میم صاد آنلاین

#روزنوشت۹۸ - سی فروردین

به قول اون فیلم کوتاه معروف که دوربین صد ثانیه سقف رو نشون می‌داد و آخرش معلوم می‌شد که فیلم فقط چند لحظه از زندگی یه جانباز قطع نخاعی‌ه، این عکس رو گذاشتم که بگم این فقط یک فریم از زندگی من‌ه. ( مظلوم نمایی)

امروز برای اولین بار رفتم چشم پزشکی. هم معاینه مجدد چشمِ بابا بعد از عمل آب مروارید بود، هم بررسی وضعیت چشم مادر بعد از عمل پارگی شبکیه. (نمی‌دونم چرا یهو از ناحیه چشمدچار مشکل شدیم!)

نمره چشمم «دو» بود. دکتر گفت جاداره همین‌جا گواهینامه‌ت رو باطل کنم. بهش گفتم می‌بینم بابا، شماره چشمم دو نیست، ولی با گذاشتن یه شیشه جلوی چشمم و بررسی مجدد علائم معروف بررسی قدرت چشم، بهم ثابت کرد چشم‌هام ضعیف شدن.

هنوز یک شب از غر زدن‌هام درباره ارتباط کار و سلامتی نگذشته بود که این اتفاق افتاد، تا بهم ثابت کنه جون و عمر و زندگی و سلامتی و اعصاب و روان و جسم و روح و حوصله و توانایی‌م رو برای کار نذارم... که به خودم برسم، به دلم، به زندگیم، به محیا.

پی‌نوشت: در حسرت آرامشم...

#روزنوشت۹۸ - بیست و نهم فروردین

جا داره برای دومین بار در سال جدید این غر تکراری رو بزنم که: این همه سگ‌دو بزنیم که چی بشه؟

دارم به رابطه سلامتی و کار فکر می‌کنم. که آیا کاری که داریم می‌کنیم به از دست دادن سلامتی می‌ارزه؟ منظورم از سلامتی صرفاً سلامت جسمانی نیست، سلامت روحی-روانی هم هست.

به نظر من هیچ کاری توی دنیا نیست که آدم بخواد بخاطرش سلامتی‌ش رو‌ از دست بده. مخصوصاً اگه اون کار، فعالیت رسانه‌ای توی ایران باشه.


به عنوان کسی که نویسندگی رو انتخاب کرده تا کمتر فعالیت کنه باید عرض کنم این عکس نشون‌دهنده حال و روز من‌ه در هفته گذشته... توی چند روز گذشته بیشتر از چهار برابر میانگین روزانه راه رفتم، دویدم و نرسیدم! چرا واقعاً؟

آرتور کریستال توی کتاب فقط روزهایی که می‌نویسم میگه که: «پدرم می‌گفت تو نویسنده شدی که مجبور نباشی کار کنی! بیشتر نویسنده‌ها در برابر این اتهام با بدخلقی میگن مگه نوشتن کار نیست؟ اما حرف پدرم پربیراه نبود!»

منظورم اینه من اگه قرار بود اینقدر بدوم، می‌رفتم دونده دو صد متر می‌شدم نه نویسنده!😂

پی‌نوشت: دلم برای نوشتن، نوشتن و نوشتن تنگ شده... کاش نویسندگی شغل بود.

#روزنوشت۹۸ - بیست و ششم تا بیست و هشتم فروردین!

هفتاد و دو ساعت بی‌خوابی، کار پیوسته و درگیری بدون توقف؛ چند سالی بود تجربه‌ش نکرده بودم. درگیر چی بودم؟ عرض می‌کنم خدمتتون...

از اول این هفته همون‌طور که در پست قبلی گفتم، محیا باید برای حضور در رادیو پنج صبح بیدار می‌شد، منم برای همراهیش و به خاطر علاقه شخصیم به صبح زود بیدار شدن(!) ساعت پنج بیدار می‌شدم.در کنار زود بیدار شدن، از دوشنبه که برنامه طبیب یک‌هفته موقتاً تعطیل شد تا ویژه‌برنامه اعیاد شعبانیه رو تهیه کنیم، شبها تا حدود دوازده دفتر می‌موندم. و بعد از خونه اومدن هم، درگیر ریزه‌کاری‌های جامونده می‌شدم. و حتی توی همین زمان کوتاه استراحت هم، آیتم و سوال و مهمون پیشنهاد می‌دادم!

سه‌شنبه, که چهار بخش برنامه داشتیم (از صبح تا شب) وقت سر خاروندن هم نداشتم. از طرف دیگه بابام باید صبح چهارشنبه عمل آب مروارید انجام می‌داد و می‌خواستم همراهیش کنم. تا ساعت دو بامداد چهارشنبه کارهام رو جلو انداختم. و از ساعت پنج تا ده هم مقدمات عمل جراحیش رو انجام دادم. و بعد دوباره برنامه، استرس، دویدن و...!

دوست نداشتم توی نوشتن روزنوشت‌ها خلل و فاصله ایجاد بشه اما خب اولین طوفان نود و هشت، اواخر فروردین، قطار نوشتنم رو از ریل خارج کرد.

احساس هاشمی رفسنجانی بودن دارم موقع اینطور خاطره نوشتن! ولی نمی‌دونم مرحوم چطور این حجم از اتفاقات رو توی دو-سه خط می‌نوشت! آقا من که هیچ‌کاره‌ی مملکتم, خاطرات هر روزم، چندصدکلمه‌ست، این بنده خدا در دوران ریاست جمهوری و ریاست مجلس چطوری از یک روز کاری، سه خط خاطره نوشته؟

#روزنوشت۹۸ - بیست و پنجم فروردین

برخلاف محیا و خیلی دیگه از رفقای همکارم که از رادیو کارشون رو شروع کردن، من تا حالا یک ثانیه هم برنامه رادیویی نداشتم. نه اینکه علاقه نداشته باشم، ولی خب قسمت نبوده... اگر زمین خاکیِ کار کردن خیلی‌ها رادیو بوده و اونجا کار یاد گرفتن و تجربه کردن، من توی مطبوعات کارم رو شروع کردم و از یه مسیر موازی به تلویزیون رسیدم.

محیا همیشه عاشق رادیو بود. همیشه از دوره کار کردن توی رادیو تهران با رضا ساکی و بقیه رادیویی‌های قدیمی به نیکی یاد می‌کرد. توی سال‌های گذشته که درگیر مطبوعات و تلویزیون و... شده بود، چندبار، تا حضور جدی توی برنامه‌های مختلف پیش رفت اما هی جور نمی‌شد؛ تا اینکه دیگه طلسم شکسته شد و این‌بار با جوان ایرانی سلام به رادیو و البته رادیو جوان برگشت. چقدر براش خوشحالم...

تنها نکته‌ای که وجود داره اینه که هم خودش باید پنج صبح بیدار شه و هم من که تلاش می‌کنم پابه‌پاش بیدار شم و برای آماده‌شدن همراهیش کنم‌ باید کله‌ی صبح بیدار شم؛ این موقع صبح بیدار شدن سختمونه... بیدار میشیم‌ها ولی واقعا شما چطور می‌تونین اینقدر زود بیدار شید؟ سخته خیلی؟

فکر کنم برای اولین بار باشه که اینقدر جدی و پیگیر و مداوم دارم یه برنامه رادیویی رو دنبال می‌کنم. خوشحالم که چنین برنامه‌های خوش‌انرژی و باکیفیت و سرحالی داریم. دم پیمان طالبی مجری جوان ایرانی سلام و انرژی صبحگاهیش گرم! واقعا من جز غبطه خوردن به این انرژی چیزی ندارم...

این اپلیکیشن ایران صدا چه خوبه. اگه پایه‌ی شنیدن برنامه‌های رادیویی هستین حتما نصبش کنید... با هر سرعت اینترنتی (حتی ضعیف) می‌تونین بدون دردسر رادیو گوش کنید.

پی‌نوشت: ولی شرافتاً وقت بیدار شدن و شروع زندگی ده و یازده صبح‌ه نه پنج و شیش! #من_خوابالو_هستم

#روزنوشت۹۸ - بیست و چهارم فروردین

من عاشق نوشتنم. و این عشق به نوشتن رو امسال می خوام تقویت کنم. مثل همین روزنوشت‌ها که هر شب، با ایده یا بی‌ایده، خوب یا بد، قوی یا ضعیف، متمرکز یا نامتمرکز، غمگین یا خوشحال، عصبانی یا مهربون، خودم رو موظف می‌کنم چند خط بنویسم. شاید این نوشتن‌های اجباری باعث بشه بالاخره پروژه‌های ناتموم نویسندگی‌م رو به پایان برسونم.

فکر کنم از سال نود دارم می‌نویسم که ایشالا سال بعد اولین رمان/مجموعه داستانم رو به نمایشگاه کتاب می‌رسونم. امسال این حسرت هشت ساله میشه. امیدوارم نه ساله نشه...

اینجا من سعی می‌کنم مثل باقی فضای مجازی، ویترین جذاب و خوش‌آب‌ورنگ زندگی نباشم. می‌خوام خودم بدون ماسک و ادا و اطوار باشم. نمی‌دونم... شاید فضای الکی شادِ اینستاگرام نپذیره که من تلخ و اغلب ناامیدانه بنویسم. ولی دوست ندارم اینجا دروغ بنویسم. دوست ندارم الکی خوش باشم. دوست ندارم رنگ و لعاب مصنوعی به زندگیم بدم. حتی اگر تا اسفند۹۷ اینطور بوده، نمی‌خوام اینطور ادامه پیدا کنه.

ناداستان رو به شکل ویژه‌ای دوست دارم. امسال به شکل بی‌سابقه‌ای جز همین فصلنامه ناداستان هیچ مجله کاغذی دیگه‌ای ویژه نوروز نخریدم. و چقدر راضی‌ام... چون هیچکدوم از سالنامه‌های مطبوعاتی سال‌های قبل رو وقت نمی‌کردم بخونم.

این مجله که حاصل تلاش جمع زیادی از رفقای دیده و نادیده‌ست رو بخرید، بخونید و لذت ببرید. اگر هم نسخه کاغذی گرونه یا در دسترس نیست، نسخه الکترونیکی مجله رو در طاقچه بخونید. 

من که با این مجله خیلی قلقلک میشم برای نوشتن. امیدوارم شما رو هم قلقلک بده تا بیشتر توی فضای مجازی تولید محتوا کنیم و کمتر کپی مطالب بی کیفیت.

#روزنوشت۹۸ - بیست و سوم فروردین

کار ما تعطیلی نداره... نه؛ نمی‌خوام دوباره از عید سرکار رفتن غر بزنم. از این جهت گفتم که اگر در جمعه یا هر تعطیلی دیگه‌ای، دغدغه‌ی کار، تماس کاری و بحث درباره کار داشته باشی، یعنی اون روز، روزِ تعطیلِ کاری نیست. این چیزی که میگم فقط هم مربوط به کار خودم نیست. اغلب کسانی که توی رسانه کار می‌کنن به همراه تعداد زیادی عنوان شغلی هست که تعطیلی به معنای عام ندارن. یعنی ذهنشون از کار خالی نمیشه هیچوقت.

من خودم از اون موقع که چشم باز کردم و وارد محیط کار شدم، با این مسئله دست به گریبانم. هیچوقت نشد توی مرخصی‌ها و تعطیلات و تمام اوقاتی که نباید دغدغه کار داشته باشم، ذهنم آزاد باشه. همیشه بخش زیادی از مغزم درگیر مقوله‌ی کار بوده و همین نکته باعث شده از مرخصی یا تعطیلی مورد نظر لذت نبرم.

به قول شوخی‌های مجازی با مونولوگ نوید محمدزاده توی قطعه ویدیو وایرال فیلم سینمایی متری شیش و نیم: «من دلم پر می‌کشه واسه اینکه... یه روز جمعه ذهنم خالی از کار باشه.»

دارم به این فکر می‌کنم که چقدر عاشق طبیعتم ولی هیچوقت نتونستم ازش لذت ببرم. می‌دونی چرا از مسافرت متنفرم؟ چون با یه تلفن کاری، لذت و حالش برام به فنا می‌ره...

دلم یه تعطیلات طولانی بی‌دغدغه‌ی کار می‌خواد تا از صدای گنجشک‌ها و بارون و‌ جنگل و دریا لذت ببرم.

پی‌نوشت: اگه روزنوشت‌ها رو ناامیدانه و تلخ می‌دونید، باید خدمتتون عرض کنم زندگی از نظر من همینه... اگر دنبال مطالب امیدبخش و انگیزشی هستید کتاب‌ها و منابع مکتوب زیادی وجود داره، شما رو به مطالعه اونها توصیه می‌کنم.

#روزنوشت۹۸ - بیست و دوم فروردین

خداوند
پس از سختی
آسانی قرارخواهد داد
سوره طلاق - آیه۷

کو‌ پس؟
ما پونزده شب توی سختی برنامه رفتیم، چرا به اون آسونیِ موعود نمی‌رسیم پس؟ 😉
زوده؟
می‌رم عقب‌تر...
ما یکساله داریم با دلار بالای ده هزار تومن‌ به سختی زندگی می‌کنیم
کو پس آسونیِ بعدش؟

اینم زوده؟
آقا ما شیش ساله رای دادیم و سختی کشیدیم
نون و تره خوردیم که به نون و کره برسیم.
سربالایی رفتیم که بعدش بیفتیم‌ توی سرپایینی.
کو پس؟

بازم زوده؟ 
عقب‌تر بریم؟
ما سی ساله بعد از جنگ داریم سختی می‌کشیم
که خرابی‌های جنگ رو بسازیم
که به آرامش برسیم.
کو آسانی‌ش؟ کجاست؟
چرا نمی‌بینیم پس؟


می‌تونم همینجوری برم عقب و عقب‌تر. تا روز هبوط. که بگم ما هزاران ساله توی سختی داریم توی این کره خاکی با هم جنگ می‌کنیم واسه یه لقمه نون، واسه یه لحظه آرامش، کو پس آسانیِ بعد از سختیش؟ خداجون... ماه رمضونت هم نزدیکه. امسال بیا شفاف‌تر بگو ما رو آفریدی انداختی به جون هم که چی بشه؟ که همو تحریم کنیم، لیست شرارت و تروریسم بسازیم، جنگ کنیم، ظلم کنیم، بزنیم سروکله‌ی هم که چی؟

خدایا! امشب، شبِ جمعه‌ست. (از اون لحاظ نه! از نظر استجابت دعا عرض می‌کنم :D) میگم بیا یه لطفی بکن. همین سیاه‌چاله که تازگیا پیداش کردیم رو به اذن خودت بیارش نزدیک منظومه شمسی، بیاد همه‌مون رو بخوره راحت شیم تو رو جانِ هرکی دوست داری! چیه این وضعی که برامون درست کردی؟

اخبار رو که می‌خونی، وضع جامعه رو که می‌بینی، اوضاع کل دنیا رو که رصد می‌کنی. می‌بینی که انگار شر داره بر خیر پیروز میشه.‌ مثل خیلی اوقات دیگه از تاریخ. ما توی دوران عجیبی از تاریخیم. ترسناکه نه؟ ولی همچنان دنبال یه روزنه برای امیدیم. یه روز خوب... و چه لذت‌بخش‌ه فکر کردن به اونی که میاد جمع می‌کنه تمام این بلبشوی جهانی رو! و چقدر منتظرشم. چقدر منتظرشیم. :)

یه روز خوب میاد. یه جمعه‌ی خوب. نه؟

#روزنوشت۹۸ - بیست‌ویکم فروردین

امروز توی بالکن تالار وحدت بود که مطمئن شدم عینک لازمم. غروب با رفقا رفتیم نمایش سقراط با بازی درخشان فرهاد آییش، جامون اون عقب، بالکن اول، کنار جایگاه ویژه بود؛ و دیدم به سختی می‌تونم صحنه اجرا رو ببینم. جزییات رو هم که هیچ نمی‌دیدم. و چقدر غمگینه این جلوی چشمت ضعیف شدن دونه دونه‌ی اعضای بدنت از جمله چشم‌هات.

یکی از بهترین مدیران سابق سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران که الان مدیر امور نمایشی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی‌ه رو هم دیدیم و حالمون خوب شد. شهرام کرمی نازنین به همراه کیان‌ش که خیلی دلمون براشون تنگ شده بود :)

تا خیلی از بحث دور نشدیم بگم نمایش سقراط رو خیلی دوست داشتم. حجم موسیقی و رقصش (حرکات فرم منظورم‌ه) زیاد و البته با توجه به زمان طولانی نمایش، کافی بود. بازی فرهاد آییش فوق‌العاده بود و متن هم قوی‌تر و پخته‌تر از حد انتظار. دمشون گرم. حمیدرضا نعیمی نویسنده و کارگردانِ کار هم از عدم توجه نهادهای فرهنگی به کارش و تبلیغات محدودش گلایه داشت و می‌خواست بیشتر بهش توجه بشه. اگه وقت و حوصله‌ش رو دارید ببینیدش حتما. هر شب ساعت شش تالار وحدت.

نکته بامزه حاشیه‌ای اجرای امشب این بود که به طرز ویژه‌ای ایوب آقاخانی توی این نمایش شبیه کسری ناجی شده بود!

دیالوگ برگزیده نمایش سقراط: استبداد فقط زبون تو رو بست ولی دموکراسی جون‌ت رو‌ ازت گرفت.

کاش متولیان تلویزیون و یا حتی سینما، کنار تولیدات مزخرف زرد و بی‌محتوا، بیشتر از کارهای فاخر و تاریخی حمایت کنن. به نظرم با توجه به پتانسیل طنز و امکان زدن کنایه‌های اجتماعی توی این کارها، شرایط موفقیت تجاری هم فراهم‌ه؛ اما انگار عادت کردیم به اروتیک‌سازی و مزخرف‌نویسی و بی‌محتوایی

پی‌نوشت: معاشرت با پیام و ناهید امشب خیلی چسبید. اینکه هنوز آدم‌هایی هستن که حرفتو می‌فهمن و حرف‌شون رو می‌فهمی، از دلخوشی‌های زندگیه. خدایا؛ مرسی بابت این دلخوشی‌ها!

#روزنوشت۹۸ - بیستم فروردین

بحث سلیقه موسیقیایی بود؛ گفتم من همه چیز گوش میدم. از سنتی و پاپ و تلفیقی تا بی‌کلام و راک و رپ. ملاکم برای شنیدن، اصلا فنی و تکنیکی نیست. توی این ده-دوازده سالی هم که به جای مترو و تاکسی و اتوبوس، با ماشین شخصی این‌طرف اون‌طرف میرم، موسیقی به بخش جدایی ناپذیر زندگیم تبدیل شده و عادت کردم که هرچیزی بشنوم؛ به نظرم خوب یا بد، هر قطعه موسیقی ارزش یک‌بار شنیدن داره... و وای از آهنگی که حتی برای یکبار شنیدن هم نشه تحملش کرد.

ایده‌آل برای من اینه که آهنگی که ساخته میشه، هم ملودی آشنا و دلنشین و عام، و هم ترانه‌ی ساده و روان و بی‌لکنتی داشته باشه و در اولویت سوم، صدای خواننده، گوش‌خراش نباشه. که اغلب، جمع این سه خواسته جور نمیشه و توی محبوب‌ترین قطعاتی که توی پلی‌لیست اصلیم برای پخش ده‌باره و صدباره قرار میدم، تعداد کمی آهنگ وجود داره. (بله... سخت‌گیری خاص خودم رو دارم)

به این فکر می‌کنم که چقدر موسیقی توی زندگی‌مون نقش داره، چقدر آروممون می‌کنه. پیشینیان ما بدون شنیدن آهنگ‌های مورد علاقه شون، چه جوری آروم می‌شدن؟!

پی‌نوشت: دلم یه مسافرت می‌خواد. چند روزه، بدون دغدغه‌ی کار. ببین با ما چیکار کردی آقای دولت که مسافرت ساده هم برامون آرزو شده...

#روزنوشت۹۸ - نوزدهم فروردین

خوابم میاد همش. خاصیت فصل بهاره ولی به شکل غیرطبیعی خوابم میاد. صبح که گوشی زنگ می‌زنه، خوابم میاد، ظهر قبل و بعد از ناهار خوابم میاد، عصر بازم خوابم می‌گیره، شب از ساعت ده خوابالو میشم. نمی‌دونم این چه رازی ست که هرسال بهار همراه با این حجم از میل به خواب می‌آید!

احساس می‌کنم داره اتفاقات خوبی دور و برم میفته. از لحاظ دریافت انرژی مثبت از محیط عرض می‌کنم. الان توی نوک قله‌ی انرژی فروردین‌م و قاعدتاً بعد از چند هفته استراحت نکردن نباید خوب باشم ولی خوبم. البته میشه اینطور برداشت کرد که به مرحله رددادگی رسیدم. هرچی هست خروجی مثبت و خوبی داره.

دوشنبه‌ شب‌های بی‌عادل و بی‌نود چه غمگینه. یادم نمیاد غیر از اخبار، برنامه‌ی دیگه‌ای اینطور نماد یک روز یا ساعت خاص شده باشه. چه حیف... کاش راه برای حل اختلافات باز باشه. کاش بتونیم دلمون رو خوش کنیم که این مشکلات هم می گذره، همون‌طور که قبلی‌ها گذشت. کاش علاقه مردم رو توی تصمیمات‌مون لحاظ کنیم. کاش...

استقلال هم که الهلال رو برد. ولی من به جای خوشحالی این برد، اعصابم از این خرد بود که چرا نباید این جشن توی ورزشگاه آزادی برگزار بشه؟ چه کاری بود کردن اون سال سفارت رو گرفتن؟ (وی داغ دلش تازه می‌شود) واقعاً چه کاری بود؟ بعد اینکه الان با چه رویی فیلم می‌سازن و از اون حرکت احمقانه تمجید هم می‌کنن؟ (فیلم «دیدن این فیلم جرم است») ماجراهای حمله به سفارت‌های عربستان و انگلیس از اون چیزاس که هنوز ذره‌ای درکش نکردم. نمی‌دونم... شاید مثلا اگه بهم بگن به بهونه این حرکت جدید ترامپ، بیا بریم سفارت سوییس رو بگیریم و من فتح سفارت رو تجربه کنم، نظرم عوض شه!

#روزنوشت۹۸ - هجدهم فروردین

امسال از بین فیلم‌های اکران نوروزی، جز زندانی ها که حتی اگر مجبورم کنند، نمی‌بینمش و  پیشونی سفید که به خاطر عدم علاقه به ژانر کودک نخواهم دید؛ بقیه فیلم‌ها رو دیدم. امشب می‌خوام برای سه‌شنبه‌های نیم‌بهاتون فیلم پیشنهاد بدم. (با توجه به گرونی بلیت سینما، انتظار می‌ره سه‌شنبه‌های شلوغ‌تری داشته باشیم و لازم میشه که دوشنبه از سینماتیکت بلیت فیلم مدنظرتون رو تهیه کنید.)

متری شیش و نیم به نظرم با اختلاف بهترین فیلم اکران نوروزی‌ه. جذاب، هیجان‌انگیز، با فیلمنامه درست، بازی‌های خوب، افتتاحیه نفس‌گیر، کنایه‌های اجتماعی بجا و کارگردانی بسیار خوب. به اندازه ابدویک‌روز اشک‌تون رو درنمیاره ولی به‌جاش سینماتره.

غلامرضا تختی دومین پیشنهاد منه. یکی از معدود فیلم‌های زندگینامه‌ای سینمای ایران که برای مخاطب ایرانی متفاوت و جدیده. بازیگر مطرحی که جذبتون بکنه نداره اما یک‌سری جزییات داره که می‌تونه باعث بشه از سالن راضی خارج بشین.

رحمان۱۴۰۰ به جز بخش‌های تبلیغاتی فیلم که خیلی حرص‌درآر و نچسب، اسپانسرشون رو گنجونده بودن، و به جز کاراکتر و بازی احمقانه یکتا ناصر که واقعاً عصبی می‌کنه همه رو؛ به شدت طنز اروتیک متفاوت و بامزه‌ای‌ه که داستانش جسورانه‌ست، یه سکانس محشر درباره فیلم فروشنده  اصغر فرهادی داره و می‌تونه در صورت همراه نداشتن فرزند زیر چهارده سال، دو ساعت کامل بخندونتتون.

چهارانگشت هم به نظرم نسخه طنز خانم یایا و ادامه اکسیدان بود که نه به اندازه رحمان۱۴۰۰ ولی به قدر کفایت شادتون می‌کنه. سعی کنید باهاش ارتباط برقرار کنید...

ژن خوک رو هم عمیقأ توصیه نمی‌کنم ببینیدش. فاجعه به معنی واقعی کلمه. نه می‌خندوتتون، نه هیجان داره، نه کنایه‌هاش جذابن، نه بازی دلچسبی داره و نه داستان خاصی داره. به نظرم کلیپ چهار دقیقه‌ای  حلالم کن با صدای  محسن چاوشی رو دانلود کنید و از موزیک ویدیو این فیلم به جای حروم‌کردن پولتون، لذت ببرید.

پی‌نوشت: دارم با سال نودوهشت کنار میام. داریم با هم کنار میایم. داره باهام کنار میاد.

#روزنوشت۹۸ - هفدهم فروردین

یکی از چیزهایی که توی زندگیم (منظورم از زندگی بیشتر همین زندگی مجازی‌ و سرزمین دوم‌ه) بهش افتخار می‌کنم اینه که چهار سال پیش، یه پروژه شخصی کوچیکی شروع کردم، بهش پروبال دادم، بزرگش کردم تا رسیده به جایی که ثمر داده، دیده میشه و داره به کار یه جامعه مخاطب نسبتاً گسترده میاد. بله... بهانه روزنوشت امروز سایت شخصی‌مه که این روزها دیگه کامل در اختیار مسابقات داستان نویسی قرار گرفته و روزانه بیشتر از هزار بازدید یکتا پیدا کرده...

قبلاً هم از این کاری که می‌کنم نوشتم؛ اما این بار می‌خوام از یه زاویه دیگه به ماجرا نگاه کنیم. از این زاویه که چطور دغدغه ساده یه آدم، می‌تونه به چیزی تبدیل بشه که مشکل خیلی‌ها رو‌ حل کنه. مثل خیلی از استارتاپ‌ها و شرکت‌ها که از رفع نیاز و دغدغه شخصی صاحبانش شروع شدن و به جاهای خوبی رسیدن، رشد کردن، در سطوح بالاتر مطرح شدن، مورد توجه قرار گرفتن و به قول معروف، ثروت آفرینی کردن...

دلم می‌خواد کنار این پروژه، یه کار مفید و مهم دیگه بکنم که حال دلم خوب شه. یه چیزی شبیه همین مطلب «معرفی چند مسابقه داستان نویسی». یه کاری که یه دردی از مردم دوا کنه؛ ولو این جامعه هدف، چندصدنفر بیشتر نباشن‌ (که به نظرم اینجا خیلی بیشترن). مثلاً یه استارتاپ آموزشی بزنم و چیزهایی که بلدم رو آموزش بدم. اما توی فضای عجیب و غریب جامعه دیجیتالی فعلی، کمی سخت شده این کارها.

همچنان تلاش می‌کنم ناامید نباشم. و خیلی ناراحتم که از روزنوشت‌ها این برداشت شده که دارم القای ناامیدی می‌کنم. من آدمی‌ام که همیشه «یه روز خوب میاد» و‌ «سپیده از سیاه‌ترین نقطه شب شروع میشه» و «وا میشه این در، صبح میشه این شب» و «خدا خدای همه‌ست» وِرد زبونم بوده و از اون موقع که عقلم رسیده و خدا رو شناختم، تا الان به امید زنده‌م. ناامیدیِ من از اوج امیدِ خیلیا، امیدوارانه‌تره!

خلاصه اینکه اولین روز کاری شما در سال جدید (که هفدهمین روز کاری من در سال جدید بود!) رو با آپدیت تقویم آنلاین مسابقات داستان نویسی و به‌روزرسانی سایت گذروندم. باشد که شاید به درد تعداد بیشتری خورده باشم/باشد.

#روزنوشت۹۸ - شانزدهم فروردین

آره خلاصه؛ عیدمون و تعطیلات‌مون و استراحت‌مون و سه هفته‌مون به سادگی هرچه تمام‌تر به فنا رفت. سال نود و هشت رو با این وضع که شروع شده سال «خرکاری و مفت‌کاری» نامگذاری می‌کنم. که درس عبرتی بشم برای سایرین که اینطوری خودشون رو اسیر هیچ کاری نکنن.

حبیب رضایی یه جمله‌ای توی خندوانه گفت که برام جالب بود؛ از این جهت که خیلی تلاش می‌کنم منم اینطوری باشم. ایشون در پاسخ به سوال رامبدجوان که پرسید «شده ناامید بشی؟» گفت «حتی الکی یه چیزی پیدا می‌کنم که بهش امید ببندم که ناامید نشم. خودمو گول می‌زنم گاهی» (نقل به مضمون البته! من توی حفظ کردن جملات و دیالوگ‌ها و اشعار داغونم)

این روزها برای گول زدن خودم هم کارم سخت شده؛ به سختی دارم می‌گردم چیزی پیدا کنم تا بهانه عدم ناامیدی‌م بشه. البته جنس ناامیدی من از اون قطع امید کردن از درگاه الهی نیست... من خیلی مادی‌تر از این حرفها دارم به ماجرا نگاه می‌کنم. ناامیدی من بیشتر کاری، مالی و مادی و شخصی‌ه. از جنسِ «قرار بود توی سی‌سالگی کجا باشم و الان کجا هستم‌»ه.

بخشی از غم من مربوط به تهرانه. من به عنوان کسی که بالا و پایین این شهر لعنتی رو دیدم، اختلاف وحشیانه شمال و جنوبش رو لمس کردم، می‌خوام بیشتر درباره تهران بنویسم. شاید همین میل ناخودآگاه نوشتن درباره تهران باشه که منو کشونده سمت کتاب استانبول نوشته اورحان پاموک. که با خوندنش غمگین‌تر شم و شاید خالی تر.

پی‌نوشت: کمتر از یک ماه تا پایان سومین دهه‌ی زندگیم باقی مونده. چه ترسناک!

#روزنوشت۹۸ - پانزدهم فروردین

اولین نفری که به من دایی میتی گفت همین بچه بود؛ که باعث شد فکر کنم بزرگ شدم، توی دایره آدم بزرگا قرار بگیرم. کسی که دایی میتی گفتنش به من اعتماد به نفس می‌داد، حالا چهارده سالش تموم شده و وارد پونزده سالگی شده... تولدت مبارک پسر؛ مرد بزرگی شدی حالا. میشه دیگه باهات مردونه حرف زد! میشه کم‌کم توی خیلی جاها روت حساب کرد. خوشحالم داری بزرگ میشی، خوشحالم داری خوب بزرگ میشی.


من بچه ندارم و هیچ علاقه‌ای هم به داشتنش ندارم. (فرزندم اگه داری نوشته‌های منو بعد از بیست سال بازخوانی می‌کنی، ببخشید؛ الان که دارم اینو می‌نویسم بچه نمی‌خواستم ولی حالا که تو داری می‌خونیشون حتما نظرم عوض شده که تو به دنیا اومدی، و بزرگ شدی و داری این پست رو می‌خونی!) داشتم می‌گفتم من با دیدن محمدحسین به بچه‌دار شدن علاقه‌مند میشم. که میشه روی یه نفر تاثیر گذاشت، که میشه به یه نفر که تا حدّی قبولت داره از خوبیا و بدیای دنیا گفت. راه بهش نشون داد و جلوی اشتباهاتش رو گرفت. همینکه تا همین حد بشه توی دنیا تاثیر گذاشت، یکی از زیباترین بهونه‌های ادامه نسل بشره.

تعطیلات نداشته‌ی نوروزی تموم شد. به شدت خسته، بی‌انگیزه، کم‌انرژی، بی‌حوصله، کلافه و کج‌اخلاقم. متنفر از کار... دلم می‌خواد یه کار مطبوعاتی درست و حسابی بکنم. که بنویسم، که بنویسم، که بنویسم.

دوباره توی سراشیبی روحی-روانی‌ام و دوباره امیدوار به رویای اینکه «یه روز خوب میاد» یه روز لعنتی خوب که حالمون خوب باشه، لنگ یه‌قرون دو زار نباشیم. که اونقدر خدا به‌مون ثروت بده تا چشم‌مون دنبال هیچ چیز مادی‌ای نباشه. که چقدر حقیر می‌شیم وقتی سر پول بحث می‌کنیم.
.
پی‌نوشت: به قول سروش هیچکسموذن اذان بگو؛ خدا بزرگه بلا به دور... مامان امشب واسمون دعا بخون.

#روزنوشت۹۸ - چهاردهم فروردین

امان از باغ کتاب؛ امان. چشم‌تون روز بد نبینه؛ پدرمون امروز توی باغ کتاب دراومد. از اعماق وجود متآسف شدم که چطور میشه یه جای به این خوبی رو به این بدی مدیریت کرد؟ غصه‌م گرفت.

فضای فعلی باغ کتاب جوری‌ه که به نظرم مدیریت نداشته باشه و هیچ کارمندی نداشته باشه، خیلی منظم‌تر و اصولی‌تر اداره میشه. سوءمدیریت و بی‌نظمی از خروجی حقانی (ورودی مجموعه) توی عمق جسم و جان مخاطب وارد میشه و تا لحظه خروج همراه‌ش می‌مونه.

باغ کتاب پارکینگ که نداره، ولی برای پارک کردن توی چند کیلومتریِ مجموعه، از ملت پول می‌گیرن؛ علاوه بر اون، یه ربع برای ورود و یه ربع برای خروج توی صف نگه‌تون می‌دارن، که کاملاً ثابت کنن به درد مدیریت این مجموعه نمی‌خورن.

داخل مجموعه که دوستان مثل دهه شصت صندلی‌های مسخره می‌چینن و برنامه‌های مسخره‌ترشون رو اجرا می‌کنن که مدیران ارشدترشون بیان به‌به و چه‌چه کنن و بگن «خب... به قدر کفایت سروصدا ایجاد کردیم و مزاحم ملت شدیم؛ وظیفه‌مون رو انجام دادیم. خدا ازمون قبول کنه» بعد خیلی از خود راضی مجموعه رو ترک کنن و ملت رو با #صف_دستشویی و خرید غذا و حساب کردن پول کتاب‌ها در صندوق و خروج از پارکینگ تنها بذارن.

من خودم دوسال توی سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران بودم (که خوشبختانه یا متاسفانه متولی مجموعه بزرگ باغ کتاب تهران‌ه) و مشکلات این دوستان رو کامل می‌شناسم ولی انصافاً این کاری که توی باغ کتاب می‌کنن، هرچی بشه اسمشو گذاشت، «مدیریت» نیست.

کاش این مدیران محترم، سری به مجتمع کوروش و پردیس چارسو بزنن تا متوجه بشن چطور میشه جمعیت مخاطبان رو بدون آزار و اذیت و بدون تشکیل صف وارد مجموعه کرد، بهشون خدمات داد و اجاره خروج صادر کرد!

اونقدری که از باغ کتاب عصبانی‌ام فرصت نشد از مزخرف بودن فیلم ژن خوک‌ بنویسم. درباره رحمان۱۴۰۰ هم توی سایت وعده‌داده‌شده‌ی سینمایی‌مون خواهم نوشت.

پی‌نوشت: کاش تمام اماکن دولتی رو بسپرن بخش خصوصی اداره کنه یا به مجموعه‌های دولتی احترام به مردم رو آموزش بدن.

#روزنوشت۹۸ - سیزدهم فروردین

با محیا داشتیم در مورد چگونگی خریدن یک وسیله الکترونیکی هفتصد دلاری (گوشی آیفون ایکس‌آر) حرف می‌زدیم. دیدیم اگر هرچی نقدینگی داریم و نداریم رو با حقوق و طلب‌های مونده از سال قبل، جمع کنیم؛ باز هم سخت میشه معادل ریالی هفتصد دلار رو جمع کرد. از اون طرف توی ذهنم داشتم به این فکر می‌کردم که هفتصد دلار، پارسال همین موقع، کمتر از سه میلیون تومن بود و خیلی دست‌یافتنی. چی شد توی این یه سال مملکت‌مون؟

بعد نشستیم با هم حساب کردیم اگر ما از اول ازدواج‌مون تا پارسال، فقط ماهی سیصد هزار تومن‌ از حقوق‌مون رو تبدیل به دلار کرده بودیم؛ الان نزدیک سیصد میلیون تومن پول داشتیم! یعنی ما راحت می‌تونستیم ماهی صد دلار پس‌انداز کنیم... ولی الان یه ماه باید دهنمون سرویس شه تا صد دلار در بیاریم. عجب وضع نابسامانی!

نمی‌دونم باید از روحانی گلایه کنیم یا ترامپ یا دلواپس‌ها یا خود مردم؛ ولی هرچی که هست خیلی زور داره این وضعیت ارزش ریال در برابر دلار. یکسال از اون طوفان قیمت‌ها و دلار جهانگیری و حباب و سامانه نیما و کنترل بازار و بقیه مسخره‌بازی‌ها گذشت... چه تلخه این عادت کردنمون، پذیرفتنمون و کنار اومدنمون. از کی اینقدر منعطف شدیم؟

بگذریم...

روزهایی که محیا توی اینستاگرام از این سوالات «با کدوم آهنگ فیلان و بیسار؟» می‌ذاره نباید خونه پیشش بمونم! چون رسماً با هم دعوامون میشه؛ هی آهنگ‌ها رو از توی ساوندکلود پلی می‌کنه و هی اعصاب من خراش پیدا می‌کنه. کاش یا اینستاگرام این قابلیت سوال پرسیدن رو برداره یا ساوندکلود تعطیل شه از شرّش راحت شیم.

و چه حیف عکس مشترک با استاد جمشید مشایخی نداشتم که منتشر کنم تا به اون بهونه درگذشت‌شون رو تسلیت بگم! فضای جوری‌ه انگار عکس مشترک نداشته باشی اجازه نداری تسلیت بگی!
.
پی‌نوشت: سومین سال متوالی سیزده بدر رو توی کنج خونه گذروندیم و به طبیعت آسیب نزدیم! خدا ازمون قبول کنه.
.
عکس این پست از هنرهای مجید #خسروانجم ه

#روزنوشت۹۸ - دوازدهم فروردین

من توی کوران بلایای طبیعی مثل همین سیل که عیدمون رو عزا کرده، قبل از سازمان مدیریت بحران و هلال احمر و دولت و سپاه و استاندار و فرماندار و وزرا و وکلا، سرمو می‌گیرم بالا و از خدا گله می‌کنم. که ای پروردگار عالم؛ این «فتاده را پای زدن» چه لذتی داره؟ این مردم مظلوم چه گناهی مرتکب شدن که سزاش خونه‌خرابیه؟ کجای این کارت با عدالت سازگاری داره؟

بین بچه‌ها بحث بود که زلزله بدتره یا سیل؟ من گفتم زلزله بهتره... چون می‌دونی این چند ثانیه لعنتی تموم میشه بالاخره؛ کوتاه‌تره و بعدش می‌دونی باید از صفر مطلق شروع کنی. ولی سیل توی زمان طولانی‌تری، جلوی چشمات میاد دار و ندارت رو‌ با خودش می‌بره؛ تازه بعد از اوجش هم بدبختی شروع میشه. زندگی بعد از سیل زندگی میشه مگه؟ به نظرم سیل خیلی خونه‌خراب‌کن‌تر از زلزله‌ست. دردش طولانی‌تر و عمیق‌تره.

.بحث سیاسی و جناحی و رسانه‌ای نمی‌خوام بکنم. که به نظرم بعد از این ماجراها لازمه در مورد این روزها مفصل حرف زده بشه. فقط به قول دکلمه روزبه بمانی بعد از زلزله ورزقان: خدایا؛ موقع این امتحان نیست...

#روزنوشت۹۸ - یازدهم فروردین

بعد از بیست سال بشینی پای تلویزیون ببینی که مثل آب خوردن با عوض کردن اسم و روز و مجری، دارن حذفت رو توجیه می‌کنن. تلخه... به نظرم این عکس مصداق بارز تجاوز به فرزند در جلوی چشم میلیون‌ها انسان‌ه. کاش بترسیم از تجاوز، از ناحق، از مرگ اخلاق.

نود

با اطمینان می‌تونم بگم که در حلبی تایم تاریخ قرار داریم... از اون دوره‌های تاریخی که بعدها آیندگان درباره‌مون داستان‌های تلخ می‌نویسن، تئاترهای تراژیک می‌سازن و با تصاویر سیاه‌‌وسفید روایت‌مون می‌کنن... که میگن چه بدبخت بودن این نسل؛ چه مظلوم بودن این مردم؛ چه بی‌نوا بودن این ملت!


پنج سال پیش موقع جداشدن از یه گروهی که خیلی دوسشون داشتم و تمامِ وقت، انرژی و توانم رو براشون گذاشته بودم، گفتم که «زندگیم در اولویت بالاتری از کار قرار داره» و جدا شدم ازشون. راضی‌ام از تصمیمم...

و حالا دارم به تمام کسانی فکر می‌کنم که زندگی‌شون رو فدای کار کردن، به اونا که پشیمونن، به اونا که میگن اگه برگردم عقب اینقدر کار نمی‌کنم...

پی‌نوشت: کم پیش میاد در مورد برنامه‌های تلویزیونی صریح موضع بگیرم. مثلاً تا حالا نگفتم چقدر از عصر جدید بدم میاد یا چقدر از دیدن برنده باش حرص می‌خورم. که سریال‌های ایرانی رو دیگه نمی‌تونم تحمل کنم. ولی به نظرم از اتفاقات مثبت سال جدید می‌تونه اظهارنظر شفاف درباره تلویزیون و سینما و ادبیات باشه. ان‌شاءالله البته!

#روزنوشت۹۸ - دهم فروردین

یکی از جذابیت‌های نوشتن برای من خودافشایی‌ه که باعث میشه بعد از نوشتن سبک بشم. خودم مطالب نویسندگانی که صریح، بی پرده و افشاگرانه می‌نویسن رو دوست دارم و تلاش می‌کنم اگه یه روزی نویسنده شدم منم بتونم صریح، بی‌پرده و افشاگرانه بنویسم. اما بعد از سال نود، کمتر صریح نوشتم. همیشه مجبور شدم به خاطر کار کردن توی تلویزیون، مشکلات و مسائل کاری رو توی دلم دفن کنم، سانسور کنم و ازشون بگذرم؛ در مورد مسائل شخصی هم به اقتضای زمانه محافظه‌کارتر شدم...

در عین غم داشتن، شادم! مثل حال موسیقی قطعه «لجباز» سامان جلیلی. شاید از نظر خیلی‌هاتون خز باشه اما من عمیقأ از کارهای سامان جلیلی خوشم‌ میاد؛ می‌تونم بگم به اندازه شادی این آهنگ غمیگنم یا به اندازه غم این آهنگ شادم.

من همیشه با شنیدن آهنگ‌های شاد غصه‌م می‌گیره و‌ غمگین میشم. احتمالا ریشه در کودکی و گریه‌های مامان‌هامون بعد از ازدواج دخترهامون داره. که همیشه توی راه برگشت از عروسی‌ها با چشم گریون برمی‌گشتیم و تا مدت‌ها به جای خالی «تازه ازدواج کرده» خیره شده و غمگین‌تر می‌شدیم.

دلم می‌خواد تا تعطیلات عیدانه تموم نشده یه تصمیم بزرگ برای سال پیش‌رو بگیرم. از این تصمیم‌ها که ده سال بعد بگم نود و هشت تصمیم گرفتم فلان کنم و فلان کردم!

#روزنوشت۹۸ - نهم‌ فروردین

این روزها که هرشب بالاجبار می‌نویسم، خوشحالم. این پست های طولانی شبانه مثل سوپاپ اطمینان می‌مونه برام! انگار هر شب هرچی فشار ذهنی دارم با همین نوشتن تخلیه میشه و راحت‌تر می‌خوابم. صبح‌ها آروم‌تر بیدار میشم. این اتفاق وقتی ارزش پیدا می‌کنه که بدونید من اسفند یک شب هم خواب راحت نداشتم؛ تمام بیست و نه شبش رو با کابوس و خواب‌های مزخرف صبح کردم و با سردرد و استرس و حال بد بیدار شدم.

من خودم کم غر بی‌پولی نمی‌زنم. اینو محیا خوب می‌دونه؛ ولی آدم‌هایی که با ثروت میلیاردی غر بی‌پولی می‌زنن و از کشتی به گِل نشسته صحبت می‌کنن و میگن کمربندها رو محکم ببندید تا غرق نشیم! حرصم رو درمیارن. به شدت از خوندن آیه‌ی یأس و ناامیدی و انرژی منفی‌شون عصبی میشم. باباجان؛ به خدا نیاز نیست با غر بی‌پولی به ما ثابت کنی اوضاع اقتصادی مملکت خرابه... خراب هم بشه برای شما چهاردرصدی‌ها نیست برای ما نودوشیش درصدی‌هاست. والا!

در ادامه ناداستان‌خوانی، امشب رفتم سراغ یه کتاب دیگه از نشر اطراف. کتاب «روزهایی که می‌نویسم» نوشته آرتور کریستال، ترجمه احسان لطفی که همشهری جوانی‌های قدیمی حتما می‌شناسنش. امیدوارم بهتر از کتاب «البته که عصبانی هستم» باشه. کتابی که دومین روز عید شروع کردم به خوندنش و تموم کردنش واقعاً کار سختی بود. آخرم نصفه رهاش کردم...

هیچ احساسی به دربی ندارم؛ عمیقأ دوست دارم استقلال با برد پرسپولیس بره صدر؛ ولی انگار یه چیزی توی لیگ‌مون کم‌ه. انگار فوتبال بدون نود و عادل فردوسی پور ارزش دنبال کردن نداره دیگه. اینو امروز موقع پاک‌ کردن اپ پیش‌بینی لیگ برنامه نود فهمیدم... که چقدر غمگینه فوتبال بدون نود.

پی‌نوشت: از کار ننوشتم، چون سِر شدم؛ درد نداره دیگه!

#روزنوشت۹۸ - هشتم فروردین

شاعر می‌فرماد «هوا خوبه تو هم خوبی منم بهتر شدم انگار» بر همین اساس سعی می‌کنم مثل همین عکس حالم خوب باشه، به دنیا انرژی مثبت بفرستم و شبیه کتاب‌های موفقیت باشم... خدا رو چه دیدی؛ شاید این نویسندگان و سخنرانان موفقیت راست بگن، شاید بشه با حال خوب دنیا رو تغییر داد؛ والا!

امروز فیلم د فیوریت یا همون سوگلی که کلی جایزه بفتا و گلدن گلوب و اسکار و... گرفته بود رو دیدیم؛ مزخرف برای یک لحظه‌ش بود. حیف دو‌ ساعت وقتی که براش هدر دادیم. یک داستان زرد و عامه‌پسند که خیلی کند و بدون هیجان روایت می‌شد، با بازی‌های اغراق شده و فضایی کاملاً دوست نداشتنی. البته فکر کنم به خاطر ارتباط برقرار نکردن من با انگلستان قرن هفدهم باشه که دیدن این فیلم برام سخت بود. وگرنه احتمالاً اینقدرها هم بد نبوده!

دیروز گفتم تا بخاری هست یعنی بهار نشده، ولی امروز دم دفتر که این شکوفه بهاری رو دیدم نظرم کاملاً عوض شد.

توی سال جدید هنوز دو ساعت پیوسته هم پای سیستم ننشستم که بخوام مطلب اساسی بنویسم. وگرنه یه سایت سینمایی زدیم هی می‌خوایم رونمایی کنیم هی نمیشه. یه ذره کار داره. ایشالا تا آخر فروردین راه میفته....

پی‌نوشت: امروز ثابت کردم میشه توی عید رفت سرکار و غر نزد!

#روزنوشت۹۸ - هفتم فروردین

امسال دومین سالی‌ه که شب عید لباس نخریدم؛ تمام مهمونی‌ها رو هم با همون لباس‌هایی که طی سال خریدم، رفتیم. حس خوبی دارم و راضی‌ام از خودم. امیدوارم بعد از عدم تمایل به دیدوبازدید عیدانه، لباس نخریدنم تعبیر به پشت‌کردن به سنت‌ها و فرهنگ و آیین ملی نباشه.

اگر سنت و فرهنگ و آیین ملی رو بخوایم رعایت کنیم، به نظرم یکی از مهم‌ترین نکات، تسویه‌حساب مالی تا قبل از تحویل سال‌ه. پولِ یه پروژه تا نهایتاً بیست و نهم اسفند اومد، اومد... نیومد دیگه به درد نمی‌خوره. نه اینکه ارزش مالیش کم شه (که توی این اوضاع مسخره‌ی مملکت میشه) اما دیگه اون مزه‌ی قبل رو نداره. خواستم بگم اگه طلبی، باقیمونده‌ی پولی هست، قبل عید بدین که اینجوری از چشم‌مون نیفتین!

از پاییز منتظرم که بهار شه، که هوا خوب شه با محیا بریم پیاده‌روی شبانه؛ ولی هنوز هوا اونقدر سرد ه که نمیشه از پیاده‌روی لذت برد. خدایا؛ کنترل هوای تهران رو بردار، ببر روی میانگین ۲۴ درجه. بیشترش هم نکن که اصلا بعد از این سرما، طاقت گرما هم نداریم... هوای بهاری لطفاً!

پی‌نوشت: فیلم حماسه کولی یا بوهمین راپسودی رو دیدیم و دوست نداشتیم... توی سایت سینمایی جدیدمون که روزهای آینده رونمایی میشه نقدش رو می‌نویسم که اگه با من هم‌نظر بودین وقت‌تون رو هدر ندین و نبینیدش.

#روزنوشت۹۸ - ششم فروردین

امروز نمی‌خوام غر بزنم. بیاید نیمه پر لیوان رو ببینیم؛ به این فکر کنیم که خیلی‌ها هستن بیکارن و لحظه شماری می‌کنن که برن سرکار، که حتی با کمترین حقوق، کار کنن... خیلی‌ها هستن میگن این پسره چقدر قدرنشناس‌ه، قدر موقعیتش رو نمی‌دونه... یه عالمه آدم پشت درهای همین سازمان منتظرن که وارد چرخه کار بشن، حتی به شرط نداشتن تعطیلات نوروزی.


البته همچنان نیمه خالی لیوان سرجاشه، که کار کردن این روزها برام مثل نگهبانی توی برجک، بین ساعت دو تا چهار صبحه؛ که همه خوابیدن و تو باید حواست باشه که پادگان به فنا نره... زور داره هنوز برام!

مهران غفوریان مهمون امشب برنامه گیرنده بود؛ قبل و بعد سریال  زوج یا فرد ؛ برنامه خوبی شد و حال همه‌مون نسبتاً به خاطر خوبیِ برنامه خوب شد و برای چند دقیقه فراموش کردیم که الان وسط تعطیلات عیده و ما قاعدتاً نباید سرکار باشیم.

ظهر هم مهمون داشتیم و حالمون خوب بود... تلاش کردیم در لحظه زندگی کنیم و چند ساعت خوش بگذرونیم، و فکر کنم موفق شدیم. سرعت گذر ثانیه‌ها که این رو نشون می‌داد... توی یک ساعت، شش ساعت گذشت!

و سیل همچنان سین هشتم سال نود و هشته و من ترجیح میدم چیزی نگم. فقط امیدوارم خدا این تیکه از زمین از یادش نرفته باشه. که بشنوه صدای مردم رو. که ثابت کنه هوای مظلومان رو داره...

خدایا به امید خودت...

#روزنوشت۹۸ - پنجم فروردین

سیل

نود و هشت برای من شبیه این عکس بوده... درد روی درد. مثل تصادف زنجیره‌ای که انگار ته نداره، مثل دروازه قرآن که سیلاب ماشین‌ها رو با خودش می‌بُرد و انگار سیرمونی نداشت...

امروز فهمیدم من خیلی سعی می‌کنم آدم خوبی باشم ولی لزومی هم نداره اینقدر بخوام حواسم به همه باشه که ناراحت نشن. اتفاقاً می خوام همه از دستم ناراحت بشن، که دیگه با هیشکی نخوام حرف بزنم که هیشکی نخواد باهام حرف بزنه. که یه ذره به خودم برسم... یه ذره هوای خودمو داشته باشم. حالا چرا وسط سیل اینو میگم؟ خودمم نمی‌دونم.

دارم تلاش می‌کنم به اتفاقات (چه این ماجراهای سیل و چه ریشه‌ی حال بد این روزهام) از دریچه سیاست نگاه نکنم ولی نمیشه. به این فکر می‌کنم اگر توی سی سال گذشته (مثل فیلم هشتادوهشت متر کیانوش عیاری که گفتن نگو هشتادوهشت، اسمشو کرد هشتاد و هفت مترY منم به جای چهل سال گذشته میگم سی سال گذشته!) کنار تمام مسائل اعتقادی کمی هم به آموزش‌های عمومی، از مقابله با سیل و زلزله تا استفاده از موبایل و اینترنت می‌پرداختیم الان اوضاع‌مون خیلی بهتر می‌شد.

اینجور موقع‌ها که بلا روی بلا سرمون آوار میشه تلاش می‌کنم به «این خانه از پای‌بست ویران است» نرسم اما خیلی چیزها منو به این جمله می‌رسونه...

پی‌نوشت: عزای عمومی هم اعلام نمی‌کنن این برنامه‌ی ما یه شب تعطیل شه! والا... عیدی که دغدغه کار داشته باشی عید نیست. تمام!

#روزنوشت۹۸ - چهارم فروردین

حالا که مثل طی سال خونه فقط شده خوابگاه و همش بیرونیم، تلاش کردیم فرهنگی‌تر باشیم. دیشب فیلم غلامرضا تختی رو دیدیم و امروز صبح چهار انگشت؛ اولی رو توی جشنواره ندیدیم چون فکر می‌کردیم خوب از کار درنیومده ولی انصافاً خوب بود، دومی هم محض خنده بد نبود. دیدن هر دو رو توصیه می‌کنم.

حالا که بحث فرهنگ‌ه اینم بگم واقعاً آلبوم جدید رضا صادقی که فکر کنم اسمش «نگاه کن»ه شنیدنی‌ه. بشنوید...

از خودم و حالم و کار هم نگم براتون... تباه‌ترین روزهای کاریم رو می‌گذرونم. بیشتر از این درباره کار غر نمی‌زنم... حتما خیریتی توش‌ه که عیدمون اینطوری به فنا بره. و نه تنها خستگی نود و هفت توی تن‌مون بمونه بلکه هرشب خستگی همین سگ‌دوی الکی عیدانه هم از بدنمون در نره.

از اونجایی که رضا صادقی نازنین که قطعه اول اغلب آلبوم‌هاش با ترانه‌های انگیزشی شروع میشه رو خیلی دوست دارم، این نوشته رو با یک جمله از یکی از ترانه‌هاش تموم می‌کنم: «سپیده از سیاه‌ترین نقطه شب شروع میشه»

#روزنوشت۹۸ - سوم فروردین

هنوز توی سال قبل‌م. از این جهت که یک‌عالمه کار جامونده از نود و هفت دارم که نمی‌ذاره از نود و هشت لذت ببرم. امروز درگیر نظافت پارکینگ و راه‌پله‌ها و... بودم. با تشکر از «پلاک» برای سرعت در خدمت‌رسانی و کیفیت خوب پلاک‌یارش.

عصر و شب باید برم سرکار؛ برخلاف میل باطنی. برای نمی‌دونم دنیا یا آخرت یا چی؟ از کار خسته‌م... خیلی خسته. خسته و بی‌انگیزه و غمگین و کم‌حوصله. این احساسم حتما از خستگی‌ه ولی همه‌ش از خستگی نیست.

سریال زوج یا فرد رو که می‌بینید؟ هشت شب از شبکه سه پخش میشه؛ ما یه ربع قبل و یه ربع بعدش برنامه‌ای داریم به اسم گیرنده؛ اگر تلویزیون اون ساعت روشن بود ببینید... که دلمون خوش باشه زحماتمون دیده میشه.

تصمیم جدید زیاد دارم... مثل اینکه اگه کسی چرت‌وپرت گفت ساکت نباشم، یه جوری جوابشو بدم که غلط بکنه دوباره چرت‌وپرت بگه... اما فعلا مثل نوید محمدزاده‌ی فیلم عصبانی نیستم توی ذهنم دهن ملت رو سرویس می‌کنم؛ در دنیای واقعی همچنان حفظ ظاهر می‌کنم.

پی‌نوشت: خیلی از این حس‌وحال‌های روزنوشت‌های۹۸ افسردگی پیشاسی‌سالگی‌ه. جدی نگیرید...

#روزنوشت۹۸ - دوم فروردین

من از تصمیم‌های بزرگ می‌ترسم؛ علی‌رغم تلاشم برای جسور بودن اما به شدت محافظه‌کارم. و هر جایی ضربه خوردم و آسیب دیدم بخاطر همین محافظه‌کاری و صریح‌تر بخوام بگم ترسو بودنم بوده...

از خیلی چیزها ناراحتم و دارم تلاش می‌کنم ناراحتی‌هام رو ابراز کنم ولی همچنان فاصله زیادی دارم تا اونی که با دنیا راحت حرفشو می‌زنه. چرا؟ بخاطر همون ترسی که بالا گفتم.

دومین روز سال نشون داد که قرار نیست چیزی عوض بشه؛ دنیا همونقدر مزخرفه که قبل از تحویل سال بود. پس نباید فکر کنم چون سال عوض شده و من تصمیم گرفتم تغییر کنم، بقیه آدم‌ها هم تصمیم گرفتن اصلاح بشن و دنیا گلستون بشه. درد ادامه دارد...

مثل ماهی‌های قرمز توی تنگ دارم تلاش می‌کنم از دنیای کوچیک دور و برم لذت ببرم. که طاقت بیارم زنده بمونم... که بگم خدارو شکر آب هست که توش زندگی می‌کنم. اما در واقع حکایت اون شعر معروفم که میگه «مث یه ماهی که تو آکواریوم زار میزنه / تا توی اشک‌های خودش زندگی کنه»

پی‌نوشت: ولی همچنان معتقدم یه روز خوب میاد...

#روزنوشت۹۸ - اول فروردین

تلاش کردم خوب شروع بشه این سالِ زوج؛ ولی وقتی بیدار شدم اونقدر خسته بودم که نشد خوب شروع بشه! مجبور بودیم پاشیم... پاشدیم. بی‌خوابی پیرنگ روز اول بود.

من پیر بشم اصلا دوست ندارم که نوادگانم زورکی بیان بهم سر بزنن؛ ولی خب چون بزرگ‌ترهامون دوست دارن که بهشون هرجورشده روز اول عید سر بزنیم؛ امروز بهشون سر زدیم. ولی اگه نوادگان‌مون این نوشته رو می‌خونن بدونن که من راضی نیستم به زحمتشون...

بابت یک سوءتفاهم مالی خیلی عصبانی شدم ولی به مرور یادم رفت.

دارم سعی می‌کنم عصبانی نباشم. که سر هر چیز کوچیکی نریزم به‌هم. ولی خب از خیلی چیزهای کوچیک عصبانی‌ام. شاید همین عصبانیت نهفته توی ذهنم بود که باعث شد جلوی کتابخونه این کتاب رو انتخاب کنم: 
#البته_که_عصبانی_هستم  #نشراطراف

و من عاشق ناداستان‌م... و سال ۹۸ رو سال «توجه به ناداستان‌نویسی» نامگذاری می‌کنم. باشد که رستگار شویم.

پی‌نوشت: امیدوارم غرغرهام بخاطر بی‌خوابی بوده باشه...

سال نو، تصمیمات نو!

سلام و سال نو مبارک.

توی سال جدید دارم در فضای اینستاگرام، با هشتگ #روزنوشت98 هرشب یک مطلب نسبتاً بلند می‌نویسم و منتشر می‌کنم. البته که اگر پای سیستم باشم و به وبلاگ دسترسی داشته باشم، احتمالا این سنت حسنه رو توی اینحا یعنی وبلاگ هم ادامه خواهم داد. تا ببینیم خدا چی می‌خواد!

پی‌نوشت: فضای بلاگ کم‌فروغ شده... انگار روح از وبلاگ‌ها رفته... شما اینطور فکر نمی‌کنید؟

طراحی: عرفان قدرت گرفته از بیان