میم صاد آنلاین

جمعه‌هامو بهم پس بدین...

بدون شرح!

#دلم‌یه‌شکم‌سیرگریه‌می‌خواد

حالم خوش نیست؛ شب با سردرد می‌خوابم و صبح با سردرد بیدار می‌شم؛ با اعصابِ خط‌خطی از خونه می‌زنم بیرون و هیچ آهنگی جز سه‌تار حسین علیزاده (ترک سوم آلبوم زیرتیغ) آرومم نمی‌کنه. آروم نمی‌شم‌ها؛ نمی‌دونم چه بلایی سرم میاره... غمِ توی دلم رو بزرگ می‌کنه و علاوه بر اون با شنیدنش غم‌های جدید سرم آوار می‌شه. اما خروجیش لذت‌بخشه. شاید یه اتفاق مازوخیستی باشه که وقتی حالت بده، با مغز بری پایین‌تر... نمی‌دونم واقعا.

دیشب توی اینستاگرام هم نوشتم؛ #دلم‌یه‌شکم‌سیرگریه‌می‌خواد

اقیانوس پستچی ندارد

فراموش شده‌ای. مانند رابینسون کروزوئه‌‌ای که در یک جزیره‌ خالی از آدمیزاد گیر افتاده باشد. همه امیدت تکه‌ای از پیراهنت است که درون یک بطری چپانده‌ای و رویش نوشته‌ای هر چه زودتر بیایند و نجاتت بدهند. اقیانوس هیچ پستچی ندارد که صبح به صبح بیاید و بگوید که نامه‌ای داری یا نه؟ بطری را به اقیانوس پرتاب می‌کنی و عصر همان روز روی صخره بلندی می‌نشینی تا بلکه کشتی نجات را ببینی. بعد به جایش چشمت به چه می‌افتد. معلوم است. تکه‌ای از پیراهنت که موج‌ به ساحل آورده. عجیب است که غمگین نمی‌شوی و در عوض فقط مثل دیوانه‌ها به کار دنیا می‌خندی. | از وبلاگ محمدرضا امانی

بالاخره یه روزی می‌نویسمت

امسال فکر کنم چهارمین سالی‌ه که می‌خوام کتاب بنویسم، کتابم رو به نمایشگاه کتاب بعدی برسونم و برم سراغ کتاب دوم! اما هنوز در نگارش کتاب اول موندم. دو سال پیش، وقتی در روزهای اول زندگی مشترک بودیم، حالمون خیلی بهتر از الان بود و با همسر، تصمیم گرفتیم کلاس داستان‌نویسی ثبت‌نام کنیم، اما اشتباه کرده و توی کارگاه رمان نوجوان شرکت کردیم که بخاطر دوری از فضای ذهنی ما، به سرانجام نرسید. تنها فایده‌ی اون کارگاه، برای من مطالعه کتاب داستان‌نویسی دامیز بود که باعث شد دو فصل (حدود بیست صفحه) از یه رمان درباره یه موضوع جذاب رو بنویسم. رمانی که هنوز بدون تغییر داره گوشه هارد لپ‌تاپ خاک می‌خوره و احساس می‌کنم برگشتنم بهش، خیلی موفقیت‌آمیز نخواهد بود.

با خودم عهد کردم این‌بار خیلی جدی پروسه نوشتن کتاب رو جدی بگیرم، اما لازمه‌ی نوشتن، خوندنه و من فرصت زیادی برای خوندن ندارم، چه برسه به نوشتن! به همین خاطر حتی در کانال کارگاه نویسندگی شاهین کلانتری هم عضو شدم که خودم رو مجبور کنم روزی حداقل سه خط بنویسم اما همین رو هم رعایت نکردم و نمی‌کنم.

برای چندمین سال متوالی، آرزو می‌کنم سال دیگه توی نمایشگاه کتاب رونمایی از اولین کتابم رو جشن بگیرم. جهت ثبت در تاریخ، برای بار هزارم! :))

سلام ای روزهای سختِ پبش‌ِرو

امروز با یک کابوسِ خیلی ترسناک از خواب بیدار شدم؛ حدود ساعت هفت صبح بود که تمام کارهای جامونده از قبل بهم حمله کردن. یهو احساس کردم مهلت کارهای پایان‌نامه تموم شده و رسماً اخراج شدم! بعد دیدم برنامه‌ی امروز کارهاش کامل انجام نشده و دمِ آنتن در آستانه اخراج قرار گرقتم! بعد مشکلات و کارهای برنامه‌ی شنبه اومدن و یه جوری منو ترسوندن که انگار چند دقیقه دیگه برنامه شروع میشه و هنوز هیچی آماده نیست. و بعد کارهای خونه و مسائل مالی و... به قبلی‌ها اضافه شد و رسماً تیر خلاص بهم شلیک شد و از خوب پریدم.

احساس می‌کنم روزهای سختی در پیش دارم اما نمی‌ترسم. دوست دارم پایانِ تابستون حالم خیلی خوب باشه و برای رسیدن بهش تلاش می‌کنم. شما هم دعا کنید...

مرگ در همین نزدیکی‌ست

می‌گفت نمی‌ریم تبریز، مگر اینکه محمدعلی فوت کنه؛ امروز زنگ زد که داریم می‌ریم تبریز. خدابیامرزتش شوهرخاله رو.

هیچوقت برای تعطیلات‌تان برنامه‌ریزی نکنید!

اصولا هر وقت برنامه‌ریزی می‌کنید که توی تعطیلاتی مثل عید نوروز یا تعطیلات دو روزه عید فطر فیلمی ببینید، کتابی بخونید، سریالی رو تموم کنید یا کارهای عقب‌افتاده رو به سرانجام برسونید، همیشه یه اتفاقی میفته که کلاً باید با اون اتفاق یه جور کنار بیاید.

الان که دارم این مطلب رو می‌نویسم دومین روز تعطیلات عید فطر هم در حال اتمامه و ما بدون خوندنِ یک صفحه کتاب، بدونِ دیدنِ فصل پنجم سریال خانه پوشالی، بدون دیدن فیلم یا فیلم تئاتر، بدون دیدن قسمت دوازدهم سریال عاشقانه، بدون مطالعه حتی مجلاتِ هفته‌ی گذشته که دارن روی میز خاک می‌خورن و حتی بدون مطالعه وبلاگ‌هایی که دنبال می‌کنم، داریم به استقبال روزهای کاریِ پیش‌رو میریم.

پی‌نوشت: خداروشکر از دو هفته قبل تئاتر اعترافِ شهاب حسینی با بازی علی نصیریان رو پیش‌خرید کردیم و امشب میریم می‌بینیم!

صد شکر که فیلان؛ صد حیف که بیسار

آخرین بار ده سال پیش بود که بخشی از ماه رمضون توی پاییز قرار داشت. اون روزها حداکثر مدت‌زمان گرسنگی شاید به ده یا یازده ساعت می‌رسید و مهم‌تر از همه، تشنگی اصلا مطرح نبود. فکر کنم این شعر «صد شکر که این آمد و و صد حیف که آن رفت» برای ماه رمضونِ نیمه‌ی دوم سال باشه؛ چون توی نیمه اول سال حجم تشنگی و مدت زمان گرسنگی به حدی‌ه که نه تنها آدم معنویت رو فراموش می‌کنه که از همون روزهای اول منتظر رفتنِ ماه رمضون بوده و کسی از تهِ دل نمیگه صد حیف که فیلان.

این روزها هر دو مصرعِ این بیت به «صد شکر» تغییر پیدا کردن...

آخرین دعوا

یادم نمیاد آخرین بار کی دعوا کردم؛ از وقتی عقلم رسیده و تقریباً خودم برای خودم تصمیم گرفتم، دعوا نکردم. البته منظورم از دعوا بزن بزنه‌ها؛ اینکه سرِ یکی داد بزنی یا توی خیابون یکی چهار تا فحش بده تو هم چهار تا فحش بدی رو دعوا به حساب نمیارم. دعوا یعنی یه مشتی بخوری یا مشتی بزنی، چک و لگدی حواله‌ی کسی کنی یا چک و لگدی حواله‌ت کنن! 
توی رانندگی چندین و چند بار موقعیتِ دعوا پیش اومده اما همیشه من کوتاه اومدم و سعی کردم درگیریم لفظی باشه تا فیزیکی؛ اما نمی‌دونم چه‌جوریه که بعضیا رِبه‌رِ دعوا می‌کنن و مثل کاراکترهای منقیِ توی فیلم‌ها، هر چند وقت یکبار با سر و صورت خونی یا لباسِ پاره میرن خونه. چی میشه که با کوچکترین بهونه دست به یقه شده و همدیگه رو کتک می‌زنید؟

بعد از التحریر: این نوشته هیچ بهانه‌ای نداشت و همینجوری نوشته شد.
پی‌نوشت: یکی می‌گفت باید توی سدکرج (آبِ تهران) هر روز یک کیلو فلوکستین (قرص آرام‌بخش قوی) بریزن تا مردم کمی آروم‌تر باشن. به نظرم جا داره دولت اینو عملیاتی کنه :))

چشاشو یه آن بست پاییز شد

بالاخره خرداد تموم شد و وارد فصل تابستان شدیم؛ شاید باورتون نشه ولی این خردادِ سنگین و سختِ امسال برای من چند سال گذشت؛ برعکس اردیبهشت که قرار بود باهاش روزای خوبی تجربه کنم اما توی چشم بر هم زدنی تموم شد.

کاش تیر و مرداد و شهریور مثل اردیبهشت سریع بگذرن و به قول رستاک حلاح، چشمامون رو ببندیم یه آن پاییز شه.
طراحی: عرفان قدرت گرفته از بیان