سال 86 رسماً وارد بازار کار شدم. (فقط 18 سال داشتم و به عبارت بهتر، سال اول دانشگاه وارد دنیای کسب و کار شدم) دو سال بود که از یک مدرسه معمولی دیپلم گرفته بودم، بدون اطلاع از آیندهی شغلی، مهندسی معماری پیامنور میخواندم. یک ماشینِ قراضه دستم بود، با مسافرکشی فقط شهریهم را تامین میکردم!
سال 88 رسماً وارد فضای مطبوعات شدم. (فقط 20 سال داشتم و تازه چموخم کار دستم آمده بود) دو سال معماری خوانده بودم اما میدانستم به دردم نمیخورد! رفتم توی مطبوعات، اوایل رایگان و بعد حقالتحریر؛ خرجم درمیآمد، راضی بودم.
سال 90 رسماً وارد فضای تلویزیون شدم. (فقط 22 سال داشتم، و میخواستم سریع پیشرفت کنم!) دوره لیسانسم داشت تمام میشد اما جذابیتهای تلویزیون کاری کرد کلاً درس را فراموش کنم.
سال 92 رسماً وارد حوزه کارگردانی شدم. (فقط 24 سال داشتم و برای فوقلیسانس، تهیهکنندگی تلویزیون را انتخاب کرده بودم) فکر میکردم همه چیز خوب پیش میرود اما خوب پیش نرفت!
سال 93 رسماً برگشتم به مطبوعات. (فقط 25 سال داشتم و محافظهکارتر شده بودم. کارمندیِ یک سازمان فرهنگی را قبول کردم و خبرنگار نشریات مختلف شدم) روزهای اولِ زندگیِ مشترک، میخواستم مطمئن روزگار بگذرانم. اما کارم را خیلی دوست داشتم.
سال 95 برخلاف میل باطنی برگشتم تلویزیون! (فقط 27 سال داشتم و در آستانه فارغالتحصیلی ارشد تهیهکنندگی!) فکر میکردم میتوانم در تلویزیونهای اینترنتی فعالیت کنم. نشد؛ در تلویزیون غیراینترنتی سینهخیز فعالیت را ادامه دادم. اوضاع بد نبود اما خوب هم نبود.
سال 97 نمیدانم تکلیفم با خودم چیست. (در آستانه سی سالگی هستم و در آستانهی اخراج از دانشگاه!) تصورم از این روزها چیز دیگری بود. نه در حوزه مطبوعات به قلهای رسیدم و نه در تلویزیون. امیدوارم انتخابِ تلویزیون برای رسیدن به قله، درستتر باشد. امیدوارم سال آینده، شمع تولد سی سالگی را در حالِ رضایتِ شغلی فوت کنم. و خیلی امیدوارمهای دیگری که فقط آشوب میاندازد در دل.
- يكشنبه ۲۹ بهمن ۹۶