از وقتی که یادم میاد از دکتر رفتن میترسیدم. فکر کنم از اون شب کذایی شروع شد. شبی که توی اوج شیطنتهای یه پسربچهی دوازده ساله، فهمیدم سنگکلیه دارم. از همونجا بود که نفرت یا به عبارتِ بهتر ترسم از دکترها بیشتر شد. البته قبلتر، هم از خودِ دکترها میترسیدم، هم مثل اکثر بچهها از آمپول؛ و همیشه پیش دکتر داوودی (اسمش داود آزرم بود اما همه به دکتر داوودی میشناسنش) میرفتیم و اون به جای آمپول، مشتمشت قرص و شیشهشیشه شربت بهم میداد که مثلا جبرانِ آمپول ندادن باشه.
داشتم از اون شبِ لعنتی میگفتم...
- شنبه ۲۹ ارديبهشت ۹۷
- ادامه مطلب