میم صاد آنلاین

به این دلایل نباید اصلاً ماشین بخریم!

یک ماشین در ۹۲ درصد از ایام عمر خودش در حالت پارک است.
مردم به‌طور متوسط در هر شبانه‌روز ۲ ساعت سوار ‏ماشینشان می‌شوند.
۱.۶ درصد از عمر یک ماشین در جست‌وجوی جایی برای پارک شدن می‌گذرد. ‏
‏یک درصد از عمر یک ماشین در ترافیک و حالت درجا روشن ماندن تلف می‌شود.‏
در حقیقت فقط ۱ درصد از انرژی‌ای که برای ساخت، خرید و نگه‌داری یک ماشین صرف می‌شود به هدف اصلی تبدیل ‏می‌شود: «جابه‌جایی انسان‌ها از نقطه‌ای به نقطه‌ی دیگر...»

دکتر مارتین استاچتی (‏Martin Stuchtey‏)
مشاور موسسه‌ی مطالعاتی مکنزی

در جستجوی خانه

دارم یه سری متن دنباله دار می‌نویسم با عنوان «در جستجوی خانه» که توی فضای مجازی منتشر کنم. رسماً اندازه یه سریال توش اتفاق و ماجرا داره!

پژوهشی دربارۀ جست‌وجوهای مردم در گوگل

در رسانه‌های اجتماعی، در تکمیل جملۀ «شوهرم...»، بیشترین پاسخ‌های ارسال‌شده چنین مواردی بودند «بهترین است»، «بهترین دوستم است»، «فوق‌العاده است»، «عالی‌ترین است» و «خیلی خوش‌تیپ است». در گوگل پاسخ‌ها عبارت‌اند از: «کثافت است»، «آزاردهنده است»، «همجنس‌باز است» و «بدذات است».

گزیده مطلب در: اینجا
نسخه کامل مطلب در: ترجمان

زرد؛ تلخ و رمزآلود مثل سینمای فرهادی

هفته گذشته فیلم زرد رو دیدم. برخلاف نظر دوستان و آشنایان؛ من فیلم رو خیلی دوست داشتم. ریزه‌کاری‌های زیادی داشت که حواس نویسنده و کارگردان به خیلی‌هاشون بود و یه سری رو هم از دستش در رفته بود. 


دغدغه کارگردان روی ناگفته‌های زندگی آدم‌ها و قایم کردن بعضی اتفاقات ریز خوب بود. روابط بین شخصیت‌ها (با اینکه تقریباً دیگه داره تکراری میشه که چند تا جوانک دور هم شاد و خوشحالن اما اتفاقاتی باعث تلخی بین‌شون میشه) بد نبود و در طول فیلم حتی با اضافه کردن یه سری جزییات بهتر شد. خرده‌داستان‌ها عالی بودن و ریتم اتفاقات هم مناسب بود.


نمیشه بهش نمره 7 و 8 (به سبک آی‌ام‌دی‌بی) داد اما توی فیلم‌های ایرانی نمره قابل قبولی می‌‌گیره. سه ستاره مثلا!

محتوای این مطلب حذف شده است

خیلی غُر توی ذهنم هست که باید بنویسم تا آروم بشم اما نمی‌نویسم. نمی‌دونم چرا؛ باید بیاد روی صفحه سفید و بارش از دوشم برداشته بشه اما فعلاً دارم تمرین صبوری می‌کنم.

توی این یکی دو سال اخیر، همش خواستم خدا رو ماه بزنه جلو و به جای الان، دو ماه بعد باشه. اما وقتی دو ماهِ بعدی سر می‌رسه، بازم انگار حالم خوب نیست و فکر می‌کنم اگه دو ماه دیگه بگذره، درست میشه. و هی درست نمیشه. و هی حالم دلم خوب نیست.

این مطلب باید محتوای غمگین‌تر و سنگین‌تری می‌داشت اما مثل خیلی از پست‌های دیگه، محتواش حدفاصل مغز تا دست حذف شد. به یاد زمانِ انتخابات، علی برکت الله...

جای پارک‌ها را نسوزانید!

در ادامه پست‌های رانندگی‌وار، امروز خدمت‌تون عرض کنم که مشکل من در هفته گذشته، سوزاندن جاهای پارک توسط هموطنان بود. البته این قضیه ربطی به ماجراهای عجیب و غریب چالش سنگ و آتش و ری‌استارت و اینها ندارد!

مشکل من این است رانندگان محترم جوری پارک می‌کنند که مثلا در جایی که سه تا ماشین شاسی بلند راحت می‌توانند پارک کنند، نهایتاً دو تا پراید پارک می‌شود. جلویی یک و نیم متر تا پارکینگ همسایه فاصله دارد، عقبی هم جوری پارک می‌کند که یک و نیم متر پشت سرش تا پارکینگ همسایه فاصله داشته باشد؛ و در نهایت منِ بینوا هر روز حدود پانزده دقیقه برای رسیدن به جای پارک مناسب بگردم.

لطفا درست پارک کنید؛ خودخواه نباشید و برای کسانی که بعد از شما می‌خواهند پارک کنند هم جا نگه دارید. لطفا!

مرزهای مدیریت سوخت جابجا شد

پشت چراغ قرمز نیایش به ولیعصر بودم؛ بوق ممتد راننده‌ها پلیس رو مجبور می‌کرد سریع‌تر چراغ رو سبز و قرمز کنه. آقای راننده‌ی ماشین جلویی، بلافاصله بعد از قرمز شدن چراغ، ماشینش رو خاموش کرد. اما وقتی پلیس سریع‌تر از همیشه (به جای 180 ثانیه، حدود 60 ثانیه بعد) چراغ رو سبز کرد (اون هم فقط حدود 30 ثانیه) تا این بنده خدا ماشین رو روشن کنه، بزنه توی دنده و حرکت کنه، چراغ مجدد قرمز شد و ما یک چراغ دیگه مهمون بزرگراه شدیم.

خواستم از همین تریبون به این استادمون خسته نباشید بگم و بابت این مدیریت مصرف سوخت ازش تشکر کنم.

اشتباهاتمون رو بپذیریم

امروز توی اتوبان، دو جای مختلف، دو تا راننده‌ی نسبتاً محترم، وقتی از خروجی مدنظرشون گذشته بودن، به جای پذیرفتن اشتباه و تحمّلِ دور شدن مسیر و پس دادن تاوان اشتباه‌شون؛ تصمیم گرفتن که دنده عقب تمام مسیری که اشتباه اومده بودن رو برگردن. به چه قیمتی؟ به قیمت خطر و ترافیک برای رانندگانِ پشت سری؛ از جمله من!

این یه مثال خیلی ساده از اتفاقات جامعه امروزِ ماست؛ اشتباهاتی که قراره به قیمتِ سرویس شدنِ دهانِ(!) دیگران، پذیرفته نشه. از رستورانی که دخل و خرجش نمی‌خونه اما با پایین آوردن کیفیت و بالا بردن قیمت می‌خواد جبران کنه و راننده تاکسی‌ای که عدم مدیریت مالی زندگی شخصی‌ش رو سرِ مسافرهاش خالی می‌کنه تا مدیری که برای هزینه اشتباهاتش، از جیبِ بیت‌المال هزینه می‌کنه یا تقصیر رو گردن کارمندهای بی‌نوا می‌ندازه.

به شکل ناجوانمردانه‌ای دیگه مردم رو دوست ندارم. وقتی فلاکت و بدبختی‌شون رو می‌بینم، دیگه مثل هشت سال پیش نمی‌گم «با هم درستش کنیم»، میگم «حق‌تونه؛ هر چی سرتون بیاد حق‌تونه. اشتباه کردید و تاوان اشتباه‌تون رو پس بدید. شما باید بدتر از این روزها رو ببینید...» بی‌رحمانه‌ست نه؟!

در جستجوی طعم ناب زندگی

قرار نبود اینجوری بشه، یعنی قاعدتاً نباید اینجوری می‌شد. ما بیست و هفتم اثاث‌کشی کردیم که تا سر برج زندگی‌مون به روال عادی خودش برگرده. جستجوی نقاش مناسب، انجام کاغذدیواری و نقاشی، جستجوی طرحی برای آشپزخانه، نصب کابینت‌ها، تعویض درها و یک عالمه کارهای ریز و درشت دیگه باعث شده بعد از ۱۸ روز همچنان در جستجوی طعم ناب زندگی باشیم.

نکته تاسف‌آور ماجرا اینجاست که امروز کارهای اصلی تموم میشه اما درها ده روز دیگه تحویل‌مون میشن و پرده‌ها رو هنوز نرسیدیم که انتخاب کنیم.

صبرم تموم شده. خدایا، خودت صبر ویژه به من عطا کن تا انتهای این ماجرا دووم بیارم.

جای تلویزیون خالی‌ست

ما توی سه سال گذشته، شاید میانگین روزی یک ساعت هم تلویزیون‌مون روشن نبوده باشه؛ صبح‌ها که هیچ‌وقت، شبها شاید یه ساعت خندوانه نگاه می‌کردیم. هیچ سریالی رو دنبال نکردیم و اغلب فوتبال‌ها رو هم که بیرون بودیم و اینترنتی دیدیم.

توی نقل و انتقال به خونه‌ی جدید، به واسطه تغییراتی که در تی‌وی وال یا همون میزتلویزیون داشتیم، کلاً تلویزیون رو نیاوردیم تا این تغییرات انجام شن و بعد بی دردسر تلویزیون رو روی میز قرار بدیم. بر همین اساس دوهفته‌ای هست که بی‌تلویزیون داریم زندگی می‌کنیم.

دو روز گذشته، همزمان با تعطیلات که داشتیم آخرین جمع‌وجور کردن‌ها رو انجام می‌دادیم، سکوت وحشتناکی بر فضای خونه حکمفرما شد. داشتم به این فکر می‌کردم که تلویزیون به هیچ دردی هم نخوره، خوبه که یه نفر توش همینجوری براش خودش حرف بزنه. از سکوت که بهتره؛ نه؟!

دهمین روز آوارگی

از یکشنبه گذشته که مشخص شد باید خیلی سریع جابجا شیم تا الان که آقای نقاش خونه رو تحویل داده و منتظر تعویض کابینت‌ها هستیم؛ ده روز گذشت. ده روز زندگی سخت در آوارگی میان این خانه و آن خانه و اینجا و آنجا. در نابسامان ترین وضع سه سال اخیر زندگی! 

خسته‌م و واقعا کشش آوارگی بیشتر ندارم. دلم می‌خواد وسایل رو بچینیم، لم بدیم روی مبل و بگیم «هیچ جا خونه‌ی خودِ آدم نمیشه!»

برای تسریع امور زندگی‌مون دعا کنید. :)

چرا خنک نمیشه هوا؟

قدیما (نه دهه چهل و پنجاه، همین ده، پونزده سال پیش که ما بچه بودیم) از اول مهر لباس‌های نسبتاً ضخیم و به اصطلاح پاییزه تن‌مون می‌کردن و کولرها خاموش، و به این ترتیب از خنکیِ هوای پاییز استفاده می‌کردیم. اما متاسفانه در حالی روزهای مهر ماه، یکی پس از دیگری پشت سر گذاشته میشن، که هیچ تفاوتی بین دمای هوای الان و شهریور وجود نداره. ما که از خدا دوریم، شما که به خدا نزدیکید، توی این روزهای عزاداری، به گوشش برسونید هوا گرم‌ه به خدا! اگه میشه دما رو ببره زیر سی درجه سانتیگراد، پختیم.
با تشکر

اندر مزایا/معایت خانه‌ی نو

یک / امان از پشه؛ با ورود اعضای جدید به محل، پشه‌ها از تمام منطقه جمع شده و سراغ ما می‌آیند. هیچ راه رهایی هم گویا نیست. باید بخاریم و بسازیم!

دو / امان از بی‌خوابی؛ انگار که در هتل زندگی می‌کنیم. هم آدم شب خوابش نمی‌برد و هم صبح بی‌هوا بیدار می‌شود. همه چیز غریبه‌ و به طور کلی یه جوری ست!

سه / امان از مسیر؛ کَشِ ذهنم مسیر خانه قبلی را لود می‌کند، هی اشتباهی اتوبان‌ها، کوچه‌ها و خیابان‌ها را دور می‌زنم و به جای زودتر رسیدن، دیرتر می‌رسم. این حجم از اشتباه رفتن در مسیر بی‌سابقه‌ست.

چهار / بزودی نکات بیشتری افشا می‌کنم.
طراحی: عرفان قدرت گرفته از بیان