اخطار: این روزنوشت برای کسانی که ناراحتی قلبی دارند و برای افراد حساس جامعه، دارای محتوای آزاردهندهست.
غمگینترین لحظه تاریخ رابطهمون بود... اصلا متوجه نشدم که چی شد؛ تا به خودم بیام زمین پر از خون شده بود. توی یه جابجایی ساده (که با باز شدن چهار تا پیچ میتونست انجام شه) دیواره تخت افتاد روی پای محیا و شد آنچه نباید میشد.
خودش که تحت تاثیر بازی تاج و تخت احساس میکرد پاش قطع شده! اما خوشبختانه از انگشتان پا، فقط ناخن یکی آسیب دیده بود، ولی آسیب جدی. آسیب سخت و تلخ و سنگین. از اونها که آه از نهاد آدم بلند میکنه.
من که با دیدن خون از حال میرم، کمکش کردم بشینه، بهش آب دادم، خونها رو پاک کردم، تکه ناخنش رو از جلوی چشمش برداشتم و تا اونجا که تونستم دور زخم رو پاک کردم. اما شستشوی زخم و پانسمانش خیلی سخت بود... من که دلم نمیومد محیا جلوی چشمم درد بکشه و من پاشو بشورم. این مسئولیت سخت رو به مامان سپردم.
چه شب تلخی شد، چه عصر غمگینی شد، چه روز مزخرفی شد این سوم خرداد لعنتی.
پینوشت: الان که یه هفته بعد ماجرا دارم این پست رو منتشر میکنم، خداروشکر تقریباً خوب شده... ولی اون روز از یادم نمیره و هنوز من خواب آروم نداشتم.
- جمعه ۳ خرداد ۹۸