میم صاد آنلاین

برای آخرین سالِ دهه سوم زندگی

یک - اصلا باورم نمیشه که دهه سوم زندگی‌م هم داره تموم میشه... مگه میشه؟ مگه داریم؟ بابا هنوز خیلی کار مونده که من در حسرت‌شونم. من که هنوز کتاب ننوشتم، انتشارات خودم رو راه ننداختم، برنامه دلخواهم رو نساختم، توی فرهنگ مملکت یه قدم درست و حسابی برنداشتم. برم توی دسته‌ی سی‌ساله‌ها که چی بشه؟ که بیفتم توی سراشیبیِ سقوط و فرسودگی و خستگی؟ که فقط حسرت بخورم از جوونی، از بیست سالگی، از دانشجویی؟ انصاف نیست به خدا. من خیلی آرزو دارم... من... من خیلی آرزو داشتم.

دو - همیشه وقتی ازم می‌پرسیدن «چه آرزویی داری؟» جوابی نداشتم. خودم رو یه پسربچه بیست و چند ساله می‌دونستم که هنوز خیلی راه داره برای رسیدن به آرزوها. می‌گفتم اصلا هنوز آرزوهام شکل نگرفته... می‌خوام برم جلو ببینم چه خبره؟! می‌خوام ببینم توی مطبوعات موفق‌ترم یا تلویزیون. میخوام ببینم اصلا به درد کار فرهنگی می‌خورم؟ شاید مدیر شم مفیدتر باشم. چطوره که برم سراغ ادبیات؟ من خیلی دغدغه نوشتن دارم. نه... به نظرم فضای استارت‌آپی خیلی مناسب‌تره. یه اپ جدید بنویسیم گره از کار مردم بگشاییم. ها؟ اصلا برم اسنپ، چند ماه اونجا کار کنم، از نزدیک با مردم برخوردم کنم، یه ایده سینمایی رو اونجا شکل بدم، برم سراغ سینما. نوشتن و ساختن....

سه – چند ماهِ منتهی به این روز، (اولین روز از سی‌امین سال زندگی) افسرده بودم. افسردگیِ حاد. از اون بیماری‌ها که خودت بهتر از همه می‌دونی چه‌مرگته! از اون فضاها که هیچکس نمی‌تونه هیچ کمکی بهت بکنه. یه غمِ سنگین روی دوشم بود، یه بغض اساسی توی گلوم، که راه رو برای منطق، برای فکر کردن، برای تصمیم‌گیری بسته بود. خودم و زندگی‌م رو گذاشته بودم توی دنده خلاص و داشتم سرازیری آخرین روزهای بیست‌ونه‌سالگی رو پایین میومدم. دیشب که شمع بیست‌ونه رو فوت کردم، تازه فهمیدم علت اون غم و بغض و حال چی بود. تازه فهمیدم چقدر حسرت دارم از گذشته.از کارهای نکرده. فهمیدم جوونی چه نعمتی بوده که از دستش دادم. که دیگه موهام داره سفید میشه، جلوشون کم‌پشت شده، دندون‌ها یکی‌یکی خراب میشن، چای داغ که می‌خوری معده‌درد هم همراهش میاد، کلیه‌ها خسته‌تر شدن، پاها دیگه کشش پیاده‌روی طولانی ندارن و چشم‌ها دیگه به وضوحِ قبل، نوشته‌ها رو نمی‌بینن. اگه سی‌سالگی اینه، خدا به خیر بگذرونه چهل سالگی رو. نیاره اصلا اون روز رو. 

چهار – ولی می‌خوام توی سال آخرِ دهه سوم زندگی، همه‌ی پرانتزهای باز احمقانه زندگی رو ببندم. می‌خوام تکلیفم رو با آینده‌م، علایق‌م، آرزوهام، رویاهام روشن کنم. که حتی اگر کاری می‌کنم که دوست ندارم، ازش لذت ببرم. سعی کنم لذت‌بخش‌ترش کنم حداقل! تلاش کنم به خودم نزدیک‌ترش کنم. می‌خوام بیشتر خودم رو دوست داشته باشم، به چشم‌هام بیشتر دل‌بسوزونم، هوای کلیه‌هام رو بیشتر داشته باشم. به دلم... به دلم بیشتر برسم. من چند ساله که همش پام روی دلم بوده! می‌خوام خودم رو دوست داشته باشم. مثل بقیه. همه کاری کنم که خودم، که دلم شاد باشه. که نذارم این کودکِ مظلومِ درون، هر شب با بغض بخوابه. بابا اونم دل داره، چه گناهی کرده که خدا توی وجودِ من قرارش داده؟ اونم حق داره شاد باشه، بخنده، شیطنت کنه، خراب کنه، بریزه و بپاشه. اصلا باید امسال رو سالِ «حمایت از کودکِ درون» نامگذاری کرد.

پنج – شاید توضیح مسخره‌ای باشه اما این نوشته، حالِ دلم‌ه. حال خودم خوبه. بهترم از این متن. امیدوارترم. دروغ چرا، خوشحال نیستم اما به این شدت هم غمگین نیستم. اینقدرها هم غرغرو نیستم، می‌سوزم و می‌سازم با اتفاقات. توی دنیای واقعی نیمه‌های پر لیوان‌ها رو می‌بینم. شاید از بغض گلودرد بگیرم اما سعی می‌کنم کاری کنم بخندم. خنده‌های الکی. سی‌سالگی رو غرقِ این پارادوکسِ دوست‌نداشتنی آغاز می‌کنیم... علی برکت الله!

برای تولدِ محیا

من خودم روز تولدم خیلی غمگین می‌شم؛ این غم رو توی تولدِ دیگرون هم با خودم می‌برم. بزرگ شدن آدم‌ها درد داره... پوستشون رو کلفت‌تر می‌کنه اما دلشون رو نازک‌تر؛ تفکرشون رو عمیق‌تر می‌کنه و رویاهاشون رو کمرنگ‌تر؛ صداشون رو گرم‌تر می‌کنه و نگاه‌شون رو تیزتر. انگیزه‌هاشون رو کم می‌کنه و پشتکارشون رو بیشتر. 
...
خوشحالم که پنجمین تولدت رو کنارت هستم؛ بزرگ‌شدنت رو توی همه‌ی جاهایی که پا گذاشتی رو دیدم. اینکه خواستی مجری تلویزیون شی، شدی. اینکه خواسته توی دنیای سینما باشی، هستی. اینکه خواستی خبرنگار شی، شدی. اینکه خواستی گویندگی رو حرفه‌ای‌تر دنبال کنی، کردی. اینکه مدیر شی، که امسال میشی حتما! اینکه نویسندگی رو جدی‌تر پیگیری کنی که توی مسیر درستش قرار گرفتی. اینکه لیسانس‌ت رو بگیری که گرفتی.
...
کاش خسته نشی، طاقت بیاری، و مثل الان که نون و کره‌های حاصل از نون و تره‌های پنج سال گذشته رو می‌خوری؛ توی تولد سی سالگی، نه... زودتر، بیست و هفت سالگی نون و کره‌های زحماتت این روزهات رو بچشی. کاش هی افتخارآفرینی کنی هی من افتخار کنم به کنارت بودن.

ولنتایم

دیروز دغدغه جمع کثیری از اهالی وب، ولنتاین یا ولنتایم بودن بیست و پنج بهمن بود؛ عده ای هم دغدغه حصر و اینها داشتند. تعداد زیادی هم تولدشان بود و دغدغه برگزاری مراسم تولد داشتند. کسانی که روز ازدواج یا سالگرد عقد یا به دنیا آمدن بچه شان بود هم کم نبودند. عده ای هم دغدغه رنگ قرمز داشتند که هر کس توی خیابان به کسی کادوی قرمز داد، نهی از منکر ش کنند. همه خسته نباشید... به خصوص گروه آخر!

گردنبند مرغ آمین

دوازدهم دی سفارش دادم که تا قبل از تولد محیا به دستم برسونن؛ از اول بهمن هر روز پیگیری کردم تا به دستم برسونن؛ امروز از صبح پیگیری کردم تا به دستم برسونن؛ آخر سر گردنبند مرغ آمین رو که اینترنتی خریده بودم، حضوری از دفتر سریال شهرزاد دریافت کردم. دمشون گرم که باهام راه اومدن! از همین تریبون ازشون تشکر می کنم...
طراحی: عرفان قدرت گرفته از بیان