میم صاد آنلاین

خدایا! یا من رو بکش یا این بخاری رو از بین ببر

 هوای تهران یهو سرد شده؛ البته نه اونقدر سرد، که کمی خنک شده. تازه بعد از نزدیک به چهل روز، یه کوچولو پاییزی شده؛ به تبع هوای شهر، هوای داخل دفتر هم کمی خنک شده.

متاسفانه همونطور که سیستم سرمایش/گرمایشِ دفتر توی تابستون، از پسِ تعدیلِ هوای محیط دفتر برنمیومد، گویا در زمستان هم از پسِ این مهم برنخواهد آمد!

بر همین اساس برای همکارانِ سرمایی، یک بخاری برقی موقت گذاشتن که کمی گرم شن. (تا فکری به حال سیستم گرمایش کنیم) عیبی نداره، مشکلی نیست... من که گرمایی هستم، فوقش توی محیط دفتر با لباس تابستونی می‌گردم و گرمم نمیشه.

ولی این بخاریِ لعنتی، نمی‌دونم کجای پره و موتور و بدنه‌ش مشکل داره که یه صدای قیژِ یکنواختی از خودش منتشر می‌کنه که همچون یک سوهان بزرگ بر مغز و روح و جان و روانِ من کشیده میشه.

تحمل‌ناپذیری من نسبت به این صدای شیطانی به حدی‌ه که الان که اینجا دارم این مطلب رو می‌نویسم، علی عظیمی از توی هدفون داره «خدا کنه که هیچوقت نرم رو اعصابِ تو» رو با صدای بلند فریاد می‌زنه. – آلبوم از عشق و شیاطین دیگر، قطع شماره سه، پناهنده - که مبادا این صدای قیژِ لعنتی چند ثانیه داخل گوش من بشه... چون فقط کافی‌ه کمتر از چند ثانیه بشنومش تا در لحظه سردرد بگیرم.

خدایا! یا من رو بکش یا این بخاری رو بسوزون!

از بهارِ سیاه به پاییزِ سفید!

من سال 98 رو با نگاه منفی ویژه‌ای به همراه احساس افسردگی حاد شروع کردم؛ از خودم و کارم و زندگی و جمیع شرایطی که داشتم، ناراضی بودم. روزهای آغازین اردیبهشت، این احساس به اوج خودش رسید و من غمگین‌ترین جوان بیست و نه ساله‌ی این شهر بودم که با بغض وارد دهه چهارم زندگیش می‌شد.

خوشبختانه تغییر استراتژیک شغلی، قبل از پایانِ بهار، فضای زندگیم رو عوض کرد، حالم رو خوب کرد، انرژیم رو زیاد کرد؛ یه جورایی موتور محرکه‌ام شد برای رسیدن به اون چیزی که از اولِ سال می‌خواستم بهش برسم اما نمی‌دونستم چیه!


حالا در نیمه دوم این سالِ عجیب قرار داریم. اوضاع کاملاً متفاوت از شروع سال‌ه؛ حالِ روحیم خوبه، دیگه اون نگاه منفیِ آغاز سال رو ندارم؛ از اون افسردگیِ حاد هم گذشتم. تا حد زیادی از خودم و کارم و زندگی و جمیع شرایطی که دارم، راضی‌ام. در آستانه‌ی آبان می‌خوام خوشحال‌ترین جوانِ سی ساله‌ی شهر باشم که به شدت فعاله، هر روز صبح تا شب در حوزه‌ای که دوست داره با آدم‌هایی که دوستشون داره، سروکله می‌زنه، یاد می‌گیره، تجربه می‌کنه، یاد میده، رشد می‌کنه و جلو می‌ره...


در مورد جزییات این تغییر بیشتر خواهم نوشت.

با پارادوکس‌ترین حالتِ زندگی چه کنم

توی چند هفته منتهی به الان که دارم اینارو می‌نویسم، شلوغ‌ترین، گرم‌ترین، بی‌پول‌ترین، سخت‌ترین و شیرتوشیرترین روزهای چندسال اخیر زندگیم رو تجربه کردم. روزهایی که همزمان با برنامه «ویدیوچک» که هرهفته از شبکه ورزش و تازگیا سه پخش میشه؛ و همزمان با برنامه «طبیب» که هر روز زنده از شبکه سه پخش میشه، برنامه #کاملا_دخترونه رو هم شروع کردیم که همزمانیِ این سه تا، باعث شد یه جوری قطار زندگیمون از ریل خارج شه که تغییر ساعت کاریِ محیا اینا از هشت به شیش صبح، اینطور زندگی‌مون رو از حالت طبیعی خارج نکرده بود. (چه جمله‌ی سختی شد!)

فقط خواستم بگم زنده‌ام و نفس می‌کشم. یا بهتر بگم، زنده‌یم و نفس می‌کشیم. این روزها محیا هم علاوه بر کارِ خودش، خیلی داره بهمون کمک می‌کنه. تنها مشکل‌مون غیرِ کم‌شدنِ ارزشِ حقوق‌مون و لمسِ این کاهش ارزش در فروشگاه(!)، ساعت خواب و بیداری‌ه؛ از آلارمِ ساعت شش صبح زندگی شروع میشه و تا ساعت ده شب که دفتریم، زندگی کاری ادامه داره. شب هم دو ساعت فرصت می‌مونه برای دیدن تلویزیون و شام خوردن و استراحت؛ و بعد خوابیدن، با استرسِ اینکه صبح خواب نمونیم!

نمی‌دونم از شلوغیش خوشحال باشم که فرصتِ حرص‌خوردن از اتفاقات سیاسی اجتماعی رو ندارم یا ناراحت باشم که رزوها و هفته‌ها داره می‌گذره و من اصلاً حواسم نیست چطور داریم روز به روز به عقب برمی‌گردیم و آرزوهامون دونه دونه بر باد میره.

پی‌نوشت: در همین راستا نمی‌دونم از اینکه قسطِ خونه‌مون از دو سکه به نیم سکه رسیده خوشحال باشم یا از اینکه حقوقم از ششصد دلار به دویست دلار رسیده، ناراحت! : )))

خوابم میاد

خیلی حرف‌ها هست که باید بگم و بنویسم. اما الان فقط خوابم میاد. صبح ساعت شش بیدار میشیم، شب حدود دوازده می‌رسیم خونه، یک می‌خوابیم و این چرخه ترسناکِ خستگی و بی‌خوابی در حال تموم کردن تمام منابع انرژی پنهان شده... کاش حداقل آخرِ این سرویس‌شدن‌ها اتفاقات خوبی بیفته، حالمون خوب شه یه کم.

این روزها تنها جمله‌ای که هر لحظه و ثانیه در ذهنم تکراز میشه، فقط همینه: خسته‌م و خوابم میاد.

پی‌نوشت: دو هفته ست هم وقت می‌کنیم و هم اون تایمی که وقت داریم، بلیط فیلم هزارپا (البته توی پردیس‌های سینماییِ درست و حسابی) رو پیدا نمی‌کنیم که ببینیم. ملت چه سینمارو شدن!

برای آخرین سالِ دهه سوم زندگی

یک - اصلا باورم نمیشه که دهه سوم زندگی‌م هم داره تموم میشه... مگه میشه؟ مگه داریم؟ بابا هنوز خیلی کار مونده که من در حسرت‌شونم. من که هنوز کتاب ننوشتم، انتشارات خودم رو راه ننداختم، برنامه دلخواهم رو نساختم، توی فرهنگ مملکت یه قدم درست و حسابی برنداشتم. برم توی دسته‌ی سی‌ساله‌ها که چی بشه؟ که بیفتم توی سراشیبیِ سقوط و فرسودگی و خستگی؟ که فقط حسرت بخورم از جوونی، از بیست سالگی، از دانشجویی؟ انصاف نیست به خدا. من خیلی آرزو دارم... من... من خیلی آرزو داشتم.

دو - همیشه وقتی ازم می‌پرسیدن «چه آرزویی داری؟» جوابی نداشتم. خودم رو یه پسربچه بیست و چند ساله می‌دونستم که هنوز خیلی راه داره برای رسیدن به آرزوها. می‌گفتم اصلا هنوز آرزوهام شکل نگرفته... می‌خوام برم جلو ببینم چه خبره؟! می‌خوام ببینم توی مطبوعات موفق‌ترم یا تلویزیون. میخوام ببینم اصلا به درد کار فرهنگی می‌خورم؟ شاید مدیر شم مفیدتر باشم. چطوره که برم سراغ ادبیات؟ من خیلی دغدغه نوشتن دارم. نه... به نظرم فضای استارت‌آپی خیلی مناسب‌تره. یه اپ جدید بنویسیم گره از کار مردم بگشاییم. ها؟ اصلا برم اسنپ، چند ماه اونجا کار کنم، از نزدیک با مردم برخوردم کنم، یه ایده سینمایی رو اونجا شکل بدم، برم سراغ سینما. نوشتن و ساختن....

سه – چند ماهِ منتهی به این روز، (اولین روز از سی‌امین سال زندگی) افسرده بودم. افسردگیِ حاد. از اون بیماری‌ها که خودت بهتر از همه می‌دونی چه‌مرگته! از اون فضاها که هیچکس نمی‌تونه هیچ کمکی بهت بکنه. یه غمِ سنگین روی دوشم بود، یه بغض اساسی توی گلوم، که راه رو برای منطق، برای فکر کردن، برای تصمیم‌گیری بسته بود. خودم و زندگی‌م رو گذاشته بودم توی دنده خلاص و داشتم سرازیری آخرین روزهای بیست‌ونه‌سالگی رو پایین میومدم. دیشب که شمع بیست‌ونه رو فوت کردم، تازه فهمیدم علت اون غم و بغض و حال چی بود. تازه فهمیدم چقدر حسرت دارم از گذشته.از کارهای نکرده. فهمیدم جوونی چه نعمتی بوده که از دستش دادم. که دیگه موهام داره سفید میشه، جلوشون کم‌پشت شده، دندون‌ها یکی‌یکی خراب میشن، چای داغ که می‌خوری معده‌درد هم همراهش میاد، کلیه‌ها خسته‌تر شدن، پاها دیگه کشش پیاده‌روی طولانی ندارن و چشم‌ها دیگه به وضوحِ قبل، نوشته‌ها رو نمی‌بینن. اگه سی‌سالگی اینه، خدا به خیر بگذرونه چهل سالگی رو. نیاره اصلا اون روز رو. 

چهار – ولی می‌خوام توی سال آخرِ دهه سوم زندگی، همه‌ی پرانتزهای باز احمقانه زندگی رو ببندم. می‌خوام تکلیفم رو با آینده‌م، علایق‌م، آرزوهام، رویاهام روشن کنم. که حتی اگر کاری می‌کنم که دوست ندارم، ازش لذت ببرم. سعی کنم لذت‌بخش‌ترش کنم حداقل! تلاش کنم به خودم نزدیک‌ترش کنم. می‌خوام بیشتر خودم رو دوست داشته باشم، به چشم‌هام بیشتر دل‌بسوزونم، هوای کلیه‌هام رو بیشتر داشته باشم. به دلم... به دلم بیشتر برسم. من چند ساله که همش پام روی دلم بوده! می‌خوام خودم رو دوست داشته باشم. مثل بقیه. همه کاری کنم که خودم، که دلم شاد باشه. که نذارم این کودکِ مظلومِ درون، هر شب با بغض بخوابه. بابا اونم دل داره، چه گناهی کرده که خدا توی وجودِ من قرارش داده؟ اونم حق داره شاد باشه، بخنده، شیطنت کنه، خراب کنه، بریزه و بپاشه. اصلا باید امسال رو سالِ «حمایت از کودکِ درون» نامگذاری کرد.

پنج – شاید توضیح مسخره‌ای باشه اما این نوشته، حالِ دلم‌ه. حال خودم خوبه. بهترم از این متن. امیدوارترم. دروغ چرا، خوشحال نیستم اما به این شدت هم غمگین نیستم. اینقدرها هم غرغرو نیستم، می‌سوزم و می‌سازم با اتفاقات. توی دنیای واقعی نیمه‌های پر لیوان‌ها رو می‌بینم. شاید از بغض گلودرد بگیرم اما سعی می‌کنم کاری کنم بخندم. خنده‌های الکی. سی‌سالگی رو غرقِ این پارادوکسِ دوست‌نداشتنی آغاز می‌کنیم... علی برکت الله!

عنوان شغلی: نامعلوم

بیشتر از ده ساله که وارد بازار کار شدم. بر اساس علاقه‌م به مطبوعات، از همین حوزه کارم رو شروع کردم و خیلی هم راضی بودم. (البته که پول خیلی زیادی نداشت اون موقع؛ صرفاً بر اساس علاقه سه سال ادامه دادم) دیدم همه مطبوعاتی‌ها برای پول درآوردن رفتن سراغ تلویزیون. منم سال سوم کار کردنم رفتم تلویزیون. که کار مطبوعاتی رو از روی علاقه و کار تلویزیونی رو به خاطر پول ادامه بدم.

متاسفانه ورق برگشت و ما خوردیم به بی پولی تلویزیون؛ طوری که من توی تلویزیون تمام وقت مشغول بودم و هزینه‌های زندگیم رو از مطبوعات تامین می‌کردم! موقع ازدواج هم که کلاً قید تلویزیون رو زدم و برگشتم توی فضای روابط عمومی و مطبوعات کار کردن. تا اینکه دوباره پارسال برگشتم تلویزیون. رشته دانشگاهی‌م هم بود. فکر می‌کردم میشه خیلی موفق‌تر بود.

تلویزیون این بار پول داشت اما نه برای ما؛ برای کسانی که وصل به جریان‌های پولی بودن و با اسپانسر برنامه‌هاشون رو می‌گردوندن. و دوباره ما موندیم و رویاهایی که پرپر می‌شد. این روزها دارم به ماهیت نزدیک هفت سال حضورم توی تلویزیون شک می‌کنم؛ که چی؟ که اگه مونده بودم توی مطبوعات، بالاخره به دوران نون و کره می‌رسیدم و هم علاقه‌م رو دنبال کرده بودم، هم پولم رو درمی‌آوردم.

و احساس می‌کنم در آستانه سی‌سالگی؛ سخته از صفر شروع کردن توی یه حیطه دیگه. با ماهی دو میلیون قسط و زندگیِ پرخرج. واسه همین هنوز برای دلخوش‌کنک خودم، همه جا جلوی عنوان شغل می‌نویسم «نویسنده» و به جاش توی تلویزیون همه کار می‌کنم جز نویسندگی! 

لعنت به جبر شغلی!

پس کی حقوق‌ها رو می‌ریزن؟!

دو سه سالی بود که اینطور، مثل فیلم‌ها و قصه‌ها، آخر ماه، چشمم به تقویم نبود و برای رسیدنِ سرِ برج و حقوق گرفتن، اینطور لحظه‌شماری نمی‌کردم. بد نیست، اینکه آدم دیگه مجبوره از اولِ ماه حواسش به هزار تومن هزار تومنِ خرج کرده‌هاش باشه. اما خوب هم نیست؛ سبک زندگی ما جوری‌ه که هزار تا اتفاق غیرمنتظره وسط ماه میفته که همشون هم اجتناب‌ناپذیرن. نمیشه پیچوندشون. 

پی نوشت: این ماه، در سه مرحله از سه نفر قرض گرفتم و الان باید به واسطه یکی از همین اتفاقات اجتناب ناپذیر، برای سه روز آینده در آستانه صفر شدن و قرض گرفتنم و اصلا این اتفاق رو دوست ندارم.

سحرخیز باش، اما نه به خاطر کامروایی!

سبک‌زندگی‌ها جوری شده شما هر کاری بکنی، نمیشه زودتر از ساعت دوازده و یک خوابید؛ مسابقات فوتبال و نود، برنامه‌های خندوانه و دورهمی و... همه بعد از ساعت دوازده تموم میشن. اگر اهل تلویزیون نباشید هم دیدن فیلم و سریال‌ها یا رفتن به سینما، اجازه نمیده زودتر از یک بخوابید. حالا باید به این زمان، کتاب خوندن و چک کردن اینستاگرام و صفر کردن تلگرام رو هم اضافه کنیم. (توییتریا هم میدونن ساعت یک اوج اتفاقات توییتر ه!) پس زودتر از یک نمیشه خوابید!

اما صبح بیدار شدن وضعش فرق میکنه. بهترین ساعت بیدار شدن به نظر من حدود هفت ه؛ یعنی حداقل 6 ساعت خوابِ مفید! شما هفت که بیدار شی می تونی هفت و نیم حرکت کرده و قبل از نه به سرکارت/دانشگاهت/مدزسه‌ت برسی. اما امان از دیر بیدار شدن؛ فکر کن ساعت یازده به درس و کار و زندگیت برسی، تا رسیدی هم فکر ناهار باشی، بعد ناهار هم فکر برگشتن. تقریباً به هیچ کاری نمی‌رسی.
من تازگی‌ها دچار افراط و تفریط شدم؛ تا ساعت هشت میرم سرکار و کلی وقت اضافه میارم یا یازده میرم و تقریباً به هیچ کاری نمی‌رسم. توصیه می‌کنم مثل من نباشید، هروز هشت برید سراغ کار و درس و زندگی‌تون. روزهایی که از هفت شروع میشن، خیلی بیشتر از 24 ساعتن!

یک هفته مانده به تولد

دو هفته ست درست و حسابی توی خونه‌ی خودمون نخوابیدیم! صبح کله‌ی سحر زدیم بیرون و شب، بوقِ سگ رسیدیم خونه. وسایل توی یخچال داره خراب میشه و مواد توی کابینت تاریخشون داره تموم میشه. حداقل یک هفته ست که جز سه ساعت مناظره، هیچی از تلویزیون ندیدیم و لپ‌تاپ رو هم کلاً خونه نبردم که بخوام استفاده کنم.
درسته یه هفته مونده به تولدم و درسته که هیچ ربطی به مسائل بالا نداره؛ ولی شرافتاً قرار نبود اردیبهشت اینجوری شروع شه... / تمام

به امید یه هوای تازه‌تر

سال جدید سال «فعالیت بیشتر، تفریحِ کمتر» بوده تا الان! از ظهر دوم فروردین که برای آمادگی ضبط یه‌سری آیتم نمایشی از سه و چهار بعدازظهر تا آخر شب درگیر بودیم تا خودِ ضبط این آیتم که سوم فروردین (از صبح تا شب) انجام شد؛ سال ۹۶ سال فعالیتِ شدید کاری بود.
صبح پنجم فروردین به مدت یک هفته، درگیر برنامه‌های انتخاباتی شدیم و سه روز آخر تعطیلات هم به سرعت و تقریباً بدون خروجیِ قابل دفاعی، تموم شد. بعد از اینکه ساعت و تقویم، آخرین لحظات دوازدهم فروردین رو ثبت کردن هم، «باران» بهانه سیزده به در نشدن شد و خواستیم کمی توی آخرین روز تعطیلات تفریح کنیم که باز... نشد.
اتفاق کم‌سابقه‌ی پخش برنامه‌مون به صورت زنده از چهاردهم فروردین (از استرسِ سیزدهم گرفته تا رخوت و تنبلیِ صبح چهاردهم) مزید بر علت شد تا الان که در آخرین روزهای فروردینِ ۹۶به سر می‌بریم؛ هنوز نه فیلمی دیدم، نه کتابی خوندم، نه سینما و تئاتری رفتم، و نه مطلبی نوشتم و نه حتی یکی از کارهایی که توی تعطیلات تصمیم گرفته بودم انجام بدم رو انجام دادم.
و حالا؛ مردی تنها در آستانه بیست و هشتمین اردیبهشتِ زندگیش؛ سه هفته مونده به تولدم، ترسم از بزرگ‌شدن بیشتر از همیشه‌ست. پرونده‌ها‌ی نیمه‌تمومِ دانشگاه و سربازی؛ پروژه‌های نیمه تمامِ کاری و به مرحله پایانی نرسیدنِ تصمیمِ بزرگِ سال(!)، همه‌شون ضدحال صبح‌ها و شب‌هام شده و باعث تزلزل ثباتِ اتفاقاتِ خوشایند! (ها؟!) کاش امسال کابوس‌شون تموم شه...

عدالتِ کاری

قرار بود هفته اول تعطیلات عید رو بیام سرکار و هفته دوم استراحت کنم؛ اما خیلی آقوی‌همساده‌وار و با بهره‌گیری از قوانین مورفی و کمی چاشنی بدشانسی و اشتباهی‌بودن(!)، الان شبِ سیزده‌بدر هم سرِکارم. خواستم بگم می‌تونین باهام ابراز همدردی کنین...

اولین نوشته‌ی اولین روز کاری

وضعیت کاری ما توی سال جدید به شکلی بود که همون لحظه تحویل سال هم ذغدغه کار داشتیم؛ البته نه به این شدت که بریم سرکار؛ اما خب... همین که دغدغه کار وجود داشته باشه، تا حد زیادی ناخوشاینده.

دوم فروردین اما دیگه رسماً سرکار بودیم و سوم هم یه ضبط سنگین داشتیم که در کردنِ خستگیش، خودش سه روز زمان نیاز داشت اما خستگی ناپذیر، امروز پنج فروردین رو هم به عنوان اولین روز کاری رسمی کشور اومدیم سرکار و می‌خوایم اقتصاد مقاومتی، تولید و اشتغال رو با جدیت دنبال کنیم. ;)

عیدانه: امیدوارم هر کی هر جا که هست، سال خوبی رو شروع کرده باشه و روزهای خوبی رو در این سالِ خروس تجربه کنه. ایشالا که تصادف زنجیره ای نکنین و زیر برف و بارون و بهمن و کولاک هم گرفتار نشین. ایشالا به هر کی رای میدین توی انتخابات رای بیاره و هیچ عزیزی رو هم از دست ندین!

پی‌نوشت: دوست دارم این وبلاگ رونق بیشتری در سال جدید داشته باشه اما ایشالا زمان هم جوری باشه که این امکان رو در اختیار قرار بده تا بیشتر بنویسم و بخونم و باهاتون باشم. یا علی؛ بوس بوس!

ترافیک و فراتر از ترافیک

میگن انسان مدرن باید روزی هشت ساعت خواب، هشت ساعت کار و هشت ساعت زندگی کنه؛ اما توی این تهرانِ لعنتیِ پر از دود و گوگرد، من در ایده‌آل‌ترین حالت ممکن، هفت ساعت می‌خوابم، حدود ده ساعت سرکار هستم و دو سه ساعت هم بیشتر برای زندگی فرصت ندارم؛ بقیه‌ی روز رو در ترافیک ناراحت‌کننده‌ی پایتخت هستم و حرص می‌خورم. ترافیکی که نه با استفاده از وسایل حمل و نقل عمومی میشه پیچوندش و نه با تغییر ساعت کاری؛ قدیم‌ترها ساعت ده و یازده که به خیابون می‌رفتی، بار اصلی ترافیک کم شده بود و مسیر دو ساعته جنوب به شمال شهر رو می‌تونستی نیم ساعته طی کنی اما الان هر ساعت از شبانه روز بخوای بری، حداقل دو ساعت صبح و دو ساعت شب توی ترافیک باید بنزین بسوزونی. 
دلم برای خودم و چند میلیون شهروند دیگه‌ی این شهر لعنتی می‌سوزه...

مشکل هر روزِ من

بعضیام هستن صبحا یه جوری نیگات میکنن، انگار تقصیر توئه که باید برن سر کار. #بی‌قانون‌آنلاین

اثاث‌کشی خر است

به نظر من، «اثاث کشی» خر است! اصلا هم مهم نیست، اثاثیه خودت رو جابجا کنی، یا محل کارت، یا دوست و آشنا و فامیل؛ تبعاتی که این اتفاق در زندگی داره، اگر بخوایم مثل برآورد خسارت بلایای طبیعی حساب کنیم، سالانه میلیاردها دلار به کشور خسارت وارد میکنه. اصلا همین که یک هفته اینترنت قطع میشه و باید دنبال یه شرکت درست و حسابی باشی که بهت اینترنت بده، خودش فاجعه انسانی‌ه!

پی نوشت: خدا کسی رو توی محل کارش بی‌اینترنت نکنه!

رییس خوب روزها؛ رییس روزهای خوب!

توی کار کردن، هیچ چیز اندازه داشتن یه رییس خوب نمی‌تونه بهت انگیزه و انرژی بده... حتی اگر کاری که دوست نداری رو هم می‌تونی با داشتن یه نفر که می‌فهمه و درک‌ت میکنه، سختی‌هاش رو هضم کنی...

تغییر

صدای من رو از محل کار جدید می شنوید! با ما همراه باشید...
طراحی: عرفان قدرت گرفته از بیان