من سال 98 رو با نگاه منفی ویژهای به همراه احساس افسردگی حاد شروع کردم؛ از خودم و کارم و زندگی و جمیع شرایطی که داشتم، ناراضی بودم. روزهای آغازین اردیبهشت، این احساس به اوج خودش رسید و من غمگینترین جوان بیست و نه سالهی این شهر بودم که با بغض وارد دهه چهارم زندگیش میشد.
خوشبختانه تغییر استراتژیک شغلی، قبل از پایانِ بهار، فضای زندگیم رو عوض کرد، حالم رو خوب کرد، انرژیم رو زیاد کرد؛ یه جورایی موتور محرکهام شد برای رسیدن به اون چیزی که از اولِ سال میخواستم بهش برسم اما نمیدونستم چیه!
حالا در نیمه دوم این سالِ عجیب قرار داریم. اوضاع کاملاً متفاوت از شروع ساله؛ حالِ روحیم خوبه، دیگه اون نگاه منفیِ آغاز سال رو ندارم؛ از اون افسردگیِ حاد هم گذشتم. تا حد زیادی از خودم و کارم و زندگی و جمیع شرایطی که دارم، راضیام. در آستانهی آبان میخوام خوشحالترین جوانِ سی سالهی شهر باشم که به شدت فعاله، هر روز صبح تا شب در حوزهای که دوست داره با آدمهایی که دوستشون داره، سروکله میزنه، یاد میگیره، تجربه میکنه، یاد میده، رشد میکنه و جلو میره...
برای نوشتن این یادداشت خیلی فکر کردم که چطور و چگونه شروع کنم، چه عکسی و چه عنوانی را انتخاب کنم که درد دل بر دل دوست و آشنا بشیند، در نهایت عنوان شد "از بهشت تا جهنم فقط ۱۷ کیلومتر"، این ۱۷ کیلومتر فاصله یست از خیابان بهشت که محل ساختمان های شورای شهر و شهرداری تهران است تا محله ای به اسم قلعه لهک نزدیک بهشت زهرا س.
داستان از اینجا شروع می شود که در حال گشت زنی در اینترنت با موضوع مشکلات و معضلات شهر تهران بودم که عکسی توجه منو جلب کرد، وارد سایت شدم و مطالب و عکس های اون سایت رو مطالعه کردم و دیدم و همین موضوع زمینه ای شد تا این یادداشت را بنویسم.
موضوع از این قرار است که محله ای به اسم قلعه لهک در نزدیکی بهشت زهرا س وجود دارد که مردمانش اصالتی گلستانی دارند و پس از وقوع سیل در حدود ۲۵ سال پیش و تخریب خانههایشان مجبور به مهاجرت به تهران شده اند. ( اینکه چرا از ۲۵ سال پیش تا الان هیچ اقدامی نشده به کنار، اینکه چرا هنوز هم اقدامی نمیشه جای سوال است!)
زندگی مردمان قعله لهک (نمیدانم روستا بگویم، خرابه بگویم، حلبی آباد بگویم یا چیزی دیگر) که اگر بتوان اسم آن را زندگی گذاشت در شرایط بسیار بحرانی و دردناکی قرار دارد به طوری که نه از بهداشت خبری است و نه از امکانات رفاهی.
از اینها بگذریم که می توان نقد کارشناسی کرد که نمی توان به طور دائمی این محل را تبدیل به محل اسکان کرد اما به طور مقطعی در این ۲۵ سال هم خبری از حمایت های اولیه نشده است.
عمده فعالیت مردم قلعه لهک کشاورزی است، ۶ ماه کشاورزی میکنند ۶ ماه سرد سال مشغول پوشاندن سقف خانه های کاهگلی شان برای جلوگیری از ورود سرما و مار و برف است.
در این قلعه حدود ۲۰ خانوار زندگی میکنند که مجموع درآمد سالانه هر خانواده بین ۴ الی ۵ میلیون تومان است.
طی سال های گذشته کلنگ احداث ساختمان بر زمین خورده، اما متاسفانه این کلنگ هم کلنگ نمایشی بوده برای گرفتن ۴ عکس و درج در اخبار و به به و چه چه کردن.
حال به این موضوع فکر میکنم که نقش مدیریت شهری (شورای شهر تهران) و شهرداری تهران برای حل این موضوع چیست؟ علت عدم برطرف کردن این مسائل اجتماعی چه می تواند باشد؟ آیا شورای شهر سیاسی اصلا می تواند از پس این چنین مسائل بر بیاید؟ علت کاغذ بازی های اداری برای رفع مشکلات مردم چیست؟
ما گل های خندانیم!، شاید تنها جمله ای که بتوان برای شورای شهر پنجم درنظر گرفت همین باشد، "ما گل های خندانیم" دوستان شورای شهر نشین تهران که حقیقتا ذات تمام سیاسی دارند قطعا جز کار سیاسی و حزبی و نشستن بر روی صندلی های گرم و نرم شورا و کمی نوشیدن آب معدنی زیر کولر های خنک در فصل های گرم سال و یا بخاری های گرم در فصل های سرد سال ندارند. عاقبت سپردن کار به افراد ذاتا سیاسی عقب افتادن کارهای مردم و انجام کارهای که فقط از پشت میز حل می شود مثل عوض کردن نام خیابان ها و ساختن مجسمه مشاهیر و نصب در یک میدان.
یکبار بشینیم و ببینیم شورای شهر سیاسی تهران جز حرف و حرف و حرف و شعار کار دیگری کرده است، جز انتقاد از گذشته بدون سند و مدرک و عوض کردن شهردار در کارنامه ۲ ساله خود چیزی دارد؟
شورای که فاصله آن تا قلعه لهک فقط ۱۷ کیلومتر است چرا حتی یکبار هم به آنجا سر نزده؟ افکار عمومی را درگیر این موضوع نکرده؟ بیشتر یاد بچه های میفتم که خرابکاری خود را زیر فرش مخفی میکردند که مادر نبیند.
آیا باید قعله لهک از دید مردم خارج باشد تا دوستان شورا نشین شهر تهران با خیال آسوده اسم خیابان عوض کنند؟
گفتم مردم یاد این مطلب افتادم که نقش ما مردم چیست؟ نقش مردم در حل و فصل موضوعات شهری چیست؟ چقدر امکان نقد و بررسی و انجام عمل مردم در اداره شهر محیا شده است؟ و یا اصلا شورا نشینان سیاسی اصلا به مردم نیاز دارند؟ (قطعا نیاز دارند ولی فقط در زمان انتخابات)
حال همه ی اینها صرفا حرف بود و حرف بود! راهکار چیست؟
راهکار را باید در مطالبه اجتماعی و مشارکت مردم در مدیریت شهری جست! مردم هم خوب میبینند، هم خوب نظر میدن و هم خوب اجرا میکنند. آیا وقت آن نرسیده که شورای شهر پنجم دست از کار سیاسی و جناحی بردارد و دست خود را از جیب مبارک درآورده و دست دوستی به سمت مردم دراز کند و نظرات و پیگیری های مردمی استفاده کند و گوش خود را کمی به دهان مردم نزدیک کند!
قلعه لهک تنها یک مشت نمونه خروار است که نیازمند عمل جدی و جهادی دارد که انشالله شورای شهر پنجم توان انجام آن را دارد که با بهره گیری از مکانیزم درگیر مردم در پروسه نظارت و مطالبه و مشارکت مردمی کارهای شهر را به بهترین شکل جلو ببرد و بلکه موجبات رضایت اجتماعی را فراهم کند.
در ادامه بخشی از تصاویر قلعه لهک را برای شما میگذارم.
توی چند هفته منتهی به الان که دارم اینارو مینویسم، شلوغترین، گرمترین، بیپولترین، سختترین و شیرتوشیرترین روزهای چندسال اخیر زندگیم رو تجربه کردم. روزهایی که همزمان با برنامه «ویدیوچک» که هرهفته از شبکه ورزش و تازگیا سه پخش میشه؛ و همزمان با برنامه «طبیب» که هر روز زنده از شبکه سه پخش میشه، برنامه #کاملا_دخترونه رو هم شروع کردیم که همزمانیِ این سه تا، باعث شد یه جوری قطار زندگیمون از ریل خارج شه که تغییر ساعت کاریِ محیا اینا از هشت به شیش صبح، اینطور زندگیمون رو از حالت طبیعی خارج نکرده بود. (چه جملهی سختی شد!)
فقط خواستم بگم زندهام و نفس میکشم. یا بهتر بگم، زندهیم و نفس میکشیم. این روزها محیا هم علاوه بر کارِ خودش، خیلی داره بهمون کمک میکنه. تنها مشکلمون غیرِ کمشدنِ ارزشِ حقوقمون و لمسِ این کاهش ارزش در فروشگاه(!)، ساعت خواب و بیداریه؛ از آلارمِ ساعت شش صبح زندگی شروع میشه و تا ساعت ده شب که دفتریم، زندگی کاری ادامه داره. شب هم دو ساعت فرصت میمونه برای دیدن تلویزیون و شام خوردن و استراحت؛ و بعد خوابیدن، با استرسِ اینکه صبح خواب نمونیم!
نمیدونم از شلوغیش خوشحال باشم که فرصتِ حرصخوردن از اتفاقات سیاسی اجتماعی رو ندارم یا ناراحت باشم که رزوها و هفتهها داره میگذره و من اصلاً حواسم نیست چطور داریم روز به روز به عقب برمیگردیم و آرزوهامون دونه دونه بر باد میره.
پینوشت: در همین راستا نمیدونم از اینکه قسطِ خونهمون از دو سکه به نیم سکه رسیده خوشحال باشم یا از اینکه حقوقم از ششصد دلار به دویست دلار رسیده، ناراحت! : )))
خیلی حرفها هست که باید بگم و بنویسم. اما الان فقط خوابم میاد. صبح ساعت شش بیدار میشیم، شب حدود دوازده میرسیم خونه، یک میخوابیم و این چرخه ترسناکِ خستگی و بیخوابی در حال تموم کردن تمام منابع انرژی پنهان شده... کاش حداقل آخرِ این سرویسشدنها اتفاقات خوبی بیفته، حالمون خوب شه یه کم.
این روزها تنها جملهای که هر لحظه و ثانیه در ذهنم تکراز میشه، فقط همینه: خستهم و خوابم میاد.
پینوشت: دو هفته ست هم وقت میکنیم و هم اون تایمی که وقت داریم، بلیط فیلم هزارپا (البته توی پردیسهای سینماییِ درست و حسابی) رو پیدا نمیکنیم که ببینیم. ملت چه سینمارو شدن!
شاید باورتون نشه ولی به شکل عجیبی، جام جهانی فوتبال روی زندگیم تاثیر گذاشته و رسماً برنامهی روزانهم دچار اختلال شدید شده و یه جورایی از امور مجازی جاموندم. هفتههای گذشته (توی ماه رمضون) هر روز از ساعت 9 تا 11 صبح یه سری امور مجازی رو رتقوفتق میکردم. (وبلاگ، متمم، روزنامهها، شبکههای اجتماعی و...) شبها فیلم دیدن و مطالعه کتاب رو داشتم منظم دنبال میکردم. (البته همراهِ محیا)
اما هفته گذشته یهو جامجهانی شد، عید فطر شد، کارهای خردهریز ریخت روی سرم و رسماً از مدار خارج شدم. چهار روزه که فقط یکبار در روز به شبکههای اجتماعی سر زدم (البته توی همون یه بار خیلی پررنگ و فعال ظاهر شدم، واسه همین شاید خیلی به چشم نیاد!)، وبلاگم و سایت متمم رو مطلقاً نرسیدم چک کنم. از روزنامهها، جز هفت صبح و سازندگی که اغلب خریدمشون، چیزی ندیدم. اینوریدر (فیدخوان) رو صفر نکردم. مطالعه شبانه سی صفحه کتاب رو هم حتی توی این چند روز ترک کردم. (نخوردن صبحونه و خریدهای روزانه رو انجام ندادن و آشغال دم در گذاشتن رو دیگه نگم!)
اینجور مواقع دوست داشتم یه کارمند میبودم که تکلیفم با خودم مشخصه همیشه. که صبح میتونم پنج بیدار شم (بعله... همینقدر سحرخیز)، برم دو کیلومتر پیادهروی و دویدنِ صبحگاهی! (قشنگ دارم فانتزی مینویسم) بعد نونِ گرم بخرم، صبحونه و یه دوشِ آب سرد! (عینِ سریالها) بعد پاشم برم سرکار، ساعت هشت برسم محل کار؛ دوازده ناهار بخورم، چهار کارم تموم شه بیام خونه. (اینکه من زود بیام خونه خیلی مهمه، توی محل کار فعلی، هشت هم میای بیرون، همه شاکی نگاهت میکنن) تا هفت و هشت کمی استراحت کنم. (وبگردی و روزنامه و...) بعد یه فیلم و بعد شام و بعد چند صفحه مطالعه! (ببخشید دیگه؛ زیادی رویایی شد)
در هر صورت همهی این صغریکبریها رو چیدم که بگم چند روزیه وبلاگهاتون رو نخوندم، کامنتها رو جواب ندادم و کلاً به اینجا سر نزدم. الان دوباره برگشتم، همین!
یک - توی تعطیلات عید بود که داشتیم در مورد سال جدید حرف میزدیم. من گفتم خیلی به آینده امیدوارم؛ میگفتم مشکلات حل میشه، ما درگیر جوّ منفی اخبار تلگرامیِ مخالفان نظام شدیم! گفتم اوضاع مملکت اونقدرها هم که توی تلگرام و اخبار رسانههای خارجی میبینیم، بد نیست. همه خندیدن؛ همه گفتن چی شده تو از اوج ناامیدی و منفیبافی رسیدی به این نگاهِ عرفانی؟
تلگرام که فیلتر شد، دلار که کشید بالا، برجام که به آتیش کشیده شد و اوضاع منطقهایمون به ویژه توی سوریه که ریخت به هم؛ دوباره بهم گفتن هنوز هم روی حرفِ عیدت هستی؟ یه روز خوب میاد و مشکلات حل میشه؟ اینا هم توطئهی استکبار جهانی و شانتاژهای رسانهای و جوسازی بیگانگانه؟ راستش به قوّتِ قبل نه، اما هنوز امیدوار بودم که بزودی وضعیت مملکت ثبات پیدا میکنه و آسونیِ وعدهدادهشدهی بعد از سختیها میرسه از راه.
دو - امروز رفته بودیم جایی جلسه؛ دیدم خیلیها به دور از اخبار سیاسی و حواشیِ کشورهای همسایه و قیمت دلار و وضعیت سوریه و... دارن زندگیشون رو میکنن، تمرکز کردن روی کارشون و فارغ از جوّ ناامیدیِ جامعه، امیدوارن و برنامههای بلندمدت میریزن و اصلا هم نگران نیستن. به خودم گفتم چی میشد حرفِ خودم توی ایامِ عید رو جدی بگیرم و از اخبار منفی رسانهها دور بشم و امید رو به افکار و نگاهم برگردونم. اصلا زندگی جالبی نیست صبحت با چک کردن تلگرام و توییتر، با گزارشهای تلخ اجتماعیِ روزنامهها و با خبرهای منفی سایتها شروع کنی. نمیگم آدم بره توی فضای بیخیالی و زردِ اینستاگرام، اما میتونه شادابتر شروع بشه.
سه - نمیدونم چرا، خیلی سختمه از کانالهای خبریِ رنگارنگِ تلگرامی دل بکَنم، از توی بوکمارکهای صفحه اصلی مرورگرم خبرگزاریها رو حذف کنم و توی مطبوعات دنبال اخبار سیاسی نباشم. انگار معتاد شدم. اتفاقاً امروز یه مقاله هم توی ترجمان خوندم که وضعیتِ ما توی اینترنت از اعتیاد هم بدتره. (منبع) ولی تصمیم گرفتم تخصصیتر بزنم توی کار فرهنگ و هنر و ادبیات و رسانه... مجلات تخصصی رو دیدین که موقع خوندنشون اصلا اهمیت نداره که قیمت دلار چنده یا آخرین سخنرانی روحانی چی بوده یا وضعیت سوریه به کجا رسیده؟ شاید اینجوری حالم خوب شه. میخوام قورباغهم رو قورت بدم، کانالهای خبری تلگرام رو ترک کنم، چک کردن روزنامههای صرفا سیاسی رو از لیست کارهام خارج کنم و به جای خبرگزاریها که تیتر اصلیشون اغلب سیاسیه، سایتهای تخصصی و مفید مثل متمم، چطور، ترجمان و... رو دنبال کنم. نتیجهش رو هم تا آخرِ ماه رمضون بهتون اطلاع میدم! (حدود چهل روز مونده و میگن تاثیر تغییر رفتارها و ترک عادات بعد از این مدت بهتر نمودِ بیرونی پیدا میکنه) باشد که مقبول افتد!
چهار – سایتهای تخصصی مفید در حوزه توسعه فردی، کسبوکار، رسانه، فرهنگ و ادبیات میشناسید؟ معرفی کنید. علیالحساب متمم و چطور و ترجمان پیشنهاد من. پیشنهاد شما چیه؟
یک - اصلا باورم نمیشه که دهه سوم زندگیم هم داره تموم میشه... مگه میشه؟ مگه داریم؟ بابا هنوز خیلی کار مونده که من در حسرتشونم. من که هنوز کتاب ننوشتم، انتشارات خودم رو راه ننداختم، برنامه دلخواهم رو نساختم، توی فرهنگ مملکت یه قدم درست و حسابی برنداشتم. برم توی دستهی سیسالهها که چی بشه؟ که بیفتم توی سراشیبیِ سقوط و فرسودگی و خستگی؟ که فقط حسرت بخورم از جوونی، از بیست سالگی، از دانشجویی؟ انصاف نیست به خدا. من خیلی آرزو دارم... من... من خیلی آرزو داشتم.
دو - همیشه وقتی ازم میپرسیدن «چه آرزویی داری؟» جوابی نداشتم. خودم رو یه پسربچه بیست و چند ساله میدونستم که هنوز خیلی راه داره برای رسیدن به آرزوها. میگفتم اصلا هنوز آرزوهام شکل نگرفته... میخوام برم جلو ببینم چه خبره؟! میخوام ببینم توی مطبوعات موفقترم یا تلویزیون. میخوام ببینم اصلا به درد کار فرهنگی میخورم؟ شاید مدیر شم مفیدتر باشم. چطوره که برم سراغ ادبیات؟ من خیلی دغدغه نوشتن دارم. نه... به نظرم فضای استارتآپی خیلی مناسبتره. یه اپ جدید بنویسیم گره از کار مردم بگشاییم. ها؟ اصلا برم اسنپ، چند ماه اونجا کار کنم، از نزدیک با مردم برخوردم کنم، یه ایده سینمایی رو اونجا شکل بدم، برم سراغ سینما. نوشتن و ساختن....
سه – چند ماهِ منتهی به این روز، (اولین روز از سیامین سال زندگی) افسرده بودم. افسردگیِ حاد. از اون بیماریها که خودت بهتر از همه میدونی چهمرگته! از اون فضاها که هیچکس نمیتونه هیچ کمکی بهت بکنه. یه غمِ سنگین روی دوشم بود، یه بغض اساسی توی گلوم، که راه رو برای منطق، برای فکر کردن، برای تصمیمگیری بسته بود. خودم و زندگیم رو گذاشته بودم توی دنده خلاص و داشتم سرازیری آخرین روزهای بیستونهسالگی رو پایین میومدم. دیشب که شمع بیستونه رو فوت کردم، تازه فهمیدم علت اون غم و بغض و حال چی بود. تازه فهمیدم چقدر حسرت دارم از گذشته.از کارهای نکرده. فهمیدم جوونی چه نعمتی بوده که از دستش دادم. که دیگه موهام داره سفید میشه، جلوشون کمپشت شده، دندونها یکییکی خراب میشن، چای داغ که میخوری معدهدرد هم همراهش میاد، کلیهها خستهتر شدن، پاها دیگه کشش پیادهروی طولانی ندارن و چشمها دیگه به وضوحِ قبل، نوشتهها رو نمیبینن. اگه سیسالگی اینه، خدا به خیر بگذرونه چهل سالگی رو. نیاره اصلا اون روز رو.
چهار – ولی میخوام توی سال آخرِ دهه سوم زندگی، همهی پرانتزهای باز احمقانه زندگی رو ببندم. میخوام تکلیفم رو با آیندهم، علایقم، آرزوهام، رویاهام روشن کنم. که حتی اگر کاری میکنم که دوست ندارم، ازش لذت ببرم. سعی کنم لذتبخشترش کنم حداقل! تلاش کنم به خودم نزدیکترش کنم. میخوام بیشتر خودم رو دوست داشته باشم، به چشمهام بیشتر دلبسوزونم، هوای کلیههام رو بیشتر داشته باشم. به دلم... به دلم بیشتر برسم. من چند ساله که همش پام روی دلم بوده! میخوام خودم رو دوست داشته باشم. مثل بقیه. همه کاری کنم که خودم، که دلم شاد باشه. که نذارم این کودکِ مظلومِ درون، هر شب با بغض بخوابه. بابا اونم دل داره، چه گناهی کرده که خدا توی وجودِ من قرارش داده؟ اونم حق داره شاد باشه، بخنده، شیطنت کنه، خراب کنه، بریزه و بپاشه. اصلا باید امسال رو سالِ «حمایت از کودکِ درون» نامگذاری کرد.
پنج – شاید توضیح مسخرهای باشه اما این نوشته، حالِ دلمه. حال خودم خوبه. بهترم از این متن. امیدوارترم. دروغ چرا، خوشحال نیستم اما به این شدت هم غمگین نیستم. اینقدرها هم غرغرو نیستم، میسوزم و میسازم با اتفاقات. توی دنیای واقعی نیمههای پر لیوانها رو میبینم. شاید از بغض گلودرد بگیرم اما سعی میکنم کاری کنم بخندم. خندههای الکی. سیسالگی رو غرقِ این پارادوکسِ دوستنداشتنی آغاز میکنیم... علی برکت الله!
ماه اسفند یعنی یک/دوازدهم آخر سال، یعنی دقیقه هشتاد بازی هم رد شده، یعنی سکانس آخر فیلم، یعنی چند صفحه آخر کتاب، یعنی خداحافظی مجری و پخش تیتراژ پایان... اما الان که پنجمین روز اسفند نودوشیش داره تموم میشه هنوز بازی نیمه دومش شروع نشده انگار، پرده سوم فیلم استارت نخورده، کتاب به نقطه اوجش نرسیده و مهمون برنامه هنوز خیلی حرف داره... تیتراژ بری که چی؟!
نسبت به نودوشیش احساس دوگانهای دارم... نمیخوام تموم شه ولی همزمان نمیخوام به این زودیها تموم نشه! دوست ندارم پایانش باز باشه، شده حتی مثل سکانس آخر لاتاری یه جوری قصهی سال جمع شه... که نود و هفت اتفاقای جدید بیفته؛ بریم سیزن دوِ نودوشیش رو ببینیم حتی!
قدیمترها (منظورم تا همین سه چهار سال قبله) وقتی تهموندهی حسابم به زیر صدهزار تومن میرسید، چراغ خطر استرسم بدجوری روشن میشد؛ شبها خوابم نمیبرد و حالم بههم میریخت.
توی یکی دو سال گذشته و به خصوص بعد از ماجرای خرید خونه و قرضگرفتنهای میلیونی سه ماه گذشته، روزهای زیادی تهمانده حسابم به صدهزار تومن که هیچ، به پنجاه هزار تومن، معادل یک باک بنزین هم نمیرسه اما دیگه چراغ خطر استرسم روشن نمیشه.
توی بقیه موارد زندگی هم اینجورییم. یهو میبینیم که عه؛ سِر شدیم؛ دیگه مشکلات اذیتمون نمیکنه. دیگه از دیدن کارتنخوابها غمگین نمیشیم، دیگه حضور کودکان کار آزارمون نمیده. دیگه اختلاسها برامون اهمیت ندارن. دیگه به ظلم عادت میکنیم. به ناعدالتی خو میگیریم.
و اینطوری سرنوشت یک ملتی، به مرور سیاه میشه.
تیتر، دیالوگی است از فیلم فروشنده؛ نوشته اصغر فرهادی.
بیشتر از ده ساله که وارد بازار کار شدم. بر اساس علاقهم به مطبوعات، از همین حوزه کارم رو شروع کردم و خیلی هم راضی بودم. (البته که پول خیلی زیادی نداشت اون موقع؛ صرفاً بر اساس علاقه سه سال ادامه دادم) دیدم همه مطبوعاتیها برای پول درآوردن رفتن سراغ تلویزیون. منم سال سوم کار کردنم رفتم تلویزیون. که کار مطبوعاتی رو از روی علاقه و کار تلویزیونی رو به خاطر پول ادامه بدم.
متاسفانه ورق برگشت و ما خوردیم به بی پولی تلویزیون؛ طوری که من توی تلویزیون تمام وقت مشغول بودم و هزینههای زندگیم رو از مطبوعات تامین میکردم! موقع ازدواج هم که کلاً قید تلویزیون رو زدم و برگشتم توی فضای روابط عمومی و مطبوعات کار کردن. تا اینکه دوباره پارسال برگشتم تلویزیون. رشته دانشگاهیم هم بود. فکر میکردم میشه خیلی موفقتر بود.
تلویزیون این بار پول داشت اما نه برای ما؛ برای کسانی که وصل به جریانهای پولی بودن و با اسپانسر برنامههاشون رو میگردوندن. و دوباره ما موندیم و رویاهایی که پرپر میشد. این روزها دارم به ماهیت نزدیک هفت سال حضورم توی تلویزیون شک میکنم؛ که چی؟ که اگه مونده بودم توی مطبوعات، بالاخره به دوران نون و کره میرسیدم و هم علاقهم رو دنبال کرده بودم، هم پولم رو درمیآوردم.
و احساس میکنم در آستانه سیسالگی؛ سخته از صفر شروع کردن توی یه حیطه دیگه. با ماهی دو میلیون قسط و زندگیِ پرخرج. واسه همین هنوز برای دلخوشکنک خودم، همه جا جلوی عنوان شغل مینویسم «نویسنده» و به جاش توی تلویزیون همه کار میکنم جز نویسندگی!
دو سه سالی بود که اینطور، مثل فیلمها و قصهها، آخر ماه، چشمم به تقویم نبود و برای رسیدنِ سرِ برج و حقوق گرفتن، اینطور لحظهشماری نمیکردم. بد نیست، اینکه آدم دیگه مجبوره از اولِ ماه حواسش به هزار تومن هزار تومنِ خرج کردههاش باشه. اما خوب هم نیست؛ سبک زندگی ما جوریه که هزار تا اتفاق غیرمنتظره وسط ماه میفته که همشون هم اجتنابناپذیرن. نمیشه پیچوندشون.
پی نوشت: این ماه، در سه مرحله از سه نفر قرض گرفتم و الان باید به واسطه یکی از همین اتفاقات اجتناب ناپذیر، برای سه روز آینده در آستانه صفر شدن و قرض گرفتنم و اصلا این اتفاق رو دوست ندارم.
مثل لپتاپی که چند روز پشتسرهم روشنه و رِبهرِ هنگ میکنه، مثل ماشینی که بدون توقف هفتصد هشتصد کیلومتر توی جاده راه رفته و ریپ میزنه، مثل آدمی که تجریش تا راهآهن رو پیاده اومده و دیگه نای قدم برداشتن نداره، مثل چشمی که پونصد صفحه کتاب رو بیتوقف خونده و دیگه سو نداره، مثل خیلی مثالهای مسخره شبیه مثالهای بالا، خستهم. خستهم و هواپیمای انگیزه و روحیهم به جای چهار تا موتور با یه موتور داره خودش رو به نزدیکترین فرودگاه میرسونه، دارم زور میزنم که برسونمش. که کم نیارم. که حتی اگه قراره سقوط کنم، به جای کوهستان توی دریا سقوط کنم که شانس زنده موندنم بیشتر شه.
خیلی غُر توی ذهنم هست که باید بنویسم تا آروم بشم اما نمینویسم. نمیدونم چرا؛ باید بیاد روی صفحه سفید و بارش از دوشم برداشته بشه اما فعلاً دارم تمرین صبوری میکنم.
توی این یکی دو سال اخیر، همش خواستم خدا رو ماه بزنه جلو و به جای الان، دو ماه بعد باشه. اما وقتی دو ماهِ بعدی سر میرسه، بازم انگار حالم خوب نیست و فکر میکنم اگه دو ماه دیگه بگذره، درست میشه. و هی درست نمیشه. و هی حالم دلم خوب نیست.
این مطلب باید محتوای غمگینتر و سنگینتری میداشت اما مثل خیلی از پستهای دیگه، محتواش حدفاصل مغز تا دست حذف شد. به یاد زمانِ انتخابات، علی برکت الله...
قرار نبود اینجوری بشه، یعنی قاعدتاً نباید اینجوری میشد. ما بیست و هفتم اثاثکشی کردیم که تا سر برج زندگیمون به روال عادی خودش برگرده. جستجوی نقاش مناسب، انجام کاغذدیواری و نقاشی، جستجوی طرحی برای آشپزخانه، نصب کابینتها، تعویض درها و یک عالمه کارهای ریز و درشت دیگه باعث شده بعد از ۱۸ روز همچنان در جستجوی طعم ناب زندگی باشیم.
نکته تاسفآور ماجرا اینجاست که امروز کارهای اصلی تموم میشه اما درها ده روز دیگه تحویلمون میشن و پردهها رو هنوز نرسیدیم که انتخاب کنیم.
صبرم تموم شده. خدایا، خودت صبر ویژه به من عطا کن تا انتهای این ماجرا دووم بیارم.
از یکشنبه گذشته که مشخص شد باید خیلی سریع جابجا شیم تا الان که آقای نقاش خونه رو تحویل داده و منتظر تعویض کابینتها هستیم؛ ده روز گذشت. ده روز زندگی سخت در آوارگی میان این خانه و آن خانه و اینجا و آنجا. در نابسامان ترین وضع سه سال اخیر زندگی!
خستهم و واقعا کشش آوارگی بیشتر ندارم. دلم میخواد وسایل رو بچینیم، لم بدیم روی مبل و بگیم «هیچ جا خونهی خودِ آدم نمیشه!»
تلختر از شکست، قبول کردن شکسته. وقتی شکست میخوری، اون لحظه یه غمِ طبیعی داری که دور و بریها میتونن با دلداری دادن کمش کنن اما بعد از واقعه، بعد از شکست، پذیرفتن اینکه چی شد شکست خوردی با دلداری از بین نمیره. اینکه جلوی آینه خودت رو ببینی و به خودت بگی: «عه! پسر؛ خراب کردم رفت. چرا اینجوری شد؟» بعد، تمام اتفاقات، از روزِ اول تا لحظه شکست توی چند ثانیه از جلوی چشمهات حرکت کنن و تو بهت زده تماشاشون کنی. این سقوطِ تلخ رو، این روند ناکامی رو ببینی و یه بغض سنگین گلوت رو فشار بده. به خودت بگی: «قاعدتاً نباید اینجوری میشد!» اما توی آینه، شکست رو ببینی و بشکنی. خیلی تلخه.
خیلیها توی این مرحله به بحران عمیق عاطفی، روحی، روانی میرسن و از فکر خودکشی تا فکرهای عجیب و غریب مثل رفتن به یه جای دور رو با خودشون مرور میکنن. میگن اونقدر میریم تا فراموش کنیم. میخوان فرار کنن، میخوان کسی شکست رو توی چشمهاشون نبینه. میترسن؛ از خودشون، از مردم، از دوستهاشون. از اینکه همه بپرسن «عه چرا؟ همه چیز داشت خوب پیش میرفت که!» و تو ندونی چی بگی. بگی خراب کردم؟ توجیه کنی که تقصیر من نبود؟ بندازی گردنِ خدا؟ که چی بشه؟
تموم میشه یه روز البته! یه روز وقتی توی چشمهاش داری نگاه میکنی، اون لحظه که دلت خالی میشه، اون ثانیهای که برق از سرت میپره، یعنی تموم شده. یعنی موفق شدی شکست رو فراموش کنی. به خودت میگی «دیدی دیوونه؟ کی دیده شب بمونه؟» یه خوشحالیِ نرم و لطیفی توی دلت حس میکنی و میخندی. فکر میکنه لبخندِ رضایتت از دیدنِ برق چشمهاشه اما تو به حالِ خودت میخندی. به فکرهایی که میکردی. که بری گم و گور شی! کجا گم و گور شی؟ کجا بری که خودت نباشی؟ که میخواستی خودکشی کنی که نباشی. که چقدر سخت بود اون روزها و چقدر شیرینه این روزها.
چند بار که توی زندگی، توی کار، توی تحصیل، توی کلکل با خودت شکست بخوری، پوستت کلفت میشه. دیگه به غمِ طبیعیِ لحظات اولیه بعد از شکست عادت میکنی. دیگه فکر و خیال نمیکنی که حالا چی میشه؟ مردم؟ خودم؟ دنیا؟ توی آینه که چشمهای خستهت رو میبینی، توی خودت داد میزنی: «پاشو پسر؛ این بچهبازیا چیه؟ بلند شو جمع کن این مسخره بازی رو.» میلرزی، گُر میگیری، اشکهات سرازیر میشه اما وقتی هوش و حواست برمیگرده سرِجاش، انگار که پوستِ خشکِ روی زخم رو کَندی... یه سوزش ریز توی دلت احساس میکنی و رنگپریدگی پوستت رو به تاریخ میسپری. توی تایملاین زندگی زومبک میکنی و میگی: خدایا! هر چی تو بگی... دلت آروم میشه. میخندی. زندگیت رنگ میگیره. چروکهای پیشونیت کمرنگ میشن، برقِ چشمهات پررنگ. خنک میشی. خنک میشی. فقط اون لحظه که خنک میشی به دنیا میارزه.
سبکزندگیها جوری شده شما هر کاری بکنی، نمیشه زودتر از ساعت دوازده و یک خوابید؛ مسابقات فوتبال و نود، برنامههای خندوانه و دورهمی و... همه بعد از ساعت دوازده تموم میشن. اگر اهل تلویزیون نباشید هم دیدن فیلم و سریالها یا رفتن به سینما، اجازه نمیده زودتر از یک بخوابید. حالا باید به این زمان، کتاب خوندن و چک کردن اینستاگرام و صفر کردن تلگرام رو هم اضافه کنیم. (توییتریا هم میدونن ساعت یک اوج اتفاقات توییتر ه!) پس زودتر از یک نمیشه خوابید!
اما صبح بیدار شدن وضعش فرق میکنه. بهترین ساعت بیدار شدن به نظر من حدود هفت ه؛ یعنی حداقل 6 ساعت خوابِ مفید! شما هفت که بیدار شی می تونی هفت و نیم حرکت کرده و قبل از نه به سرکارت/دانشگاهت/مدزسهت برسی. اما امان از دیر بیدار شدن؛ فکر کن ساعت یازده به درس و کار و زندگیت برسی، تا رسیدی هم فکر ناهار باشی، بعد ناهار هم فکر برگشتن. تقریباً به هیچ کاری نمیرسی.
من تازگیها دچار افراط و تفریط شدم؛ تا ساعت هشت میرم سرکار و کلی وقت اضافه میارم یا یازده میرم و تقریباً به هیچ کاری نمیرسم. توصیه میکنم مثل من نباشید، هروز هشت برید سراغ کار و درس و زندگیتون. روزهایی که از هفت شروع میشن، خیلی بیشتر از 24 ساعتن!
من آدمِ تغییر نیستم؛ من دیر جا میفتم و وقتی جا میفتم ترجیح میدم در ثبات و آرامشی که توش حالم خوبه، بمونم اما بعضیها همیشه دنبال تغییر و تحولند. اونها هر روز باید همه چیز رو عوض کنن؛ از ساعت خواب و بیداری تا دکوراسیون اتاقشون، ترکیب آدمهای اطرافشون و از شغل و محل زندگی و ماشینشون تا حتی آدمها؛ براشون هم مهم نیست این تغییر در مسیر بهبود و مثبتش قرار داره یا داره خراب میکنه همهچیو؛ براشون مهم نیست این ثبات و آرامش به همین راحتی به دست نیومده... درست نقطهی مقابل من که میگم هر تغییری خوب نیست؛ آدم تا به اینجاش نرسه نباید تغییر کنه. منی که میگم آدم باید توی منحنی ملایم به سمت مثبتِ هر چیزی حرکت کنه. و چقدر سخته تقابل آدمهای تغییرپذیر با ثباتپسند؛ و چقدر حال من خوب نیست توی این تغییرات، چقدر حالم خوب نیست الان.
امروز صبح با صدای زنگِ تلفن و درخواست برای جابجایی ماشین توی پارکینگ بیدار شدم؛ مطمئنم روی دندهی چپ نبودم، من شبها همیشه به دندهی راست میخوابم. اما انگار خدا در تعیین مصادیق بیدار شدن از دندهها، از سمت خودش نگاه میکنه نه سمت ما؛ یعنی دندهی چپ از نگاهِ ما همون دندهی راست از نگاه باریتعالیست.
هر چه بود؛ الان و اینجا (ساعت دوازده ظهر در محل کار) اصلا حوصله ندارم و امکان پاچهگرفتنم بسیار بالاست. تشنهم، گرسنگی فشار آورده و خوابم هم میاد. یعنی تقریباً هر سه مولفهی شادابی رو ندارم!
اما در این میان، تیرِ آخر رو رییس زد؛ صبح قبل از رفتن، دقیقاً وقتی به نیتِ تایپِ «میتونم امروز نیام؟!» با پیامِ «مهدی امروز زودتر برو کارها رو جمع و جور کن، من دیر میام» مواجه شده و... الان در قعرِ نمودارِ امید به زندگی هستم!
بعد از یه هفته، یه ماه و نهایتاً دو سه ماه که توی یه مجموعه باشی، کاملاً متوجه میشی که اون مجموعه در حال تغییره و تغییرش هم رو به پیشرفته یا نه. خیلی زود میشه متوجه شد که پایههای این خونه از کجا ویرانه و از کجا در حال ترمیم. پایههای بعضی زندگیها، از پایبست ویرانند و تغییرشون هم نه در جهتِ اصلاح، که در جهتِ نابودیه. کاش این زندگیها، این مجموعهها رو تشخیص بدیم و جلوی پیشرفتِ نابودیشون رو بگیریم.
پینوشت: این مسئله در مورد یک سازمان و اداره و حتی در مورد نظامها هم صدق میکنه.
بعدالتحریر: ببخشید که اینقدر سربسته و نامفهوم شد! حین نوشتن خیلی از کلمات حذف شدند...
میگن باید روزی هشت ساعت خوابید؛ میگن باید روزی دوازده لیوان آب خورد؛ میگن باید شام یا ناهار رو از وعدههای غذایی حذف کرد؛ میگن باید روزی نیم ساعت پیادهروی کرد؛ میگن باید بعد از دو ساعت رانندگی یه ربع استراحت کرد؛ میگن باید بعد از یه ساعت کار با کامپیوتر، پنج دقیقه چشمها رو بست. میگن نباید این کار رو کرد و باید فلان کار رو انجام داد.
توی این زندگی شلمشوربای ما که نه ساعت خواب و نه تعداد و زمان صرف وعدههای غذایی و نه هیچ چیز دیگه مشخص نیست، این استانداردها اصلاً انجام شدنیه؟! قطعاً نه. پس بهتره که نه خبرهاش رو بخونیم و نه حرص بخوریم که نمیتونیم انجامشون بدیم. به همین زندگی غیراستانداردمون ادامه بدیم تا ببینیم خدا چی میخواد. به قول قدیما؛ باشد که رستگار شویم!
پی نوشت: عنوان تاثیرگرفته از یک آهنگ محسن نامجو با نام الکی است.
میگن انسان مدرن باید روزی هشت ساعت خواب، هشت ساعت کار و هشت ساعت زندگی کنه؛ اما توی این تهرانِ لعنتیِ پر از دود و گوگرد، من در ایدهآلترین حالت ممکن، هفت ساعت میخوابم، حدود ده ساعت سرکار هستم و دو سه ساعت هم بیشتر برای زندگی فرصت ندارم؛ بقیهی روز رو در ترافیک ناراحتکنندهی پایتخت هستم و حرص میخورم. ترافیکی که نه با استفاده از وسایل حمل و نقل عمومی میشه پیچوندش و نه با تغییر ساعت کاری؛ قدیمترها ساعت ده و یازده که به خیابون میرفتی، بار اصلی ترافیک کم شده بود و مسیر دو ساعته جنوب به شمال شهر رو میتونستی نیم ساعته طی کنی اما الان هر ساعت از شبانه روز بخوای بری، حداقل دو ساعت صبح و دو ساعت شب توی ترافیک باید بنزین بسوزونی.
دلم برای خودم و چند میلیون شهروند دیگهی این شهر لعنتی میسوزه...
آدم دوست داره زندگیش روی روال عادی باشه و بیشترین مقاومت رو در مقابل تغییر انجام میده؛ اما به نظرم تغییر خوبه، حتی اگه لزوماً در جهت پیشرفت و آرامش نباشه...
بعضی وقتها هم هست، قطار زندگی از ریل خارج میشه؛ انگار ایستگاه آخره و باید خط عوض کرد. یه خرده سر و صدا داره، یه خرده تکون تکون داره، ولی دوباره بیفته روی ریل، همه چیش درست میشه.
همیشه دوست داشتم جایی باشد که در آن بدون توجه به شخصیت حقوقی و حتی حقیقی، آزادانه و بدون سانسور اتفاقانه روزمره زندگی را مکتوب کنم؛ کاری که هشت سال قبل میکردم! حالا اینجا دوباره بهانهای برای نوشتن از اتفاقات روزانه زندگی است؛ بدون اجبار و بدون سانسور!