوان رو ببینه و خدا رو شکر کنه و از ادامه‌ی زندگیش لذت ببره؟

یا باید از خودش ناراضی باشه همش؟ / که پیشرفت کنه... که ایده‌آل‌گرایی رو در خودش تقویت کنه... که بگه من که هنوز چیزی نیستم، به جایی نرسیدم، کاری نکردم، باری برنداشتم، پولی ندارم، شرایط خاصی پیدا نکردم و هیچی نیستم... / که نیمه‌ی خالی لیوان رو ببینه و به خودش تلنگر بزنه و تلاش کنه برای رسیدن به نیمه‌ی پر و امیدوار به آینده‌ای روشن باشه؟

موضع انگیزشی و روانشناسانه‌ش میشه اینکه علاوه بر اینکه نیم‌‌نگاهی به بخش پر لیوان داری و داشته‌هات راضی هستی، تلاش کن به نداشته‌هات برسی، پیشرفت کنی و بالاتر بری.

اما یه مشکلی وجود نداره... هم من می‌دونم و هم شما که ما توأمان نمی‌تونیم این دو تا احساس رو با هم داشته باشیم. انگار که مغزمون، قلب‌مون، بدن‌مون نمی‌تونه در کمالِ امید، ناامیدی هم داشته باشه یا در کمالِ ناامیدی، امید داشته باشه. ما همیشه به یه طرفِ این دوگانه غش می‌کنیم...

و من همیشه از بودن در طرفی که هستم حالم خوب نیست. نه می‌خوام امیدوارم باشم و نه ناامید. نه می‌خوام خوش‌بین باشم و نه بدبین. نه می‌خوام راضی باشم و نه ناراضی. ولی انگار خدا هنوز این آپشن رو روی ما فعال نکرده... یا اگر فعال کرده، آپدیتش برای من نیومده!

شما حرف منو تصدیق می‌کنید یا این آپدیت (که بتونید توأمان دو حالت رو با هم داشته باشید) براتون فعال شده؟

#روزنوشت۹۸ – سیزدهم اردیبهشت

چندوقتی هست که کتاب نخوندم؛ توی ایام عید نوروز که خیلی شلوغ‌تر بودم و تایم زیادی (از بخش مفید روزم) رو باید می‌رفتم سرکار، شبها حداقل نیم ساعت کتاب می‌خوندم؛ اما الان که خلوت‌ترم، هیچ. اسیر گوشی شدم و افسارِ زمانم رو دادم دستِ گوشی.

نشستم توی کافه بازار و گوگل پلی هر چی نرم‌افزار که فکر می‌کردم کاربردی‌ه رو ریختم روی گوشی. نمی‌دونم چرا؛ احتمالا از سر بیکاری. ولی خب چندتاشون خوب بودن. مثل پینترست (اپلیکیشنی عکس‌محور – شبیه اینستاگرام – اما حرفه‌ای‌تر که پیشنهاد محیا بود)، لینکدین (شبکه اجتماعی متخصصان!)، هلو (نرم‌افزار آموزش زبان با بازی و گرافیک متفاوت)

به نظرم باید اساسی روی مدیریت زمان کار کنم. نمی‌دونم بزرگان و افراد موفق وقت‌شون رو چطوری می‌گذرونن، اما من متوجه شدم زمان زیادی رو با گوشیم می‌گذرونم. از اونجا هم که نمی‌تونم گوشی رو کنار بذارم و یه جورایی مثل همین عینک، به واجباتِ زندگی تبدیل شده، سعی می‌کنم با استفاده از اپ‌های کاربردی، حضورم داخلش رو مفیدتر کنم.

#روزنوشت۹۸ - دوازدهم اردیبهشت

امروز می‌خوام از همه کسانی که بهم نه فقط درس، که #تخصص یادم دادن، بنویسم.

از «محمود فرجامی» که اواسط دهه هشتاد (دوران وبلاگ‌نویسی)، به واسطه سایت آی‌طنز، نکات مهمی درباره طنزنویسی بهم گفت که هنوز آویزه‌ی گوشم‌ه.

از همه‌ی بچه‌های «همشهری جوان»ِ اواخر دهه هشتاد که روزنامه‌نگاری رو بهم یاد دادن... «ایمان جلیلی» و «احسان ناظم بکایی» و «محمد جباری» که کلاس‌های روزنامه‌‌نگاری خلاق رو باهاشون گذروندم. «سیدجواد رسولی» سردبیر مجله و «محسن امین»، «کامران بارنجی» و «محمد اشعری» که در دل کار، بهم درسِ درست نوشتن و درست نگاه کردن به سوژه‌ها رو دادن.

از اساتید مدرسه روزنامه‌نگاری همشهری، «علی اکبر قاضی زاده» و «حسن نمکدوست» و «فریدون صدیقی» که به ترتیب، گزارش و خبر و مصاحبه بهم یاد دادن.

از «حامد جوادزاده» که سال نود، به منِ روزنامه‌نگارِ مکتوب، ژورنالیسم تلویزیونی آموزش داد.

از «مهدی فروتن» دبیر فرهنگ روزنامه همشهری در اون سال‌ها که رییسِ وقتِ اداره رسانه‌ی روابط عمومیِ سازمان فرهنگی شهرداری تهران بود و «مهدی محمدی» مدیرکل روابط عمومی و بقیه همکارانِ اون اداره‌کل، که توی دو سال حضورم در اون مجموعه، بهم اصولِ کارِ روابط عمومی حرفه‌ای رو همزمان با کار و رفاقت، تدریس کردن.

از «کامیار میرشاهی» که تمیز نوشتن رو به من یاد داد تا درست‌نویسی و ویراستاری رو جدی بگیرم.

از «احمدرضا معتمدی» که تنها کسی بود توی دانشگاه صداوسیما، که جز درسِ تکراریِ سرفصل‌های دانشگاه، فیلمنامه‌نوشتن و به طور کلی «سینما» یادمون داد.

به طور ویژه، از «علی زاهدی» که چه در دوره‌ی قبلی حضورم در دفترش، و چه در دوره‌ی چند‌ساله‌ی همکاریِ فعلی در تلویزیون؛ هر روز و هر ساعت و هر دقیقه، بهم درسِ زندگی داده... بهم زاویه‌ی نگاه داده... بهم درسِ رسانه شناسی داده... بهم اهمیتِ مردم و مخاطب رو توی کارِ تلویزیونی گوشزد کرده... بهم محکم بودن توی بحران‌ها و مشکلات رو یاد داده... و در یک کلام، فراتر از رییس و تهیه‌کننده و همکار، «معلم» بوده برام.

و از همه‌ی مجریان و برنامه‌سازها و روزنامه‌نگارها و تهیه‌کننده‌ها و مدیران مختلف که توی این سال‌ها باهاشون بودم و کلی کار ازشون یاد گرفتم... (ببخشید اگه اسم نمیارم)

خیلی دوست دارم من هم چیزی اگه بلدم آموزش بدم، موقعیتش نبوده هیچ وقت.

#روزنوشت۹۸ – یازدهم اردیبهشت

تلاش می‌کنم از وضعیتِ نمایشگاه کتاب غر نزنم. مثلاً نگم که چرا مصلی؟ چرا بدون پارکینگِ مناسب؟ چرا اینقدر شلخته و درهم برهم؟! چرا سالن‌ها و فضاها، اینقدر پیچیده و دور از هم؟

امروز با محیا رفتیم خرید. سه تا بنِ دانشجویی داشتیم (برای هرکدوم نود تومن پرداخته بودیم و می‌تونستیم صدوپنجاه خرید کنیم. / با تشکر از «فا») که فکر می‌کردیم با نزدیک به نیم میلیون تومن، اونقدر کتاب می‌خریم که برای بردنش تا ماشین، چرخ‌دستی نیاز میشه!

امسال برخلاف همیشه، نه سالن‌های آموزشی و کودک-نوجوان و ملل و... رو رفتیم، و نه حتی راهروهای شبستانِ اصلی که پر از ناشرانِ درجه دو و سه هستن. یه راست رفتیم انتهای شبستان و غرفه‌های ناشران اصلی و مطرح.

تفاوتِ دیگه‌ی نمایشگاه‌گردیِ امسال با سال‌های گذشته، لیستِ نسبتاً منظمی بود که به لطف پیشنهاداتِ کتابی که توی شبکه‌های اجتماعی دیده بودیم، تهیه کرده بودیم. بدون تورقِ حتی یک کتابِ متفرقه، یه‌راست رفتیم سراغ یکی از فروشنده‌های خسته‌ی غرفه‌ها، و اسم کتاب‌های توی لیست رو گفتیم و بلافاصله، صندوق، کشیدنِ کارت و تحویلِ کتاب.

با نیم میلیون، همین چندتا کتاب رو تونستیم بخریم:
#مجوس ِ صدهزار تومانی! #نبرد_منهیتلر که جاش توی کتابخونه‌مون خالی بود. #باب_اسرار که فکر کنم یه جورایی ملتِ عشقِ سال نود و هشت باشه.#حرف_بزن_خاطره خودزندگی‌نامه‌ی ناباکوف. کتابِ جذابِ#هنر_ظریف_بی‌خیالی که نشر کرگدن منتشرش کرده. #سوگ_مادر شاهرخ مسکوب که فهمیدیم اولین کتابِ کتابخونه‌مون از این نویسنده مطرح‌ه.#تاریخ_جهان نوشته ارنست گامبریچ که برای من یه جورایی ادامه‌ی کنجکاویم درباره تاریخ مختصر بشره. #سان_ستآقای کلاوس مودیک که به پیشنهاد محیا خریدیم. #بیرون_در استاد دولت آبادی که 140 صفحه کتابشون 25 هزار تومن بود! مجموعه خاطرات #احمد_زیدآبادی که پارسال خریدیم اما بدون خوندن کادو دادیم، مجبور شدیم دوباره بخریم.#قمارباز که حیف بود نداشته باشیمش!#درد صادق کرمیار که نمی‌دونم چرا خریدیمش. #تهران_56 که از اون چاپ اولی‌های مهمِ امسال بود. و#باغ_وحش_اساطیر احسان رضایی و#دو_کوچه_بالاتر مریم سمیع‌زادگان. به همراه #سفر_قهرمان جوزف کمبل که محیا خرید، احتمالاً یه جورایی درسی‌ه.


پی‌نوشت: بقیه لیست رو در آینده از#فیدیبو و #طاقچه خواهم خرید. گویا مشکل گرونی کاغذ حل نخواهد شد.

#روزنوشت۹۸ – دهم اردیبهشت

نسبتِ من به تهران، یه عشق و نفرتِ توأمان‌ه. در عین حال که خیلی دوستش دارم، می‌تونم تا سر حد مرگ ازش متنفر باشم.

این روزها که گرونی‌ها و مشکلات اقتصادی پررنگ‌تر دارن خودشون رو نشون میدن و اون سال نودوهشتِ سختی که مسئولان، سال گذشته وعده‌ش رو می‌دادن رو بهتر لمس می‌کنیم، بیشتر از همیشه به فاصله طبقاتی بالا و پایین تهران فکر می‌کنم.

به مردمِ بالادست که براشون فرق نمی‌کنه دلار بخرن یا سکه، خونه بخرن یا ماشین، گوشی بخرن یا یخچال، در هر صورت سود می‌کنن و مردمِ پایین‌دست که براشون فرق نمی‌کنه دلار و سکه و ماشین قیمت‌شون چقدر میره بالا، فقط می‌دونن که هر روز، پیدا کردنِ یه لقمه نون توی این اوضاع اقتصادی، سخت‌تر و سخت‌تر میشه.

نمی‌دونم مثلاً فیلم ساختن یا مستندساختن راجع‌به بدبختی‌های مردمِ پایین‌دست کارِ خوبیه؟ منم اگه ذره‌ای هنر داشته باشم (که ندارم) باید با نوشتن و ساختن از مردمِ مصیبت‌زده، ادای دین کنم بهشون؟ مثلاً الان اون مقامِ مسئولِ محترم که بالا نشسته، از وضعیتِ مردم لبِ خطِ راه‌آهن خبر نداره؟ به فرض که خبر نداشته باشه، با دیدنِ فیلمِ منِ نوعی (ابدویک‌روز یا متری‌شیش‌ونیم) یهو متحول میشه و میگه «وای پسر؛ چرا ما حواسمون به این مردم نبوده؟ همین امروز تمام سیاست‌ها رو به نفعِ مردمِ پایین‌دست تغییر بدیم؟!»

حالم از این شهرِ سیاه‌وسفید خوب نیست. از اینکه یا سیاهِ سیاهه یا سفیدِ سفید. از اینکه تضاد از سر و روش می‌باره.

#روزنوشت۹۸ – نهم اردیبهشت

#هیولا رو دیدیم! نپسندیدیم متاسفانه!
خیلی‌ها میگفتن که انتظارات به قدری از کارِ جدیدِ #مهران_مدیری بالاست که سخت بشه این انتظارات رو برآورده کرد.

من البته همچنان بسیار امیدوارم که در قسمت‌های بعدی ایده‌ی اصلی #پیمان_قاسم‌خانی خودش رو نشون بده و سریال بترکونه.
افتتاحیه‌ی این سریال رو با افتتاحیه‌ی سریال «#این_ما_هستیم Thisisus#» مقایسه می‌کنم و به خودم میگم اون چطور قلابش ما رو گیر می‌اندازه که سه ساله داریم دنبالش می‌کنیم و این چطور شروعش ما رو پس می‌زنه و مأیوسمون میکنه برای ادامه دادن.

با احترام به تمام سازندگانِ این مجموعه، نخریدمش و دانلودی دیدم! (دی‌وی‌دی که اصلاً نمی‌ارزه... راستش امکانات سرویس‌های پخش آنلاین محتوای ویدیویی رو هم اصلاً نمی‌پسندم. در حال حاضر با سبک زندگی من سازگاری نداره!) سازندگان محترمش که ماشالا کم پول ندارن، حلال کنن... فکر کنن از #ماهواره و توی شبکه‌های دوزاری که شبانه روز در حال پخش سریال‌های #نمایش_خانگی هستن، دیدیم!

اوضاع اقتصادی جوریه که نمیشه #تئاتردید. این کارِ جدیدی که اسمشو نمی‌دونم ولی توی تبلیغاتش زده «با اجازه‌ی #تیم_برتون»، بلیطش نزدیک دویست هزار تومنه. یعنی ما دو نفری باید چهارصد هزار تومن بریم تئاتری ببینیم که ریسک جذاب نبودنش اونقدر بالاست که اگه خوب نباشه و بعدش پشیمون بشیم، پشیمونی هیچ فایده‌ای نخواهد داشت و تا ابد خودمون رو نخواهیم بخشید! مگه تئاتری‌ها به #دلار حقوق میگیرن اینقدر گرون کردن کارهاشون رو؟

همونطور که مشاهده می‌کنید غرغرهام از جانبِ زندگی شخصی و کار به زندگی کاری و اشخاص دیگه سوییچ شده؛ باشد که این اتفاق ادامه دار باشد!

پی‌نوشت: یادم باشه در مورد#برنده_باش هم مفصل بنویسم!

#روزنوشت۹۸ – هشتم اردیبهشت

آخرین قسمت ماقبل فینال عصرجدید یکشنبه شب پخش شد. خدا رو شکر این دو سه هفته سرمون شلوغ بود ندیدیمش! محیا به زور توی عید من رو می‌نشوند پای این برنامه و من هر شب، چند تار موی جدید سپید می‌کردم!
چرا این برنامه رو نمی‌پسندم؟
اول اینکه توی دوره و زمونه‌ای که فریادِ نفوذ و تهاجم فرهنگی و غربگرایی و غرب‌زدگی و به طور کلی ترویج سبک زندگی غربی توسط مسئولان فرهنگی مملکت به وضوح شنیده میشه، چطور و با چه متر و معیاری این برنامه مصداق تهاجم فرهنگی نیست و چطور و با چه متر و معیاری هزارویک اتفاق فرهنگیِ دیگه که توسط غیرخودی‌ها انجام میشه، تهاجم فرهنگیه؟
(توضیح: اجرای سندهای جهانی و پذیرش بقیه مواردی که جهان پذیرفته، دلدادگی به غرب‌ه اما وقتی احسان علیخانی گات تلنتِ آمریکایی رو مو به مو کپی می‌کنه، ذوب شدن در غرب نیست؟)

نقد برنامه عصر جدید
دوم اینکه با فرضِ پذیرش اینکه این برنامه ترویج سبک زندگی غربی نیست، کجای این برنامه ایرانیزه شده؟ چه مولفه‌ی ایرانی به این برنامه اضافه شده؟ شما هم مثل من بعد از اجرای قریب به اتفاقِ شرکت کنندگان، به خودتون نمیگین «خب که چی؟» این به اصطلاح استعدادها چه وجه متمایزی دارن و چه تناسبی با فرهنگِ ایرانیِ ما دارن که این برنامه رو از ورژن صرفاً سرگرمی و بدون محتوای جهانیش، به یه اتفاق فرهنگیِ بومی تبدیل می‌کنه؟
سوم اینکه با توجه به تجربه تلخ واسپاری برنامه‌سازی به اسپانسرهای ظاهراً خصوصی در دو سال گذشته و تصدیق این عبارت که «هیچ گربه‌ای محض رضای خدا موش نمی‌گیره»، چطور استعدادیابی جوانان ایرانی به شرکت پرحاشیه به‌پرداخت ملت سپرده میشه؟ چرا صداوسیما خودش بدون اینکه منت‌دارِ به‌پرداخت‌ملت باشه، پشتیبان مالیِ این برنامه نیست؟
چهارم اینکه برنامه از لحاظ تکنیک‌های برنامه‌سازی اشتباهات فاحشی داره. از دکورِ اشتباه و شلوغ و غیرمتمرکزش گرفته تا نقش بلاتکلیف مجری و سوییچ‌های اغلب اشتباه کارگردان، موقع اجرای گروه‌هایی که تحرک بالا دارن. ایرادات نور و صدا و... هم به قدر کفایت روزهای اول گفته شده و قصد تکرارشون رو ندارم.
و پنجم اینکه داوران نه تنها هیچ جذابیتی به کار اضافه نکردن که از فرطِ اشتباه بودن و نچسب بودن در فضای مجازی چهره شدن! با سه نفر (آریا عظیمی‌نژاد رو حساب نمی‌کنم) که هیچ‌کدوم محبوبیت ویژه‌ای در بین مردم ندارن، نیمچه پتانسیلِ اتفاقِ فرهنگی بودنِ برنامه هم از بین میره. کاش اگه فصل بعدی در کار ه، داوران بهتری انتخاب بشه.
نظر شما چیه؟ این برنامه رو می‌پسندید؟

#روزنوشت۹۸ - هفتم اردیبهشت

امروز وقت کردم تا دستی سر و روی گوشیم، لپ‌تاپ، مرورگر، وبلاگ و شبکه‌های اجتماعی بکشم. یه موقع‌هایی احساس می‌کنم که خیلی دارم وقت صرفشون می‌کنم و یه موقع‌هایی هم به خودم میگم چرا من مثل بقیه وقت نمی‌کنم هویت مجازیم رو سروسامون بدم؟

البته که الان از وضعیت زندگی دوم خودم در فضای مجازی (یا به قول دکتر قالیباف، فجازی!) راضی‌ام. فقط مثل زندگی اصلی، منظم نیست؛ که خب بخش زیادیش دست من نبوده و در آینده هم نخواهد بود.

این روزها با یه استارتاپِ تقریباً نوپا آشنا شدم که علی‌رغم اینکه فقط یک جلسه چندساعته باهاشون داشتم، اما خیلی بیشتر از، خیلی کارهایی که ساعت‌ها و روزها و هفته‌ها براش وقت گذاشتم، دلم باهاشونه. و چقدر خوشحالم از اینکه با انرژی و با انگیزه و با حالِ خوب دارن جلو میرن. دوشنبه رسمی‌تر افتتاح میشن... شاید بیشتر ازشون نوشتم.

جز غروب جمعه هنوز وقت نکردم که نمایشگاه کتاب برم. به شدت نمی‌دونم چی می‌خوام. انگار که هیچ کتابی رو دوست ندارم. از هیچ کتابی لذت نمی‌برم. و هیچ کتابی برام جذابیت نداره. فکر کنم یه بیماری روحی-روانی باشه! نه؟!

سایت خبری تحلیلی #سینمای_ما که خیلی وقته وعده‌ش رو دادم، فکر کنم ماه رمضون دیگه راه بیفته. درباره‌ش بیشتر می‌نویسم و کمک‌هایی که می‌خوایم رو بهتون میگم. دوست دارم که اگر کسی خواست مشارکت کنه، بهمون بگه و به جمع کوچیک‌مون اضافه بشه. پایه‌ها دستاشون بالا!

پی‌نوشت: هوا یه خرده برای این موقع از سال سرد نیست؟! :D

#روزنوشت۹۸ - ششم اردیبهشت

بعد از سه چهار روزِ سبک، این حجم از فعالیت نیاز بود! ساعت هفت صبح رفتم معاینه مجدد چشم‌پزشکی؛ آقای دکتر گفت می‌تونی همیشه عینک نزنی! ولی راستشو بخوام بگم، همین دو سه روزه، عادت کردم بهش... بدون اون نمی‌تونم! :D

اومدم خونه و صبحونه خوردم. مقصد بعدی نازی‌آباد بود. پرانتزِ خریدِ گوشی محیا رو به هر شکلی که بود بستیم! و چقدر مسخره‌ست این شرکت آیفون(!) (میدونم که اسم شرکت اپل‌ه. ولی به نظرم به خاطر اون طرح مجلس برای مقابله با شرکت آیفون هم که شده، جا داره تا دو سال به شرکت اپل بگیم شرکت آیفون!) با تحریم و مسخره‌بازی‌های دیگه‌ش کار ندارم. انتقال کانتکت‌ها و اس‌ام‌اس‌ها چرا اینقدر سخت و پردردسره؟

ظهر رفتیم پردیس چارسو. آثار برگزیده و جایزه‌گرفته در اختتامیه اکران ویژه گرفته بودن و ما دو فیلمی که روزهای اول به خاطر شرایط کاری نتونسته بودیم ببینیم رو دیدیم.

اولی فیلم مستند «جای خالی دوست» بود؛ ساخته محمدعلی طالبی. درباره خودکشی اون دو دختر اصفهانی از بالای پل، که می‌گفتن به خاطر بازی نهنگ آبی بوده، ولی توی مستند فهمیدیم که اصلاً روح‌شون هم از این بازی خبر نداشته و قضیه عمیق‌تر از این حرف‌هاست.

دومی هم فیلم سینمایی «رونا؛ مادرِ عظیم» بود. که توی جشنواره با نام «شکستن همزمان بیست استخوان» شرکت کرده بود. دردناک، دردناک و دردناک. با بازیِ به نظرم فوق‌العاده‌ی محسن تنابنده. که فقط کاش خودِ جمشید جانِ محمودی تدوینش نکرده بود و اجازه می‌داد یه تدوینگر حرفه‌ای به فیلمش، ریتم بده و قلب‌ها رو توی سالن بیشتر به درد بیاره.

و حالا امشب؛ من دوباره به این فکر می‌کنم که چقدر خسته‌م! که چرا فردا شنبه‌ست؟ کی بازنشسته میشم؟! :D چرا باید انسان کار کنه اصلا؟ چرا نمی‌ذارن بخوابیم؟ چرا نمیشه همش خوابید؟ چرا ما رو اینقدر اذیت می‌کنن؟! خدایا؛ انسان رو آفریدی که همش سگ‌دو بزنه؟ چرا خب؟ (این سوالات فلسفی پایان ندارد!)

پی‌نوشت: شب و روزگار خوش.

#روزنوشت۹۸ - پنجم اردیبهشت

کم پیش میاد از دست آدم‌ها ناراحت بشم. اصولاً تلاش می‌کنم در عین حال که خیلی غر می‌زنم، از دست آدم‌ها ناراحت نشم. اگر هم ناراحت شدم به روی خودم نیارم. به همین دلیل، فقط برای ثبت در تاریخ می‌نویسم که از چند نفر، امشب خیلی ناراحت شدم؛ اما به رسمِ همیشه، به روی خودم نمیارم!

خیلی زحمت کشیده بود. واقعا هماهنگی چهل نفر آدم که هر کدوم هزار تا مشغله دارن و هزار تا گرفتاری و هزار تا کار و جلسه و مهمونی؛ سخت بود. ولی چون آغازِ دهه چهارم زندگیِ من، تولدِ مهمِ سی سالگیم براش اهمیت داشت، خودش رو خیلی اذیت کرد... محیا رو میگم. ولی به نظرم می‌ارزید. چرا؟ ادامه رو بخونید.

اینکه از در بیای داخل و تمام رفقای دهه سوم زندگیت (از بیست تا سی سالگی) رو یکجا ببینی، شاید در ظاهر به عنوان یه ایونت و مهمونی پرزرق و برق باشه، اما در باطن، یه تلنگرِ اساسی به آدمه... که بیا؛ این کارنامه‌ی ده سال گذشته‌ت.

وقتی با دونه‌دونه‌ی مهمونای امشب درباره دوران رفاقت‌مون (که اغلب ده ساله بود) خاطره‌بازی می‎کردم، ناخودآگاه به شکل موازی توی ذهنم، مهدیِ بیست ساله، بیست و دو ساله، بیست و پنج ساله و بیست و هشت ساله رو می‌دیدم، که چطور بزرگ شد، بزرگ شد و بزرگ شد.

دلم می‌خواست همه‌تون می‌بودید... که خودم رو بهتر توی آینه‌ی وجودتون ببینم. که بیشتر بهم تلنگر می‌زدید. که بهم می‌گفتید کی بودم؟ چیکارا می‌کردم؟ چیا می‌گفتم؟ چه تغییراتی کردم؟

ممنون از همه که امشب خوشحالمون کردن:
از امید و ابراهیم و عبدالرضا به همراه خانواده محترمشون!
از همه‌ی کافه جیم (حسین و لیلا و ارغوان به علاوه‌ی امیر و غزاله و فاطمه و مصطفی)
از مهدی و مریم و کیوان به همراه امیرحسین و «هانیه» که خیلی زحمت کشید.
از مجتبی و اسماعیل و احسان که هرجور شد خودشونو رسوندن!
از محمد که اومد و کامیار و نیلوفر که دیرتر اومدن.
از صادق، از امیرعلی...
از رعنا که مثل خواهر، کنارِ محیا بود
و از کافه ستاره که بهترین میزبانِ ممکن بود.

پی‌نوشت: و خیلی خیلی ممنون از محیا که امشب، بیشتر از یک شب پیر شد. : )

#روزنوشت۹۸ - چهارم اردیبهشت

من آدمِ سخت‌خری هستم! منظورم اینه که در خریدن سخت‌گیرم. (خیلی وقت بود از این کلمات من‌درآوردی و ابداعی نداشتم. گفتم کلمه‌ای به زبانِ شیرین فارسی اضافه کنم که مثل عددِ معروفِ پروفسور باقرزاده، در تاریخ از من به یادگار بماند.) (عددِ معروفِ پروفسور باقرزاده چیست؟ لطفاً به فیلم سینمایی سن‌پطرزبورگ مراجعه بفرمایید!)

نمی‌دونم ژنتیکی‌ه یا اکتسابی؛ یعنی مطمئن نیستم ریشه‌ش به کودکی برگرده یا نه... اما به عنوان مثال، وقتی من برم توی یه بوتیک برای خرید لباس؛ قبل از هر چیز ذهنم لباس‌ها رو به دو دسته‌ی گرون و ارزون تقسیم می‌کنه! اونایی که از حدِ قدرت خریدِ من، بالاتره و اصلا بهشون نگاه نمی‌کنم! و اونایی که با کمی بالاوپایین، میشه یه جوری خریدشون.

توی این مرحله اصلا نگاهم هم به لباس‌هایی که گرونن و قصد خریدشون رو ندارم، نمیره. و برعکس، چشمم دنبال قیمتِ لباس‌هاست تا خودم رو با متناسب با قیمت‌شون راضی کنم که این مدل، زیباتره و بیشتر مناسب منه!

نمیگم اخلاق خوبیه ولی توی پنج-شش سالی که از زندگی مشترک‌مون می‌گذره، من اون آدمی بودم که همیشه برای خریدها، ترمز می‌شدم و همچون نفس اماره (یا لوامه؟ کدوم به آدم عذاب وجدان میداد؟!) مانع خریدن خیلی چیزها توسط محیا شدم. اصلا از کارم دفاع نمی‌کنم چون کم نبوده مواقعی که زیاده‌روی کردم و نذاشتم جنسِ موردِ نیازمون خریداری بشه! یا بی‌دلیل جلوی خرید یک چیزی که تغییر محسوسی در روند مالی‌مون نداشته رو گرفتم.

همه‌ی اینها رو گفتم که بگم فرهنگِ خرید خیلی مسئله‌ی مهمی‌ه؛ چیزی که مطلقاً توی جامعه ما به هیچ بچه‌ای آموزش داده نمیشه. خاصه اینکه با توجه به اختلاف طبقاتی وحشتناکی که بین اقشار مرفه و متوسط جامعه وجود داره، آدم نمی‌دونه از اینکه برای یه بچه هشت ساله، چند میلیون پول تبلت و پی‌اس‌فور و... بده خوبه یا بد.

هفت میلیون تومن پولِ پی‌اس‌فور نصف حقوقِ یک پدر و چهار ماه حقوقِ یک پدرِ دیگه‌ست. ولی الان در جامعه مزخرف ما، نیاز مشترک فرزندان این پدرهاست. من الان نمی‌دونم اگر جای پدر این دو بچه بودم، خودم رو به آب‌وآتیش می‌زدم که حتماً هر جور شده این وسیله سرگرمی‌سازی رو بخرم یا با گوشزد کردن اینکه خیلی‌ها الان نون ندارن بخورن، بچه‌م رو راضی کنم که براش نخواهم خرید!

پی‌نوشت: گوشیت مبارک محیا خانم!

#روزنوشت۹۸ - سوم اردیبهشت

ما رو توی بخش ملی جشنواره فیلم فجر تحویل نمی‌گیرن؛ امسال سومین سالی‌ه که از جشنواره جهانی فیلم فجر داریم استفاده می‌کنیم و البته بیشتر از فیلم‌های جهانی(!) فیلم‌های ایرانی می‌بینیم. هم رفقا و هم همکارانی که خیلی وقت بود ندیده بودیم رو می‌بینیم، و هم چند فیلم ایرانی و مستند و خارجی می‌بینیم، و هم از خدمات خیلی خوب پردیس سینمایی چارسو استفاده می‌کنیم. #فودکورت_چارسو!

امسال تا اینجا، این چند تا فیلم رو دیدیم:

بی حسی موضعی: که توی روزنوشت شنبه درباره‌ش نوشتم. دوسش داشتم و امیدوارم اکران عمومی بشه و بترکونه.

جهان با من برقص: اولین فیلم سینمایی سروش صحت رو واقعا نمیشه فیلم ضعیفی قلمداد کرد. (قلمداد کرد؟ چه فرهیخته و ادبی!) خیلی با فضای فیلم ارتباط برقرار نکردم. به قول صفی یزدانیان، که برای این فیلم نوشته بود «بلاتکلیفه؛ نه طنز و نه جدی و نه هنری و نه کلاسیک»؛ باید بگم آخرشم نفهمیدیم: به چشم یه کار کمدی باید نگاهش کنیم؟ یا یه فیلم جدی و هنری با رگه‌های طنز؟ یا یه کار تجاری که صرفاً برای فروش ساخته شده؟

مستند بهارستان خانه ملت: از صدای خیلی بلندِ سالن چهار و گفتارمتنِ اعصاب‌خردکنِ کار که بگذریم؛ این مستند رو پسندیدم. از این جهت که مثل یه کتاب تاریخی، از اول تا آخر یه نقطه از شهر رو پیگیری کرده بود و سرنوشتش رو روایت کرده بود. لابلاش هم به خوبی گریزی به مسائل سیاسی و تغییرات حکومتی زده بود. فقط من نفهمیدم، چرا بعد از انقلاب، به بهارستان/مجلس نپرداخته بود؟ انگار که مستند رو سال 58 ساخته بودن و هیچ اطلاعی از سرنوشت این میدان و این مجموعه در سالهای بعد در دستشون نبوده! جا داشت به حواشی مربوط به ساختمان جدید مجلس هم توی مستند اشاره می‌کردن.

با آدولف چطورین؟ : این فیلم آلمانی که بر اساس نمایشنامه‌ای فرانسوی با عنوان «اسم» ساخته شده، من دو بار به شکل تئاتر، (یکبار با نام «اسم» ساخته لیلی رشیدی و یکبار با نام «پپرونی برای دیکتاتور» ساخته علی احمدی) دیده بودم... نه اینکه اصلاً بهش نخندم ولی مطلقاً نفهمیدم چرا مردم اینقدر اگزجره و غیرطبیعی به شوخی‌های فیلم می‌خندیدن. نکته دیگه‌ای که برام جالب بود حجم شوخی‌های جنسیِ توی فیلم بود که به مراتب، کمتر از ورژن‌های ایرانی بود و اصلاً نیاز به برچسب‌های مثبت چهارده و اینها نداشت.

پی نوشت: با تشکر ویژه از جشنواره جهانی فیلم فجر که حال و هوای من رو برای چند روز عوض کرد. آقای میرکریمی و دوستان! خسته نباشید و دمتون گرم. جشنواره‌تون مستدام.

#روزنوشت۹۸ - دوم اردیبهشت

ولکام تو نیو ورلد! به دنیای عینکی‌ها خوش آمدم...

بعد از یک هفته فشار سنگین کاری، یه روز مرخصیِ کامل نیاز بود! قبل از هرچیز و قبل از هرکاری، با محیا رفتیم عینک‌فروشی. تصورم از ورژنِ عینکیِ خودم با تصویری که توی آینه‌ی مغازه دیدم، کاملاً متفاوت بود. احساس می‌کردم با عینک کلاً یکی دیگه بشم؛ اونقدر تغییر کنم که کسی نشناستم. ولی هر چی عینک امتحان کردم، صورتم تغییر خاصی پیدا نمی‌کرد.

عینک گرد یا هنریِ عجیب غریب دوست داشتم. ولی آقای فروشنده قیافه‌م رو که نگاه کرد، گفت شما بیا این سری عینک‌های ما رو ببین! و به زور، با همدستی محیا، یه عینک مدلِ کشیده (مستطیل) و تقریباً کلاسیک بهم تحمیل کرد؛ و اونقدر گفتن وااای چقدر بهت میاد، چه خوبه، انگار مال صورت تو ساخته شده؛ راضی شدم و خریدمش.

وقتی گفت این مدل صدونود هزار تومن، گفتم چه ارزون! دو تا بخرم. ولی موقع حساب کردن دیدم فقط فریم رو به این قیمت می‌فروشن. شیشه رو هم به اصطلاح آمریکایی انداخت، و دویست‌و‌پنجاه هزار تومن هم پول شیشه گرفت. رسماً قیمت اولین عینکم، رفت بالای چهارصدهزار تومن. چه گرون!

غیر از سرگیجه و سردردِ طبیعیِ روزِ اول، مشکل عجیبی نداشتم. البته اگه ساعتِ اولِ عینکی شدنم، که محیا باید دستم رو می‌گرفت تا از خیابون رد شم، رو نادیده بگیریم! آخه می‌دونید؟ سرم رو که مینداختم پایین، زمین جلوی پام پله میشد (عینکی‌ها میدونن چی میگم!) و خیلی اذیتم می‌کرد.

امیدوارم بتونم عینک رو تحمل کنم و طاقت بیارم، همیشه عینکم رو بزنم که دیگه ضعیف‌تر از الان نشم.

پی‌نوشت: نکته‌ی ویژه‌ی دنیای بعد از عینک، اچ‌دی شدن تصاویری‌ه که از چشمم به مغزم مخابره میشه. انگار تلویزیون ایکس‌ویژن رو دادم و سونی یا پاناسونیک گرفتم!

#روزنوشت۹۸ - اول اردیبهشت

توی بیلبوردهای شهری متوجه نشده بودم؛ محیا گفت دیدی پیمان رو‌ روی بیلبورد؟ گفتم نه؛ چطور؟ مگه بازی کرده؟ گفت نه!



توی تبلیغات مجموعه جدید مهران مدیری با نام هیولا بیشتر از هرچیز برای من حضور پررنگ پیمان قاسم‌خانی مهمه. اینکه چی میشه یه نویسنده به جایی میرسه که توی بیلبوردهای تبلیغاتی یکی از گرون‌ترین سریال‌های طنز کشور، با عکس نویسنده (پیمان قاسم خانی اینجا حتی نویسنده هم نیست لامصب؛ صرفاً طراح و سرپرست فیلمنامه بوده و نویسنده اسم امیر برادران خورده) کار رو تبلیغ می‌کنن.


من خیلی قبل‌تر از اینکه مردم با سن پطرزبورگ و بازی‌های پیمان آشنا بشن عاشق نوشته‌هاش بودم. عاشق ذهن طنازش که اغلب بدون شوخی‌های سخیف و مبتذل و جنسی مخاطب رو‌ می‌خندونه. عاشق خلاقیت و خلق‌ موقعیت‌های متفاوت و بدیعی که کمتر توی بقیه نویسندگان طنز پیدا میشه.

روزی اگر نویسنده شدم و خواستم فیلمنامه و سناریو و قصه مجموعه نمایشی طنز بنویسم، عمیقأ دوست دارم پیمان قاسم‌خانی بشم که حضورم توی کار به عنوان نویسنده یا حتی طراح، به کار اونقدر اضافه کنه که اسمم بشه یه برند تبلیغاتی برای جذب مخاطب بیشتر.

و چقدر حسرت خوردم امروز نتونستم توی کارگاه فیلمنامه پیمان جان قاسم خانی در جشنواره جهانی فیلم فجر شرکت کنم.

پی‌نوشت: شنیدم هیولا فراتر از انتظارتون قراره بخندونتتون. نهم اردیبهشت بخرید و بخندید.

طراحی: عرفان قدرت گرفته از بیان