کودکی آدمها با هم خیلی فرق میکند؛ یکی توی روستای فلانآباد سفلی، دور از چیچیگرامها دارد بزرگ میشود، که آخرش بشود آقای موتوری که آقای مدیر را که خواب مانده، برساند به جلسه شورای معاونین و مدیران! یکی هم توی فلانیه، غرق چیچیگرامها بیدغدغهی آینده، زندگی را تجربه میکند که با سلام و صلوات، بیست سالش که شد، بشود آقای مدیر که وقتی خواب ماند سوار موتور آقای موتوری برسد به جلسهی شورای معاونین و مدیران!
چقدر این روزها زندگی دوگانهی پایتخت ترافیک و دود و گوگرد و بوق و دعوا و غم رو دوست ندارم. و چقدر با ازدیاد چیچیگرامها جا برای نوشتن کم شده، همانطور که هوا برای نفس کشیدن...