از وقتی که یادم میاد از دکتر رفتن میترسیدم. فکر کنم از اون شب کذایی شروع شد. شبی که توی اوج شیطنتهای یه پسربچهی دوازده ساله، فهمیدم سنگکلیه دارم. از همونجا بود که نفرت یا به عبارتِ بهتر ترسم از دکترها بیشتر شد. البته قبلتر، هم از خودِ دکترها میترسیدم، هم مثل اکثر بچهها از آمپول؛ و همیشه پیش دکتر داوودی (اسمش داود آزرم بود اما همه به دکتر داوودی میشناسنش) میرفتیم و اون به جای آمپول، مشتمشت قرص و شیشهشیشه شربت بهم میداد که مثلا جبرانِ آمپول ندادن باشه.
داشتم از اون شبِ لعنتی میگفتم... اون شبِ پر از استرس که مشکوک به صدتا بیماری عجیب غریب بودم. طی روز، بیتوجه به آسانسورِ خرابِ خونهی عمه، پلههای هفت طبقه رو با بچهها چندین بار بالا پایین کردیم و خوش بودیم. داشتیم بازی میکردیم مثلا. مراسم که تموم شد، برگشتیم خونه و من دلدرد داشتم. اولش با کته-ماست (چیزی که مامانم برای تمام دلدردهای عالم تجویز میکرد) سعی کردیم درمانش کنیم. فایده نداشت. قدمِ بعدی چای-نبات بود. اون هم دردی دوا نکرد. درد داشت بیشتر میشد و من احساس میکردم دل و روده و کلیه و کبد و تمام اجزای نیمهی میانیِ بدنم زخم شدن. دیگه ساعت دهِ شب بود که حتی شام هم نتونستم بخورم... رفتیم بیمارستان. دکتر نگاه کرد، اول گفت آپاندیس، بعد گفت مسمومیت، بعد گفت عفونت کلیه، بعد گفت پیچیدگیِ روده، بعد گفت التهاب مثانه. همینجوری داشت حدس میزد و در نهایت قرار شد به جای اتلافِ وقتِ خودش و ما، آزمایش خون و ادرار تشخیص بده چه بلایی سرم اومده.
جواب آزمایش سه ساعت بعد میومد. ساعت نزدیک ۱۲ شده بود و خیلی گرسنه بودیم. توی اون سه ساعت من از دو تا چیز متنفر شدم. اول، «ویفر موزی» که وقتی ضعف کردم، با طعمِ اون زیرِ زبونم به هوش اومدم. و بعد «سس خردل» که وقتی ساندویچیِ روبروی بیمارستان رفتیم، آقای ساندویچساز کلی ازش ریخت توی بندریِ محبوبم و کاری کرد هنوز بعد از ۱۷ سال، وقتی بوی این سس بهم میخوره، حالت تهوع بگیرم. (البته بعدها نفرتم از ویفر موزی وقتی بیشتر شد که مجبور بودم هر شب روغن کرچک بخورم، اون هم با اسانس موز!)
ساعت دوِ نصفهشب بود. جواب آزمایش اومد، چیزی که اصلا فکرشو نمیکردیم. «سنگ کلیه». باورمون نمیشد. من فکر میکردم کلیهم شبیه سنگ شده و باید چیزهایی بخورم که نرم شه و از این حالت دربیاد! (اون موقع ویکیپدیا نبود که سرچ کنی بفهمی چهخبره! من هی دست میزدم به پهلوم و تعجب میکردم. میگفتم این که اینقدر نرمه که!) صبح که رفتیم آزمایشگاهِ ولیعصر برای سونوگرافی، تصویرِ سنگِ توی کلیههام رو که دیدم، تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده. توی مسیر، مامانم فقط گریه میکرد، انگار که مصیبتِ بزرگی اتفاق افتاده باشه. من دیگه درد نداشتم و فقط با خودم فکروخیال میکردم که این کلیهی پر از سنگ، چطور قراره منو بکشه؟
سرتون رو درد نیارم؛ یک ماه، پیشِ تمام اورولوژیستهای تهران چرخیدیم و آخرِ سر به دکتر نوروزی (تقریباً معروفترین اورولوژیستِ ایران که خیلی هم تلویزیون میومد و الان توی زمینهی نازایی خُبره شده و کمتر به سنگ کلیه میپردازه) رسیدیم. گفت باید سنگشکن کنی! خیلی هم قاطع. کِی؟ هفتهی بعد! کجا؟ سنگشکنِ مرکزِ بهداشتِ صداوسیما، بالاتر از پارکِ ساعی. تلاش میکنم از اونروزها تصویری توی ذهنم نداشته باشم. فقط یادمه من بیحال روی تخت بودم، بهم یه آمپول میزدن، چشمهام سیاهی میرفت، کلیههام از درون میسوخت، به هوش میومدم، میگفتن آب بخور، آب میخوردم، میرفتم خون ادرار میکردم، دوباره بیحال برمیگشتم توی اتاقِ سنکشکن. نگاهِ گریانِ مامان و بابام رو میدیدم، آمپول، سوزش، آب، ادرار... و این پروسه چندین ساعت ادامه داشت. لابلای حرفها میشنیدم که چه سنگِ بزرگی. راهِ ادرار بستهست. آب بیشتر بخوره. براش دلستر بگیرین. باید بیحسی هم بزنیم...
۹ تیرِ ۸۰ برای من اینطور گذشت. شبش برگشتیم خونه؛ من درد نداشتم اما خوب هم نبودم. باید تا سنگها شکننده بودن، هی آب و هندونه و عرق خارشتر و دلستر میخوردم و روزی سه ساعت پیاده روی میکردم. به عشقِ خریدنِ روزنامههای جامجم و همشهری، هر روز صبح ساعت ۱۰ میرفتم چندخیابون بالاتر، روزنامهها رو میخریدم، تا عصر میخوندمشون. شب هم ساعت ۶ تا ۸ توی پارکِ جدیدالتاسیس قائم پیادهروی میکردم. بعد از چند هفته، راهِ ادرارم مسدود شد، اشکریزون ادرار کردم، سنگها افتادن و من باید حواسم میبود که از دستم در نرن! چون باید میبردیمشون آزمایش که بفهمیم از چی بودن؟ مسخره بود همه چیز.
بعدها فهمیدیم از کلسیم بوده؛ دکترها گفتن کمتر لبنیات بخور. ولی من هنوز شیرکاکائو دوست دارم! گفتن کلیهت به عمو و داییت رفته، سنگسازه. من هر چندوقتدرمیون سنگهای زشت و بدترکیبِ توی کلیههام رو دفع میکنم و اینبار اما دغدغهی گرفتنشون و تحویلِ آزمایشگاه دادنشون ندارم. نمیدونم... شاید به خاطر ترسم از دکترهاست. از اینکه بخوام دوباره آزمایش بدم، ضعف کنم، سرم گیج بره، با ویفر به هوش بیام.
پینوشت: چندسالی هست که روزه نمیگیرم اما دلم هم نمیاد طی روز غذا بخورم. فقط آب میخورم. اونهم به قدری که کلیهها دوباره درد نگیرن. که سنگِ جدیدی به وجود نیاد. که مجبور نباشم برم دکتر!
- شنبه ۲۹ ارديبهشت ۹۷