قدیمترها (منظورم تا همین سه چهار سال قبله) وقتی تهموندهی حسابم به زیر صدهزار تومن میرسید، چراغ خطر استرسم بدجوری روشن میشد؛ شبها خوابم نمیبرد و حالم بههم میریخت.
توی یکی دو سال گذشته و به خصوص بعد از ماجرای خرید خونه و قرضگرفتنهای میلیونی سه ماه گذشته، روزهای زیادی تهمانده حسابم به صدهزار تومن که هیچ، به پنجاه هزار تومن، معادل یک باک بنزین هم نمیرسه اما دیگه چراغ خطر استرسم روشن نمیشه.
توی بقیه موارد زندگی هم اینجورییم. یهو میبینیم که عه؛ سِر شدیم؛ دیگه مشکلات اذیتمون نمیکنه. دیگه از دیدن کارتنخوابها غمگین نمیشیم، دیگه حضور کودکان کار آزارمون نمیده. دیگه اختلاسها برامون اهمیت ندارن. دیگه به ظلم عادت میکنیم. به ناعدالتی خو میگیریم.
و اینطوری سرنوشت یک ملتی، به مرور سیاه میشه.
تیتر، دیالوگی است از فیلم فروشنده؛ نوشته اصغر فرهادی.
- دوشنبه ۲ بهمن ۹۶