میم صاد آنلاین

بازی های مدرن

بخش مهمی از بازی‌های این روزهای ما، بازی‌های قدیمی نیست. امروز بخشی از لذت روزانه ما، در همین بازی‌ها خلاصه می‌شود. اینکه فیلمی را در یک گروه تلگرامی ببینیم و آن را در گروه دیگری کپی کنیم و از اینکه دیگران از ما تشکر می‌کنند لذت ببریم و آنها هم به نوبه‌ی خود همین کار را ادامه دهند و در نهایت در این بازی زیبا، هم ما خوشحالیم که در فلان گروه، خودمان را نشان دادیم و هم تلگرام خوشحال است که ما وقت بیشتری را با او گذراندیم و هم شرکتهای اینترنتی هیجان زده هستند که ترافیک بیشتری مصرف شده و آنها سود بیشتری کسب کرده‌اند. ظاهراً هر کس از این بازی توشه‌ای برگرفته است!

بخشی از مقاله بلند؛ منبع: متمم

غُر

از اون روزهاست که هی دلم می خواد غر بزنم؛ بگم: حوصله م سر رفته، بدنم درد می کنه، سرم گیج میره، معده م اذیته، حال ندارم، دارم سرما می خورم؛ کلافه م، یه جوری ام، حالم خوب نیست، دلم رو به راه نیست، قلبم سنگینه و...
این جور وقت ها، سبک شدن حاصل از غر زدن یه طرف، نیازِ به وجودِ کسی که غر زدن ها رو تحمل کنه هم یه طرف.

صبوری...

خیلی طول کشیده و تمرین کردم تا به این حجم از صبوریِ فعلی رسیدم. ولی در مقایسه با بعضی از آدم ها، هنوز خیلی راه دارم تا صبورتر و آروم تر بشم. دارم تلاش می کنم آروم باشم و این تنها خروجیِ آخرین روزهای بهترین ماه ساله.

هفت صبح

چرا اینقدر روزنامه هفت صبح خوبه؟ چرا پس خوب نمی فروشه؟ چرا بقیه روزنامه ها یاد نمی گیرن درست روزنامه نگاری کنن؟ چرا حالا هفت صبح اشتراک تهرانش رو بسته؟ چرا چرا چرا؟

این درس لعنتی...

دوباره آخر ترم شده و هیجان پیچوندن پروژه ها و اساتید و دروس! خدا این ترم پنجم رو هم به خیر بگذرونه و امسال به هر ضرب و زوری که هست، مرخص شیم از این پادگان ارشد... دارم فکر می کنم اگه سه سال پیش عین آدم می رفتم سربازی، هم این ده دوازده میلیون رو به حساب صداوسیما نریخته بودم و هم بار گرانِ سربازی از دوشم برداشته می شد. کاش هر چی زودتر تموم شه این درس لعنتی...

خستگی شیرین

بعضی خستگی ها شاید خیلی از نظر جسمی آدم رو اذیت کنه، اما روح آدم رو سرزنده و سرحال می کنه. امروز از اون روزهای خسته کننده ی شیرین بود. خدایا شکرت...

تولدنامه

من دیروز قاعدتاً باید شمع بیست‌وهفت رو خاموش کرده و شمع بیست‌وهشت رو روشن می‌کردم (پیر شدما، دارم میفتم توی سرازیری!) اما خب به خاطر بحرانِ زمان این سنّت پسندیده کیک و شمع رو به جمعه موکول کردیم.
پی‌نوشت اول: با انتشار این عکس صرفاً تولد خودم و خانم گوگوش رو به جامعه هنری تبریک عرض می‌کنم. از اون جایی هم که امروز، روز جهانی ماما هم بود، این کارت بیمارستان رو به تمام ماما‌های دنیا تبریک عرض می‌کنم.
پی‌نوشت دوم: مهم‌تر از همه امروز رو به محیا خانم تبریک میگم که تونسته با تمام بی‌اعصابی‌ها و بداخلاقی‌های من بسازه و حتی تونسته من رو ‌دوست داشته باشه ؛ واقعا خیلی سخته تحملم... می‌دونم.
پی‌نوشت سوم: حالا که فاز غم همیشگی اردیبهشتی فضا رو‌ پر کرده اینم بگم که کاش همیشه مثل نیمه‌ی اردیبهشت‌ سال شصت‌وهشت، سه کیلو و هفتصد گرم با نیم‌متر قد می‌موندم و این همه مردم رو اذیت نمی‌کردم‌‌‌‌... هعی... (شکلک مظلوم‌نمایی)
پی‌نوشت چهارم: از فانتزی‌هام اینه جوری ابروبادومه‌وخورشید دست به دست هم بده بچه‌مون هم نیمه‌ی اردیبهشت به دنیا بیاد... همینجوری محض بامزه‌بازی
پی‌نوشت پنجم: ممنون بابت دو‌ پیامک، دو ‌پیام‌تلگرامی و دو‌ تماس تلفنی برای تبریک تولد. شادی‌هاتون جبران‌کنیم.

تولدم مبارک

- چه احساسی داری؟
هیچی!

سگ یا سگ؟ مسئله این است!

در کتاب ارتباط شناسی دکتر محسنیان راد داستان جالبی نوشته شده است:
« فرض کنید پسری در خانواده ای مسلمان با اعتقادات مذهبی بسیار استوار متولد شود. آنها در نقطه ای در یک شهر پرجمعیت زندگی می کنند و ساکن آپارتمانی کوچک هستند. هزاران رویداد کوچک و بزرگ، زندگی پسرک را تشکیل می دهد. مثلا وقتی خیلی کوچک بود، یک روز بارانی با مادرش از خیابان عبور می کردند. پسرک در یک لحظه که مادرش مشغول صحبت خودش را به سگ کوچکی رساند. سگ به او نزدیک شد و بدنش کمی به لباس پسرک مالیده شد. آن روز تمام لباس های او شسته و تطهیر شد. به او توضیح داده شد که سگ حیوان کثیف و نجس است. بعدها پسرک شاهد لولیدن سگ های ولگرد توی کوچه ها و آشغال های شهر بود.
وقتی حدودا دوازده ساله بود، یک روز سگی برادر کوچکش را گاز گرفت. او به شدت گریه می کرد و گفته شد که باید به او آمپول هاری تزریق کنند. بعدها که بزرگ تر شد، رابطه بین چند بیماری و بزاق سگ را در چند جا مطالعه کرد؛ ضمن آنکه رساله های مذهبی نیز اطلاعاتی در این مورد به او می داد.

اجازه بدهید او را بگذاریم و به سراغ فرد دیگری برویم.

دخترک در خانواده ای کشاورز به دنیا آمد. شغل اصلی پدرش گله داری بود. همیشه حداقل دو سگ، نگهبان گله آنها بودند. وظایف افراد خانواده مراقبت از شرایط مساعد برای زیست گله و ضمنا سگ های نگهبان گله بود. برخی روزها که پدرش با اسب از خانه بیرون می رفت اگر دیر می کرد سگ وفادار خانواده، پشت در انتظار مرد خانه را می کشید و وقتی صدای آشنای اسب او را می شنید با هیاهو دیگران را مطلع می کرد و پدر وقتی وارد می شد دستی به سر و روی سگ می کشید. یادش می آید که یک روز برادر کوچکش توی باتلاقی افتاد و در حالی که او از ترس جیغ می کشید، سگ خانواده خودش را داخل آب انداخت و کودک را نجات داد.

این دو کودک را که خاطره هایی از دوران کودکی آنها خواندید برای چند سال رها می کنیم. کاری نداریم که چگونه با یکدیگر آشنا شدند و ازدواج کردند. حالا از آن ازدواج چند سال گذشته است. به مکالمه آن دو توجه کنید.

(به عمد سخنان هر یک را با شماره ردیف مشخص کرده ایم.)

1- زن: به نظر من باید فکر کرد. اگر این بار هم دزد بیاید معلوم نیست چکار می خواهیم بکنیم.
2- مرد: اون یک دفعه هم، دزد اشتباهی خونه ما را انتخاب کرده بود. ما که چیز پر ارزشی نداریم.
3- زن: به هر حال همین که داریم نتیجه سالها زحمت ماست. اگر نباشد، اگر یک تکه اش کم شود، هزار مشکل به وجود می آید.
4- مرد: میدم چفت و بست بیشتری برای در درست کنند.
5- زن: اگر از روی دیوار آمد چی؟
6- مرد: می توانم روی دیوار هم بدهم نرده بکشند.
7- زن: چطوره یک سگ بیاریم.
8- مرد: سگ بیاوریم! کجا نگهش داریم؟
9- زن: خوب معلومه توی خونه؟
10- مرد: سگ کثیفه
11- زن: خوب می شوییمش
12- مرد: احمق، مگر سگ را می شویند؟
13- زن: خوب بله می شویند. چرا فحش می دی؟
14- مرد: ...
15- زن: ...

همه ما کما بیش با چنین مشکل مواجه بوده ایم ؛ البته نه درباره خرید یا عدم خرید سگ بلکه با مشکلی به نام "تبدیل یک مسأله مشترک به یک اختلاف" یا "سوء تفاهم". 

بار دیگر به قصه فوق برمی گردیم. ظاهر قضیه این است که هم زن و هم مرد، درباره یک موضوع واحد صحبت می کنند، هر دو می دانند که سگ چیست و اگر نفر سومی هم به حرف هایشان گوش کند، سگ را با حیوان دیگری اشتباه نخواهد کرد. این اما تمام قصه نیست ؛ واقعیت این است که هر کدام از آن دو، درباره دو حیوان کاملاً متفاوت صحبت می کنند: مرد درباره یک "موجود نجس خطرناک" حرف می زند و زن درباره یک "موجود وفادار مهربان" ؛ فقط اسم و شکل این دو موجود شبیه هم است. بخش عمده ای از اختلافات ما در زندگی خانوادگی و اجتماعی ناشی از تفاوت معناهایی است که در کلمات دچار آن هستیم و این ، البته امری طبیعی است. واژه "مادر" برای کسی که از مهر مادری به تمام معنا برخوردار بوده ، با کسی که مادری معتاد و بی مسؤولیت داشته که فرزندش را به کار اجباری یا فحشا وا می داشته است تا خرج اعتیادش را در آورد، یکسان نیست. واژه شراکت، برای کسی که بهترین تجربیات کاری و تجاری را با شریکش داشته ، با کسی که شریکش به او خیانت کرده و اموالش را برده است، یک واژه واحد قلمداد نمی شود. کسی که فکر می کند برای بهبود رفتار فرزند، باید او را "تنبیه" کرد با کسی که مکانیزم "انتخاب" را در تعامل با فرزندش انتخاب می کند، در تعبیر کلمه "تربیت" با هم متفاوت اند و ... .

"دیوید برلو" که از نامداران علم ارتباطات انسانی است نگاه جالبی به موضوع دارد. از دیدگاه او کلمات به تنهایی معنایی ندارند، معنا در درون انسان هاست. انسان ها معنای خود را بر کلمات بار می کنند و سپس کلمات را به سمت یکدیگر روانه می سازند.

جادوی رسانه

آمارها نشان می‌دهند از هر یک‌میلیون مسلمان امریکایی، یک نفر به‌خاطر نفرت آمریکایی‌های غیرمسلمان از باورهای او کشته‌ می‌شود. در حالی‌که از هر هفده‌میلیون امریکایی یک نفر به‌دست اسلامگرایان افراطی کشته شده است. بااین‌حال استاد جامعه‌شناسی دانشگاه کارولینای شمالی معتقد است برای بسیاری از امریکایی‌ها آمارها مهم به نظر نمی‌رسند. و آن‌ها بیشتر مایلند روی خشونتی متمرکز شوند که نامش را تروریسم اسلامی می‌گذارند.
منبع: سایت ترجمان

اختلال در زندگی

به واسطه اختلالات چند روز گذشته که باعث ایجاد وقفه در فعالیت این وبلاگ شد، چند روزی از دسترس خارج بودیم و امروز دوباره به جمع کاربران دنیای مجازی بازگشیم. کاش این اردیبهشت حالش خوب باشد...

دو قدم مانده به بحران

توی دو سال گذشته، سابقه نداشته اینجوری اوضاع زمانه بر من غلبه کنه. یه فضای دوست نداشتنی و اعصاب خرد کن ِ مزخرفی توی زندگیم حاکم شده که به نظرم باید قبل از انقلابِ اجباری، صدای پای این انقلاب نرم رو بشنوم و فضا رو آروم کنم. توکلت علی الله...

یأس فلسفی

باید جلوی انرژی های منفیِ مقابلِ وبلاگ نویسی ایستاد؛ تا پای جان...

فرانسیس جی آندروود

با دیدن هاوز آو کارد یا همون خانه ی پوشالی یا همون House Of Cards خارجی ها، فارغ از بی شرفی و سیّاسیِ جناب اسپیسی در سریال، خیلی دوست دارم توی مقوله شخصیتی، بهش نزدیک باشم. شخصیت جذابی داره...

اجبار

بعضی چیزها اجباری هستن؛ از روی اجباری که خودت ساختی بهشون می پردازی. مثل همین کاری که الان دارم می کنم و به جای روزنوشت، یه هفته بعد، اتفاقات روزهای قبل رو می نویسم. چیزی که هم با قضاوت همراهه و هم با حجم زیادی سانسور و خودسانسوری. اما همین اجبارها وقتی تبدیل به عادت میشن، اصلا خاصیت جبری شون به چشم نمیاد. از این بخش آخرش متنفرم...

اقدام و عمل

همیشه همه چیز اونجوری پیش نمیره که ما می خوایم. دارم به «اقدام» و «عمل» فکر می کنم. به چیزی که می خواسته بشه و چیزی که میشه. به حرف ها و واقعیات! مسئله ی دوست نداشتنی ایه کلا.

اردیبهشت

نمی دونم چرا اردیبهشت ها اینقدر سخت و بی حوصله میشه...
طراحی: عرفان قدرت گرفته از بیان