تلختر از شکست، قبول کردن شکسته. وقتی شکست میخوری، اون لحظه یه غمِ طبیعی داری که دور و بریها میتونن با دلداری دادن کمش کنن اما بعد از واقعه، بعد از شکست، پذیرفتن اینکه چی شد شکست خوردی با دلداری از بین نمیره. اینکه جلوی آینه خودت رو ببینی و به خودت بگی: «عه! پسر؛ خراب کردم رفت. چرا اینجوری شد؟» بعد، تمام اتفاقات، از روزِ اول تا لحظه شکست توی چند ثانیه از جلوی چشمهات حرکت کنن و تو بهت زده تماشاشون کنی. این سقوطِ تلخ رو، این روند ناکامی رو ببینی و یه بغض سنگین گلوت رو فشار بده. به خودت بگی: «قاعدتاً نباید اینجوری میشد!» اما توی آینه، شکست رو ببینی و بشکنی. خیلی تلخه.
خیلیها توی این مرحله به بحران عمیق عاطفی، روحی، روانی میرسن و از فکر خودکشی تا فکرهای عجیب و غریب مثل رفتن به یه جای دور رو با خودشون مرور میکنن. میگن اونقدر میریم تا فراموش کنیم. میخوان فرار کنن، میخوان کسی شکست رو توی چشمهاشون نبینه. میترسن؛ از خودشون، از مردم، از دوستهاشون. از اینکه همه بپرسن «عه چرا؟ همه چیز داشت خوب پیش میرفت که!» و تو ندونی چی بگی. بگی خراب کردم؟ توجیه کنی که تقصیر من نبود؟ بندازی گردنِ خدا؟ که چی بشه؟
تموم میشه یه روز البته! یه روز وقتی توی چشمهاش داری نگاه میکنی، اون لحظه که دلت خالی میشه، اون ثانیهای که برق از سرت میپره، یعنی تموم شده. یعنی موفق شدی شکست رو فراموش کنی. به خودت میگی «دیدی دیوونه؟ کی دیده شب بمونه؟» یه خوشحالیِ نرم و لطیفی توی دلت حس میکنی و میخندی. فکر میکنه لبخندِ رضایتت از دیدنِ برق چشمهاشه اما تو به حالِ خودت میخندی. به فکرهایی که میکردی. که بری گم و گور شی! کجا گم و گور شی؟ کجا بری که خودت نباشی؟ که میخواستی خودکشی کنی که نباشی. که چقدر سخت بود اون روزها و چقدر شیرینه این روزها.
چند بار که توی زندگی، توی کار، توی تحصیل، توی کلکل با خودت شکست بخوری، پوستت کلفت میشه. دیگه به غمِ طبیعیِ لحظات اولیه بعد از شکست عادت میکنی. دیگه فکر و خیال نمیکنی که حالا چی میشه؟ مردم؟ خودم؟ دنیا؟ توی آینه که چشمهای خستهت رو میبینی، توی خودت داد میزنی: «پاشو پسر؛ این بچهبازیا چیه؟ بلند شو جمع کن این مسخره بازی رو.» میلرزی، گُر میگیری، اشکهات سرازیر میشه اما وقتی هوش و حواست برمیگرده سرِجاش، انگار که پوستِ خشکِ روی زخم رو کَندی... یه سوزش ریز توی دلت احساس میکنی و رنگپریدگی پوستت رو به تاریخ میسپری. توی تایملاین زندگی زومبک میکنی و میگی: خدایا! هر چی تو بگی... دلت آروم میشه. میخندی. زندگیت رنگ میگیره. چروکهای پیشونیت کمرنگ میشن، برقِ چشمهات پررنگ. خنک میشی. خنک میشی. فقط اون لحظه که خنک میشی به دنیا میارزه.
* برای یک دوست
- پنجشنبه ۹ شهریور ۹۶