بیشتر از ده ساله که وارد بازار کار شدم. بر اساس علاقهم به مطبوعات، از همین حوزه کارم رو شروع کردم و خیلی هم راضی بودم. (البته که پول خیلی زیادی نداشت اون موقع؛ صرفاً بر اساس علاقه سه سال ادامه دادم) دیدم همه مطبوعاتیها برای پول درآوردن رفتن سراغ تلویزیون. منم سال سوم کار کردنم رفتم تلویزیون. که کار مطبوعاتی رو از روی علاقه و کار تلویزیونی رو به خاطر پول ادامه بدم.
متاسفانه ورق برگشت و ما خوردیم به بی پولی تلویزیون؛ طوری که من توی تلویزیون تمام وقت مشغول بودم و هزینههای زندگیم رو از مطبوعات تامین میکردم! موقع ازدواج هم که کلاً قید تلویزیون رو زدم و برگشتم توی فضای روابط عمومی و مطبوعات کار کردن. تا اینکه دوباره پارسال برگشتم تلویزیون. رشته دانشگاهیم هم بود. فکر میکردم میشه خیلی موفقتر بود.
تلویزیون این بار پول داشت اما نه برای ما؛ برای کسانی که وصل به جریانهای پولی بودن و با اسپانسر برنامههاشون رو میگردوندن. و دوباره ما موندیم و رویاهایی که پرپر میشد. این روزها دارم به ماهیت نزدیک هفت سال حضورم توی تلویزیون شک میکنم؛ که چی؟ که اگه مونده بودم توی مطبوعات، بالاخره به دوران نون و کره میرسیدم و هم علاقهم رو دنبال کرده بودم، هم پولم رو درمیآوردم.
و احساس میکنم در آستانه سیسالگی؛ سخته از صفر شروع کردن توی یه حیطه دیگه. با ماهی دو میلیون قسط و زندگیِ پرخرج. واسه همین هنوز برای دلخوشکنک خودم، همه جا جلوی عنوان شغل مینویسم «نویسنده» و به جاش توی تلویزیون همه کار میکنم جز نویسندگی!
لعنت به جبر شغلی!