میم صاد آنلاین

برای محیا، جایزه‌ش و جسارتش!

من هیچوقت آدم جسوری نبودم، یعنی هیچکس من رو به جسارتم نمی‌شناسه. ولی خوشحالم که تو مثل من نیستی... ریسک تجربه‌‌های متفاوت رو به جون می‌خری.

محیا ساعدی جشنواره فیلم شهر

که از وبلاگ نوشتن در نوجوانی شروع می‌کنی، به نویسندگی رادیو می‌رسی، برای رادیو آیتم می‌سازی، بعد مجری تلویزیون میشی، نویسنده تلویزیونی میشی، بعدش خبرنگاری رو شروع می‌کنی، روابط عمومی رو تجربه می‌کنی، بعد میری گزارشگر میشی، وارد حلقه خبرنگاران سینمایی میشی، اجرای اینترنتی رو انتخاب می‌کنی، بعد مجری برنامه زنده رادیو میشی و توی این وسط، کارگردانی فیلم کوتاه رو هم تجربه می‌کنی...

‌.
دمت گرم واقعاً، و چقدر خوشحالم که انگار ترس‌های منو می‌دونی و دقیقاً همون‌ها رو تجربه می‌کنی. دمت گرم که اینقدر جسوری، انرژی داری و از تجربه کردن نمی‌ترسی.
.
تو‌ به اندازه تمام آرزوهای من جایزه داری؛ گزارش نویسی مطبوعاتی، خبرنگاری، دارت(!) و حالا فیلم کوتاه. مبارک باشه و نوش جونت...
.
پی‌نوشت: همینقدر نترس و محکم برو جلو. جور منو بکش؛ من پشتتم.
.
عکس رو میلاد بهشتیِ نازنین توی افتتاحیه #جشنواره_فیلم_شهر گرفته؛ لحظه‌ی اهدای جایزه رتبه دوم فیلم کوتاه (بخش محله) توسط #شبنم_قلی_خانی به #محیا_ساعدی! دستش درد نکنه.

کافه مگ

کافه مگ، مجله‌ی تصویری هفتگی سینما و فرهنگ و هنر ه که اجراش رو «محیا» بر عهده داره. قسمت دوم این برنامه رو می‌تونید توی سایت آپارات تماشا کنید. موضوعات این هفته: دانلود فیلم اصغر فرهادی! تهدید ستاره پسیانی به قتل؛ موج جدید تحریم‌های حوزه هنری و دعوای علیز با حمید فرخ نژاد. به همراه مروری بر فیلم‌های جدید روی پرده، فروش فیلم‌های ایران و جهان و معرفی دو فیلم سینمایی برای نوستالژی‌بازها!

ببینید و به دوستاتون هم حتماً توصیه کنید ببینن!

لینک مشاهده‌ی آنلاین

به بهانه دورهمی وبلاگی نمایشگاه کتاب

پیش‌نوشت: قرار بود هر روز بنویسم، شرایط کاری نگذاشت. ایشالا از شنبه! (شکلک خنده)

آشنایی من با مفهوم وبلاگ به دوران دبیرستان (اوایل دهه هشتاد) برمی‌گرده. جایی که یکی دو تا از بچه‌های کلاس، توی پرشین‌بلاگ «وبلاگ» داشتن و من فکر می‌کردم «وبلاگ داشتن» صرفاً یعنی عضو شدن توی «سایت پرشین‌بلاگ»! یه وبلاگ الکی ساختم که البته نه آدرسش، نه یوزر و پسوردش و نه محتواش یادم نیست. بعدها فهمیدم سرویس‌های دیگه‌ای هم هستن که میشه از طریق اونها «وبلاگ» ساخت؛ یادم نیست توی میهن‌بلاگ بود یا بلاگ‌اسکای، یه وبلاگ جدید هم اونجا ساختم اما بازم فضای مدنظرم شکل نگرفت. مثل این اسپمرها، محتوای موجود توی سایت‌های محبوبم رو کپی-پیست می‌کردم و تقریباً هیچ تولید محتوای جدی‌ای نداشتم.

سال هشتاد و پنج اولین وبلاگم که همراه با تولید محتوای اختصاصی بود رو ایجاد کردم؛ کجا؟ بلاگفا! تازه ایرانسل اومده بود و من تازه ایرانسلی شده بودم و اولین مطلبم هم شوخی با طرح‌های عجیب و غریبِ ایرانسل توی کمپین عیدانه‌ش بود. بعد از نوشتنِ چند تا مطلب و گرم شدنِ دستم، ظهر روزی که کنکورم رو دادم، وبلاگِ جدیدی ساختم و با کمک بچه‌های همشهری جوان (هم نویسنده‌ها و هم اعضای باشگاه هواداران) رسماً وارد فضای وبلاگستان فارسی شدم. یکی از اولین دورهمی‌های وبلاگی رو هم اون موقع تجربه کردم، روزی که از طریق جادوی وبلاگ، بیست و چند نفر از دوازده استان مختلف جمع شدیم و توی چمن‌های محوطه نمایشگاه کتاب در مورد وبلاگ‌هامون حرف زدیم. (رفاقتِ بین بچه‌های اون جمع هنوز ادامه داره و خدا حفظ کنه تلگرام رو که ما رو دورهم نگه داشته) خیلی فضای خاص و متفاوتی بود و این اتفاق، اولین مواجهه من با دوستانی غیر از هم‌کلاسی‌های مدرسه یا بچه‌های فرهنگسرا و خانه‌شهریاران جوان بود. اتفاقی که من رو از نسل قبلم جدا می‌کرد.
سرتون رو درد نیارم. بعد از اون ماجرا، من غرقِ وبلاگ‌نویسی و تلفیقِ عجیبِ دنیای مجازی و واقعی شدم. همیشه منتظر بودم تا موعد دو تا دورهمیِ ثابتِ سالانه‌مون برسه؛ یکی دورهمی نمایشگاه مطبوعات و یکی هم دورهمی نمایشگاه کتاب. دامنه دوستانِ مجازیِ وبلاگی که به برکت این دورهمی‌ها به دوستان واقعی و حضوری تبدیل می‌شدن هم هی زیادتر می‌شد و من عمیقاً از حالِ خودم خوشحال بودم. این فضای خوب حدود پنج سال برقرار بود. اما بعد از درگیر شدن من با برنامه‌های تلویزیونی و جدی‌تر شدن کارم، حضورم توی این اتفاقات مجازی هم کمتر شد و بیشتر درگیرِ دنیای واقعی و آدم‌های واقعی اطرافم شدم تا دنیای مجازی و دوست‌های دوست‌داشتنی وبلاگی.
بعد از چندین سال دوری از این دنیای جادویی، پستِ فراخوان «دورهمی نمایشگاه کتابِ هولدن، با عنوان دد ونک» رو که دیدم، یاد قدیم افتادم؛ با یه شوق و ذوق کودکانه‌ای لحظه‌شماری کردم که چهاردهم اردیبهشت برسه و من دوباره غرقِ وبلاگستان بشم و زندگی مجازی‌م رو با یه سری از بچه‌های فرهنگی و فرهنگ‌دوست و دوست‌داشتنی رنگ ببخشم. و خوشحالم که امروز توی جمع سی‌وچند نفره وبلاگیِ نمایشگاه کتاب بودم و خوشحال‌تر میشم اگه این دوستی ادامه پیدا کنه. چند نفری رو می‌شناختم اما با بیشترِ بچه‌ها، اولین مواجهه‌م بود. می‌تونه این دورهمی آغاز دوستی‌های جدید باشه...

+ پی‌نوشت مهم: محیا (که بیشتر به عنوانِ همسر مهدی صالح‌پور توی دورهمی معرفی شد) بعد از مدتی دور شدن از فضای وبلاگی (او هم یکی از قربانیان بلاگفا ست!) با وبلاگی جدید به دنیای مجازی اومده. من که قلم‌ش رو خیلی دوست دارم، مطمئنم شما هم از خوندن نوشته‌هاش حالتون خوب میشه.

دوستانه‌ترین ازدواج دنیا

همیشه تصویرم از زوج‌هایی که توی چهارمین سال زندگی‌شون هستن، یه چیز دیگه بود. انگار دو نفری که حدود پنج سال با هم هستن، باید موجودات عجیب و غریبی باشن، تصویرم از زندگی‌شون خیلی تلویزیونی و کلیشه‌ای بود؛ زوجی که یا بچه اولشون تو راهه یا چند ماهشه، توی جمع‌های دوستانه در دسته پیشکسوتان قرار می‌گیرن و نسل جدید احساس می‌کنن که دیگه این زوجِ قدیمی به درد مسافرت، دورهمی یا مهمونی‌های مجردی نمی‌خورن. زن و مردی که رابطه‌شون با هم سرد شده و از هم خسته شدن، دیگه بودنشون کنار هم مهم نیست و دنبال یه راه فرار می‌گردن که چند روز از دست هم فرار کنن تا به یاد دوران مجردی، یه نفس راحت بکشن.

امسال نزدیک ۵ سال میشه که هم‌دیگه رو دیدیم، چهارمین سالگرد عقدمون رو جشن می‌گیریم و کیک سومین تولد ازدواج‌مون رو می‌‎خوریم. دقیقاً موقعیتِ یک زوجِ جاافتاده‌ی بچه بغلِ نسلِ قبلی که آدم رو یاد داماد بزرگه / عروس بزرگه می‌اندازن! اما من و تو این کلیشه رو شکستیم. بعد از این همه سال، نه زن و شوهر که دوست دختر دوست پسر موندیم. انگار که تازه با هم آشنا شدیم، هی تلاش می‌کنیم هرجا می‌ریم با هم باشیم و مثل عشاقِ تازه به هم رسیده، سعی می‌کنیم از هم دور نشیم یه وخ! حتی اگه توی یه مراسمِ کاریِ یکی‌مون، اون‌یکی رو راه ندن هم از این موضع عقب نمی‌شینیم.

متن کامل در MimSad.ir

یک عاشقانه آرام

دوستت دارم و تولدت مبارک... به همین سادگی، به همین آرومی! @محیا
طراحی: عرفان قدرت گرفته از بیان