از پراکنده نویسی و چندجا بودن بیزارم.
به همین دلیل، اعلام میکنم اینجا دیگر هیچوقت آپدیت نخواهد شد.
من رو در سایت اصلی و یا شبکههای اجتماعی دنبال کنید.
- سه شنبه ۵ فروردين ۹۹
اول امسال بود که داشتم با خودم فکر میکردم تقریباً به طور میانگین، هر دو - سه سال یکبار کارم رو عوض کردم و توی این زمینه چه آدم منطقیای هستم. از سال ۸۶ که نصفه نیمه و غیررسمی وارد بازار کار شدم، تا سال ۸۸ که رسماً وارد مطبوعات شدم، و بعدش تا سال ۹۰ که وارد تلویزیون شدم، و تا سال ۹۳ که رفتم توی سازمان فرهنگی هنری، و تا سال ۹۵ که همزمان با یه کار اینترنتی، تقریباً برگشتم تلویزیون، و تا همین اردیبهشت ۹۸ که دوباره از تلویزیون جدا شدم؛ به طور میانگین این فاصلهی دو - سه ساله برای تغییر شغل رو حفظ کردم.
اما از اول خرداد امسال تا اول اسفند، به شکل عجیبی مجبور شدم چند بار فضای کاریم رو عوض کنم. بعد از خداحافظی با برنامه «طبیب» شبکه سه توی روزهای آخر اردیبهشت که طی بیشتر از سه سال، خیلی چیزها ازش یاد گرفتم، حدود پنج ماه رفتم شرکت تبلیغاتی «تاکسی بورد» که فضای استارتاپی داشت و تجربه جذابی بود برام.
بعد از اون، از اولین روزهای آبان، به فضای تلویزیونی اما این بار از نوعِ مطبوعاتی برگشتم، رفتم برنامه «عصرانه» و کار با بچههای انقلابیِ شبکه افق رو تجربه کردم.
بعد از تعطیلی برنامه عصرانه هم دوباره برگشتم به آغوش بازِ شبکهی سه، که انگار تقدیر ما رو توی این شبکه نوشتن! اینبار به یه برنامه تلویزیونی پیوستم که تا اطلاع ثانوی چیزی ازش نمیگم، که رسماً خبرهاش منتشر بشه و بعد از اون بیشتر در موردش خواهم نوشت. فقط درگوشی بگم اسمش، خیلی خاصه! : )
پینوشت: اصلا فکرشم نمیکردم که غیبتم توی وبلاگستان، بیشتر از صد روز باشه. چقدر خاک گرفته بودم وبلاگم!
یکسالی میشه که من و محیا، در مورد یک سایت جدید سینمایی صحبت میکنیم که خیلی سبک و ساده، نقد فیلم و سریال و تئاتر و مستند و موسیقی و برنامههای تلویزیونی رو منتشر کنه و یه راهنمای ساده فیلم دیدن/ندیدن بشه.
بعد از خرید دامین و ثبت اون توی ساماندهی و طراحی فضاهای مختلف و یه سری آزمون و خطا؛ بالاخره دیشب اولین مطلب رسمیِ ما توی سایت جدیدمون به نام «سینمای ما» منتشر شد.
به بهانه تئاتر «قصر موروثی خاندان فرانکشتاین» که دیشب دیدیمش، من نقدی بر این نمایش نوشتم که اگر قصد دیدنش رو دارید، حتما قبل از خرید بلیط اون رو بخونید و به دیگران توصیه کنید!
بخشی از نقد من به آتیلا پسیانی:
حواستان باشد تلفن همراهتان را خاموش کنید!
در مجموع اگر علاقهای به دیدن یک نمایشِ کلاسیکِ غربی، با قصهای معمولی، دیالوگهای نهچندان دلچسب، بازیهای اغراق شده و اجرایی متوسط دارید، ۸۰ هزار تومان برای این نمایش هزینه کنید. در غیر اینصورت، بدانید نمایشهای جذابی این روزها در تهران روی صحنه است که بدون سواستفاده از نام رامبد جوان یا علی شادمان، میتواند دو ساعت شما را سرگرم کند و بعد از بازگشت به خانه، حالتان را خوب کند.
به نظر نگارنده، آتیلا پسیانی که گویا دلِ خوشی از مردمِ تئاتربینِ تهرانی ندارد، بد نیست به جای اینکه پیش از آغاز نمایش، از تماشاگرانی که تلفن همراه خود را به جای خاموش کردن، در حالت پرواز یا بیصدا قرار دادهاند؛ مچگیری کند، بعد از نمایش پای صحبتهایشان بنشیند و از آنها در مورد تئاتر پرهزینهاش بپرسد. که متوجه شود اگر در نمایشهای که او کارگردانی میکند صدای زنگ موبایل شنیده میشود به این خاطر است که مخاطبان او، اغلب غیرتئاتری هستند و به واسطه حضور سلبریتیهای سینمایی به دیدن نمایشش میآیند. وگرنه در اغلب تئاترهای اجرا شده در یک سال گذشته، کم پیش میآید صدای زنگ موبایلی در سالن تئاتر شنیده شود؛ چون مخاطبان اصلی تئاتر به دیدن نمایشهای باکیفیتترِ تماشاخانههای تهران میروند و با این دغدغهی پررنگِ جنابِ پسیانی، غریبهاند.
امتیاز نمایش: یک از پنج
هوای تهران یهو سرد شده؛ البته نه اونقدر سرد، که کمی خنک شده. تازه بعد از نزدیک به چهل روز، یه کوچولو پاییزی شده؛ به تبع هوای شهر، هوای داخل دفتر هم کمی خنک شده.
متاسفانه همونطور که سیستم سرمایش/گرمایشِ دفتر توی تابستون، از پسِ تعدیلِ هوای محیط دفتر برنمیومد، گویا در زمستان هم از پسِ این مهم برنخواهد آمد!
بر همین اساس برای همکارانِ سرمایی، یک بخاری برقی موقت گذاشتن که کمی گرم شن. (تا فکری به حال سیستم گرمایش کنیم) عیبی نداره، مشکلی نیست... من که گرمایی هستم، فوقش توی محیط دفتر با لباس تابستونی میگردم و گرمم نمیشه.
ولی این بخاریِ لعنتی، نمیدونم کجای پره و موتور و بدنهش مشکل داره که یه صدای قیژِ یکنواختی از خودش منتشر میکنه که همچون یک سوهان بزرگ بر مغز و روح و جان و روانِ من کشیده میشه.
تحملناپذیری من نسبت به این صدای شیطانی به حدیه که الان که اینجا دارم این مطلب رو مینویسم، علی عظیمی از توی هدفون داره «خدا کنه که هیچوقت نرم رو اعصابِ تو» رو با صدای بلند فریاد میزنه. – آلبوم از عشق و شیاطین دیگر، قطع شماره سه، پناهنده - که مبادا این صدای قیژِ لعنتی چند ثانیه داخل گوش من بشه... چون فقط کافیه کمتر از چند ثانیه بشنومش تا در لحظه سردرد بگیرم.
خدایا! یا من رو بکش یا این بخاری رو بسوزون!
ایرانسل به مناسبت سیزدهمین سالگرد راهاندازی شبکه تلفن همراه خود، رویدادی را در ساختمان مرکزیاش برگزار کرد و آمار جالبی از عملکرد مجموعه خود و شرکتهای وابسته از جمله اسنپ اعلام کرد. در این بلاگپست میخواهم کمی در اعدادِ اعلام شده در این رویداد دقیق شوم!
جذابترین عدد مربوط به اسنپ بود. این سرویس درخواست آنلاین خودرو، روزانه 2 میلیون سفر را پشتیبانی میکند. با میانگین هر سفر 10 هزار تومان، اسنپ روزانه 20 میلیارد تومان و سالانه 7,300 میلیارد تومان گردش مالی دارد. دریافتی خالص اسنپ از رانندگان سالانه 1000 میلیارد تومان است.
اولین آمار از اسنپ تریپ هم ارائه شد. این سرویس روزانه 2500 رزرو هتل و 4 هزار فروش بلیت هواپیما دارد. که با میانگین هر رزرو هتل 500 هزار تومان، گردش روزانه 1,2 میلیارد تومانی و سالانه 450 میلیارد تومانی را تجربه میکند.
همچنین در فروش بلیط هواپیما هم با میانگین هر بلیط 300 هزار تومان، روزانه 1,2 میلیارد تومان و سالانه 450 میلیارد تومان گردش مالی در اسنپ تریپ وجود دارد. در مجموع اسنپ تریپ سالانه 1000 میلیارد تومان گردش مالی و احتمالا حدود 100 میلیارد تومان دریافتی خالص دارد.
آمار فروش روزانه اسنپ فود هم جالب بود. این سرویس روزانه 90 هزار سفارش تجربه میکند، که گر هر سفارش میانگین 30 هزار تومان باشد، گردش روزانه 2,7 میلیارد تومانی و گردش سالانه 1000 میلیارد تومانی را برای اسنپ فود به همراه دارد.
همچنین اعلام شد اسنپ باکس روزانه 85 هزار در خواست دارد. که با میانگین هر درخواست 11 هزار تومان، تقریباً روزانه یک میلیارد تومان گردش این سرویس خواهد بود، با دریافتی خالص سالانه 55 میلیارد تومانی که احتمالاً در حسابوکتابهای مجموعه اسنپ، خیلی به چشم نمیآید!
یا اینکه اعلام شد اسنپ مارکت روزانه 3 هزار سبد از هایپراستار فروش دارد. از آنجا که هر سبد حداقل 80 هزار تومان باید باشد، با فرض اینکه میانگین هر سبد 120 هزار تومان باشد، اسنپ مارکت روزانه 400 میلیون تومان فروش دارد. یعنی در سال: 146 میلیارد تومان.
بخش دیگر آمار مربوط به آپ بود. که گویا وابستگی زیادی به مجموعه ایرانسل و اسنپ پیدا کرده است. آپ روزانه سه میلیون تراکنش دارد، که به ازای هر تراکنش میانگین 250 تومان دریافت میکند؛ یعنی 750 میلیون تومان دریافتی خالص روزانه و هر سال 273 میلیارد تومان درآمد!
اگر هر تراکنش (شارژ و قبض) هم میانگین 25 هزار تومان باشد، روزانه 80 میلیارد تومان و سالانه 28 هزار میلیارد تومان گردش مالی تراکنشهای آپ خواهد بود که بررسی سودِ آپ از این گردش در این مقال نمیگنجد.
من اسم آدمها توی ذهنم نمیمونه. توی جلسات مهم از آدمای مختلف که فکت میارم ولی اسمشون رو نمیتونم بگم و یادم نمیاد؛ بقیه فکر میکنن که دارم خالی میبندم و این خیلی برام آزاردهنده ست.
نزدیک به چهل دقیقه دنبال جای پارک گشتم و آخر در فاصله هزار و صد متری دفتر پارک کردم. نمیدونم تقصیر منه با ماشین میام سرکار، تقصیر بقیهست که ماشینشون رو بد پارک میکنن، تقصیر شهرداریه که پارکینگ نمیسازه یا تقصیر دولت که حمل و نقل عمومی رو سامان نمیده
من سال 98 رو با نگاه منفی ویژهای به همراه احساس افسردگی حاد شروع کردم؛ از خودم و کارم و زندگی و جمیع شرایطی که داشتم، ناراضی بودم. روزهای آغازین اردیبهشت، این احساس به اوج خودش رسید و من غمگینترین جوان بیست و نه سالهی این شهر بودم که با بغض وارد دهه چهارم زندگیش میشد.
خوشبختانه تغییر استراتژیک شغلی، قبل از پایانِ بهار، فضای زندگیم رو عوض کرد، حالم رو خوب کرد، انرژیم رو زیاد کرد؛ یه جورایی موتور محرکهام شد برای رسیدن به اون چیزی که از اولِ سال میخواستم بهش برسم اما نمیدونستم چیه!
حالا در نیمه دوم این سالِ عجیب قرار داریم. اوضاع کاملاً متفاوت از شروع ساله؛ حالِ روحیم خوبه، دیگه اون نگاه منفیِ آغاز سال رو ندارم؛ از اون افسردگیِ حاد هم گذشتم. تا حد زیادی از خودم و کارم و زندگی و جمیع شرایطی که دارم، راضیام. در آستانهی آبان میخوام خوشحالترین جوانِ سی سالهی شهر باشم که به شدت فعاله، هر روز صبح تا شب در حوزهای که دوست داره با آدمهایی که دوستشون داره، سروکله میزنه، یاد میگیره، تجربه میکنه، یاد میده، رشد میکنه و جلو میره...
در مورد جزییات این تغییر بیشتر خواهم نوشت.
تصمیم گرفتم هر روز اول وقت یا آخر وقت، یه یادداشت بنویسم. از زندگی، جامعه، فرهنگ، هنر، سیاست یا ورزش. احساس میکنم با نوشتنه که قلمم راه میفته. روشی که بارها امتحان کردم و جواب گرفتم و حالم خوب شده؛ و امیدوارم این بار هم مثل همیشه کمکم کنه، سرحالم بیاره و نفسِ گرفتهم رو باز کنه.
این روزها به شکل عجیبی وسط استارت چندین و چند پروژه قرار دارم. پروژههای متنوع فرهنگی، هنری، ادبی، سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و تبلیغاتی. از اون پروژهها و از اون جلسهها و از اون کارهایی که اگر گرفت و خوب از آب دراومد و موفق شد و به پول رسید، از من به نیکی یاد میکنند و تعریف خواهند کرد که «مهدی خیلی روزهای اول زحمت کشید و وقت گذاشت! واقعا دستش درد نکنه.»
همیشه فکر میکردم که چرا پروژهی خودم رو شروع نمیکنم؟ چرا کارِ خودم رو راه نمیاندازم؟ راستش خیلی به این فکر کردم و میکنم. این روزها خیلی بیشتر هم دغدغهش رو دارم. من آدم بعضی سختیها نیستم. بیشتر از اینکه بخوام توی دستاندازهای اجرایی خودم رو خسته کنم، ترجیح میدم از بعضی مزایا بگذرم، ولی ذهنم رو درگیرِ محتوا کنم تا اجرا. چون من از ازل، آدم محتوا بودم و فکر کنم تا ابد آدم محتوا باقی بمونم.
برای روز اول و بری شروع خوبه نه؟! امید که این روند رو حفظ کنم یه مدت. #نوشتههای_اجباری!
عین شوهرخالهها/شوهرعمهها از دیجی کالا روغن موتور و فیلترها رو خریدم، رفتم تعویض روغنی؛ خیلی حرکت ضایعی بود ولی بالای ۱۰۰ هزار تومان سود کردم
...
توضیح: منظورم اینه که مثل شوهرخاله/شوهرعمههای تیپیکال، حرکت طمعورزانه و نسبتاً عجیب و با نگاه سنتیای انجام دادم.
برای نوشتن این یادداشت خیلی فکر کردم که چطور و چگونه شروع کنم، چه عکسی و چه عنوانی را انتخاب کنم که درد دل بر دل دوست و آشنا بشیند، در نهایت عنوان شد "از بهشت تا جهنم فقط ۱۷ کیلومتر"، این ۱۷ کیلومتر فاصله یست از خیابان بهشت که محل ساختمان های شورای شهر و شهرداری تهران است تا محله ای به اسم قلعه لهک نزدیک بهشت زهرا س.
داستان از اینجا شروع می شود که در حال گشت زنی در اینترنت با موضوع مشکلات و معضلات شهر تهران بودم که عکسی توجه منو جلب کرد، وارد سایت شدم و مطالب و عکس های اون سایت رو مطالعه کردم و دیدم و همین موضوع زمینه ای شد تا این یادداشت را بنویسم.
موضوع از این قرار است که محله ای به اسم قلعه لهک در نزدیکی بهشت زهرا س وجود دارد که مردمانش اصالتی گلستانی دارند و پس از وقوع سیل در حدود ۲۵ سال پیش و تخریب خانههایشان مجبور به مهاجرت به تهران شده اند. ( اینکه چرا از ۲۵ سال پیش تا الان هیچ اقدامی نشده به کنار، اینکه چرا هنوز هم اقدامی نمیشه جای سوال است!)
زندگی مردمان قعله لهک (نمیدانم روستا بگویم، خرابه بگویم، حلبی آباد بگویم یا چیزی دیگر) که اگر بتوان اسم آن را زندگی گذاشت در شرایط بسیار بحرانی و دردناکی قرار دارد به طوری که نه از بهداشت خبری است و نه از امکانات رفاهی.
از اینها بگذریم که می توان نقد کارشناسی کرد که نمی توان به طور دائمی این محل را تبدیل به محل اسکان کرد اما به طور مقطعی در این ۲۵ سال هم خبری از حمایت های اولیه نشده است.
عمده فعالیت مردم قلعه لهک کشاورزی است، ۶ ماه کشاورزی میکنند ۶ ماه سرد سال مشغول پوشاندن سقف خانه های کاهگلی شان برای جلوگیری از ورود سرما و مار و برف است.
در این قلعه حدود ۲۰ خانوار زندگی میکنند که مجموع درآمد سالانه هر خانواده بین ۴ الی ۵ میلیون تومان است.
طی سال های گذشته کلنگ احداث ساختمان بر زمین خورده، اما متاسفانه این کلنگ هم کلنگ نمایشی بوده برای گرفتن ۴ عکس و درج در اخبار و به به و چه چه کردن.
حال به این موضوع فکر میکنم که نقش مدیریت شهری (شورای شهر تهران) و شهرداری تهران برای حل این موضوع چیست؟ علت عدم برطرف کردن این مسائل اجتماعی چه می تواند باشد؟ آیا شورای شهر سیاسی اصلا می تواند از پس این چنین مسائل بر بیاید؟ علت کاغذ بازی های اداری برای رفع مشکلات مردم چیست؟
ما گل های خندانیم!، شاید تنها جمله ای که بتوان برای شورای شهر پنجم درنظر گرفت همین باشد، "ما گل های خندانیم" دوستان شورای شهر نشین تهران که حقیقتا ذات تمام سیاسی دارند قطعا جز کار سیاسی و حزبی و نشستن بر روی صندلی های گرم و نرم شورا و کمی نوشیدن آب معدنی زیر کولر های خنک در فصل های گرم سال و یا بخاری های گرم در فصل های سرد سال ندارند. عاقبت سپردن کار به افراد ذاتا سیاسی عقب افتادن کارهای مردم و انجام کارهای که فقط از پشت میز حل می شود مثل عوض کردن نام خیابان ها و ساختن مجسمه مشاهیر و نصب در یک میدان.
یکبار بشینیم و ببینیم شورای شهر سیاسی تهران جز حرف و حرف و حرف و شعار کار دیگری کرده است، جز انتقاد از گذشته بدون سند و مدرک و عوض کردن شهردار در کارنامه ۲ ساله خود چیزی دارد؟
شورای که فاصله آن تا قلعه لهک فقط ۱۷ کیلومتر است چرا حتی یکبار هم به آنجا سر نزده؟ افکار عمومی را درگیر این موضوع نکرده؟ بیشتر یاد بچه های میفتم که خرابکاری خود را زیر فرش مخفی میکردند که مادر نبیند.
آیا باید قعله لهک از دید مردم خارج باشد تا دوستان شورا نشین شهر تهران با خیال آسوده اسم خیابان عوض کنند؟
گفتم مردم یاد این مطلب افتادم که نقش ما مردم چیست؟ نقش مردم در حل و فصل موضوعات شهری چیست؟ چقدر امکان نقد و بررسی و انجام عمل مردم در اداره شهر محیا شده است؟ و یا اصلا شورا نشینان سیاسی اصلا به مردم نیاز دارند؟ (قطعا نیاز دارند ولی فقط در زمان انتخابات)
حال همه ی اینها صرفا حرف بود و حرف بود! راهکار چیست؟
راهکار را باید در مطالبه اجتماعی و مشارکت مردم در مدیریت شهری جست! مردم هم خوب میبینند، هم خوب نظر میدن و هم خوب اجرا میکنند. آیا وقت آن نرسیده که شورای شهر پنجم دست از کار سیاسی و جناحی بردارد و دست خود را از جیب مبارک درآورده و دست دوستی به سمت مردم دراز کند و نظرات و پیگیری های مردمی استفاده کند و گوش خود را کمی به دهان مردم نزدیک کند!
قلعه لهک تنها یک مشت نمونه خروار است که نیازمند عمل جدی و جهادی دارد که انشالله شورای شهر پنجم توان انجام آن را دارد که با بهره گیری از مکانیزم درگیر مردم در پروسه نظارت و مطالبه و مشارکت مردمی کارهای شهر را به بهترین شکل جلو ببرد و بلکه موجبات رضایت اجتماعی را فراهم کند.
در ادامه بخشی از تصاویر قلعه لهک را برای شما میگذارم.
همهی ما یک هیولای بزرگ پنهان توی خودمون داریم؛ که فقط سرِ بزنگاه خودشو نشون میده.
هیولا، سریال پرسروصدای مهران مدیری، با طرح و متن پیمان قاسمخانی، فقط گوشهی کوچیکی از این هیولای درون ما ایرانیان دهه نود شمسی رو بهمون نشون داد؛ که ما آدمهای به اصطلاح معمولی، دزدها و مختلسهای خوبی هستیم اما اصولاً موقعیتش پیش نمیاد که دزدی کنیم.
از نظر فنی و کیفی، انتقادات زیادی به سریال وارده، جزییات دیالوگها و متنها میتونست خیلی بهتر باشه، پرداخت شخصیتهای فرعی از جمله کاراکتر محمد بحرانی میتونست خیلی بهتر باشه... اما الان بحثم فنی و تکنیکال نیست.
در مقابل؛ فحوای سریال، جانِ کلام نویسنده، قابل ستایشه. که چطور به سادگی سقوط شرافت ما آدمهای معمولیِ مالباخته و مثلا اهل فرهنگ و هنر رو تصویر کرد. که چطور با طنز، اوج اختلاسها و فسادهای داخل هولدینگهای متصل به قدرت رو به سریال تبدیل کرد. که چطور کاریکاتوری از همهی ما مردم ایران رو طراحی کرد که به جای خنده باهاش گریه میکردیم.
امیدوارم همکاری پیمان قاسمخانی و مهران مدیری با هم ادامه داشته باشه و شاهد آثار سینمایی مشابه (البته با کیفیت فنی بالاتر) از این زوج کاری خلاق و باهوش باشیم.
منبع: روزنامه خراسان
سال ۱۳۸۲ تازه وارد دبیرستان شده بودم؛ دبیرستانی که با ابتکار مدیرش، نفرات ۱۰۱ تا ۲۰۰ آزمون مدارس نمونه دولتی دور هم جمع شده بودن تا فضایی شبیه به اون مدارس ایجاد کنن. همهمون نه خیلی درسخون بودیم و نه شاگرد تنبل؛ آدمهای مستعدی بودیم که پشت در یه آزمونِ دولتی جامونده بودیم.
سال دوم دبیرستان، توی همون مدرسه و از طریق امیر و محمد بود که با مفهوم وبلاگ آشنا شدم. اونجا هیچکس اهل فرندفید نبود؛ کسی چتروم نمیدونست چیه! یادم نمیاد کسی جز وبلاگ، تجربهی فعالیت اجتماعی دیگهای از اینترنت داشته باشه.
وبلاگ امیر، آموزش ترفندهای ویندوز بود و وبلاگ محمد، به اسم «متهم» نوشتههای روزانه سیاسی! (توی ۱۵ سالگی توی شاخه جوانان یکی از احزاب اصلاحطلب فعال بود) منم اولین وبلاگم رو با اسم «مجله اینترنتی پارس» توی میهنبلاگ زدم. دوستش نداشتم. فهمیدم میشه توی بلاگفا هم وبلاگ زد. رفتم توی سرویس محبوب وبلاگنویسیِ اون روزها: بلاگفا.
اون موقع براثر جوگیریِ مطالعهی ضمیمه «نسل سه» روزنامه جامجم (که زیرنظر سیامک رحمانی بود) جوّ طنزنویسی پیدا کرده بودم و گلچین چیزهایی که میخوندم و میدیدم رو توی وبلاگ منتشر میکردم. اسم وبلاگم «از همه جا از همه چیز» بود. بعدها عنوان وبلاگم تغییر کرد به «توهمات فانتزی یک طنزنویس جوان»
سال ۱۳۸۶ سال کنکورم بود؛ خواننده پروپاقرص همشهری جوان بودم. وبلاگ همهشون رو دنبال میکردم. تصمیم گرفتم وبلاگ جدیتری بزنم. شبِ کنکور، تاثیرگرفته از ستون محمود فرجامی توی یکی از خبرگزاریها، «دوربرگردون» رو برای اسم وبلاگم انتخاب کردم. وارد حلقه وبلاگی همشهریجوانیها شدم، با کمک فرجامی یکی از ادمینهای سایت آیطنز شدم. ...روزهای خوبی بود.
روزی چندصد بازدید داشتم (یادِ سرویس وبگذر گرامی؛ هنوز بعد از ۱۲ سال داره با همون طراحی گرافیکی ادامه میده) و هر پستم چند ده کامنت داشت. (اون موقع کامنتها چتروم شده بود و سر ساعت مشخصی میرفتیم توی کامنتهای یک مطلب خاص، با هم حرف میزدیم)
همون روزها به واسطه نوشتههای تندی که درباره احمدینژاد و دوستانش داشتم، یه بار هک شدم و تصاویر مستهجن توی صفحه اولم بارگزاری شد. یاد گرفتم امنیت وبلاگ رو جدیتر بگیرم. (دم مهدی خانعلیزاده گرم که اون موقع کمکم کرد)
یادداشتِ تحلیلم از نمایشگاه مطبوعات سال ۱۳۸۷ یهو رفت توی سایت بالاترین داغ شد. اون موقع نمیدونستم «بالاترین» چیه؛ ولی برام جالب بود که چقدر به بازدیدم اضافه میکنه. خواستم ثبتنام کنم دیدم فقط با دعوتنامه امکانپذیره. بیخیالش شدم.
چون فضای ذهنیم سیاسی بود، هشتاد و هشتِ جهنمی به واسطه احتیاطِ ذاتی، فعالیت وبلاگی نداشتم. اون موقعها توی یه وبلاگِ دیگه، با اسم مستعار عاشقانه مینوشتم! اردیبهشت ۸۹ به شکل عجیبی، وبلاگ اصلیم (دوربرگردون) به خاطر یه نوشتهی معمولی و روزانه با عنوان «لعنت به تهران» توسط بلاگفا مسدود شد.
نوشتههام پرید و واقعا عصبانی و البته غمگین شدم. علیرضا شیرازی جواب ایمیل و کامنتهام رو نداد. هیچ بکآپی از نوشتهها نداشتم به کمک گودر (بله... اون روزها من در گودر خیلی فعال بودم!) از طریق مطالبی که اونجا بازنشر کرده بودم و از طریق آرشیو RSS تونستم بعضی مطالب رو کپی بردارم.
از رو نرفتم... باز هم توی همون بلاگفا وبلاگ ساختم.
اوج فعالیت وبلاگی من بعد از اون ماجرا بود؛ قرارهای وبلاگی ماهانه با اکیپ خوانندگان همشهری جوان یکی از تجربههای جذاب و متفاوت زندگیم بود که پاییز و زمستون ۸۹ اتفاق افتاد و دیگه هم تکرار نشد. همزمان وبلاگم توی جشنوارههای پرشینبلاگ و چهرهبلاگ و... جایزه میگرفت و حالم خیلی خوب بود.
بعد از اون دوره، محدودیتهای اینترنتی زیاد شد. مثل خیلی از بلاگرهای دیگه آوارگی وبلاگیم شروع شد. بلاگر، وردپرس، بلاگاسکای، بلاگها (سرویس شبیه ساز وردپرس، اما بدون فیلتر) رو امتحان کردم. چند ماه با اسمِ مستعار توی بلاگفا نوشتم... اما آقای فیلترکننده دستبردار نبود. پشتسر هم یا وبلاگ من یا کل اون سرویسدهنده رو فیلتر میکرد.
سال ۹۰ وارد مطبوعات و بعد محیط کاری تلویزیون شدم؛ نوشتههای قدیمیم رو پاک کردم. زندگی جدید مجازی رو شروع کردم. بالاخره تصمیم گرفتم هاست و دامین شخصی بگیرم. دامنه dorbargardoon.ir رو ثبت کردم و برپایه وردپرس، اولین وبلاگ/وبسایت شخصی خودم رو با یه قالب آماده، طراحی کردم.
شش سال با همین دامین نوشتم و بعد از سال ۹۶ هم، ریبرندینگ کردم و با نام mimsad.ir فعالیتم رو ادامه دادم. اینبار دیگه خبری از اون شور و هیجان وبلاگیِ سالهای میانی دهه هشتاد نبود. فقط همه بهم میگفتن «عه، هنوز وبلاگ مینویسی؟ دمت گرم بابا!»
دامنه شخصی هیچوقت حس وبلاگ رو بهم نداد. به همین خاطر همیشه همزمان یه وبلاگ توی یه سرویس بلاگ وطنی هم داشتم. اینبار بلاگ.آیآر رو انتخاب کردم.
تابستون سال ۹۳، همراه با محیا، نوشتههای ۱۰۰ روز منتهی به ازدواجمون رو نوشتیم؛ که شد آیتم برنامه تلویزیونی «محرمانه خانوادگی» (با موضوع نامزدی و ازدواج) که سال ۹۷ شبکه سه پخشش کرد. از تابستان ۹۴ هم روزنوشتههام رو توی بلاگ مینویسم.
الان اینجام؛ یه سایت شخصی شبهوبلاگی دارم که شده محلی برای معرفی مسابقات داستاننویسی. بعضی نوشتههام رو توی توییتر توییت میکنم؛ سه ماه تجربه ثبت روزنوشتهای شبهوبلاگی توی اینستاگرام رو داشتم. یه کانال هزار و خردهای نفره هم توی تلگرام زدم که توش بنویسم و آهنگ به اشتراک بذارم و اینها؛ حتی توی ویرگول هم یکساله که بعضی مطالبم رو بازنشر میکنم، ولی هیچکدوم اون وبلاگنویسی دهه هشتاد نمیشن.
کاش برگردیم به اواخر دهه هشتاد؛ به قول جادی، نوشتههای قابل سرچ در گوگل بنویسیم. یه جایی هم مثل گودر باشه که همه اونجا نوشتههای وبلاگمون رو با هم به اشتراک بذاریم. میشه یعنی؟!
من هم اون اوایل به دو دلیل مشتری دیجیکالا بودم: سرعت در تحویل و امنیت خرید. تقریبا همیشه میتونستیم همون روز کالا رو تحویل بگیریم و مطمئن هم باشیم که چیزی امن تر و بهتر از اونی که من تو بازار خواهم خرید تحویل میگیرم. این دو مزیت وقتی در کنار ادامه روند تحویل کالا در اون چند روز جهش عظیم دلار دوران احمدی نژاد از هزار به سه هزار تومن قرار گرفت، دیجیکالا رو تبدیل کرد به گزینه اصلی تقریبا اکثر ما. اما حالا یک مشکل هست: فروشنده های متفرقه و عدم دقت دیجیکالا روی کیفیت جنس و البته زمان های تحویل خیلی طولانی.
مثلا چند روز پیش من یک کابل شبکه کت۶ نسبتا دراز میخواستم – در رده ۲۰ یا ۳۰ متر. می تونستم زنگ بزنم به یک فروشنده و بگم همون موقع برام با پیک این رو بفرسته و قیتش رو هم کارت به کارت کنم. اما طبق عادت قدیمی تصمیم گرفتم از دیجیکالا بخرم. یه فروشنده کابل ۴۰ متری رو داشت و وارد مرحله سفارش شدم. تعیین روز، نکته منفی اول است. حالا تحویل یک روزه که احتمالا وجود نداره و اگر خیلی خوش شانس باشیم در دو سه روز آینده تحویل می دن. اما اینبار جدول هیچ روزی که من بتونم تحویل بگیرم رو نداشت و گفتم پست کنن. همینجا هم من اشتباه کرده بودم اینو از دیجیکالا خریدم چون بیخودی سه چهار روز اضافه صبر می کردم ولی حالا که تا اینجا پیش اومده بودم و ادامه دادم.
مشکل اصلی وقتی بود که بسته رسید. کابلی که فرستاده بودن توی یه کیسه مشکی بسته بندی شده بود و یک نفر با ماژیگ روش نوشته بود «۴۰ متر cat6» در حالی که روی کابل چاپ شده بود «cat5» و حتی برای یه کابل cat5 هم کیفیت خیلی پایین بود. در مورد ۴۰ متر بودنش نظری ندارم اما از ظاهر که اصلا به نظر نمی رسید کابل چهل متر باشه.
به دیجیکالا زنگ زدم و یک روز تنظیم کردن که توش بیان و کالا رو پس بگیرن و من دو روز دیگه صبر کردم تا یکی کالا رو پس گرفت و بعد از ۳ روز دیگه هم که گذشت یه اسمس اومد که پولی که اول داده بودم به حسابم واریز شده. به همین سادگی.
مشکلش کجاست؟
اصل ماجرای خرید از دیجیکالا سرعت و اطمینان بود. الان سرعت که نیست و اطمینان هم که اصلا نیست وقتی فروشنده ها می تونن هر چیزی آگهی کنن و هر چیز دیگه ای بفرستن. الان ۲ هفته از زمان خریده گذشته و من هنوز کابلی که می شد یک روزه با پیک تحویل بگیرم رو ندارم.
اگر من به خاطر ناآگاهی یا بی دقتی یا عجله، همین کابل رو بر می داشتم، فروشنده کابل ارزون رو به قیمت کابل گرون فروخته بود. اگر هم مثل الان بر می گردونم که خب فروشنده هیچ ضرری نکرده و پول رو پس داده و کابلش رو گرفته. در واقع این می تونه یک بیزنس برای فروشنده ای دروغگو باشه که با خودش می گه «جنس ارزون رو به قیمت گرون می فرستم، اگر پیگیری کردن خب پولشون رو پس می دم و می رم سراغ نفر بعدی». انتظار می ره دیجیکالا با چنین مواردی برخورد کنه.
اگر می پرسین «چرا هنوز از دیجیکالا میخری؟» باید بگم دلیلش اینه که هنوز انتظار دارم سریعتر و امن تر جنسم رو تحویل بگیرم و اگر مشکل داشت راحت پس بدم ولی منطقا خریدها هی محدودتر و محدودتر به مواردی می شه که موارد بالا توش با معنا باشه. یعنی کمتر و کمتر.
از وبلاگ جادی
نمیدونم این تغییر چیه که آدمی همش دنبال تغییر ه. حتی کسانی که بیشترین تمایل به ثبات رو دارن هم از تغییر بدشون نمیاد.
البته تغییر لزوماً کوبیدن و از اول ساختن نیست؛ میشه اسمش رو گذاشت «آپدیت». که یعنی بهروز شیم. که اگه باگی هست، برطرف کنیم. که امکانات اضافه کنیم. به خودمون، به زندگیمون، به دنیا، به هرچی.
اینجاست که تغییر مثبت یا منفی اهمیت پیدا میکنه. که این آپدیت، بهتر کرده کار رو یا بدتر. که باگ به باگِ قبلی اضافه کرده یا سیستم رو بهبود بخشیده.
من عاشق تغییرم. حتی به همین ریزش موی بخش جلوی سرم هم راضیام. (البته اگه در بلندمدت به یه کچل جذاب تبدیلم کنه، وگرنه نمیخوام کچل زشت بشم!) به همین عینکِ اضافه شده به صورت... به شغلی که تغییرش، حالمو بهتر کرده. به علایقی که انگار بهتر شدن، هدفمندتر شدن و احتمالاً مترقیتر. به دامنه واژگانی که گسترده شدن. به نگاهی که زاویهش عریضتز شده، به روابطی که بهینه شدن...
پینوشت: بخش کمتر مورد توجه قرار گرفتهی تغییر، اون دلتنگی برای روزهای قبل از تغییر ه. اون شک، که تغییر مثبت بوده یا منفی. اون ترس از در مسیر سقوط قرار گرفتن... مثل آسانسور که نمیدونی داره تو رو بالا میبره یا پایین. ترسناکه نه؟
یک - حس فوتبالیستی رو دارم که توی بیست و چند سالگی، جوری مصدوم میشه که دیگه نمیتونه فوتبال رو ادامه بده. یا میره مربی فوتبال میشه یا میره سراغ یه کارِ دیگه؛ اما همیشه دلش با فوتباله.
خبرنگاری برای من فوتبالیه که همیشه توی زندگیم بوده و نبوده. شاید الان شغل تماموقتم خبرنگاری نباشه (که البته با این وضع کاغذ و رسانهها، تعداد کسانی که شغل تماموقتشون خبرنگاریه اونقدر زیاد نیست) اما همیشه دلم با خبرنگاری بوده... و گهگاه با نوشتن یا تنظیم بعضی خبرها، خودم رو محک میزنم و به قول فوتبالیا، آماده نگه میدارم.
دو - من با افتخار سرم رو بالا میگیرم و خودم رو خبرنگار میدونم. توی دوره و زمونهای که بدون سواد ادبی و بدون سواد رسانهای و حتی بدون شعور کافی برای زندگیِ عادی، خبرنگارانی رشد کردن و خودشون رو نماینده خبرنگاری میدونن، باید جلوی خراب شدن وجهه خبرنگاری رو گرفت. من به عنوان کسی که پای حرفها و کارگاههای اساتید روزنامهنگاریِ واقعی نشستم؛ همه تلاشم رو میکنم که به مردم نشون بدم خبرنگاریِ واقعی این چیزی نیست که الان میبینید.
سه - تلخش نکنیم.
به قولِ نوید محمدزادهی فیلم متری شیشونیم، من دلم پر میکشه برای اینکه یهبارِ دیگه خبرنگاری/روزنامهنگاریِ واقعی (که توی سالهای طلایی زندگیم تجربهش کردم) رو تجربه کنم.
چهار - روزمون مبارک. ;)
من هیچوقت آدم جسوری نبودم، یعنی هیچکس من رو به جسارتم نمیشناسه. ولی خوشحالم که تو مثل من نیستی... ریسک تجربههای متفاوت رو به جون میخری.
که از وبلاگ نوشتن در نوجوانی شروع میکنی، به نویسندگی رادیو میرسی، برای رادیو آیتم میسازی، بعد مجری تلویزیون میشی، نویسنده تلویزیونی میشی، بعدش خبرنگاری رو شروع میکنی، روابط عمومی رو تجربه میکنی، بعد میری گزارشگر میشی، وارد حلقه خبرنگاران سینمایی میشی، اجرای اینترنتی رو انتخاب میکنی، بعد مجری برنامه زنده رادیو میشی و توی این وسط، کارگردانی فیلم کوتاه رو هم تجربه میکنی...
.
دمت گرم واقعاً، و چقدر خوشحالم که انگار ترسهای منو میدونی و دقیقاً همونها رو تجربه میکنی. دمت گرم که اینقدر جسوری، انرژی داری و از تجربه کردن نمیترسی.
.
تو به اندازه تمام آرزوهای من جایزه داری؛ گزارش نویسی مطبوعاتی، خبرنگاری، دارت(!) و حالا فیلم کوتاه. مبارک باشه و نوش جونت...
.
پینوشت: همینقدر نترس و محکم برو جلو. جور منو بکش؛ من پشتتم.
.
عکس رو میلاد بهشتیِ نازنین توی افتتاحیه #جشنواره_فیلم_شهر گرفته؛ لحظهی اهدای جایزه رتبه دوم فیلم کوتاه (بخش محله) توسط #شبنم_قلی_خانی به #محیا_ساعدی! دستش درد نکنه.
هر روز در توئیتر ژانر جدیدی راه می افتد. یعنی فردی توئیتی می کند و بقیه مشابه همان موضوع، توئیت می کنند. گاهی این ژانرها کوتاه است و زود تمام می شود و گاهی طولانی است. معمولا هم یافتن نقطهی شروع ژانر کار ساده ای نیست. این بار کسی با موضوع «آن چه می گوییم (و آن چه واقعاً میخواهیم بگوییم)» توئیت کرده است. تعارفها و حرفهای دروغ. سعی کردم اکثر موارد را جمع آوری کنم:
حالا گفتن نداره ولی... (با جزئیات می گوید)
البته نمی خوام ناراحتت کنم اما... (ناراحت می کند)
البته به من ربطی نداره... (خودش را ربط می دهد)
قصدم فضولی نیست... (فضولی می کند)
البته قصد دخالت ندارم... (دخالت می کند)
یه وقت جسارت نباشه... (جسارت می کند)
حمل بر خودستایی نشه... (خودستایی می کند)
ناراحت نشی از دستم... (ناراحت می کند)
مصدع اوقات نمی شم فقط... (مصدع اوقات می شود)
یه وقت بی ادبی نباشه... (بی ادبی می کند)
نمی خوام از شخص خاصی نام ببرم... (از شخص خاصی نام می برد)
حالا نمی خوام وارد جزئیات بشم... (وارد جزئیات می شود)
حالا نمی خوام از خودم تعریف کنم... (از خودش تعریف می کند)
نمی خوام خیلی وقتتون رو بگیرم... (خیلی وقتمون رو می گیرد)
اصلن نمی خوام نصیحتت کنم... (نصیحتم می کند)
خیلی سربسته بگم... (موضوع را می شکافد)
قصدم توهین نیست... (توهین می کند)
با وجود احترامی که برای نظر شما قائلم... (احترامی برای نظر من قائل نیست)
شوخی می کنم (جدی می گوید)
ما که بخیل نیستیم اما... (بخل می ورزد)
من که با تو تعارف ندارم... (تعارف می کند)
دانشمندها کشف کرده اند که... (بی ربط می گوید)
به خاطر پولش نیستا... (به خاطر پولش است)
قضاوت نمی کنم اما... (قضاوت می کند)
خلاصه سرتون رو درد نیارم... (سرمان را درد می آورد)
غیبتش نباشه ها... (غیبت می کند)
واسه خودت می گم... (واسه خودش می گوید)
حاشیه نرویم... (حاشیه می رود)
بین خودمون بمونه اما... (بین خودمان نمی ماند)
از حرفی که می زنم مطمئنم... (از حرفی که می زند مطمئن نیست)
گشنه ام نیست ولی یه لقمه باهات می خورم (کل غذا را می خورد)
بهت برنخوره ها... (حرفی می زند که بهم بربخورد)
یه اخلاق بدی که دارم اینه که... (یک اخلاق خوبش را می گوید)
یه لحظه، مطمئن باش درد نداره (مطمئنم درد دارد)
ناگفته پیداست که... (ادعای عجیبی می کند)
بر همگان واضح و مبرهن است که... (بر هیچ کس واضح و مبرهن نیست)
برای دوری از اطناب مقاله را با این بحث به پایان می برم که... (بیست صفحه ی دیگر می نویسد)
این دو کلمه را هم بگویم و تمام... (ده دقیقه ی دیگر حرف می زند)
نمی خوام پشت سرش حرف بزنم... (پشت سرش حرف می زند)
البته من پیگیر کار ایشون نیستم... (هر روز پیگیر کار ایشون است)
البته من کوچکتر از اونم که در حضور استاد حرف بزنم (سه ساعت سخنرانی می کند)
من تخصصی در این موضوع ندارم اما... (نظر فوق تخصصی می دهد)
نذار بگم... (همه موضوع را می گوید)
حالا کی با تو بود؟ (دقیقن با خودش بود)
قابل شما رو نداره (مشتری را تلکه می کند)
شاید باورتون نشه اما... (باورمان می شود)
الان جلسه ام، زنگ می زنم (زنگ نمی زند)
نه که نخوام ولی... (نمی خواهد)
نیت بدی نداشتم (نیت بدی داشت)
زنگ زدم حالت رو بپرسم (نمی خواهد حالم را بپرسد)
دیدی گفتم (نگفته بود)
...اما امیدوارم من اشتباه کرده باشم و این اتفاق نیفتد (امیدوار است تو اشتباه کرده باشی و این اتفاق بیفتد)
شمای نوعی رو عرض می کنم (شمای شخصی رو عرض می کند)
باز خود دانی (نظراتت مزخرف است)
هر جور خودت صلاح می دونی (برایش مهم نیست چه کار می کنی)
منظورم این نبود (منظورش همین بود)
چرا بد برداشت می کنی؟ (درست برداشت کرده ام)
هر کاری دلت می خواد بکن (جرئت داری خلاف نظر من رفتار کن)
دارم فقط به تو می گم (آخرین نفری هستم که می فهمم)
خودمو عرض می کنم (فرد دیگری را عرض می کند)
التماس دعا داریم (التماس دعا ندارد)
مشتاق دیدار (مشتاق دیدار نیست)
چیزیم نیست، خوبم (دارد می میرد)
یه جوری نوشتی که... (یه جوری ننوشتم که)
من از سال ۸۴ (دوره دبیرستان) وبلاگ نوشتم. تقریبا تمام سرویسدهندههای وبلاگ فارسی رو هم تجربه کردم.
از سال نود و به واسطه برخی مشکلات حقوقی با سرویسهای وبلاگ نویسی، سایت شخصیم رو روی هاست و دامنه خودم راه انداختم.
اما با این حال، برای من تجربه نوشتن توی فضای خاکی و صمیمی وبلاگ، قابل مقایسه با شبکههای اجتماعی و حتی سایت شخصی نبوده... برهمین اساس از چهار سال قبل دوباره کنار سایتم، وبلاگی رو هم توی سرویس بلاگ.آیآر راه انداختم. که سال ۹۶ جزو ۱۰۰ وبلاگ برتر این سرویس شد.
امروز غروب بعد از اتمام پویش وبلاگی برای درخواست از مدیران بیان برای ایجاد تغییرات در سرویس بلاگ.آیآر به دفتر این شرکت رفتیم و درباره نیازهای کاربران و چگونگی اعمال این تغییرات با دوستان صحبت کردیم.
متن گزارش جلسه توی وبلاگ دکتر صفایی نژاد که پایهگذار پویش هم بودن، موجوده.
چه جلسه خوبی بود و چه حال خوبی داشت گپوگفت رودررو با مدیران یک سرویس که تقریباً رایگان خدمات ارائه میدن و با این حال با کاربران جلسه میذارن که چه امکاناتی نیاز دارید تا اضافه کنیم... خواستم از آقای قدیری و همکارانشون تشکر کنم و یه دمتون گرم اساسی بگم که توی دوران کانالهای تلگرامی و اکانتهای اینستاگرامی، هوای وبلاگنویسها رو دارن...
آه از چرنوبیل، آخ از چرنوبیل، وای از چرنوبیل...
توی سه روز گذشته، (دو تا دو قسمت و یه روز هم قسمت آخر) سریال چرنوبیل رو دیدیم. سریالی که به غایت نفسگیر و تلخ و آزاردهنده بود؛ و به شدت با روح و روانِ من بازی کرد.
از نگاه فنی و سینمایی، به نظرم سریال اونقدر که مورد توجه قرار گرفت، لایق نبود. دو قسمت اول به شدت خوب و دو قسمت دوم به شدت ضعیف بودند. قسمت پایانی هم صرفاً بستری بود برای تحقیرِ شوروی و شیوه حکومتداریِ روسی.
نمیشه منکر شبیهسازی فوقالعاده نیروگاه و شهر و شخصیتها شد. نمیشه منکر هنر فیلمسازیِ کارگردان و استفاده درستش از المانهای فیلمهای ترسناک در یک فیلمِ اجتماعی و نسبتاً سیاسی شد. نمیشه منکر گریمِ فوقالعاده بازیگران و به خصوص حادثهدیدگان شد. اما فیلمنامه کشش پنج قسمت رو نداشت و کارگردانی هم توی نیمه دوم سریال (قسمت های سوم تا پنجم) به شدت افت کرد.
در مورد امتیاز آیامدیبی هم بگم هم شوی رسانهای اچبیاو دخیل بود که مردم احساسی و هیجانی رای بدن، هم گویا پای شرکتهای نفتی و مخالف توسعه انرژی هستهای از جمله کشورهای پولدارِ حاشیه خلیجفارس در میون بوده و هر جا پای اینها در میان باشه، پای رباتها هم در میان خواهد بود.
...
اما از نگاه سیاسی و استراتژیک و اجتماعی و فرهنگی و رسانهای؛ سریال خیلی حرف برای گفتن داره. نقدِ درستِ شیوه مملکتداریِ گورباچف مهمترین المان و مولفهی سریال چرنوبیله که به نظرم نقطه قوت کار بوده و باعث شده شباهت برخورد مسئولان شورویِ سابق با برخی مسئولانِ برخی کشورها در برخی حوادث، به شدت به روح و جانِ مخاطب بنشینه.
دیالوگ برگزیده از نگاه من: (نقل به مضمون) حواست باشه قرار نیست یه فاجعهی بینالمللی هستهای به اسم دولتِ شوروی ثبت بشه...
دارم تقلب میکنم که بتونم بهروز بنویسم. بعد از دو تا روزنوشت سهتایی، این ده روز رو با یه پرشِ ویژه رد میکنم که جاموندگیِ خرداد رو جبران کنم و دوباره هر روز، متناسب با اتفاقات روز بنویسم.
این روزها کمتر به گوشیم توجه میکنم و محدودتر از همیشه میام سراغ شبکههای اجتماعی. تلگرام که به لطفِ محدودیتهایی که روی سرورهاش اعمال کردن، اصلاً باز نمیشه که بخوای بیشتر یا کمتر بری سراغش. از اینستاگرام زده شدم؛ و توییتر رو هم اونقدر نامنظم و جستهگریخته میرم که نمیشه فعالیتم رو توش، حضور در شبکههای اجتماعی در نظر گرفت. فقط واتساپ و بله زیردستم باز ه و توش با آدمهای مختلف کارها رو چک میکنم و پیش میبرم.
اما خبرها رو میخونم. کلی هم در مورد ماجراهای نجفی و راننده اسنپ و چرنوبیل و آبه شینزو و گاندو و دلار و جنگ و ربیعی و هیولا و طرح زوج یا فرد و سجاد علیجانی و عصر جدید و داره میریزه و خیلی مسائل دیگه، حرف داشتم و دارم. اما خب اونقدر راجع به بالا و پایین و چپ و راستِ هر اتفاقی توییت میکنن و مطلب مینویسن و طرح میزنن که دیگه پرداختن بهشون بعد از ده روز، مزه نداره.
توی این ده روز یا به عبارت بهتر دو هفتهی گذشته، به معنیِ واقعی کلمه غرق در روزمرگی بودم. صبحم رو ظهر کردم، ظهرم رو شب؛ خوابیدم و صبحِ تکراری رو شروع کردم و این چرخه تکرار شده! البته با یه تفاوت معنادار نسبت به قبل... در یک آرامش و نظم خاصیِ این چرخه اتفاق افتاده که به شدت دوستش داشتم... واسه همین نسبت بهش غُر نمیزنم. تازگیها فهمیدم که نظم رو بهشدت دوست دارم.
پینوشت: کلیدواژه این دو هفته فقط دو کلمه بود؛ خوابم میاد!
دکتر صفایینژاد گرامی که چندماهی میشه که افتخار رفاقت فیزیکال (غیرمجازی) با ایشون رو هم دارم، مثل من و خیلی دیگه از کاربران بیان، دغدغهی درستی داشتن و پویش درخواست از بیان برای توسعه خدمات بلاگ رو راه انداختند. به من لطف داشتن و از من هم خواستند توی این پویش مشارکت کنم.
من باید بگم که از سال هشتاد و چهار در حال وبلاگنویسی هستم و تقریباً تمام سرویسهای وبلاگنویسی رو تجربه کردم، در بین سرویسهای رایگان وبلاگنویسی فارسی، بیان (بلاگ) در حال حاضر تقریباً بهترین امکانات و بهترین کدنویسی رو داره. اما همونطور که احتمالاً شما هم باهاش مواجه شدین، کم نیستند کسانی که به تازگی از ویرگول برای خدمات وبلاگنویسی استفاده میکنن. (البته که من ویرگول رو سرویس وبلاگنویسی نمیدونم، اما محیط بهروز و امکانات مناسبی داره) امیدوارم قبل از اینکه رقیب گردنکلفتتری پیدا کنه، بلاگ بتونه به جایگاه واقعی خودش برگرده...
رودهدرازی نکنم؛ برم سر اصل مطلب؛ این امکانات از روز اول توی ذهن من بوده و جا داره که در توسعه خدمات بلاگ، در اولویت قرار بگیره:
یک: اپلیکیشن / (کف مطالبات: نسخه موبایلی پنل)
فکر کنم سال 94 کامنت گذاشتم توی وبلاگ رسمی بیان و گفتم چرا اپ ندارید؟ فکر کنم گفتند حواسمون هست. امیدوارم واقعا همت کنن و این یه فقره که سرلیست نیازهای کاربران بوده رو فراهم کنن. (البته که چون ما مردم قانعی هستیم، به نسخه موبایلی هم راضییم و از وبسرویس بلاگ هم میتونیم به قدر کفایت استفاده کنیم.)
دو: اصلاح سیستم بازدید
چیزی که الان وجود داره، آمار بازدیدی که توی پنل بلاگ وجود داره، با اختلاف اشتباهه و تمام رباتها و خزندگان و هرچی غیرکاربر هست رو نشون میده. کاش یه آپدیتی روی کدنویسی سیستم بازدید بیاد که آمار رو واقعیتر کنه. و در بخش مراجعهکنندگان هم بگه از پنل کدام وبلاگ به وبلاگِ ما مراجعه کردن.
سه: تکمیل شبکه اجتماعی
بخوایم یا نخوایم، این سیستم دنبال کردن و ستاره، نوتیفیکیشنِ نظرات و...، به نوعی شبکه اجتماعی محسوب میشه. کاش این شبکه توسعه پیدا کنه و به طور مدون بتونیم لایکهامون، کامنتهامون، وبلاگهایی که دنبال میکنیم رو ببینیم... همدیگه رو منشن کنیم و صفحه پروفایلمون در بیان کاملتر بشه و کسانی که بیش از یک وبلاگ دارن رو بتونیم دنبال کنیم. (اتصال هُد و باکس به این مجموعه که نور علی نور ه)
چهار: سایر امکانات مورد نیاز:
- با توجه به اینکه خیلیها به جای فونت پیشفرض دنبال فونتهای یکان و کودک و ایرانسنس و... هستن، امکانی برای تعیین فونت وبلاگها فراهم بشه.
- امکان درگ و دراپ جعبهها در پنل و بخش تغییرات قالب فراهم بشه.
- مثل وردپرس صفحه محتواهای اپلود شده برای وبلاگ مستقل باشه و نیاز به آپلود در باکس نباشه. (برای من خیلی از اوقات صفحه «فضای اختصاصی» در پنل باز نمیشه)
- ابزار مهاجرت آپدیت بشه و بتونیم از هر فید که خواستیم، محتوا به بیان منتقل کنیم. در کنارش یه خروجی مناسب از مطالب بهمون داده بشه. مثل درون ریزی و برون بری وردپرس.
- برای سئو مطالب، راهکاری داده بشه با توی سرچ گوگل بهتر بیاد. یه چیزی شبیه کلمه کانونی توی ابزارهای سئو؛ یه کلیدواژه کانونی برای هر پست تعریف بشه.
با تشکر از وقتی که در اختیارم قرار دادید! بنده افراد لیست زیر رو به این پویش دعوت میکنم:
حریر بانو / http://abaan.blog.ir/
ریحانه / http://injabedoneman.blog.ir/
جولیک / http://platelets.blog.ir/
پریسا / http://habbeangur.blog.ir/
هانیه / http://haniyeshalbaf.blog.ir/
سید طاها / http://zolal.blog.ir/
امین هاشمی / http://aminhashemy.blog.ir/
عطیه میرزاامیری / http://atiyee.blog.ir/
بانوچه / http://banoooche.blog.ir/
کروکودیل بانو! / http://crocodilelife.blog.ir/
کازیوه / http://kazive.blog.ir/
و حسن قاسمی http://paragraph.blog.ir/ (که دیدم من رو دعوت کرده و قبل از من شرکت کرده)
بالاخره سفر به غرب کشور، به سرزمین کردستان رو هم تجربه کردیم. بعد از ماجراهای پردردسر رزروِ جا؛ (که هتل گیرمون نیومد، اقامتگاههای بومگردی هم پر بودن و اتاقهای مریوان هم دیگه امکان رزرو اینترنتی نداشتن، یه جای خستهای رو توی شهر سنندج رزرو کردیم) چهارشنبه پونزدهم خرداد رفتیم کردستان...
- تجربه اول بود؛ فکر میکردم جادهی اذیتتری داشته باشه ولی به لطفِ قرارگیری در مسیرِ کربلا، حداقل از نظر جادهای اوضاع مساعد بود.
- هوا در گرمترین حالتِ خودش از ابتدای سال 98 بود و واقعا اذیت شدیم. تصورمون این بود شبهای خنکی داشته باشه، اما زهی خیال باطل.
- شهر سنندج به شکل عجیبی سایه نداشت! نمیدونم... انگار خورشید به شهر مستقیم میتابید!
- سنندج پر بود از پیکان و پیکان و پیکان. به شکلی که من دهه هفتاد، توی تهران هم اینقدر پیکان ندیده بودم که در آستانه قرن پونزدهم شمسی، اونجا اینهمه پیکان دیدم.
- انتظار اینقدر نمادهای تشیع در یک شهر با مردمانِ اهل تسنن نداشتم.
- دریاچه مریوان رو رفتیم؛ نمونه واقعی حیف کردنِ یک نقطهی گردشگری بود. مدیریتِ افتضاح و شلختگیِ مزمن در تمامیِ ابعاد.
- از اینکه کلِ استان، غذای ویژه و خاصی به عنوان نماد خودشون نداشتن و هیچکدوم از رستورانها روی منوی غذاهای کردی مانور نداده بودن، خیلی تعجب کردم.
- گویا مردمانش، انتظار این حجم از جمعیت رو نداشتن و بحرانِ نان عجیب توی چشم بود!
- و آخ از توتفرنگیهایی که همچون پشمک در دهان آب میشدند...
میخواستم خیلی تلخ از این دیار بنویسم؛ ولی گفتم بذار برای یه فرصت دیگه. امکاناتِ شمال رو نداشت، اما خوش گذشت...
نمیدونم چهجوریه که هر کجا فکر میکنم از نظر زمانبندی امور روی ریل افتادم و میتونم عینِ بچهی آدم به کارهای شخصی، به موارد مربوط به شغلم، به مسائل خانواده، ماشین، ساختمون و... برسم؛ دقیقاً از همه چیز جا میمونم.
تصمیم گرفته بودم که منظمتر و پررنگتر توی توییتر باشم اما نشد. هم ابزارهای تغییر آیپی اذیت میکنن و هم به خودم میام میبینم که دو روز نرفتم توییتر؛ نمیشه که منظم توش فعالیت کنم.
تصمیم گرفته بودم که کانال تلگرام رو تبدیلش کنم به یه جایی برای جمعاوری همه چیزهای خاصی که توی تلگرام میبینم؛ که نشد. به خودم میام میبینم یه هفته یه هفته آپدیتش نمیکنم.
تصمیم گرفته بودم که روزنوشتها رو هر شب بنویسم و منتشر کنم؛ اما به خودم میام و میبینم که یه هفته و حتی ده روز جا موندم و باید به ذهنم فشار بیارم که توی هر روز چه گذشته چه دغدغهای داشتم.
تصمیم گرفته بودم سایت خودم رو گسترش بدم، یه سایت شبیه رزومه و پروفایل شخصی برای خودم بزنم، سایت سینمای ما رو با کمک چندنفر بگردونم؛ ولی به خودم میام میبینم که هیچ کاری نکردم.
تصمیم گرفته بودم که توی ماه رمضون، فتوشاپ رو کامل یاد بگیرم، سهتار زدن رو تمرین کنم، زبان بخونم، توی متمم چندین تا کارگاه و دوره رو تموم کنم؛ ولی ماه رمضون تموم شد و من تقریباً هیچکدوم این کارها رو نکردم.
پینوشت: احساس میکنم یه جای کار میلنگه؛ ساعتها رو دستکاری کردن ولی بهمون نگفتن؛ هر شبانهروز 24 ساعت نیست!
با محیا رفتیم افتتاحیه فیلم سینمایی ما همه با هم هستیم، جدیدترین ساخته کمال تبریزی. کجا؟ رویال هالِ اسپیناس پالاس! جایی که برای یه قلوپ آب، باید چند برابر پول بدی، جایی که سیبزمینی سرخ کرده سایز کوچیک پنجاه هزار تومان و آب طالبی سی هزار تومان قیمتگذاری شده! در مورد هزینههاش چیزی نمیخوام بگم!
در مورد مردم (خاصه خانمها و خاصه نوجوونها) که چرا وقتی میخوان برن اسپیناس پالاس، ویژه آرایش میکنن و مثل عروسی لباس میپوشن هم چیزی نمیخوام بگم!
در مورد کسانی که به شکل وحشیانه محمدرضا گلزار رو دوست داشتند و میپرستیدنش هم چیزی نگم بهتره!
خواستم فقط بگم فیلم ما همه با هم هستیم، برای خنده که اصلاً مناسب نیست؛ روی وجه طنزِ فیلم حساب نکنید. از نظر سیاسی هم در نگاه اول، به هیچ وجه به اندازه کارهای قبلی کمال تبریزی، قدرتمند نیست و هیجانزدهتون نمیکنه. از نظر بازیها و فیلمنامه و فیلمبرداری و اینها هم که چیزی نگم. اونقدر مسخره هست که نشه در موردشون حرف زد.
اما فیلم مهمیه. (مثل سریال هیولا که شاید بهش نخندیم، شاید خیلی لذت نبریم ازش اما اثر مهمیه). اینکه اسم فیلم رو بذاری «ما همه با هم هستیم»، اینکه یک جمعی رو نشون بدی که میخوان خودکشی کنن دنبال یه نفرن که اینها رو به سقوط بکشونه، اینکه بخوای کدگذاری کنی که این جامعه ماست که در حال سقوطه، فینفسه اتفاق مهمیه. اما به قول فراستی، توی فیلم درنیومده...
پینوشت: به جای خریدن پنجاه تا دونه خلال سیب زمینیِ سرخ شده، دونهای هزار تومن، از بوفه بخش رویال هالِ اسپیناس پالاس؛ مثل ما برید اژدر زاپاتا، حدود نیم کیلو سیب زمینی باکیفیت رو به همراه یه عالمه سس، ژامبون، قارچ و پنیر بخرید شونزده هزار تومن!
ما خیلی از اوقات مخاطب رو نادیده میگیریم. شاید ذهنتون بره به سمت تلویزیون و به طور کلی صداوسیما؛ که از نگاه قشر خاصی، تبدیل شده به نماد جایی که مخاطب رو نادیده گرفته و هر کاری دلش میخواد، میکنه.
اما اگر دقت کنیم میبینیم که تقریباً بیشتر رسانهها، بیشتر تولیدکنندگان محتوا، توی این مملکت به مخاطب خودشون احترام نمیذارن. از رادیو و تلویزیون تا روزنامهها، از شبکه نمایش خانگی تا تلویزیونهای اینترنتی، از سایتها تا کتابها و... و این اتفاق یه دلیل داره، اون هم اینکه تولید محتوا به جای مخاطب محور، رانتمحور شده. یعنی چی؟ یعنی اینکه منِ صاحب رسانه، به جای اینکه دنبال تولید محتوای جذاب باشم، برای محتوام بازاریابی کنم و مخاطب پیدا کنم و در انتها قانعش کنم که منو بخره؛ کار خودم رو راحت کردم، میرم یه رانتی پیدا میکنم و سراغ نهادهای فرهنگی هنری با بودجههای کلان میرم، خودم و رسانهم و محتوام رو یکجا میفروشم به اونجا، خیالم که از مسائل مالی راحت شد؛ دیگه فارغ از مخاطب هر چی خواستم تولید میکنم.
تلویزیون و رادیو با پول نفت؛ روزنامهها با حمایت جناحهای سیاسی، سینماگرها با پول سرمایهگذارانی که بازگشت سرمایه براشون اولویت نیست، سایتها که برای کلیک و اسپانسر و رپورتاژ تولید محتوا میکنن، کتابها که منتظر خریداری شدن توسط دولت و نهادهای فرهنگی هستن... و حتی همین اینستاگرام و تلگرام و فضاهای جدید، که به قصد گرفتن لایک و فالو و تبلیغ تولید محتوا میکنن و مخاطب، نیازش، دغدغههاش در اولویت دوم قرار میگیره... نمیدونم چاره چیه ولی میدونم داریم سرمایهای رو از دست میدیم که به همین راحتیها بازگشتپذیر نیست. داریم پلهایی رو خراب میکنیم که تا چند نسل به سختی بتونن ترمیمش کنن. طوری مردم رو نسبت به تمام رسانهها بیاعتماد کردیم که برگردوندن اونها به جامعه کارِ سادهای نیست.
خدا بهمون رحم کنه...
از روزی که پای محیا دچار جراحت شد، دغدغه اصلیم این بود که توی سفر هفتم خرداد به استان گلستان، پاش اذیتش نکنه و سفر بهش خوش بگذره. یکشنبه که برای اولین بار ظاهر زخمه بهتر شده بود، کمی خیالم راحت شد که میتونه بیدردسرتر این سفر رو بره.
خودش که خیلی دربارهش نمینویسه! ولی برای من جالب بود که تجربه متفاوتی رو داره از سر میگذرونه. همکاری با یونیسف برای رسوندن اقلام بهداشتی مورد نیاز مردم به مناطق سیل زده استان گلستان و همراهی با مهتاب کرامتی برای رفتن به سراغ روستاییان؛ براش بسیار خوشحال شدم.
یکبار بعد از زلزله کرمانشاه بود که قرار شد منم همراهِ گروهِ برنامه طبیب برم سرپل ذهاب؛ که نشد. یکبار هم در آستانه چهل سالگی انقلاب بود که سرِ یه پروژه قرار بود برم چند تا شهر، که اونم نشد. محیا هم یکی دوباری قرارِ بر سفرِ کاری داشت، اما هیچوقت جور نشده بود.
این اتفاق اولین سفر مستقل یکی از ما توی پنج – سال گذشته بود. هیچوقت نشده بود که بدون هم، (حتی کاری) سفر بریم و ساعات طولانی کنار هم نباشیم. لوسبازیه شاید. ولی برامون اتفاق خاصی بود. همینکه میدونستم الان محیا توی محل کارش نیست و چندصدکیلومتر اونورتر، توی مناطق سیل زده، با پای زخمی داره خبر/گزارش جمع میکنه، سخت بود واسم. غمآلودم میکرد. از عکسها مشخصه که بهش خوش گذشته... خدا رو شکر!
گزارش سفرش بزودی منتشر میشه. من خوندمش؛ گزارش جذابی شده. منتشر شد بخونیدش حتماً!
امشب پاییز فصل آخر سال است، اولین کتاب نسیم مرعشی رو خوندم. چقدر خوشخوان و جذاب و درست نوشته شده بود. از اون متنها بود که خیلی دوست دارم ورژن مردونه/پسرونهش رو بنویسم.
در مورد مهاجرت خیلی توی تولیدات فرهنگی و هنری کم کار کردیم. در حالی که دغدغه بزرگیه و نسل ما خیلی زیاد باهاش درگیره. کم نیستند دوستان و همکاران و همکلاسیها و آشناها و فامیلهامون که ذره ذره وجودشون رو برداشتن و رفتن و تبدیل شدن به کاراکترهای مجازیِ پشت خطِ تماسهای صوتی و تصویری.
من منتقد ادبی نیستم و نمیخوام ادای منتقدهای ادبی رو دربیارم. اما به قول منتقدها نسیم مرعشی (همکارِ نادیدهی دوران حضور کوتاه من در همشهری جوان) دست روی دغدغه درستی گذاشته. زاویه نگاهش رو مناسب انتخاب کرده و قلمِ قدرتمندش هم به کمکش اومده و تونسته این کتاب رو به بهترین شکل بنویسه.
من سالها با شنیدن جملات سکسیتی مثل اینکه «پاییز فصل آخر سال است» دخترونه/زنونه با دغدغههای دخترونه/زنونه است، بین کتابهای کتابخونهمون این کتاب رو انتخاب نمیکردم؛ اما امشب به شدت از انتخابم راضی بودم. و خوشحالم که نسیم مرعشی بعد از این کتاب هم دغدغههای درستی رو انتخاب کرده و داره جلو میره.
مهمترین نکته کتاب به نظرم، غمِ پنهانِ پشت تکتکِ جملات نسیم بود که برای من از جنس غمِ پنهانِ پشت تکتکِ جملاتِ #عقاید_یک_دلقک، دلنشین بود و به دلم نشست. دو نقطه لبخند.
این کتاب رو خوندید؟ نظرتون چیه در موردش؟
امسال یه خرده زود نمیگذره؟ انگار همین هفته پیش بود، من داشتم از مصائب کار کردن در تعطیلات نوروزی میگفتم (بیشتر غر میزدم البته!) انگار همین هفته پیش بود که من عینک رو به زندگیم اضافه کردم!
همیشه تصویرم از آدمهای سی ساله، ازدواجهای پنج – شش ساله، رفاقتهای ده – پونزده ساله یه تصویر میانسالانه و پخته و خاص بود. فکر میکردم آدمها توی سی سالگی میافتن توی سراشیبی و بیانگیزگی، ازدواجها توی شش سالگی میفتن توی تکرار و رکود، و رفاقتها توی پونزده سالگی خیلی عجیب و غریب یا ویژه میشن؛ اما الان نگاه میکنی میبینی عمرِ حضور همین اینستاگرام توی زندگیها به هفت سال میرسه و انگار که همین دیروز به زندگیمون اضافه شدن... اینکه بخوای بگی چهل سالگی انقلاب، ۲۲ سالگی دوم خرداد، ۱۴ سال بعد از حماسه احمدینژاد، ده سال بعد از هشتادوهشت، شش بعد از روحانی، حتی چهار سال بعد از تَکرارِ نود و چهار سخته... حتی اینکه بخوای بگی بیشتر از یه ساله که دلار از چهار تومن شده چهارده تومن هم عجیبه.
به نظرم داریم توی تاریخ گم میشیم. خدا داره اسکرولبک میکنه و هی ما کوچیکتر و کوچیکتر و کوچیکتر میشیم. نقطه میشیم و تموم میشیم. خیلی سادهتر از اونکه فکرشو میکردیم به تاریخ میپیوندیم و اصلاً حواسمون نیست.
حالم خوبه. اینو فکر کنم از توی همین روزنوشتها هم میشه فهمید. ماه رمضون امسال تقریباً هر روز یه اتفاق داشت... (غیر از اتفاقِ بدِ جمعه، بقیه خوب بودن...) اتفاقاتی که باعث شدن حالم خوب باشه.
خیلی جالبه که بیشتر از تعطیلات نوروز، مهمونیها و دیدوبازدیدهامون رو امسال توی ماه رمضون تجربه کردیم. تقریباً هر روز مهمونی رفتن، مهمون اومدن، بیرون رفتن و... یه جورایی انگار داره به فرهنگ تبدیل میشه. حتی اگه روزه نباشی، میبینی که اونقدر افطاری دعوتت میکنن، که نخوای هم، حس و حال مثبتِ ماه رمضون بهت منتقل میشه.
فقط کاش مثل دوره احمدینژاد ساعت کاریهای ماه رمضون رو هم کم میکردن یا یه جورایی تغییر میدادن که ترافیک هم کم بشه. (البته که امسال نسبتاً ترافیک صبحگاهی تهران منطقی بود. اما غروب، بهخصوص حدود ساعت شش که طرح ترافیک آزاد میشد، بحران ترافیکی رو داشتیم.)
من نمیدونم کاسبان شهر چقدر سود میکنن و مدل درآمدیشون چیه؟ نمیخوام هم با یه اتفاق قضاوتشون کنم، اما این ماجرا رو بخونید تا متوجه صورت مسئله بشید.
یه جنس (به عنوان مثال یه سرویس خواب مشخص، شامل روتختی و بالش و...) از یه برند خاص (به عنوان مثال انگلیشهوم ترکیه) توی سایت شرکت سازنده صد تا دویست لیر ترکیه ست. (با تمام هزینههای جانبی نهایت دویست هزار تومن)
همین جنسِ خاص رو نمایندگی شرکت مذکور داره یک میلیون و دویست هزار تومن میفروشه، چند سایت حدود هفتصد هزار تا یک میلیون / یه سری کانال و اکانت اینستاگرام هم حدود پونصد هزار تومن.
با یه جمع و تفریق ساده میتونیم متوجه شیم که یه جنس دویست هزار تومانی، (با نرخ ارز آزاد حتی) جا داره تا بیشتر از شش – هفت برابر قیمت واقعیش توی بازار فروش بره و صدای کسی هم درنیاد.
اینجاست که راز آفهای پنجاه و هفتاد درصدی مشخص میشه.
همین جنسِ مذکور رو در نظر بگیرید. طرف دویست هزار تومن خریدتش، داره یک و نیم میلیون میفروشه. حتی اگه به مناسبتهای مختلف پنجاه تا هفتاد درصد تخفیف هم بزنه (که عموماً بیشتر از سی درصد آف نمیزنن)، باز هم جنسش دو تا سه برابر قیمتِ خرید به فروش میرسه.
نمیدونم همه جای دنیا همینه یا نه. ولی حداقل من بازار موبایل رو که دنبال میکنم، واقعا فاصله قیمت خرید با قیمتِ عرضه شده در خرده فروشی اینقدر نیست. نمیدونم چرا در حوزه منسوجات (از انواع لباس گرفته تا سرویس خواب و حوله و...) اینقدر فاصله و اختلاف قیمت وجود داره.
پینوشت: به نظرم کاسبان، واسطهگران، واردکنندگان و تولیدکنندگان و فروشندگان این سرزمین میتونن با کم کردن حاشیهی سودشون، خیلی به کم شدن فشار اقتصادی روی مردم عادی کمک کنن؛ ولی حیف...
اخطار: این روزنوشت برای کسانی که ناراحتی قلبی دارند و برای افراد حساس جامعه، دارای محتوای آزاردهندهست.
غمگینترین لحظه تاریخ رابطهمون بود... اصلا متوجه نشدم که چی شد؛ تا به خودم بیام زمین پر از خون شده بود. توی یه جابجایی ساده (که با باز شدن چهار تا پیچ میتونست انجام شه) دیواره تخت افتاد روی پای محیا و شد آنچه نباید میشد.
خودش که تحت تاثیر بازی تاج و تخت احساس میکرد پاش قطع شده! اما خوشبختانه از انگشتان پا، فقط ناخن یکی آسیب دیده بود، ولی آسیب جدی. آسیب سخت و تلخ و سنگین. از اونها که آه از نهاد آدم بلند میکنه.
من که با دیدن خون از حال میرم، کمکش کردم بشینه، بهش آب دادم، خونها رو پاک کردم، تکه ناخنش رو از جلوی چشمش برداشتم و تا اونجا که تونستم دور زخم رو پاک کردم. اما شستشوی زخم و پانسمانش خیلی سخت بود... من که دلم نمیومد محیا جلوی چشمم درد بکشه و من پاشو بشورم. این مسئولیت سخت رو به مامان سپردم.
چه شب تلخی شد، چه عصر غمگینی شد، چه روز مزخرفی شد این سوم خرداد لعنتی.
پینوشت: الان که یه هفته بعد ماجرا دارم این پست رو منتشر میکنم، خداروشکر تقریباً خوب شده... ولی اون روز از یادم نمیره و هنوز من خواب آروم نداشتم.
قرار نبود دوم خرداد اینقدر غمگین باشه، منظورم اینه قرار نبود با سالگردش غمگینتر شیم، قرار بود حالمون توی سالگردش بهتر باشه، توی تقویم ببینیمش و بخندیم... حیف!
متولدین خرداد ۷۶ الان ۲۲ سالشونه و در آستانه کسب مدرک کارشناسی هستن؛ یه سری شون ازدواج کردن و حتی بعضیاشون بچه دارن... این موقعها آدم میفهمه چقدر پیر شده.
بعد از مدتها کتابخونه رو مرتب کردیم. با گرون شدن کاغذ فهمیدیم باید خیلی بیشتر قدر کتابهامون رو بدونیم. و من کلی کتاب نشون کردم که بخونم؛ البته اگه تنبلی نکنم باز!
تصمیم گرفتیم تعطیلات ارتحال امام و عید فطر بریم مسافرت؛ کجا؟ کردستان. ولی هیچکدوم هتلها و مسافرخانهها و اقامتگاههای بومگردی جا نداشتن. یعنی میخوام بگم دو هفته جلوتر هم بخوای تصمیم بگیری بری مسافرت دیره! ملت چه آیندهنگر شدن 😂
داشتم به بچهها میگفتم من توی محیط جدید که قرار میگیرم اصولاً حرف نمیزنم، ارتباط نمیگیرم و سخت وارد اینتراکشن میشم. تصورم از خودم همیشه این بوده که از اون بچههایی هستم که سخت دوست پیدا میکنن. باید با یکی شش ماه توی یک میز بشینن تا رفیق بشن. ولی گویا تجربه، چیز دیگهای رو نشون میده.
دارم بیشتر حرف میزنم. بیشتر با آدمها وارد تعامل میشم. بیشتر ارتباط میگیرم و به شکل ویژهای بیشتر دوست پیدا میکنم. نمیدونم این روند کی شروع شده و از کجا؛ فقط اینو میدونم که از آدمی که همیشه در دنیای مجازی بلبلزبون بوده و توی جمع ساکت، دارم تبدیل میشم به کسی که در دنیای واقعی بلبلزبونی میکنه و در دنیای مجازی ساکته. (الان که دقت میکنم کامنتهای کلامیم به بقیه بیشتر از کامنتهای مجازی پای پستهای اینستاگرامیشونه)
نمیدونم خوبه یا بد. اینکه آدم باید برونگرا باشه یا درونگرا. اینکه آدم سریع با بقیه پسرخاله شه یا سعی کنه دوری – دوستی رو حفظ کنه. اینکه به آدمها نزدیک شه یا سخت جوابسلام بده. اینکه در مورد خودش و همه چیز، راحت اظهارنظر بکنه یا حواسش باشه مصداق «تا سخن نگفته باشد، عیب و هنرش نهفته باشد» نشه!
ولی از خودِ جدیدم بیشتر خوشم میاد!
سال هشتاد و هفت اولین تجربه ماشین سواری رو داشتم. با یه پیکان مدل 77؛ که مهمترین نکتهای که ازش توی ذهنم مونده اینه که دنده پنج نداشت. من با پراید آموزش دیده بودم و فکر میکردم همهی ماشینها باید دنده عقب و پنج دنده داشته باشن! باهاش دو بار تصادف کردم... هیچکدوم جدی نبودن و خسارتِ خاصی ندید.
سال هشتاد و نه اولین پراید رو گرفتیم، مدلش هشتاد و دو بود؛ شیشههاش برقی بود و دنده پنج داشت و مهمتر از همه کولر! بله... اینها اون موقع برای من آپشن بزرگی بودن. خاصه اینکه توی مسافرتها (اون موقع زیاد با ماشین مسافرت میرفتیم) واقعا به حضور کولر نیاز بود، به سرعت بالای 120 نیاز میشد و اینکه شیشهها دستی بالا نره مهم مینمود! یه تصادف خیلی بد باهاش سال 90 داشتم... دو بار توسط پلیس توقیف شد و بیشتر از هر ماشینی منو توی خیابون گذاشت.
سال نود و دو پراید سرحالتری گرفتیم. برخلاف پرایدِ قبلی، اصلاً منو توی خیابون نذاشت، یعنی هیچ وقت مجبور به استفاده از کمک امداد یا هل دادن یا بکسل نشدیم. (الان دست بابامه، یعنی اون موقع هم برای بابام بود و دست من امانت! و هنوز باهاشون مهربونه و اذیتشون نمیکنه) خاطرات خوشی ازش دارم و چقدر دلم براش تنگ شد یهو :)
سال نود و پنج النودِ فعلی رو خریدیم. به کماذیتیِ پراید دوم نیست اما اندازه پراید اول هم اذیتم نکرده... کم خراب میشه ولی پرخرج! امروز بردمش بعد از سه سال تحمل سروصدای پمپ هیدرولیک، این قطعه در حال حاضر کمیابش رو تعمیر کنم. و اندازه سه تا کتاب براتون غر در مورد مشکلات ارزی و گمرکی و قطعات خودرو و... دارم. .
پینوشت: این روزها خیلی مراقب ماشینهاتون و تمام وسایلتون باشید که خراب نشن.
امروز تقریباً آخرین روز کاریم توی دفتر قبلی بود. (سهشنبه مرخصی گرفتم و از چهارشنبه هم که منتقل میشم جای جدید) یه حس دوگانهای دارم... حس غمِ دوری از کسانی که توی سه سال گذشته بیشتر از محیا و خونواده و بقیه دیدمشون. کسانی که باهاشون زندگی کردم رسماً.
از نود و پنج من هر روز خونه رو به مقصد شغل فعلی ترک کردم. هر شب بعد از غروب آفتاب برگشتم خونه. یعنی سه سال و دو ماه، یعنی سی و هشت ماه، یعنی بیشتر از هزاروصد روز بیشتر از ده ساعت توی این دفتر بودم.
قطعاً دلم تنگ میشه... برای همهی استرسها و تنشهای برنامههای زندهای که تجربه کردیم. برای ارتباطات ویژهی بین بچهها؛ برای جمع شدن دور میز برای ناهار خوردنها، برای گپزدنهای عصرگاهی درباره مسائل مختلف، برای فوتبال دیدنها، کلکلهای فوتبالی، برای جمعی که بیشتر از همکار، با هم خانواده بودن.
پینوشت: سعی میکنم ارتباطم رو با هر جایی که ازش میام بیرون حفظ کنم. امیدوارم همچنان موفق باشم!
قسمت آخر گات، شاهکار اچبیاو امشب میاد و ما به زور تونستیم خودمون رو به فصل چهار برسونیم. من تصورم این بود که فصل آخر هشت قسمت قراره پخش بشه و قسمت آخر دقیقا میخوره به تعطیلات عید فطر، پس با این شیب که پیش میریم میتونیم عیدفطر همگام با دنیا قسمت آخر رو تماشا کنیم. نشد...
نمیدونم تاثیر گات دیدنه یا نه؛ اما تحمل حتی یکی دو دقیقه از سریالهای شبانه ماه رمضونیِ تلویزیون هم سخت شده. نه تنها سریالهای تلویزیون که دیدن هیولا هم اذیتمون میکنه. ریتمش، داستانش، شوخیها، کاراکترها، پیشبینیپذیر بودن و هزار تا مولفهی دیگه که باعث میشه به منِ مخاطب نچسبه.
ماهواره روزهاست روشن نشده، تلویزیون جز برای یکی دو برنامه خاص روشن نمیشه و همیشه لپتاپ به تلویزیون وصل میکنیم که از توش سریال و فیلم ببینیم. دارم به این فکر میکنم که چی میشد بدون نیاز به کابل اچدیامآی، تلویزیون صفحهی مانیتور لپتاپ رو پخش میکرد. داریم چیزی؟ نرمافزاری میشه آیا؟ کسی اطلاع داره؟
الان که دارم روزنوشت امروز (پنجاه و نهمین روز سال) رو مینویسم، حدود یک هفته از اتفاقات این روز گذشته؛ نمیدونم دارم کار درستی میکنم که با فاصله نسبت به روزهای سپری شده مینویسم یا نه.
نوشتههایی که همون شب در مورد اتفاقات هر روز پست میشن، تازگی و طراوت خاصی دارن، واقعیترند و افشاگرانهتر. مقدار غُر زدنهام توشون بیشتره و به شکل محسوسی باعث خالی شدنم میشد.
الان اونقدر پُرم که حد نداره، غمگینم و تلخ. در حالی که بیست و هشتم اردیبهشت حالم خوش بود، صبح با روی گشاده رفتم دفتر، کمکم کارها رو تحویل دادم و فضا رو آماده کردم برای تغییر... شب هم با علی و خانمش رفتیم بیرون که خیلی خوش گذشت، از آپارات و تلویزیون و سینما و دنیا حرف زدیم.
به نظرم باید فاصله کمتر شه، نه همون شب نوشته شه و نه با یه هفته فاصله. ولی همین که بعد از دو ماه این پروژه که برای سال جدید شروع کردم سرپائه، جای خوشحالی داره.
مرسی که میخونید و چند روز فاصله میفته حواستون هست و یادآوری میکنید. مرسی که میبیندم بهم میگید که میخونید. این دیده شدنها باعث میشه سختتر بگیرم... تلاش کنم بهتر بنویسم... که شما هم بعد از خوندن پستها حالتون بهتر بشه. دو نقطه لبخند.
یکی از عجیبترین اخرهفتههای تاریخ پنج - شش سالهی زندگیمون بود. آخرین بار که اینطور وحشیانه یه سریال رو دنبال کرده بودیم، برای دیدن فصل اول «خانه اسکناس» بود، که ساعت پنج بعدازظهرِ یه روز زمستونی شروعش کردیم و نزدیک صبح، با اتمام فصل خوابیدیم.
چیه این #گات؟ تن و بدن آدم از عمقِ نگاهِ نویسنده به دنیا میلرزه. مخصوصاً که من به شکل وحشیانهتری دارم توی فضای اینترنت، مقاله و فکت و گزارش ازش میخونم؛ و میبینم که چطور آقای مارتین حواسش به همه چیز بوده.
اینکه به شکل تقریباً محسوسی هر قوم و قبیلهای رو میشه متناظر با یک قوم و ملت در دنیای واقعی دونست، برام خیلی جالبه. (ما الان فصل چهار هستیم!) به خصوص مسیرِ مادر اژدهایان در شرق. دوتراکیها که شبیه به مغولها ن، اون شهر ساحرهها که خیلی آدم رو یاد مصر میاندازه و شهر زرد که به تمدنشون میبالیدن و عمیقاً یادآور یونانیان بودن.
با محیا امشب توی پارت استراحتمون صحبت میکردیم؛ چه حیف که هیچکس توی این مملکت، نه الان و نه قبل از انقلاب، فکر ساخت یه کار ماندگار و جهانی با #شاهنامه نبوده. نه تنها داستانهای شاهنامهی ما چیزی کم از این#بازی_تاج_و_تخت نداره، که به نظرم خیلی جذابتر، هیجانانگیزتر و دلچسبتره.
تا وقتی سریالهای الف ویژهی#تلویزیون به شکل کاملاً مذهبی سراغ ساخت زندگی مختار و سلمان و موسی و یوسف میرن، نمیشه ازشون انتظار داشت؛ ولی کاش از این میلیاردها و تیلیاردها اختلاسی که شد، یکی محض پولشویی هم که شده، یه کار ماندگار و تاریخی از شاهنامه میساخت که آیندگان بابت بیتوجهی به ادبیاتمون بهمون فحش ندن!
#هنر_ظریف_بیخیالی ؛ توی ترجمه البته کمی ادب خرج شده؛ ترجمه درستش اینه: «هنرِ ظریفِ به ...خمم» یا «هنر ظریفِ به قوزکِ پا گرفتن»
خیلی جاها تعریفش رو شنیده بودم... ولی نمیدونستم که چیه توش! یعنی فکر میکردم یه نویسندهای از جنس بوکوفسکی، نشسته و از بیهودگی دنیا حرف زده؛ که بابا اینقدر سخت نگیرین، شل کنید و لذت ببرید. .
ولی کتاب، فلسفیتر و آموزشیتر از این حرفهاست. من خودم فقط با خوندنِ فصل اول کلاً نگاهم به کتاب عوض شد و دیدم نه، چقدر نگاه فلسفی و عمیقی به این مقوله وجود داره.
فضای کتاب شبیه هنر شفاف اندیشیدنه. (من هنوز کامل نخوندنمش؛ از سرفصلها و فصل یک به این نتیجه رسیدم) طنز شیرینی داره و با مخاطبش خیلی صادقه.
توصیه میکنم بخونیدش...
فقط اینکه ناشران مختلفی با عناوین مختلفی ترجمهش کردن
اما #نشر_کرگدن، ترجمه رشید جعفرپور به شدت توصیه میشود.
به شکل وحشیانهای در حال دیدن #گات(#گیم_آف_ترونز) (#بازی_تاج_و_تخت) هستیم. درسته کمی دیر شروع کردیم، ولی امیدواریم همگام با سایر طرفداران این سریال، به قسمت آخر برسیم و هیجان پایانش رو با اونها تجربه کنیم.
ما که توی دو ماه گذشته، کلاً هفتهای یه قسمت #این_ما_هستیم #thisisus) رو هم نمیرسیدیم ببینیم، داریم شبانهروز گات میبینیم و خودمون هم از وضعیت خودمون متعجبیم.
نکتهای که وجود داره اینه که من اصلاً از اسپویل (لو دادن داستان) توی این سریال نمیترسم. (و نمیفهمم چرا اینقدر اسپویل براتون مهمه شما؟!) یعنی با توجه به اینکه با تاخیر هشت ساله داریم این مجموعه رو نگاه میکنیم، و توی این هشت سال کلی نکته از سریال شنیدیم، عکس دیدیم، کلیپ دیدیم و...؛ و متعاقبِ این تاخیر، سرنوشت خیلیها برامون مشخصه... اما همچنان دیدنِ سریال هیجان داره.
به نظرم گات رو باید فارغ از جوّ عمومی جامعه دید. که همه دنبال اینن که اسپویلش کنن یا نکنن. باید ازش لذت برد و با هیجان و لذت و علاقه دنبالش کرد.
دیدین توی تاریخ مینویسن که مثلاً پادشاهان قاجار، هر کدوم میانگین 25 سال حکومت کردن؟ هر کی چندسال بالا و پایین، بالاخره توی همین حولوحوش فرمانروایی کرده... (غیر از ناصرالدین شاه که گویا بالای نیم قرن پادشاه بوده)
من حساب کردم توی دوازده سالی که در بازار کار کشور مشغول به کارم (نکته: اگه بیمه داشتم ده - دوازده سال دیگه بازنشسته میشدم!) میانگین هر سه سال شغلمو عوض کردم. اون دو سه سال اول که به تجربهاندوزی توی مطبوعات گذشت، بعد سه سال تمام در خدمت تلویزیون بودم، دوباره حدود سه سال برگشتم به دنیای مطبوعات و کار روتینِ روابط عمومی. برای بار دوم، سه ساله که تلویزیون بودم؛ و در نهایت الان وقتشه که از تلویزیون دل بکنم...
تصمیم سختی بود اما کاملاً عاقلانه گرفتمش!
مثل کک به تنبونم افتاده... «تغییر» رو عرض میکنم! هی توی گوشم زمزمه میکنه که یه حرکتی بکن، یه تغییری، تحولی، پیشرفتی، پسرفتی، آپدیتی... چیه این رکودِ لعنتی؟ چیه مثل مرداب، راکد شدی و تکون نمیخوری... تکون بده، یالا تکون بده.
اصولاً برای خیلیها تغییر سخته؛ یعنی از یه موقعیت به موقعیت جدید رفتن، براشون مصیبته. من اما همیشه از تغییر استقبال کردم. با این حال، متاسفانه یا خوشبختانه، کمتر موقعیتِ تغییر برام به وجود اومده. همیشه یه جوری توی هر کاری که بودم، فرو رفتم که کسی به فکر تغییرم نمیافتاده در حالی که خودم توی دلم به فکر تغییر خودم بودم!
این تغییر، یه هیجانی داره که با هیچ چیز دیگه قابل مقایسه نیست. مثلاً من هنوز بعد از شش ماه، از تغییر گوشی موبایلم خوشحالم... هنوز توی منوهاش بخشهای کمتردیدهشده رو میجویم(!) و به قول امروزیا ور میرم و از این ور رفتن، لذت میبرم.
با توجه به رخدادهای شش سال گذشته، با تغییر خونه و شغل و گوشی و ماشین و...، الان قدیمیترین چیزی که دارم لپتاپمه! که اونم امیدوارم موقعیتی پیش بیاد عوضش کنم. (منم نخوام، خودش فکر کنم همینروزها زیردستم دار فانی رو وداع کنه... از بس که صداهای عجیب غریب داره درمیاره و داغ میکنه و...)
شما با تغییر چطورین؟ ازش استقبال میکنید یا فرار؟!
اگر فکر کردین ماجراهای تولدم تموم شده، باید بگم کور خوندین! مگه من ول میکنم این ورود غرورآفرین به دهه چهارم زندگی رو؟
چند روز بعد از تولدی که محیا برام گرفته بود، موقع انتشار عکس دستهجمعیِ اون روز، نوشتم که چقدر دوست داشتم بیشتر خودم رو توی آینه وجودتون ببینم! و نمیدونستم که موازیِ این پستم، محیا ازتون خواسته که چند خط دربارهم بنویسید. که در قالب یه مجموعه منتشرش کنه.
به نظرم بهترین هدیهای بود که میشد برای سیسالگی یکی مثل من تهیه کرد. سی به علاوه سه یادداشت برای سی سالگی. دلنوشتهی سی و سه نفر از شما برای من، درباره من.
دم محیا گرم و دم شما گرم که براش/برام نوشتید. کاش میتونستید حجم احساسم موقع خوندن تکتک نوشتههاتون با دستخط خودتون رو درک کنید.
دو سه تاش بیشتر از بقیه دلمو لرزوند... دم نویسندههاشون بیشتر گرم.
جای بقیهتون هم خالی...
شعور یه چیز ذاتیه. اینو همیشه خواهرهام توی دورهای که نوجوون بودم راجع به آدمهای بیشعور میگفتن... من الان میخوام این جمله رو با اعماق وجود تایید کنم. بله... متاسفانه شعور اکتسابی نیست و توی ذات آدمهاست.
آدم بیشعور توی زندگیم کم ندیدم. از خانم همسایه که هفت تا پسربچه زیر ده سال داشت (در چه بازهی زمانیای زاییده بود؟ مگه میشه؟ مگه داریم؟) و هر هفت تا بچهش توی جوبِ کوچه مسجد بزرگ شدن و الان هیچ تصویری از سرنوشت هیچکدومشون ندارم. تا بچه محلی که یادمه در اغلب موارد بازی کودکانهی ما بچههای کوچه رو به گند میکشید و حالمون رو میگرفت.
از ناظمِ مدرسه عمار که به خاطر ده دقیقه تاخیر صبحگاهی توی سرمای سگلرزونِ زمستون با کابلِ برق که مس از نوکش بیرون زده بود، ما رو کتک میزد تا معلم فیزیک دبیرستان که با مشت به سینه بچهها میکوبید و جلوی چشم من، چندنفر کارشون به بیمارستان کشید.
از همکلاسی دانشگاهی که با شوخی جنسی، دخترها رو آزار میداد تا استادِ مذکری که با بقیه مذکرها مشکل داشت و نمره رو به حجم عشوه میداد، پسرها جایی توی علاقهمندیهاش نداشتن.
از پسری که با دروغهای عجیب و غریبش، با روح و روانِ یک جمع دوستانه بازی میکرد و اون جمع رو به هم میریخت تا دختری که به خاطر نیازهای عاطفی عجیب و غریبش، به خاطر عاشقیهای گاه و بیگاهش، گند زد به یه اکیپ و از هم پاشوند گروه رو.
از آقای مدیری که با تصمیمات احمقانه، جمع بزرگی از آدمها رو آزار میداد (و شاید اینطور نیازهای روحیش ارضا میشد) تا همکاری که با رفتارهای بیشعورانه خودش، همیشه گند میزد به اعصاب بقیه. (و شاید اون هم این شکلی نیازهای روحی خودش رو ارضا میکرد.)
نمیدونم تعریف رفتار بیشعورانه عرفِ جهانی داره یا نسبیه و متناسب با فرهنگی که آدمها توی اون رشد پیدا کردن، میتونه متفاوت باشه. اما سعی کنیم، حداقل اون بخش از مصادیق رفتارهای بیشعورانه که بخش بزرگی از جامعه پذیرفتنش رو رعایت کنیم... کمتر بیشعور باشیم!
من آدم آرومی هستم. یعنی کمتر کسی دادوفریاد کردن من رو دیده. (تهِ عصبانیتم، اغلب بعد از خستگیهای طولانی، با فحشهای بیهدف به افرادِ نامعلوم بروز پیدا میکنه؛ این رو بچههای ویدیوچک توی ضبط برنامههای نوروز97 دیدن و تصدیق میکنن! :D ) تا حالا نشده توی خیابون سرِ تصادفات کوچیک یا مسائل رانندگی، بخوام با کسی دهن به دهن بذارم و داد و فریاد راه بندازم. کسی ندیده توی محیط کار، در بدترین شرایط ممکن هم، صدام رو بلند کنم یا در رو بکوبم و عصبیبازی دربیارم. (هرچند خیلی وقتها توی ذهنم شهاب حسینیِ جدایی نادر از سیمین میشم، ولی هیچوقت این ذهنیتم بروز پیدا نکرده.)
اما خب مثل هر آدم دیگهای، من هم عصبانیتهای خاص خودمو دارم. از چیزهایی خسته میشم، کلافه میشم، از چیزهایی حرصم میگیره، عصبانی میشم، خشن میشم... ولی تلاش کردم هیچوقت این خشونت و عصبانیت رو کسی نبینه. تلاش میکنم توی خودم بریزم و همچنان از نظر جامعه، پسر آرومی باشم که آزارش به مورچه هم نرسیده! خیلیها این رو تصدیق میکنن، درسته؟
نود و هشت تصمیم گرفته بودم که برونگراتر باشم. اگه از چیزی عصبی میشم، بروز بدم، بگم که عصبانی شدم... که شاید از نظر روحی روانی، ذهنم آرومتر شه. اما نشده هنوز. شاید محیا باهام موافق نباشه... بگه که نه، تو به اندازه آدمهای دیگه عصبی و خشن و بداخلاق و اینها هستی... ولی هم من و هم خودش میدونیم که اینطور نیست! (هیچ رقمه نمیپذیرم که آدم بداخلاقی هستم!)
شما که من رو دیدین بگین... من آدم عصبی و بداخلاق و تندی هستم؟! اگه آره... برم خودمو اصلاح کنم!
همه جا بحث ساسیمانکنه. از وزیر و وکیل گرفته تا اینفلوئنسرها و سلبریتیها و کاربران عادی فضای مجازی. نمیدونم به قول احمدینژاد که از نظرش «مگه مشکل ما موی مردمه؟!»، آیا مشکل الان مملکتمون آهنگ پخش شده توی مدرسههاس؟ بیخیال بابا.
تکلیف ساسی که مشخصه، تکلیف نهادی فرهنگی با تولیدات فاخرشون هم مشخصه؛ اینکه چی میشه بچههای دهه نودی (بله... خوشبختانه یا متاسفانه اغلب این بچهها کلاس اول و دوم هستن و متولدین دهه ترسناک نود محسوب میشن) این آهنگها رو برای حفظ کردن انتخاب میکنن، نکته خیلی مهمیه که اغلب نادیده گرفته میشه.
وقتی ما فکر میکنیم چون سال هفتادوفلان، توی قانون نوشتیم که داشتن ماهواره توی خونه جرمه، پس هیچکس ماهواره نداره؛ وقتی ما فکر میکنیم که حکم دادیم و تلگرام و هزار و یک سایتِ دیگه فیلتر شه، پس هیچکس محتوای غیرمجاز به دستش نمیرسه... میشه این وضعی که الان داریم.
مردم ما خیلی وقته که موسیقیشون موسیقی مجازِ دارای تاییدیه وزارت ارشاد یا صداوسیما نیست. مردم ما خیلی وقته که خوراک فرهنگیشون رو از جایی غیر از مجاری قانونی دریافت میکنن. کاش حالا که فیلم رقص دختربچههای دبستانیمون رو دیدیم، دیگه انکارش نکنیم. یه ذره به خودمون بیایم... که بپذیریم این مردم رو.
پینوشت: امثال ساسی و تتلو، جامعه هدف مشخصی دارن، اتفاق بامزه اینجاست که با این حجم از پرداختِ رسانههای عمومی و دولتی بهشون، مجموعهی کسانی که با اینها آشنا میشن، چند برابر میشه. و اتفاق بامزهتر اینجاست که مسئولان ما از رو نمیرن، باز همون اشتباه همیشگی رو تکرار میکنن.
امروز توی خانه اندیشمندان علوم انسانی، به همت بچههای این مجموعه، فیلم #خانه_پدری ساخته جنجالی کیانوش عیاری رو دیدم.
باید بگم از نظر فیلمنامه و روایت، همونطور که حسین خان معززینیا گفتن، میشه فیلم رو بهترین فیلم تاریخ سینمای ایران دونست. هرچند در نقطهی مقابلِ طراحی صحنه فوقالعادهی کار، بازیها چنگی به دل نمیزدن و گاه، حرص مخاطب رو هم درمیارن.
اما یه مسئله موقع دیدن فیلم توی ذهنم میچرخید و همش دنبال جوابش بودم. اینکه جدا از خشونتِ عریانِ نشون داده شده توی فیلم (که انشاالله با اجرای قانون محدودیت سنی در سینما حل شدنی ست)، چرا با نمایش این فیلم اینقدر مشکل وجود داره؟
خانه پدری سال 89 ساخته شده، بعد از سه سال پرحاشیه، سال 92 در جشنواره فیلم فجر به نمایش دراومده، بعد از دو روز اکران محدود در سال 93 به صندوقچه فیلمهای توقیفی راه پیدا کرده و تا امروز جز چند نمایش دانشگاهی، از چشم مخاطبان دور مونده.
به نظرم مشکل اصلی مخالفان اکران این فیلم، با دیدن خودشون روی پرده سینماست. دیدین که آدمها اغلب از شنیدن صدای خودشون حرصشون میگیره یا دیدن عکسهای خودشون رو دوست ندارن؟ اینجا هم رفقای ما در نهادهای زورگوی بالادستی، از اینکه خودشون رو اینقدر باجزییات روی پرده سینما ببینن، خوششون نمیاد. انگار که یه نقطه ضعفی که فکر میکنی خیلیها ازش خبر ندارن، رو بشه و با اون بخوان مسخرهت کنن... اینجا هم نقطه ضعفِ این دوستان در مورد اهمیت و نقش زنها توی زندگیشون، با فیلمِ کیانوش عیاری رو شده و از این موضوع ناراحتن.
امیدوارم این فیلم حتی اگر اکران نشد، به شکلی به دست مردم برسه و به طور عموم دیده بشه. که شاید، شاید، شاید بعضیها فهمیدن که تفکرشون نسبت به نیمی از جامعه، اشتباه و مسخره و کاریکاتورگونهست.
چیه این فوتبال؟ (این جمله رو به نظرم مثل شعر معروف سعدی که میگن سردر سازمان ملله – که البته میگن سردر یه بخش کوچیکیه - باید به نقل از فردوسیپور سردر فیفا بنویسن!
بعد از حذف استقلال و پرسپولیس از آسیا، واقعا نیاز بود که دنیا قشنگیهاشو بهمون نشون بده. و چه زیبایی بالاتر از دیدن بازی لیورپول – بارسلونا اون هم توی آنفیلد و اون هم با این پایانِ رویایی.
من وقتی عقلم رسید استقلالی شدم. همون پنج و شش سالگی. توی فوتبال اروپا هم برزیل رو به شکل کلاسیکی دوست داشتم. توی دوره راهنمایی، فهمیدم که چقدر عاشق تیم آ س رم هستم... توی دبیرستان عاشق تیم ملی آلمان شدم. / ترکیب استقلال، رم، آلمان؛ علاقهمندی ثابت باشگاه ایرانی، باشگاه خارجی و تیم ملی خارجیِ من بود تا دو – سه سال قبل.
وقتی بازی فوتبال رو توی کنسول بازی تجربه کردم، دیوانهوار عاشق بارسلونا شدم. (رم سالها بود نه توی اروپا و نه توی لیگ اتفاقی رقم نمیزد. توتی هم در آستانه خداحافظی بود) هیجانی و به خاطر تیکیتاکا بارسایی شدم. هیجانی که زود از بین رفت و من دوباره به رم برگشتم.
توی یکی دو سال گذشته، و بعد از دیدن فوتبال120 و عاشقانههای فردوسیپور برای لیورپول؛ دیدم که من چقدر پتانسیل این رو دارم که کنارِ رم، دیوانهوار لیورپول رو دوست داشته باشم.
و حالا لیورپول رو عمیقاً دوست دارم. فارغ از بردِ دراماتیکش و صعودش به فینال چمپیونز لیگ. فارغ از نتایج رویایی چند فصل گذشته که خیلیها رو عاشق خودش کرده. فارغ از رنگِ قرمز پیراهنشون! من فهمیدم که روحیاتم با لیورپول سازگارتره. انگار که دوستهای قدیمی و رفقای خودم توی زمین میرن و برای بهتر بازی کردن، برای قهرمانی، برای سرگرمی، میجنگن.
به امید قهرمانی توأمان توی لیگ و اروپا.
امروز میخوام یه سایت به شدت کاربردی بهتون معرفی کنم. سایت متمم؛ محل توسعهی مهارتهای من. شاید چندنفری این سایت رو دیده باشن اما من میخوام به اونا که ندیدن توصیه کنم حتما این روزها بهش سر بزنن.
نمیدونم شما چقدر از این کتابهای موفقیت و انگیزشی که همش به مخاطبانشون انرژی مثبت و حالِ خوب میدن (حتی الکی) خوندین. اگه توی این روزها دنبال جایی غیر از تلگرام و خوندن خبرهای منفی و تلخ و اغلب اشتباه هستید، یا میخواین از محیط اینستاگرام و شوآف دوستانتون راحت بشین، سایت «متمم» رو به شدت بهتون توصیه میکنم.
سایت چند لایه داره؛
پوسته اولیه که وقتی برای اولین بار وارد سایت میشید، باهاش روبرو خواهید شد؛ توی این پوسته اغلب تبلیغ کارگاهها و کلاسها و فایلهاست.
پوسته دوم وقتی خودش رو بهتون نشون میده که عضو سایت بشین. خیلی هم سخت نیست، یه ایمیل میخواد و یه رمز عبور. مثل خیلی از سایتهای دیگه. وقتی عضو سایت بشین، بخش اعظم مطالب براتون باز میشه و میتونید ازش استفاده کنید.
پوسته سوم هم برای اعضای ویژه ست که باید اکانت بخرید. (نسخه کامل بعضی مطالب تخصصی، کارگاههای خاص و مقالات ویژه پولی هستن)
برای شروع اصلا خرید اکانت توصیه نمیشه... فعلاً وارد سایت بشین و دسته بندی مطالب رو نگاه کنید، ببینید اصلا موضوعاتش به دردتون میخوره یا نه؟ اونقدر مطلب رایگان داره که حالاحالاها نیاز به خرید اکانت نداشته باشین.
از منوی سایت بخش توسعه فردی رو پیدا کنید؛ کلاسهایی مثل مدیریت زمان، مدیریت استرس، استعدادیابی، کارگاه عزت نفس، مهارتهای ارتباطی، هوش هیجانی، خودشناسی، زبان بدن، سواد دیجیتال، سواد عددی، روانشناسی پول و... فکر کنم به درد خیلیها بخوره.
پینوشت: اگه خوشتون اومد به دیگران هم توصیهش کنید.
یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ
یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ
یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ
حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ
سی سال تمام!
آدم باید از خودش راضی باشه؟ / یعنی به خودش بگه ببین چه موقعیت خوبی داری، ببین چه شرایط مناسبی پیدا کردی، ببین سالمی، زندهای، نفس میکشی، کار داری، پول درمیاری، سواد داری، خانواده داری / که نیمهی پر لیوان رو ببینه و خدا رو شکر کنه و از ادامهی زندگیش لذت ببره؟
یا باید از خودش ناراضی باشه همش؟ / که پیشرفت کنه... که ایدهآلگرایی رو در خودش تقویت کنه... که بگه من که هنوز چیزی نیستم، به جایی نرسیدم، کاری نکردم، باری برنداشتم، پولی ندارم، شرایط خاصی پیدا نکردم و هیچی نیستم... / که نیمهی خالی لیوان رو ببینه و به خودش تلنگر بزنه و تلاش کنه برای رسیدن به نیمهی پر و امیدوار به آیندهای روشن باشه؟
موضع انگیزشی و روانشناسانهش میشه اینکه علاوه بر اینکه نیمنگاهی به بخش پر لیوان داری و داشتههات راضی هستی، تلاش کن به نداشتههات برسی، پیشرفت کنی و بالاتر بری.
اما یه مشکلی وجود نداره... هم من میدونم و هم شما که ما توأمان نمیتونیم این دو تا احساس رو با هم داشته باشیم. انگار که مغزمون، قلبمون، بدنمون نمیتونه در کمالِ امید، ناامیدی هم داشته باشه یا در کمالِ ناامیدی، امید داشته باشه. ما همیشه به یه طرفِ این دوگانه غش میکنیم...
و من همیشه از بودن در طرفی که هستم حالم خوب نیست. نه میخوام امیدوارم باشم و نه ناامید. نه میخوام خوشبین باشم و نه بدبین. نه میخوام راضی باشم و نه ناراضی. ولی انگار خدا هنوز این آپشن رو روی ما فعال نکرده... یا اگر فعال کرده، آپدیتش برای من نیومده!
شما حرف منو تصدیق میکنید یا این آپدیت (که بتونید توأمان دو حالت رو با هم داشته باشید) براتون فعال شده؟
چندوقتی هست که کتاب نخوندم؛ توی ایام عید نوروز که خیلی شلوغتر بودم و تایم زیادی (از بخش مفید روزم) رو باید میرفتم سرکار، شبها حداقل نیم ساعت کتاب میخوندم؛ اما الان که خلوتترم، هیچ. اسیر گوشی شدم و افسارِ زمانم رو دادم دستِ گوشی.
نشستم توی کافه بازار و گوگل پلی هر چی نرمافزار که فکر میکردم کاربردیه رو ریختم روی گوشی. نمیدونم چرا؛ احتمالا از سر بیکاری. ولی خب چندتاشون خوب بودن. مثل پینترست (اپلیکیشنی عکسمحور – شبیه اینستاگرام – اما حرفهایتر که پیشنهاد محیا بود)، لینکدین (شبکه اجتماعی متخصصان!)، هلو (نرمافزار آموزش زبان با بازی و گرافیک متفاوت)
به نظرم باید اساسی روی مدیریت زمان کار کنم. نمیدونم بزرگان و افراد موفق وقتشون رو چطوری میگذرونن، اما من متوجه شدم زمان زیادی رو با گوشیم میگذرونم. از اونجا هم که نمیتونم گوشی رو کنار بذارم و یه جورایی مثل همین عینک، به واجباتِ زندگی تبدیل شده، سعی میکنم با استفاده از اپهای کاربردی، حضورم داخلش رو مفیدتر کنم.
امروز میخوام از همه کسانی که بهم نه فقط درس، که #تخصص یادم دادن، بنویسم.
از «محمود فرجامی» که اواسط دهه هشتاد (دوران وبلاگنویسی)، به واسطه سایت آیطنز، نکات مهمی درباره طنزنویسی بهم گفت که هنوز آویزهی گوشمه.
از همهی بچههای «همشهری جوان»ِ اواخر دهه هشتاد که روزنامهنگاری رو بهم یاد دادن... «ایمان جلیلی» و «احسان ناظم بکایی» و «محمد جباری» که کلاسهای روزنامهنگاری خلاق رو باهاشون گذروندم. «سیدجواد رسولی» سردبیر مجله و «محسن امین»، «کامران بارنجی» و «محمد اشعری» که در دل کار، بهم درسِ درست نوشتن و درست نگاه کردن به سوژهها رو دادن.
از اساتید مدرسه روزنامهنگاری همشهری، «علی اکبر قاضی زاده» و «حسن نمکدوست» و «فریدون صدیقی» که به ترتیب، گزارش و خبر و مصاحبه بهم یاد دادن.
از «حامد جوادزاده» که سال نود، به منِ روزنامهنگارِ مکتوب، ژورنالیسم تلویزیونی آموزش داد.
از «مهدی فروتن» دبیر فرهنگ روزنامه همشهری در اون سالها که رییسِ وقتِ اداره رسانهی روابط عمومیِ سازمان فرهنگی شهرداری تهران بود و «مهدی محمدی» مدیرکل روابط عمومی و بقیه همکارانِ اون ادارهکل، که توی دو سال حضورم در اون مجموعه، بهم اصولِ کارِ روابط عمومی حرفهای رو همزمان با کار و رفاقت، تدریس کردن.
از «کامیار میرشاهی» که تمیز نوشتن رو به من یاد داد تا درستنویسی و ویراستاری رو جدی بگیرم.
از «احمدرضا معتمدی» که تنها کسی بود توی دانشگاه صداوسیما، که جز درسِ تکراریِ سرفصلهای دانشگاه، فیلمنامهنوشتن و به طور کلی «سینما» یادمون داد.
به طور ویژه، از «علی زاهدی» که چه در دورهی قبلی حضورم در دفترش، و چه در دورهی چندسالهی همکاریِ فعلی در تلویزیون؛ هر روز و هر ساعت و هر دقیقه، بهم درسِ زندگی داده... بهم زاویهی نگاه داده... بهم درسِ رسانه شناسی داده... بهم اهمیتِ مردم و مخاطب رو توی کارِ تلویزیونی گوشزد کرده... بهم محکم بودن توی بحرانها و مشکلات رو یاد داده... و در یک کلام، فراتر از رییس و تهیهکننده و همکار، «معلم» بوده برام.
و از همهی مجریان و برنامهسازها و روزنامهنگارها و تهیهکنندهها و مدیران مختلف که توی این سالها باهاشون بودم و کلی کار ازشون یاد گرفتم... (ببخشید اگه اسم نمیارم)
خیلی دوست دارم من هم چیزی اگه بلدم آموزش بدم، موقعیتش نبوده هیچ وقت.
تلاش میکنم از وضعیتِ نمایشگاه کتاب غر نزنم. مثلاً نگم که چرا مصلی؟ چرا بدون پارکینگِ مناسب؟ چرا اینقدر شلخته و درهم برهم؟! چرا سالنها و فضاها، اینقدر پیچیده و دور از هم؟
امروز با محیا رفتیم خرید. سه تا بنِ دانشجویی داشتیم (برای هرکدوم نود تومن پرداخته بودیم و میتونستیم صدوپنجاه خرید کنیم. / با تشکر از «فا») که فکر میکردیم با نزدیک به نیم میلیون تومن، اونقدر کتاب میخریم که برای بردنش تا ماشین، چرخدستی نیاز میشه!
امسال برخلاف همیشه، نه سالنهای آموزشی و کودک-نوجوان و ملل و... رو رفتیم، و نه حتی راهروهای شبستانِ اصلی که پر از ناشرانِ درجه دو و سه هستن. یه راست رفتیم انتهای شبستان و غرفههای ناشران اصلی و مطرح.
تفاوتِ دیگهی نمایشگاهگردیِ امسال با سالهای گذشته، لیستِ نسبتاً منظمی بود که به لطف پیشنهاداتِ کتابی که توی شبکههای اجتماعی دیده بودیم، تهیه کرده بودیم. بدون تورقِ حتی یک کتابِ متفرقه، یهراست رفتیم سراغ یکی از فروشندههای خستهی غرفهها، و اسم کتابهای توی لیست رو گفتیم و بلافاصله، صندوق، کشیدنِ کارت و تحویلِ کتاب.
با نیم میلیون، همین چندتا کتاب رو تونستیم بخریم:
#مجوس ِ صدهزار تومانی! #نبرد_منهیتلر که جاش توی کتابخونهمون خالی بود. #باب_اسرار که فکر کنم یه جورایی ملتِ عشقِ سال نود و هشت باشه.#حرف_بزن_خاطره خودزندگینامهی ناباکوف. کتابِ جذابِ#هنر_ظریف_بیخیالی که نشر کرگدن منتشرش کرده. #سوگ_مادر شاهرخ مسکوب که فهمیدیم اولین کتابِ کتابخونهمون از این نویسنده مطرحه.#تاریخ_جهان نوشته ارنست گامبریچ که برای من یه جورایی ادامهی کنجکاویم درباره تاریخ مختصر بشره. #سان_ستآقای کلاوس مودیک که به پیشنهاد محیا خریدیم. #بیرون_در استاد دولت آبادی که 140 صفحه کتابشون 25 هزار تومن بود! مجموعه خاطرات #احمد_زیدآبادی که پارسال خریدیم اما بدون خوندن کادو دادیم، مجبور شدیم دوباره بخریم.#قمارباز که حیف بود نداشته باشیمش!#درد صادق کرمیار که نمیدونم چرا خریدیمش. #تهران_56 که از اون چاپ اولیهای مهمِ امسال بود. و#باغ_وحش_اساطیر احسان رضایی و#دو_کوچه_بالاتر مریم سمیعزادگان. به همراه #سفر_قهرمان جوزف کمبل که محیا خرید، احتمالاً یه جورایی درسیه.
پینوشت: بقیه لیست رو در آینده از#فیدیبو و #طاقچه خواهم خرید. گویا مشکل گرونی کاغذ حل نخواهد شد.
نسبتِ من به تهران، یه عشق و نفرتِ توأمانه. در عین حال که خیلی دوستش دارم، میتونم تا سر حد مرگ ازش متنفر باشم.
این روزها که گرونیها و مشکلات اقتصادی پررنگتر دارن خودشون رو نشون میدن و اون سال نودوهشتِ سختی که مسئولان، سال گذشته وعدهش رو میدادن رو بهتر لمس میکنیم، بیشتر از همیشه به فاصله طبقاتی بالا و پایین تهران فکر میکنم.
به مردمِ بالادست که براشون فرق نمیکنه دلار بخرن یا سکه، خونه بخرن یا ماشین، گوشی بخرن یا یخچال، در هر صورت سود میکنن و مردمِ پاییندست که براشون فرق نمیکنه دلار و سکه و ماشین قیمتشون چقدر میره بالا، فقط میدونن که هر روز، پیدا کردنِ یه لقمه نون توی این اوضاع اقتصادی، سختتر و سختتر میشه.
نمیدونم مثلاً فیلم ساختن یا مستندساختن راجعبه بدبختیهای مردمِ پاییندست کارِ خوبیه؟ منم اگه ذرهای هنر داشته باشم (که ندارم) باید با نوشتن و ساختن از مردمِ مصیبتزده، ادای دین کنم بهشون؟ مثلاً الان اون مقامِ مسئولِ محترم که بالا نشسته، از وضعیتِ مردم لبِ خطِ راهآهن خبر نداره؟ به فرض که خبر نداشته باشه، با دیدنِ فیلمِ منِ نوعی (ابدویکروز یا متریشیشونیم) یهو متحول میشه و میگه «وای پسر؛ چرا ما حواسمون به این مردم نبوده؟ همین امروز تمام سیاستها رو به نفعِ مردمِ پاییندست تغییر بدیم؟!»
حالم از این شهرِ سیاهوسفید خوب نیست. از اینکه یا سیاهِ سیاهه یا سفیدِ سفید. از اینکه تضاد از سر و روش میباره.
#هیولا رو دیدیم! نپسندیدیم متاسفانه!
خیلیها میگفتن که انتظارات به قدری از کارِ جدیدِ #مهران_مدیری بالاست که سخت بشه این انتظارات رو برآورده کرد.
من البته همچنان بسیار امیدوارم که در قسمتهای بعدی ایدهی اصلی #پیمان_قاسمخانی خودش رو نشون بده و سریال بترکونه.
افتتاحیهی این سریال رو با افتتاحیهی سریال «#این_ما_هستیم Thisisus#» مقایسه میکنم و به خودم میگم اون چطور قلابش ما رو گیر میاندازه که سه ساله داریم دنبالش میکنیم و این چطور شروعش ما رو پس میزنه و مأیوسمون میکنه برای ادامه دادن.
با احترام به تمام سازندگانِ این مجموعه، نخریدمش و دانلودی دیدم! (دیویدی که اصلاً نمیارزه... راستش امکانات سرویسهای پخش آنلاین محتوای ویدیویی رو هم اصلاً نمیپسندم. در حال حاضر با سبک زندگی من سازگاری نداره!) سازندگان محترمش که ماشالا کم پول ندارن، حلال کنن... فکر کنن از #ماهواره و توی شبکههای دوزاری که شبانه روز در حال پخش سریالهای #نمایش_خانگی هستن، دیدیم!
اوضاع اقتصادی جوریه که نمیشه #تئاتردید. این کارِ جدیدی که اسمشو نمیدونم ولی توی تبلیغاتش زده «با اجازهی #تیم_برتون»، بلیطش نزدیک دویست هزار تومنه. یعنی ما دو نفری باید چهارصد هزار تومن بریم تئاتری ببینیم که ریسک جذاب نبودنش اونقدر بالاست که اگه خوب نباشه و بعدش پشیمون بشیم، پشیمونی هیچ فایدهای نخواهد داشت و تا ابد خودمون رو نخواهیم بخشید! مگه تئاتریها به #دلار حقوق میگیرن اینقدر گرون کردن کارهاشون رو؟
همونطور که مشاهده میکنید غرغرهام از جانبِ زندگی شخصی و کار به زندگی کاری و اشخاص دیگه سوییچ شده؛ باشد که این اتفاق ادامه دار باشد!
پینوشت: یادم باشه در مورد#برنده_باش هم مفصل بنویسم!
آخرین قسمت ماقبل فینال عصرجدید یکشنبه شب پخش شد. خدا رو شکر این دو سه هفته سرمون شلوغ بود ندیدیمش! محیا به زور توی عید من رو مینشوند پای این برنامه و من هر شب، چند تار موی جدید سپید میکردم!
چرا این برنامه رو نمیپسندم؟
اول اینکه توی دوره و زمونهای که فریادِ نفوذ و تهاجم فرهنگی و غربگرایی و غربزدگی و به طور کلی ترویج سبک زندگی غربی توسط مسئولان فرهنگی مملکت به وضوح شنیده میشه، چطور و با چه متر و معیاری این برنامه مصداق تهاجم فرهنگی نیست و چطور و با چه متر و معیاری هزارویک اتفاق فرهنگیِ دیگه که توسط غیرخودیها انجام میشه، تهاجم فرهنگیه؟
(توضیح: اجرای سندهای جهانی و پذیرش بقیه مواردی که جهان پذیرفته، دلدادگی به غربه اما وقتی احسان علیخانی گات تلنتِ آمریکایی رو مو به مو کپی میکنه، ذوب شدن در غرب نیست؟)
نقد برنامه عصر جدید
دوم اینکه با فرضِ پذیرش اینکه این برنامه ترویج سبک زندگی غربی نیست، کجای این برنامه ایرانیزه شده؟ چه مولفهی ایرانی به این برنامه اضافه شده؟ شما هم مثل من بعد از اجرای قریب به اتفاقِ شرکت کنندگان، به خودتون نمیگین «خب که چی؟» این به اصطلاح استعدادها چه وجه متمایزی دارن و چه تناسبی با فرهنگِ ایرانیِ ما دارن که این برنامه رو از ورژن صرفاً سرگرمی و بدون محتوای جهانیش، به یه اتفاق فرهنگیِ بومی تبدیل میکنه؟
سوم اینکه با توجه به تجربه تلخ واسپاری برنامهسازی به اسپانسرهای ظاهراً خصوصی در دو سال گذشته و تصدیق این عبارت که «هیچ گربهای محض رضای خدا موش نمیگیره»، چطور استعدادیابی جوانان ایرانی به شرکت پرحاشیه بهپرداخت ملت سپرده میشه؟ چرا صداوسیما خودش بدون اینکه منتدارِ بهپرداختملت باشه، پشتیبان مالیِ این برنامه نیست؟
چهارم اینکه برنامه از لحاظ تکنیکهای برنامهسازی اشتباهات فاحشی داره. از دکورِ اشتباه و شلوغ و غیرمتمرکزش گرفته تا نقش بلاتکلیف مجری و سوییچهای اغلب اشتباه کارگردان، موقع اجرای گروههایی که تحرک بالا دارن. ایرادات نور و صدا و... هم به قدر کفایت روزهای اول گفته شده و قصد تکرارشون رو ندارم.
و پنجم اینکه داوران نه تنها هیچ جذابیتی به کار اضافه نکردن که از فرطِ اشتباه بودن و نچسب بودن در فضای مجازی چهره شدن! با سه نفر (آریا عظیمینژاد رو حساب نمیکنم) که هیچکدوم محبوبیت ویژهای در بین مردم ندارن، نیمچه پتانسیلِ اتفاقِ فرهنگی بودنِ برنامه هم از بین میره. کاش اگه فصل بعدی در کار ه، داوران بهتری انتخاب بشه.
نظر شما چیه؟ این برنامه رو میپسندید؟
امروز وقت کردم تا دستی سر و روی گوشیم، لپتاپ، مرورگر، وبلاگ و شبکههای اجتماعی بکشم. یه موقعهایی احساس میکنم که خیلی دارم وقت صرفشون میکنم و یه موقعهایی هم به خودم میگم چرا من مثل بقیه وقت نمیکنم هویت مجازیم رو سروسامون بدم؟
البته که الان از وضعیت زندگی دوم خودم در فضای مجازی (یا به قول دکتر قالیباف، فجازی!) راضیام. فقط مثل زندگی اصلی، منظم نیست؛ که خب بخش زیادیش دست من نبوده و در آینده هم نخواهد بود.
این روزها با یه استارتاپِ تقریباً نوپا آشنا شدم که علیرغم اینکه فقط یک جلسه چندساعته باهاشون داشتم، اما خیلی بیشتر از، خیلی کارهایی که ساعتها و روزها و هفتهها براش وقت گذاشتم، دلم باهاشونه. و چقدر خوشحالم از اینکه با انرژی و با انگیزه و با حالِ خوب دارن جلو میرن. دوشنبه رسمیتر افتتاح میشن... شاید بیشتر ازشون نوشتم.
جز غروب جمعه هنوز وقت نکردم که نمایشگاه کتاب برم. به شدت نمیدونم چی میخوام. انگار که هیچ کتابی رو دوست ندارم. از هیچ کتابی لذت نمیبرم. و هیچ کتابی برام جذابیت نداره. فکر کنم یه بیماری روحی-روانی باشه! نه؟!
سایت خبری تحلیلی #سینمای_ما که خیلی وقته وعدهش رو دادم، فکر کنم ماه رمضون دیگه راه بیفته. دربارهش بیشتر مینویسم و کمکهایی که میخوایم رو بهتون میگم. دوست دارم که اگر کسی خواست مشارکت کنه، بهمون بگه و به جمع کوچیکمون اضافه بشه. پایهها دستاشون بالا!
پینوشت: هوا یه خرده برای این موقع از سال سرد نیست؟! :D
بعد از سه چهار روزِ سبک، این حجم از فعالیت نیاز بود! ساعت هفت صبح رفتم معاینه مجدد چشمپزشکی؛ آقای دکتر گفت میتونی همیشه عینک نزنی! ولی راستشو بخوام بگم، همین دو سه روزه، عادت کردم بهش... بدون اون نمیتونم! :D
اومدم خونه و صبحونه خوردم. مقصد بعدی نازیآباد بود. پرانتزِ خریدِ گوشی محیا رو به هر شکلی که بود بستیم! و چقدر مسخرهست این شرکت آیفون(!) (میدونم که اسم شرکت اپله. ولی به نظرم به خاطر اون طرح مجلس برای مقابله با شرکت آیفون هم که شده، جا داره تا دو سال به شرکت اپل بگیم شرکت آیفون!) با تحریم و مسخرهبازیهای دیگهش کار ندارم. انتقال کانتکتها و اساماسها چرا اینقدر سخت و پردردسره؟
ظهر رفتیم پردیس چارسو. آثار برگزیده و جایزهگرفته در اختتامیه اکران ویژه گرفته بودن و ما دو فیلمی که روزهای اول به خاطر شرایط کاری نتونسته بودیم ببینیم رو دیدیم.
اولی فیلم مستند «جای خالی دوست» بود؛ ساخته محمدعلی طالبی. درباره خودکشی اون دو دختر اصفهانی از بالای پل، که میگفتن به خاطر بازی نهنگ آبی بوده، ولی توی مستند فهمیدیم که اصلاً روحشون هم از این بازی خبر نداشته و قضیه عمیقتر از این حرفهاست.
دومی هم فیلم سینمایی «رونا؛ مادرِ عظیم» بود. که توی جشنواره با نام «شکستن همزمان بیست استخوان» شرکت کرده بود. دردناک، دردناک و دردناک. با بازیِ به نظرم فوقالعادهی محسن تنابنده. که فقط کاش خودِ جمشید جانِ محمودی تدوینش نکرده بود و اجازه میداد یه تدوینگر حرفهای به فیلمش، ریتم بده و قلبها رو توی سالن بیشتر به درد بیاره.
و حالا امشب؛ من دوباره به این فکر میکنم که چقدر خستهم! که چرا فردا شنبهست؟ کی بازنشسته میشم؟! :D چرا باید انسان کار کنه اصلا؟ چرا نمیذارن بخوابیم؟ چرا نمیشه همش خوابید؟ چرا ما رو اینقدر اذیت میکنن؟! خدایا؛ انسان رو آفریدی که همش سگدو بزنه؟ چرا خب؟ (این سوالات فلسفی پایان ندارد!)
پینوشت: شب و روزگار خوش.
کم پیش میاد از دست آدمها ناراحت بشم. اصولاً تلاش میکنم در عین حال که خیلی غر میزنم، از دست آدمها ناراحت نشم. اگر هم ناراحت شدم به روی خودم نیارم. به همین دلیل، فقط برای ثبت در تاریخ مینویسم که از چند نفر، امشب خیلی ناراحت شدم؛ اما به رسمِ همیشه، به روی خودم نمیارم!
خیلی زحمت کشیده بود. واقعا هماهنگی چهل نفر آدم که هر کدوم هزار تا مشغله دارن و هزار تا گرفتاری و هزار تا کار و جلسه و مهمونی؛ سخت بود. ولی چون آغازِ دهه چهارم زندگیِ من، تولدِ مهمِ سی سالگیم براش اهمیت داشت، خودش رو خیلی اذیت کرد... محیا رو میگم. ولی به نظرم میارزید. چرا؟ ادامه رو بخونید.
اینکه از در بیای داخل و تمام رفقای دهه سوم زندگیت (از بیست تا سی سالگی) رو یکجا ببینی، شاید در ظاهر به عنوان یه ایونت و مهمونی پرزرق و برق باشه، اما در باطن، یه تلنگرِ اساسی به آدمه... که بیا؛ این کارنامهی ده سال گذشتهت.
وقتی با دونهدونهی مهمونای امشب درباره دوران رفاقتمون (که اغلب ده ساله بود) خاطرهبازی میکردم، ناخودآگاه به شکل موازی توی ذهنم، مهدیِ بیست ساله، بیست و دو ساله، بیست و پنج ساله و بیست و هشت ساله رو میدیدم، که چطور بزرگ شد، بزرگ شد و بزرگ شد.
دلم میخواست همهتون میبودید... که خودم رو بهتر توی آینهی وجودتون ببینم. که بیشتر بهم تلنگر میزدید. که بهم میگفتید کی بودم؟ چیکارا میکردم؟ چیا میگفتم؟ چه تغییراتی کردم؟
ممنون از همه که امشب خوشحالمون کردن:
از امید و ابراهیم و عبدالرضا به همراه خانواده محترمشون!
از همهی کافه جیم (حسین و لیلا و ارغوان به علاوهی امیر و غزاله و فاطمه و مصطفی)
از مهدی و مریم و کیوان به همراه امیرحسین و «هانیه» که خیلی زحمت کشید.
از مجتبی و اسماعیل و احسان که هرجور شد خودشونو رسوندن!
از محمد که اومد و کامیار و نیلوفر که دیرتر اومدن.
از صادق، از امیرعلی...
از رعنا که مثل خواهر، کنارِ محیا بود
و از کافه ستاره که بهترین میزبانِ ممکن بود.
پینوشت: و خیلی خیلی ممنون از محیا که امشب، بیشتر از یک شب پیر شد. : )
من آدمِ سختخری هستم! منظورم اینه که در خریدن سختگیرم. (خیلی وقت بود از این کلمات مندرآوردی و ابداعی نداشتم. گفتم کلمهای به زبانِ شیرین فارسی اضافه کنم که مثل عددِ معروفِ پروفسور باقرزاده، در تاریخ از من به یادگار بماند.) (عددِ معروفِ پروفسور باقرزاده چیست؟ لطفاً به فیلم سینمایی سنپطرزبورگ مراجعه بفرمایید!)
نمیدونم ژنتیکیه یا اکتسابی؛ یعنی مطمئن نیستم ریشهش به کودکی برگرده یا نه... اما به عنوان مثال، وقتی من برم توی یه بوتیک برای خرید لباس؛ قبل از هر چیز ذهنم لباسها رو به دو دستهی گرون و ارزون تقسیم میکنه! اونایی که از حدِ قدرت خریدِ من، بالاتره و اصلا بهشون نگاه نمیکنم! و اونایی که با کمی بالاوپایین، میشه یه جوری خریدشون.
توی این مرحله اصلا نگاهم هم به لباسهایی که گرونن و قصد خریدشون رو ندارم، نمیره. و برعکس، چشمم دنبال قیمتِ لباسهاست تا خودم رو با متناسب با قیمتشون راضی کنم که این مدل، زیباتره و بیشتر مناسب منه!
نمیگم اخلاق خوبیه ولی توی پنج-شش سالی که از زندگی مشترکمون میگذره، من اون آدمی بودم که همیشه برای خریدها، ترمز میشدم و همچون نفس اماره (یا لوامه؟ کدوم به آدم عذاب وجدان میداد؟!) مانع خریدن خیلی چیزها توسط محیا شدم. اصلا از کارم دفاع نمیکنم چون کم نبوده مواقعی که زیادهروی کردم و نذاشتم جنسِ موردِ نیازمون خریداری بشه! یا بیدلیل جلوی خرید یک چیزی که تغییر محسوسی در روند مالیمون نداشته رو گرفتم.
همهی اینها رو گفتم که بگم فرهنگِ خرید خیلی مسئلهی مهمیه؛ چیزی که مطلقاً توی جامعه ما به هیچ بچهای آموزش داده نمیشه. خاصه اینکه با توجه به اختلاف طبقاتی وحشتناکی که بین اقشار مرفه و متوسط جامعه وجود داره، آدم نمیدونه از اینکه برای یه بچه هشت ساله، چند میلیون پول تبلت و پیاسفور و... بده خوبه یا بد.
هفت میلیون تومن پولِ پیاسفور نصف حقوقِ یک پدر و چهار ماه حقوقِ یک پدرِ دیگهست. ولی الان در جامعه مزخرف ما، نیاز مشترک فرزندان این پدرهاست. من الان نمیدونم اگر جای پدر این دو بچه بودم، خودم رو به آبوآتیش میزدم که حتماً هر جور شده این وسیله سرگرمیسازی رو بخرم یا با گوشزد کردن اینکه خیلیها الان نون ندارن بخورن، بچهم رو راضی کنم که براش نخواهم خرید!
پینوشت: گوشیت مبارک محیا خانم!
ما رو توی بخش ملی جشنواره فیلم فجر تحویل نمیگیرن؛ امسال سومین سالیه که از جشنواره جهانی فیلم فجر داریم استفاده میکنیم و البته بیشتر از فیلمهای جهانی(!) فیلمهای ایرانی میبینیم. هم رفقا و هم همکارانی که خیلی وقت بود ندیده بودیم رو میبینیم، و هم چند فیلم ایرانی و مستند و خارجی میبینیم، و هم از خدمات خیلی خوب پردیس سینمایی چارسو استفاده میکنیم. #فودکورت_چارسو!
امسال تا اینجا، این چند تا فیلم رو دیدیم:
بی حسی موضعی: که توی روزنوشت شنبه دربارهش نوشتم. دوسش داشتم و امیدوارم اکران عمومی بشه و بترکونه.
جهان با من برقص: اولین فیلم سینمایی سروش صحت رو واقعا نمیشه فیلم ضعیفی قلمداد کرد. (قلمداد کرد؟ چه فرهیخته و ادبی!) خیلی با فضای فیلم ارتباط برقرار نکردم. به قول صفی یزدانیان، که برای این فیلم نوشته بود «بلاتکلیفه؛ نه طنز و نه جدی و نه هنری و نه کلاسیک»؛ باید بگم آخرشم نفهمیدیم: به چشم یه کار کمدی باید نگاهش کنیم؟ یا یه فیلم جدی و هنری با رگههای طنز؟ یا یه کار تجاری که صرفاً برای فروش ساخته شده؟
مستند بهارستان خانه ملت: از صدای خیلی بلندِ سالن چهار و گفتارمتنِ اعصابخردکنِ کار که بگذریم؛ این مستند رو پسندیدم. از این جهت که مثل یه کتاب تاریخی، از اول تا آخر یه نقطه از شهر رو پیگیری کرده بود و سرنوشتش رو روایت کرده بود. لابلاش هم به خوبی گریزی به مسائل سیاسی و تغییرات حکومتی زده بود. فقط من نفهمیدم، چرا بعد از انقلاب، به بهارستان/مجلس نپرداخته بود؟ انگار که مستند رو سال 58 ساخته بودن و هیچ اطلاعی از سرنوشت این میدان و این مجموعه در سالهای بعد در دستشون نبوده! جا داشت به حواشی مربوط به ساختمان جدید مجلس هم توی مستند اشاره میکردن.
با آدولف چطورین؟ : این فیلم آلمانی که بر اساس نمایشنامهای فرانسوی با عنوان «اسم» ساخته شده، من دو بار به شکل تئاتر، (یکبار با نام «اسم» ساخته لیلی رشیدی و یکبار با نام «پپرونی برای دیکتاتور» ساخته علی احمدی) دیده بودم... نه اینکه اصلاً بهش نخندم ولی مطلقاً نفهمیدم چرا مردم اینقدر اگزجره و غیرطبیعی به شوخیهای فیلم میخندیدن. نکته دیگهای که برام جالب بود حجم شوخیهای جنسیِ توی فیلم بود که به مراتب، کمتر از ورژنهای ایرانی بود و اصلاً نیاز به برچسبهای مثبت چهارده و اینها نداشت.
پی نوشت: با تشکر ویژه از جشنواره جهانی فیلم فجر که حال و هوای من رو برای چند روز عوض کرد. آقای میرکریمی و دوستان! خسته نباشید و دمتون گرم. جشنوارهتون مستدام.
ولکام تو نیو ورلد! به دنیای عینکیها خوش آمدم...
بعد از یک هفته فشار سنگین کاری، یه روز مرخصیِ کامل نیاز بود! قبل از هرچیز و قبل از هرکاری، با محیا رفتیم عینکفروشی. تصورم از ورژنِ عینکیِ خودم با تصویری که توی آینهی مغازه دیدم، کاملاً متفاوت بود. احساس میکردم با عینک کلاً یکی دیگه بشم؛ اونقدر تغییر کنم که کسی نشناستم. ولی هر چی عینک امتحان کردم، صورتم تغییر خاصی پیدا نمیکرد.
عینک گرد یا هنریِ عجیب غریب دوست داشتم. ولی آقای فروشنده قیافهم رو که نگاه کرد، گفت شما بیا این سری عینکهای ما رو ببین! و به زور، با همدستی محیا، یه عینک مدلِ کشیده (مستطیل) و تقریباً کلاسیک بهم تحمیل کرد؛ و اونقدر گفتن وااای چقدر بهت میاد، چه خوبه، انگار مال صورت تو ساخته شده؛ راضی شدم و خریدمش.
وقتی گفت این مدل صدونود هزار تومن، گفتم چه ارزون! دو تا بخرم. ولی موقع حساب کردن دیدم فقط فریم رو به این قیمت میفروشن. شیشه رو هم به اصطلاح آمریکایی انداخت، و دویستوپنجاه هزار تومن هم پول شیشه گرفت. رسماً قیمت اولین عینکم، رفت بالای چهارصدهزار تومن. چه گرون!
غیر از سرگیجه و سردردِ طبیعیِ روزِ اول، مشکل عجیبی نداشتم. البته اگه ساعتِ اولِ عینکی شدنم، که محیا باید دستم رو میگرفت تا از خیابون رد شم، رو نادیده بگیریم! آخه میدونید؟ سرم رو که مینداختم پایین، زمین جلوی پام پله میشد (عینکیها میدونن چی میگم!) و خیلی اذیتم میکرد.
امیدوارم بتونم عینک رو تحمل کنم و طاقت بیارم، همیشه عینکم رو بزنم که دیگه ضعیفتر از الان نشم.
پینوشت: نکتهی ویژهی دنیای بعد از عینک، اچدی شدن تصاویریه که از چشمم به مغزم مخابره میشه. انگار تلویزیون ایکسویژن رو دادم و سونی یا پاناسونیک گرفتم!
توی بیلبوردهای شهری متوجه نشده بودم؛ محیا گفت دیدی پیمان رو روی بیلبورد؟ گفتم نه؛ چطور؟ مگه بازی کرده؟ گفت نه!
توی تبلیغات مجموعه جدید مهران مدیری با نام هیولا بیشتر از هرچیز برای من حضور پررنگ پیمان قاسمخانی مهمه. اینکه چی میشه یه نویسنده به جایی میرسه که توی بیلبوردهای تبلیغاتی یکی از گرونترین سریالهای طنز کشور، با عکس نویسنده (پیمان قاسم خانی اینجا حتی نویسنده هم نیست لامصب؛ صرفاً طراح و سرپرست فیلمنامه بوده و نویسنده اسم امیر برادران خورده) کار رو تبلیغ میکنن.
من خیلی قبلتر از اینکه مردم با سن پطرزبورگ و بازیهای پیمان آشنا بشن عاشق نوشتههاش بودم. عاشق ذهن طنازش که اغلب بدون شوخیهای سخیف و مبتذل و جنسی مخاطب رو میخندونه. عاشق خلاقیت و خلق موقعیتهای متفاوت و بدیعی که کمتر توی بقیه نویسندگان طنز پیدا میشه.
روزی اگر نویسنده شدم و خواستم فیلمنامه و سناریو و قصه مجموعه نمایشی طنز بنویسم، عمیقأ دوست دارم پیمان قاسمخانی بشم که حضورم توی کار به عنوان نویسنده یا حتی طراح، به کار اونقدر اضافه کنه که اسمم بشه یه برند تبلیغاتی برای جذب مخاطب بیشتر.
و چقدر حسرت خوردم امروز نتونستم توی کارگاه فیلمنامه پیمان جان قاسم خانی در جشنواره جهانی فیلم فجر شرکت کنم.
پینوشت: شنیدم هیولا فراتر از انتظارتون قراره بخندونتتون. نهم اردیبهشت بخرید و بخندید.
به قول اون فیلم کوتاه معروف که دوربین صد ثانیه سقف رو نشون میداد و آخرش معلوم میشد که فیلم فقط چند لحظه از زندگی یه جانباز قطع نخاعیه، این عکس رو گذاشتم که بگم این فقط یک فریم از زندگی منه. ( مظلوم نمایی)
امروز برای اولین بار رفتم چشم پزشکی. هم معاینه مجدد چشمِ بابا بعد از عمل آب مروارید بود، هم بررسی وضعیت چشم مادر بعد از عمل پارگی شبکیه. (نمیدونم چرا یهو از ناحیه چشمدچار مشکل شدیم!)
نمره چشمم «دو» بود. دکتر گفت جاداره همینجا گواهینامهت رو باطل کنم. بهش گفتم میبینم بابا، شماره چشمم دو نیست، ولی با گذاشتن یه شیشه جلوی چشمم و بررسی مجدد علائم معروف بررسی قدرت چشم، بهم ثابت کرد چشمهام ضعیف شدن.
هنوز یک شب از غر زدنهام درباره ارتباط کار و سلامتی نگذشته بود که این اتفاق افتاد، تا بهم ثابت کنه جون و عمر و زندگی و سلامتی و اعصاب و روان و جسم و روح و حوصله و تواناییم رو برای کار نذارم... که به خودم برسم، به دلم، به زندگیم، به محیا.
پینوشت: در حسرت آرامشم...
جا داره برای دومین بار در سال جدید این غر تکراری رو بزنم که: این همه سگدو بزنیم که چی بشه؟
دارم به رابطه سلامتی و کار فکر میکنم. که آیا کاری که داریم میکنیم به از دست دادن سلامتی میارزه؟ منظورم از سلامتی صرفاً سلامت جسمانی نیست، سلامت روحی-روانی هم هست.
به نظر من هیچ کاری توی دنیا نیست که آدم بخواد بخاطرش سلامتیش رو از دست بده. مخصوصاً اگه اون کار، فعالیت رسانهای توی ایران باشه.
به عنوان کسی که نویسندگی رو انتخاب کرده تا کمتر فعالیت کنه باید عرض کنم این عکس نشوندهنده حال و روز منه در هفته گذشته... توی چند روز گذشته بیشتر از چهار برابر میانگین روزانه راه رفتم، دویدم و نرسیدم! چرا واقعاً؟
آرتور کریستال توی کتاب فقط روزهایی که مینویسم میگه که: «پدرم میگفت تو نویسنده شدی که مجبور نباشی کار کنی! بیشتر نویسندهها در برابر این اتهام با بدخلقی میگن مگه نوشتن کار نیست؟ اما حرف پدرم پربیراه نبود!»
منظورم اینه من اگه قرار بود اینقدر بدوم، میرفتم دونده دو صد متر میشدم نه نویسنده!😂
پینوشت: دلم برای نوشتن، نوشتن و نوشتن تنگ شده... کاش نویسندگی شغل بود.
هفتاد و دو ساعت بیخوابی، کار پیوسته و درگیری بدون توقف؛ چند سالی بود تجربهش نکرده بودم. درگیر چی بودم؟ عرض میکنم خدمتتون...
از اول این هفته همونطور که در پست قبلی گفتم، محیا باید برای حضور در رادیو پنج صبح بیدار میشد، منم برای همراهیش و به خاطر علاقه شخصیم به صبح زود بیدار شدن(!) ساعت پنج بیدار میشدم.در کنار زود بیدار شدن، از دوشنبه که برنامه طبیب یکهفته موقتاً تعطیل شد تا ویژهبرنامه اعیاد شعبانیه رو تهیه کنیم، شبها تا حدود دوازده دفتر میموندم. و بعد از خونه اومدن هم، درگیر ریزهکاریهای جامونده میشدم. و حتی توی همین زمان کوتاه استراحت هم، آیتم و سوال و مهمون پیشنهاد میدادم!
سهشنبه, که چهار بخش برنامه داشتیم (از صبح تا شب) وقت سر خاروندن هم نداشتم. از طرف دیگه بابام باید صبح چهارشنبه عمل آب مروارید انجام میداد و میخواستم همراهیش کنم. تا ساعت دو بامداد چهارشنبه کارهام رو جلو انداختم. و از ساعت پنج تا ده هم مقدمات عمل جراحیش رو انجام دادم. و بعد دوباره برنامه، استرس، دویدن و...!
دوست نداشتم توی نوشتن روزنوشتها خلل و فاصله ایجاد بشه اما خب اولین طوفان نود و هشت، اواخر فروردین، قطار نوشتنم رو از ریل خارج کرد.
احساس هاشمی رفسنجانی بودن دارم موقع اینطور خاطره نوشتن! ولی نمیدونم مرحوم چطور این حجم از اتفاقات رو توی دو-سه خط مینوشت! آقا من که هیچکارهی مملکتم, خاطرات هر روزم، چندصدکلمهست، این بنده خدا در دوران ریاست جمهوری و ریاست مجلس چطوری از یک روز کاری، سه خط خاطره نوشته؟
برخلاف محیا و خیلی دیگه از رفقای همکارم که از رادیو کارشون رو شروع کردن، من تا حالا یک ثانیه هم برنامه رادیویی نداشتم. نه اینکه علاقه نداشته باشم، ولی خب قسمت نبوده... اگر زمین خاکیِ کار کردن خیلیها رادیو بوده و اونجا کار یاد گرفتن و تجربه کردن، من توی مطبوعات کارم رو شروع کردم و از یه مسیر موازی به تلویزیون رسیدم.
محیا همیشه عاشق رادیو بود. همیشه از دوره کار کردن توی رادیو تهران با رضا ساکی و بقیه رادیوییهای قدیمی به نیکی یاد میکرد. توی سالهای گذشته که درگیر مطبوعات و تلویزیون و... شده بود، چندبار، تا حضور جدی توی برنامههای مختلف پیش رفت اما هی جور نمیشد؛ تا اینکه دیگه طلسم شکسته شد و اینبار با جوان ایرانی سلام به رادیو و البته رادیو جوان برگشت. چقدر براش خوشحالم...
تنها نکتهای که وجود داره اینه که هم خودش باید پنج صبح بیدار شه و هم من که تلاش میکنم پابهپاش بیدار شم و برای آمادهشدن همراهیش کنم باید کلهی صبح بیدار شم؛ این موقع صبح بیدار شدن سختمونه... بیدار میشیمها ولی واقعا شما چطور میتونین اینقدر زود بیدار شید؟ سخته خیلی؟
فکر کنم برای اولین بار باشه که اینقدر جدی و پیگیر و مداوم دارم یه برنامه رادیویی رو دنبال میکنم. خوشحالم که چنین برنامههای خوشانرژی و باکیفیت و سرحالی داریم. دم پیمان طالبی مجری جوان ایرانی سلام و انرژی صبحگاهیش گرم! واقعا من جز غبطه خوردن به این انرژی چیزی ندارم...
این اپلیکیشن ایران صدا چه خوبه. اگه پایهی شنیدن برنامههای رادیویی هستین حتما نصبش کنید... با هر سرعت اینترنتی (حتی ضعیف) میتونین بدون دردسر رادیو گوش کنید.
پینوشت: ولی شرافتاً وقت بیدار شدن و شروع زندگی ده و یازده صبحه نه پنج و شیش! #من_خوابالو_هستم
من عاشق نوشتنم. و این عشق به نوشتن رو امسال می خوام تقویت کنم. مثل همین روزنوشتها که هر شب، با ایده یا بیایده، خوب یا بد، قوی یا ضعیف، متمرکز یا نامتمرکز، غمگین یا خوشحال، عصبانی یا مهربون، خودم رو موظف میکنم چند خط بنویسم. شاید این نوشتنهای اجباری باعث بشه بالاخره پروژههای ناتموم نویسندگیم رو به پایان برسونم.
فکر کنم از سال نود دارم مینویسم که ایشالا سال بعد اولین رمان/مجموعه داستانم رو به نمایشگاه کتاب میرسونم. امسال این حسرت هشت ساله میشه. امیدوارم نه ساله نشه...
اینجا من سعی میکنم مثل باقی فضای مجازی، ویترین جذاب و خوشآبورنگ زندگی نباشم. میخوام خودم بدون ماسک و ادا و اطوار باشم. نمیدونم... شاید فضای الکی شادِ اینستاگرام نپذیره که من تلخ و اغلب ناامیدانه بنویسم. ولی دوست ندارم اینجا دروغ بنویسم. دوست ندارم الکی خوش باشم. دوست ندارم رنگ و لعاب مصنوعی به زندگیم بدم. حتی اگر تا اسفند۹۷ اینطور بوده، نمیخوام اینطور ادامه پیدا کنه.
ناداستان رو به شکل ویژهای دوست دارم. امسال به شکل بیسابقهای جز همین فصلنامه ناداستان هیچ مجله کاغذی دیگهای ویژه نوروز نخریدم. و چقدر راضیام... چون هیچکدوم از سالنامههای مطبوعاتی سالهای قبل رو وقت نمیکردم بخونم.
این مجله که حاصل تلاش جمع زیادی از رفقای دیده و نادیدهست رو بخرید، بخونید و لذت ببرید. اگر هم نسخه کاغذی گرونه یا در دسترس نیست، نسخه الکترونیکی مجله رو در طاقچه بخونید.
من که با این مجله خیلی قلقلک میشم برای نوشتن. امیدوارم شما رو هم قلقلک بده تا بیشتر توی فضای مجازی تولید محتوا کنیم و کمتر کپی مطالب بی کیفیت.
کار ما تعطیلی نداره... نه؛ نمیخوام دوباره از عید سرکار رفتن غر بزنم. از این جهت گفتم که اگر در جمعه یا هر تعطیلی دیگهای، دغدغهی کار، تماس کاری و بحث درباره کار داشته باشی، یعنی اون روز، روزِ تعطیلِ کاری نیست. این چیزی که میگم فقط هم مربوط به کار خودم نیست. اغلب کسانی که توی رسانه کار میکنن به همراه تعداد زیادی عنوان شغلی هست که تعطیلی به معنای عام ندارن. یعنی ذهنشون از کار خالی نمیشه هیچوقت.
من خودم از اون موقع که چشم باز کردم و وارد محیط کار شدم، با این مسئله دست به گریبانم. هیچوقت نشد توی مرخصیها و تعطیلات و تمام اوقاتی که نباید دغدغه کار داشته باشم، ذهنم آزاد باشه. همیشه بخش زیادی از مغزم درگیر مقولهی کار بوده و همین نکته باعث شده از مرخصی یا تعطیلی مورد نظر لذت نبرم.
به قول شوخیهای مجازی با مونولوگ نوید محمدزاده توی قطعه ویدیو وایرال فیلم سینمایی متری شیش و نیم: «من دلم پر میکشه واسه اینکه... یه روز جمعه ذهنم خالی از کار باشه.»
دارم به این فکر میکنم که چقدر عاشق طبیعتم ولی هیچوقت نتونستم ازش لذت ببرم. میدونی چرا از مسافرت متنفرم؟ چون با یه تلفن کاری، لذت و حالش برام به فنا میره...
دلم یه تعطیلات طولانی بیدغدغهی کار میخواد تا از صدای گنجشکها و بارون و جنگل و دریا لذت ببرم.
پینوشت: اگه روزنوشتها رو ناامیدانه و تلخ میدونید، باید خدمتتون عرض کنم زندگی از نظر من همینه... اگر دنبال مطالب امیدبخش و انگیزشی هستید کتابها و منابع مکتوب زیادی وجود داره، شما رو به مطالعه اونها توصیه میکنم.
خداوند
پس از سختی
آسانی قرارخواهد داد
سوره طلاق - آیه۷
کو پس؟
ما پونزده شب توی سختی برنامه رفتیم، چرا به اون آسونیِ موعود نمیرسیم پس؟ 😉
زوده؟
میرم عقبتر...
ما یکساله داریم با دلار بالای ده هزار تومن به سختی زندگی میکنیم
کو پس آسونیِ بعدش؟
اینم زوده؟
آقا ما شیش ساله رای دادیم و سختی کشیدیم
نون و تره خوردیم که به نون و کره برسیم.
سربالایی رفتیم که بعدش بیفتیم توی سرپایینی.
کو پس؟
بازم زوده؟
عقبتر بریم؟
ما سی ساله بعد از جنگ داریم سختی میکشیم
که خرابیهای جنگ رو بسازیم
که به آرامش برسیم.
کو آسانیش؟ کجاست؟
چرا نمیبینیم پس؟
میتونم همینجوری برم عقب و عقبتر. تا روز هبوط. که بگم ما هزاران ساله توی سختی داریم توی این کره خاکی با هم جنگ میکنیم واسه یه لقمه نون، واسه یه لحظه آرامش، کو پس آسانیِ بعد از سختیش؟ خداجون... ماه رمضونت هم نزدیکه. امسال بیا شفافتر بگو ما رو آفریدی انداختی به جون هم که چی بشه؟ که همو تحریم کنیم، لیست شرارت و تروریسم بسازیم، جنگ کنیم، ظلم کنیم، بزنیم سروکلهی هم که چی؟
خدایا! امشب، شبِ جمعهست. (از اون لحاظ نه! از نظر استجابت دعا عرض میکنم :D) میگم بیا یه لطفی بکن. همین سیاهچاله که تازگیا پیداش کردیم رو به اذن خودت بیارش نزدیک منظومه شمسی، بیاد همهمون رو بخوره راحت شیم تو رو جانِ هرکی دوست داری! چیه این وضعی که برامون درست کردی؟
اخبار رو که میخونی، وضع جامعه رو که میبینی، اوضاع کل دنیا رو که رصد میکنی. میبینی که انگار شر داره بر خیر پیروز میشه. مثل خیلی اوقات دیگه از تاریخ. ما توی دوران عجیبی از تاریخیم. ترسناکه نه؟ ولی همچنان دنبال یه روزنه برای امیدیم. یه روز خوب... و چه لذتبخشه فکر کردن به اونی که میاد جمع میکنه تمام این بلبشوی جهانی رو! و چقدر منتظرشم. چقدر منتظرشیم. :)
یه روز خوب میاد. یه جمعهی خوب. نه؟
امروز توی بالکن تالار وحدت بود که مطمئن شدم عینک لازمم. غروب با رفقا رفتیم نمایش سقراط با بازی درخشان فرهاد آییش، جامون اون عقب، بالکن اول، کنار جایگاه ویژه بود؛ و دیدم به سختی میتونم صحنه اجرا رو ببینم. جزییات رو هم که هیچ نمیدیدم. و چقدر غمگینه این جلوی چشمت ضعیف شدن دونه دونهی اعضای بدنت از جمله چشمهات.
یکی از بهترین مدیران سابق سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران که الان مدیر امور نمایشی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامیه رو هم دیدیم و حالمون خوب شد. شهرام کرمی نازنین به همراه کیانش که خیلی دلمون براشون تنگ شده بود :)
تا خیلی از بحث دور نشدیم بگم نمایش سقراط رو خیلی دوست داشتم. حجم موسیقی و رقصش (حرکات فرم منظورمه) زیاد و البته با توجه به زمان طولانی نمایش، کافی بود. بازی فرهاد آییش فوقالعاده بود و متن هم قویتر و پختهتر از حد انتظار. دمشون گرم. حمیدرضا نعیمی نویسنده و کارگردانِ کار هم از عدم توجه نهادهای فرهنگی به کارش و تبلیغات محدودش گلایه داشت و میخواست بیشتر بهش توجه بشه. اگه وقت و حوصلهش رو دارید ببینیدش حتما. هر شب ساعت شش تالار وحدت.
نکته بامزه حاشیهای اجرای امشب این بود که به طرز ویژهای ایوب آقاخانی توی این نمایش شبیه کسری ناجی شده بود!
دیالوگ برگزیده نمایش سقراط: استبداد فقط زبون تو رو بست ولی دموکراسی جونت رو ازت گرفت.
کاش متولیان تلویزیون و یا حتی سینما، کنار تولیدات مزخرف زرد و بیمحتوا، بیشتر از کارهای فاخر و تاریخی حمایت کنن. به نظرم با توجه به پتانسیل طنز و امکان زدن کنایههای اجتماعی توی این کارها، شرایط موفقیت تجاری هم فراهمه؛ اما انگار عادت کردیم به اروتیکسازی و مزخرفنویسی و بیمحتوایی
پینوشت: معاشرت با پیام و ناهید امشب خیلی چسبید. اینکه هنوز آدمهایی هستن که حرفتو میفهمن و حرفشون رو میفهمی، از دلخوشیهای زندگیه. خدایا؛ مرسی بابت این دلخوشیها!
بحث سلیقه موسیقیایی بود؛ گفتم من همه چیز گوش میدم. از سنتی و پاپ و تلفیقی تا بیکلام و راک و رپ. ملاکم برای شنیدن، اصلا فنی و تکنیکی نیست. توی این ده-دوازده سالی هم که به جای مترو و تاکسی و اتوبوس، با ماشین شخصی اینطرف اونطرف میرم، موسیقی به بخش جدایی ناپذیر زندگیم تبدیل شده و عادت کردم که هرچیزی بشنوم؛ به نظرم خوب یا بد، هر قطعه موسیقی ارزش یکبار شنیدن داره... و وای از آهنگی که حتی برای یکبار شنیدن هم نشه تحملش کرد.
ایدهآل برای من اینه که آهنگی که ساخته میشه، هم ملودی آشنا و دلنشین و عام، و هم ترانهی ساده و روان و بیلکنتی داشته باشه و در اولویت سوم، صدای خواننده، گوشخراش نباشه. که اغلب، جمع این سه خواسته جور نمیشه و توی محبوبترین قطعاتی که توی پلیلیست اصلیم برای پخش دهباره و صدباره قرار میدم، تعداد کمی آهنگ وجود داره. (بله... سختگیری خاص خودم رو دارم)
به این فکر میکنم که چقدر موسیقی توی زندگیمون نقش داره، چقدر آروممون میکنه. پیشینیان ما بدون شنیدن آهنگهای مورد علاقه شون، چه جوری آروم میشدن؟!
پینوشت: دلم یه مسافرت میخواد. چند روزه، بدون دغدغهی کار. ببین با ما چیکار کردی آقای دولت که مسافرت ساده هم برامون آرزو شده...
خوابم میاد همش. خاصیت فصل بهاره ولی به شکل غیرطبیعی خوابم میاد. صبح که گوشی زنگ میزنه، خوابم میاد، ظهر قبل و بعد از ناهار خوابم میاد، عصر بازم خوابم میگیره، شب از ساعت ده خوابالو میشم. نمیدونم این چه رازی ست که هرسال بهار همراه با این حجم از میل به خواب میآید!
احساس میکنم داره اتفاقات خوبی دور و برم میفته. از لحاظ دریافت انرژی مثبت از محیط عرض میکنم. الان توی نوک قلهی انرژی فروردینم و قاعدتاً بعد از چند هفته استراحت نکردن نباید خوب باشم ولی خوبم. البته میشه اینطور برداشت کرد که به مرحله رددادگی رسیدم. هرچی هست خروجی مثبت و خوبی داره.
دوشنبه شبهای بیعادل و بینود چه غمگینه. یادم نمیاد غیر از اخبار، برنامهی دیگهای اینطور نماد یک روز یا ساعت خاص شده باشه. چه حیف... کاش راه برای حل اختلافات باز باشه. کاش بتونیم دلمون رو خوش کنیم که این مشکلات هم می گذره، همونطور که قبلیها گذشت. کاش علاقه مردم رو توی تصمیماتمون لحاظ کنیم. کاش...
استقلال هم که الهلال رو برد. ولی من به جای خوشحالی این برد، اعصابم از این خرد بود که چرا نباید این جشن توی ورزشگاه آزادی برگزار بشه؟ چه کاری بود کردن اون سال سفارت رو گرفتن؟ (وی داغ دلش تازه میشود) واقعاً چه کاری بود؟ بعد اینکه الان با چه رویی فیلم میسازن و از اون حرکت احمقانه تمجید هم میکنن؟ (فیلم «دیدن این فیلم جرم است») ماجراهای حمله به سفارتهای عربستان و انگلیس از اون چیزاس که هنوز ذرهای درکش نکردم. نمیدونم... شاید مثلا اگه بهم بگن به بهونه این حرکت جدید ترامپ، بیا بریم سفارت سوییس رو بگیریم و من فتح سفارت رو تجربه کنم، نظرم عوض شه!
امسال از بین فیلمهای اکران نوروزی، جز زندانی ها که حتی اگر مجبورم کنند، نمیبینمش و پیشونی سفید که به خاطر عدم علاقه به ژانر کودک نخواهم دید؛ بقیه فیلمها رو دیدم. امشب میخوام برای سهشنبههای نیمبهاتون فیلم پیشنهاد بدم. (با توجه به گرونی بلیت سینما، انتظار میره سهشنبههای شلوغتری داشته باشیم و لازم میشه که دوشنبه از سینماتیکت بلیت فیلم مدنظرتون رو تهیه کنید.)
متری شیش و نیم به نظرم با اختلاف بهترین فیلم اکران نوروزیه. جذاب، هیجانانگیز، با فیلمنامه درست، بازیهای خوب، افتتاحیه نفسگیر، کنایههای اجتماعی بجا و کارگردانی بسیار خوب. به اندازه ابدویکروز اشکتون رو درنمیاره ولی بهجاش سینماتره.
غلامرضا تختی دومین پیشنهاد منه. یکی از معدود فیلمهای زندگینامهای سینمای ایران که برای مخاطب ایرانی متفاوت و جدیده. بازیگر مطرحی که جذبتون بکنه نداره اما یکسری جزییات داره که میتونه باعث بشه از سالن راضی خارج بشین.
رحمان۱۴۰۰ به جز بخشهای تبلیغاتی فیلم که خیلی حرصدرآر و نچسب، اسپانسرشون رو گنجونده بودن، و به جز کاراکتر و بازی احمقانه یکتا ناصر که واقعاً عصبی میکنه همه رو؛ به شدت طنز اروتیک متفاوت و بامزهایه که داستانش جسورانهست، یه سکانس محشر درباره فیلم فروشنده اصغر فرهادی داره و میتونه در صورت همراه نداشتن فرزند زیر چهارده سال، دو ساعت کامل بخندونتتون.
چهارانگشت هم به نظرم نسخه طنز خانم یایا و ادامه اکسیدان بود که نه به اندازه رحمان۱۴۰۰ ولی به قدر کفایت شادتون میکنه. سعی کنید باهاش ارتباط برقرار کنید...
ژن خوک رو هم عمیقأ توصیه نمیکنم ببینیدش. فاجعه به معنی واقعی کلمه. نه میخندوتتون، نه هیجان داره، نه کنایههاش جذابن، نه بازی دلچسبی داره و نه داستان خاصی داره. به نظرم کلیپ چهار دقیقهای حلالم کن با صدای محسن چاوشی رو دانلود کنید و از موزیک ویدیو این فیلم به جای حرومکردن پولتون، لذت ببرید.
پینوشت: دارم با سال نودوهشت کنار میام. داریم با هم کنار میایم. داره باهام کنار میاد.
یکی از چیزهایی که توی زندگیم (منظورم از زندگی بیشتر همین زندگی مجازی و سرزمین دومه) بهش افتخار میکنم اینه که چهار سال پیش، یه پروژه شخصی کوچیکی شروع کردم، بهش پروبال دادم، بزرگش کردم تا رسیده به جایی که ثمر داده، دیده میشه و داره به کار یه جامعه مخاطب نسبتاً گسترده میاد. بله... بهانه روزنوشت امروز سایت شخصیمه که این روزها دیگه کامل در اختیار مسابقات داستان نویسی قرار گرفته و روزانه بیشتر از هزار بازدید یکتا پیدا کرده...
قبلاً هم از این کاری که میکنم نوشتم؛ اما این بار میخوام از یه زاویه دیگه به ماجرا نگاه کنیم. از این زاویه که چطور دغدغه ساده یه آدم، میتونه به چیزی تبدیل بشه که مشکل خیلیها رو حل کنه. مثل خیلی از استارتاپها و شرکتها که از رفع نیاز و دغدغه شخصی صاحبانش شروع شدن و به جاهای خوبی رسیدن، رشد کردن، در سطوح بالاتر مطرح شدن، مورد توجه قرار گرفتن و به قول معروف، ثروت آفرینی کردن...
دلم میخواد کنار این پروژه، یه کار مفید و مهم دیگه بکنم که حال دلم خوب شه. یه چیزی شبیه همین مطلب «معرفی چند مسابقه داستان نویسی». یه کاری که یه دردی از مردم دوا کنه؛ ولو این جامعه هدف، چندصدنفر بیشتر نباشن (که به نظرم اینجا خیلی بیشترن). مثلاً یه استارتاپ آموزشی بزنم و چیزهایی که بلدم رو آموزش بدم. اما توی فضای عجیب و غریب جامعه دیجیتالی فعلی، کمی سخت شده این کارها.
همچنان تلاش میکنم ناامید نباشم. و خیلی ناراحتم که از روزنوشتها این برداشت شده که دارم القای ناامیدی میکنم. من آدمیام که همیشه «یه روز خوب میاد» و «سپیده از سیاهترین نقطه شب شروع میشه» و «وا میشه این در، صبح میشه این شب» و «خدا خدای همهست» وِرد زبونم بوده و از اون موقع که عقلم رسیده و خدا رو شناختم، تا الان به امید زندهم. ناامیدیِ من از اوج امیدِ خیلیا، امیدوارانهتره!
خلاصه اینکه اولین روز کاری شما در سال جدید (که هفدهمین روز کاری من در سال جدید بود!) رو با آپدیت تقویم آنلاین مسابقات داستان نویسی و بهروزرسانی سایت گذروندم. باشد که شاید به درد تعداد بیشتری خورده باشم/باشد.
آره خلاصه؛ عیدمون و تعطیلاتمون و استراحتمون و سه هفتهمون به سادگی هرچه تمامتر به فنا رفت. سال نود و هشت رو با این وضع که شروع شده سال «خرکاری و مفتکاری» نامگذاری میکنم. که درس عبرتی بشم برای سایرین که اینطوری خودشون رو اسیر هیچ کاری نکنن.
حبیب رضایی یه جملهای توی خندوانه گفت که برام جالب بود؛ از این جهت که خیلی تلاش میکنم منم اینطوری باشم. ایشون در پاسخ به سوال رامبدجوان که پرسید «شده ناامید بشی؟» گفت «حتی الکی یه چیزی پیدا میکنم که بهش امید ببندم که ناامید نشم. خودمو گول میزنم گاهی» (نقل به مضمون البته! من توی حفظ کردن جملات و دیالوگها و اشعار داغونم)
این روزها برای گول زدن خودم هم کارم سخت شده؛ به سختی دارم میگردم چیزی پیدا کنم تا بهانه عدم ناامیدیم بشه. البته جنس ناامیدی من از اون قطع امید کردن از درگاه الهی نیست... من خیلی مادیتر از این حرفها دارم به ماجرا نگاه میکنم. ناامیدی من بیشتر کاری، مالی و مادی و شخصیه. از جنسِ «قرار بود توی سیسالگی کجا باشم و الان کجا هستم»ه.
بخشی از غم من مربوط به تهرانه. من به عنوان کسی که بالا و پایین این شهر لعنتی رو دیدم، اختلاف وحشیانه شمال و جنوبش رو لمس کردم، میخوام بیشتر درباره تهران بنویسم. شاید همین میل ناخودآگاه نوشتن درباره تهران باشه که منو کشونده سمت کتاب استانبول نوشته اورحان پاموک. که با خوندنش غمگینتر شم و شاید خالی تر.
پینوشت: کمتر از یک ماه تا پایان سومین دههی زندگیم باقی مونده. چه ترسناک!
اولین نفری که به من دایی میتی گفت همین بچه بود؛ که باعث شد فکر کنم بزرگ شدم، توی دایره آدم بزرگا قرار بگیرم. کسی که دایی میتی گفتنش به من اعتماد به نفس میداد، حالا چهارده سالش تموم شده و وارد پونزده سالگی شده... تولدت مبارک پسر؛ مرد بزرگی شدی حالا. میشه دیگه باهات مردونه حرف زد! میشه کمکم توی خیلی جاها روت حساب کرد. خوشحالم داری بزرگ میشی، خوشحالم داری خوب بزرگ میشی.
من بچه ندارم و هیچ علاقهای هم به داشتنش ندارم. (فرزندم اگه داری نوشتههای منو بعد از بیست سال بازخوانی میکنی، ببخشید؛ الان که دارم اینو مینویسم بچه نمیخواستم ولی حالا که تو داری میخونیشون حتما نظرم عوض شده که تو به دنیا اومدی، و بزرگ شدی و داری این پست رو میخونی!) داشتم میگفتم من با دیدن محمدحسین به بچهدار شدن علاقهمند میشم. که میشه روی یه نفر تاثیر گذاشت، که میشه به یه نفر که تا حدّی قبولت داره از خوبیا و بدیای دنیا گفت. راه بهش نشون داد و جلوی اشتباهاتش رو گرفت. همینکه تا همین حد بشه توی دنیا تاثیر گذاشت، یکی از زیباترین بهونههای ادامه نسل بشره.
تعطیلات نداشتهی نوروزی تموم شد. به شدت خسته، بیانگیزه، کمانرژی، بیحوصله، کلافه و کجاخلاقم. متنفر از کار... دلم میخواد یه کار مطبوعاتی درست و حسابی بکنم. که بنویسم، که بنویسم، که بنویسم.
دوباره توی سراشیبی روحی-روانیام و دوباره امیدوار به رویای اینکه «یه روز خوب میاد» یه روز لعنتی خوب که حالمون خوب باشه، لنگ یهقرون دو زار نباشیم. که اونقدر خدا بهمون ثروت بده تا چشممون دنبال هیچ چیز مادیای نباشه. که چقدر حقیر میشیم وقتی سر پول بحث میکنیم.
.
پینوشت: به قول سروش هیچکس: موذن اذان بگو؛ خدا بزرگه بلا به دور... مامان امشب واسمون دعا بخون.
امان از باغ کتاب؛ امان. چشمتون روز بد نبینه؛ پدرمون امروز توی باغ کتاب دراومد. از اعماق وجود متآسف شدم که چطور میشه یه جای به این خوبی رو به این بدی مدیریت کرد؟ غصهم گرفت.
فضای فعلی باغ کتاب جوریه که به نظرم مدیریت نداشته باشه و هیچ کارمندی نداشته باشه، خیلی منظمتر و اصولیتر اداره میشه. سوءمدیریت و بینظمی از خروجی حقانی (ورودی مجموعه) توی عمق جسم و جان مخاطب وارد میشه و تا لحظه خروج همراهش میمونه.
باغ کتاب پارکینگ که نداره، ولی برای پارک کردن توی چند کیلومتریِ مجموعه، از ملت پول میگیرن؛ علاوه بر اون، یه ربع برای ورود و یه ربع برای خروج توی صف نگهتون میدارن، که کاملاً ثابت کنن به درد مدیریت این مجموعه نمیخورن.
داخل مجموعه که دوستان مثل دهه شصت صندلیهای مسخره میچینن و برنامههای مسخرهترشون رو اجرا میکنن که مدیران ارشدترشون بیان بهبه و چهچه کنن و بگن «خب... به قدر کفایت سروصدا ایجاد کردیم و مزاحم ملت شدیم؛ وظیفهمون رو انجام دادیم. خدا ازمون قبول کنه» بعد خیلی از خود راضی مجموعه رو ترک کنن و ملت رو با #صف_دستشویی و خرید غذا و حساب کردن پول کتابها در صندوق و خروج از پارکینگ تنها بذارن.
من خودم دوسال توی سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران بودم (که خوشبختانه یا متاسفانه متولی مجموعه بزرگ باغ کتاب تهرانه) و مشکلات این دوستان رو کامل میشناسم ولی انصافاً این کاری که توی باغ کتاب میکنن، هرچی بشه اسمشو گذاشت، «مدیریت» نیست.
کاش این مدیران محترم، سری به مجتمع کوروش و پردیس چارسو بزنن تا متوجه بشن چطور میشه جمعیت مخاطبان رو بدون آزار و اذیت و بدون تشکیل صف وارد مجموعه کرد، بهشون خدمات داد و اجاره خروج صادر کرد!
اونقدری که از باغ کتاب عصبانیام فرصت نشد از مزخرف بودن فیلم ژن خوک بنویسم. درباره رحمان۱۴۰۰ هم توی سایت وعدهدادهشدهی سینماییمون خواهم نوشت.
پینوشت: کاش تمام اماکن دولتی رو بسپرن بخش خصوصی اداره کنه یا به مجموعههای دولتی احترام به مردم رو آموزش بدن.
با محیا داشتیم در مورد چگونگی خریدن یک وسیله الکترونیکی هفتصد دلاری (گوشی آیفون ایکسآر) حرف میزدیم. دیدیم اگر هرچی نقدینگی داریم و نداریم رو با حقوق و طلبهای مونده از سال قبل، جمع کنیم؛ باز هم سخت میشه معادل ریالی هفتصد دلار رو جمع کرد. از اون طرف توی ذهنم داشتم به این فکر میکردم که هفتصد دلار، پارسال همین موقع، کمتر از سه میلیون تومن بود و خیلی دستیافتنی. چی شد توی این یه سال مملکتمون؟
بعد نشستیم با هم حساب کردیم اگر ما از اول ازدواجمون تا پارسال، فقط ماهی سیصد هزار تومن از حقوقمون رو تبدیل به دلار کرده بودیم؛ الان نزدیک سیصد میلیون تومن پول داشتیم! یعنی ما راحت میتونستیم ماهی صد دلار پسانداز کنیم... ولی الان یه ماه باید دهنمون سرویس شه تا صد دلار در بیاریم. عجب وضع نابسامانی!
نمیدونم باید از روحانی گلایه کنیم یا ترامپ یا دلواپسها یا خود مردم؛ ولی هرچی که هست خیلی زور داره این وضعیت ارزش ریال در برابر دلار. یکسال از اون طوفان قیمتها و دلار جهانگیری و حباب و سامانه نیما و کنترل بازار و بقیه مسخرهبازیها گذشت... چه تلخه این عادت کردنمون، پذیرفتنمون و کنار اومدنمون. از کی اینقدر منعطف شدیم؟
بگذریم...
روزهایی که محیا توی اینستاگرام از این سوالات «با کدوم آهنگ فیلان و بیسار؟» میذاره نباید خونه پیشش بمونم! چون رسماً با هم دعوامون میشه؛ هی آهنگها رو از توی ساوندکلود پلی میکنه و هی اعصاب من خراش پیدا میکنه. کاش یا اینستاگرام این قابلیت سوال پرسیدن رو برداره یا ساوندکلود تعطیل شه از شرّش راحت شیم.
و چه حیف عکس مشترک با استاد جمشید مشایخی نداشتم که منتشر کنم تا به اون بهونه درگذشتشون رو تسلیت بگم! فضای جوریه انگار عکس مشترک نداشته باشی اجازه نداری تسلیت بگی!
.
پینوشت: سومین سال متوالی سیزده بدر رو توی کنج خونه گذروندیم و به طبیعت آسیب نزدیم! خدا ازمون قبول کنه.
.
عکس این پست از هنرهای مجید #خسروانجم ه
من توی کوران بلایای طبیعی مثل همین سیل که عیدمون رو عزا کرده، قبل از سازمان مدیریت بحران و هلال احمر و دولت و سپاه و استاندار و فرماندار و وزرا و وکلا، سرمو میگیرم بالا و از خدا گله میکنم. که ای پروردگار عالم؛ این «فتاده را پای زدن» چه لذتی داره؟ این مردم مظلوم چه گناهی مرتکب شدن که سزاش خونهخرابیه؟ کجای این کارت با عدالت سازگاری داره؟
بین بچهها بحث بود که زلزله بدتره یا سیل؟ من گفتم زلزله بهتره... چون میدونی این چند ثانیه لعنتی تموم میشه بالاخره؛ کوتاهتره و بعدش میدونی باید از صفر مطلق شروع کنی. ولی سیل توی زمان طولانیتری، جلوی چشمات میاد دار و ندارت رو با خودش میبره؛ تازه بعد از اوجش هم بدبختی شروع میشه. زندگی بعد از سیل زندگی میشه مگه؟ به نظرم سیل خیلی خونهخرابکنتر از زلزلهست. دردش طولانیتر و عمیقتره.
.بحث سیاسی و جناحی و رسانهای نمیخوام بکنم. که به نظرم بعد از این ماجراها لازمه در مورد این روزها مفصل حرف زده بشه. فقط به قول دکلمه روزبه بمانی بعد از زلزله ورزقان: خدایا؛ موقع این امتحان نیست...
بعد از بیست سال بشینی پای تلویزیون ببینی که مثل آب خوردن با عوض کردن اسم و روز و مجری، دارن حذفت رو توجیه میکنن. تلخه... به نظرم این عکس مصداق بارز تجاوز به فرزند در جلوی چشم میلیونها انسانه. کاش بترسیم از تجاوز، از ناحق، از مرگ اخلاق.
با اطمینان میتونم بگم که در حلبی تایم تاریخ قرار داریم... از اون دورههای تاریخی که بعدها آیندگان دربارهمون داستانهای تلخ مینویسن، تئاترهای تراژیک میسازن و با تصاویر سیاهوسفید روایتمون میکنن... که میگن چه بدبخت بودن این نسل؛ چه مظلوم بودن این مردم؛ چه بینوا بودن این ملت!
پنج سال پیش موقع جداشدن از یه گروهی که خیلی دوسشون داشتم و تمامِ وقت، انرژی و توانم رو براشون گذاشته بودم، گفتم که «زندگیم در اولویت بالاتری از کار قرار داره» و جدا شدم ازشون. راضیام از تصمیمم...
و حالا دارم به تمام کسانی فکر میکنم که زندگیشون رو فدای کار کردن، به اونا که پشیمونن، به اونا که میگن اگه برگردم عقب اینقدر کار نمیکنم...
پینوشت: کم پیش میاد در مورد برنامههای تلویزیونی صریح موضع بگیرم. مثلاً تا حالا نگفتم چقدر از عصر جدید بدم میاد یا چقدر از دیدن برنده باش حرص میخورم. که سریالهای ایرانی رو دیگه نمیتونم تحمل کنم. ولی به نظرم از اتفاقات مثبت سال جدید میتونه اظهارنظر شفاف درباره تلویزیون و سینما و ادبیات باشه. انشاءالله البته!
یکی از جذابیتهای نوشتن برای من خودافشاییه که باعث میشه بعد از نوشتن سبک بشم. خودم مطالب نویسندگانی که صریح، بی پرده و افشاگرانه مینویسن رو دوست دارم و تلاش میکنم اگه یه روزی نویسنده شدم منم بتونم صریح، بیپرده و افشاگرانه بنویسم. اما بعد از سال نود، کمتر صریح نوشتم. همیشه مجبور شدم به خاطر کار کردن توی تلویزیون، مشکلات و مسائل کاری رو توی دلم دفن کنم، سانسور کنم و ازشون بگذرم؛ در مورد مسائل شخصی هم به اقتضای زمانه محافظهکارتر شدم...
در عین غم داشتن، شادم! مثل حال موسیقی قطعه «لجباز» سامان جلیلی. شاید از نظر خیلیهاتون خز باشه اما من عمیقأ از کارهای سامان جلیلی خوشم میاد؛ میتونم بگم به اندازه شادی این آهنگ غمیگنم یا به اندازه غم این آهنگ شادم.
من همیشه با شنیدن آهنگهای شاد غصهم میگیره و غمگین میشم. احتمالا ریشه در کودکی و گریههای مامانهامون بعد از ازدواج دخترهامون داره. که همیشه توی راه برگشت از عروسیها با چشم گریون برمیگشتیم و تا مدتها به جای خالی «تازه ازدواج کرده» خیره شده و غمگینتر میشدیم.
دلم میخواد تا تعطیلات عیدانه تموم نشده یه تصمیم بزرگ برای سال پیشرو بگیرم. از این تصمیمها که ده سال بعد بگم نود و هشت تصمیم گرفتم فلان کنم و فلان کردم!
این روزها که هرشب بالاجبار مینویسم، خوشحالم. این پست های طولانی شبانه مثل سوپاپ اطمینان میمونه برام! انگار هر شب هرچی فشار ذهنی دارم با همین نوشتن تخلیه میشه و راحتتر میخوابم. صبحها آرومتر بیدار میشم. این اتفاق وقتی ارزش پیدا میکنه که بدونید من اسفند یک شب هم خواب راحت نداشتم؛ تمام بیست و نه شبش رو با کابوس و خوابهای مزخرف صبح کردم و با سردرد و استرس و حال بد بیدار شدم.
من خودم کم غر بیپولی نمیزنم. اینو محیا خوب میدونه؛ ولی آدمهایی که با ثروت میلیاردی غر بیپولی میزنن و از کشتی به گِل نشسته صحبت میکنن و میگن کمربندها رو محکم ببندید تا غرق نشیم! حرصم رو درمیارن. به شدت از خوندن آیهی یأس و ناامیدی و انرژی منفیشون عصبی میشم. باباجان؛ به خدا نیاز نیست با غر بیپولی به ما ثابت کنی اوضاع اقتصادی مملکت خرابه... خراب هم بشه برای شما چهاردرصدیها نیست برای ما نودوشیش درصدیهاست. والا!
در ادامه ناداستانخوانی، امشب رفتم سراغ یه کتاب دیگه از نشر اطراف. کتاب «روزهایی که مینویسم» نوشته آرتور کریستال، ترجمه احسان لطفی که همشهری جوانیهای قدیمی حتما میشناسنش. امیدوارم بهتر از کتاب «البته که عصبانی هستم» باشه. کتابی که دومین روز عید شروع کردم به خوندنش و تموم کردنش واقعاً کار سختی بود. آخرم نصفه رهاش کردم...
هیچ احساسی به دربی ندارم؛ عمیقأ دوست دارم استقلال با برد پرسپولیس بره صدر؛ ولی انگار یه چیزی توی لیگمون کمه. انگار فوتبال بدون نود و عادل فردوسی پور ارزش دنبال کردن نداره دیگه. اینو امروز موقع پاک کردن اپ پیشبینی لیگ برنامه نود فهمیدم... که چقدر غمگینه فوتبال بدون نود.
پینوشت: از کار ننوشتم، چون سِر شدم؛ درد نداره دیگه!
شاعر میفرماد «هوا خوبه تو هم خوبی منم بهتر شدم انگار» بر همین اساس سعی میکنم مثل همین عکس حالم خوب باشه، به دنیا انرژی مثبت بفرستم و شبیه کتابهای موفقیت باشم... خدا رو چه دیدی؛ شاید این نویسندگان و سخنرانان موفقیت راست بگن، شاید بشه با حال خوب دنیا رو تغییر داد؛ والا!
امروز فیلم د فیوریت یا همون سوگلی که کلی جایزه بفتا و گلدن گلوب و اسکار و... گرفته بود رو دیدیم؛ مزخرف برای یک لحظهش بود. حیف دو ساعت وقتی که براش هدر دادیم. یک داستان زرد و عامهپسند که خیلی کند و بدون هیجان روایت میشد، با بازیهای اغراق شده و فضایی کاملاً دوست نداشتنی. البته فکر کنم به خاطر ارتباط برقرار نکردن من با انگلستان قرن هفدهم باشه که دیدن این فیلم برام سخت بود. وگرنه احتمالاً اینقدرها هم بد نبوده!
دیروز گفتم تا بخاری هست یعنی بهار نشده، ولی امروز دم دفتر که این شکوفه بهاری رو دیدم نظرم کاملاً عوض شد.
توی سال جدید هنوز دو ساعت پیوسته هم پای سیستم ننشستم که بخوام مطلب اساسی بنویسم. وگرنه یه سایت سینمایی زدیم هی میخوایم رونمایی کنیم هی نمیشه. یه ذره کار داره. ایشالا تا آخر فروردین راه میفته....
پینوشت: امروز ثابت کردم میشه توی عید رفت سرکار و غر نزد!
امسال دومین سالیه که شب عید لباس نخریدم؛ تمام مهمونیها رو هم با همون لباسهایی که طی سال خریدم، رفتیم. حس خوبی دارم و راضیام از خودم. امیدوارم بعد از عدم تمایل به دیدوبازدید عیدانه، لباس نخریدنم تعبیر به پشتکردن به سنتها و فرهنگ و آیین ملی نباشه.
اگر سنت و فرهنگ و آیین ملی رو بخوایم رعایت کنیم، به نظرم یکی از مهمترین نکات، تسویهحساب مالی تا قبل از تحویل ساله. پولِ یه پروژه تا نهایتاً بیست و نهم اسفند اومد، اومد... نیومد دیگه به درد نمیخوره. نه اینکه ارزش مالیش کم شه (که توی این اوضاع مسخرهی مملکت میشه) اما دیگه اون مزهی قبل رو نداره. خواستم بگم اگه طلبی، باقیموندهی پولی هست، قبل عید بدین که اینجوری از چشممون نیفتین!
از پاییز منتظرم که بهار شه، که هوا خوب شه با محیا بریم پیادهروی شبانه؛ ولی هنوز هوا اونقدر سرد ه که نمیشه از پیادهروی لذت برد. خدایا؛ کنترل هوای تهران رو بردار، ببر روی میانگین ۲۴ درجه. بیشترش هم نکن که اصلا بعد از این سرما، طاقت گرما هم نداریم... هوای بهاری لطفاً!
پینوشت: فیلم حماسه کولی یا بوهمین راپسودی رو دیدیم و دوست نداشتیم... توی سایت سینمایی جدیدمون که روزهای آینده رونمایی میشه نقدش رو مینویسم که اگه با من همنظر بودین وقتتون رو هدر ندین و نبینیدش.
امروز نمیخوام غر بزنم. بیاید نیمه پر لیوان رو ببینیم؛ به این فکر کنیم که خیلیها هستن بیکارن و لحظه شماری میکنن که برن سرکار، که حتی با کمترین حقوق، کار کنن... خیلیها هستن میگن این پسره چقدر قدرنشناسه، قدر موقعیتش رو نمیدونه... یه عالمه آدم پشت درهای همین سازمان منتظرن که وارد چرخه کار بشن، حتی به شرط نداشتن تعطیلات نوروزی.
البته همچنان نیمه خالی لیوان سرجاشه، که کار کردن این روزها برام مثل نگهبانی توی برجک، بین ساعت دو تا چهار صبحه؛ که همه خوابیدن و تو باید حواست باشه که پادگان به فنا نره... زور داره هنوز برام!
مهران غفوریان مهمون امشب برنامه گیرنده بود؛ قبل و بعد سریال زوج یا فرد ؛ برنامه خوبی شد و حال همهمون نسبتاً به خاطر خوبیِ برنامه خوب شد و برای چند دقیقه فراموش کردیم که الان وسط تعطیلات عیده و ما قاعدتاً نباید سرکار باشیم.
ظهر هم مهمون داشتیم و حالمون خوب بود... تلاش کردیم در لحظه زندگی کنیم و چند ساعت خوش بگذرونیم، و فکر کنم موفق شدیم. سرعت گذر ثانیهها که این رو نشون میداد... توی یک ساعت، شش ساعت گذشت!
و سیل همچنان سین هشتم سال نود و هشته و من ترجیح میدم چیزی نگم. فقط امیدوارم خدا این تیکه از زمین از یادش نرفته باشه. که بشنوه صدای مردم رو. که ثابت کنه هوای مظلومان رو داره...
خدایا به امید خودت...
نود و هشت برای من شبیه این عکس بوده... درد روی درد. مثل تصادف زنجیرهای که انگار ته نداره، مثل دروازه قرآن که سیلاب ماشینها رو با خودش میبُرد و انگار سیرمونی نداشت...
امروز فهمیدم من خیلی سعی میکنم آدم خوبی باشم ولی لزومی هم نداره اینقدر بخوام حواسم به همه باشه که ناراحت نشن. اتفاقاً می خوام همه از دستم ناراحت بشن، که دیگه با هیشکی نخوام حرف بزنم که هیشکی نخواد باهام حرف بزنه. که یه ذره به خودم برسم... یه ذره هوای خودمو داشته باشم. حالا چرا وسط سیل اینو میگم؟ خودمم نمیدونم.
دارم تلاش میکنم به اتفاقات (چه این ماجراهای سیل و چه ریشهی حال بد این روزهام) از دریچه سیاست نگاه نکنم ولی نمیشه. به این فکر میکنم اگر توی سی سال گذشته (مثل فیلم هشتادوهشت متر کیانوش عیاری که گفتن نگو هشتادوهشت، اسمشو کرد هشتاد و هفت مترY منم به جای چهل سال گذشته میگم سی سال گذشته!) کنار تمام مسائل اعتقادی کمی هم به آموزشهای عمومی، از مقابله با سیل و زلزله تا استفاده از موبایل و اینترنت میپرداختیم الان اوضاعمون خیلی بهتر میشد.
اینجور موقعها که بلا روی بلا سرمون آوار میشه تلاش میکنم به «این خانه از پایبست ویران است» نرسم اما خیلی چیزها منو به این جمله میرسونه...
پینوشت: عزای عمومی هم اعلام نمیکنن این برنامهی ما یه شب تعطیل شه! والا... عیدی که دغدغه کار داشته باشی عید نیست. تمام!
حالا که مثل طی سال خونه فقط شده خوابگاه و همش بیرونیم، تلاش کردیم فرهنگیتر باشیم. دیشب فیلم غلامرضا تختی رو دیدیم و امروز صبح چهار انگشت؛ اولی رو توی جشنواره ندیدیم چون فکر میکردیم خوب از کار درنیومده ولی انصافاً خوب بود، دومی هم محض خنده بد نبود. دیدن هر دو رو توصیه میکنم.
حالا که بحث فرهنگه اینم بگم واقعاً آلبوم جدید رضا صادقی که فکر کنم اسمش «نگاه کن»ه شنیدنیه. بشنوید...
از خودم و حالم و کار هم نگم براتون... تباهترین روزهای کاریم رو میگذرونم. بیشتر از این درباره کار غر نمیزنم... حتما خیریتی توشه که عیدمون اینطوری به فنا بره. و نه تنها خستگی نود و هفت توی تنمون بمونه بلکه هرشب خستگی همین سگدوی الکی عیدانه هم از بدنمون در نره.
از اونجایی که رضا صادقی نازنین که قطعه اول اغلب آلبومهاش با ترانههای انگیزشی شروع میشه رو خیلی دوست دارم، این نوشته رو با یک جمله از یکی از ترانههاش تموم میکنم: «سپیده از سیاهترین نقطه شب شروع میشه»
هنوز توی سال قبلم. از این جهت که یکعالمه کار جامونده از نود و هفت دارم که نمیذاره از نود و هشت لذت ببرم. امروز درگیر نظافت پارکینگ و راهپلهها و... بودم. با تشکر از «پلاک» برای سرعت در خدمترسانی و کیفیت خوب پلاکیارش.
عصر و شب باید برم سرکار؛ برخلاف میل باطنی. برای نمیدونم دنیا یا آخرت یا چی؟ از کار خستهم... خیلی خسته. خسته و بیانگیزه و غمگین و کمحوصله. این احساسم حتما از خستگیه ولی همهش از خستگی نیست.
سریال زوج یا فرد رو که میبینید؟ هشت شب از شبکه سه پخش میشه؛ ما یه ربع قبل و یه ربع بعدش برنامهای داریم به اسم گیرنده؛ اگر تلویزیون اون ساعت روشن بود ببینید... که دلمون خوش باشه زحماتمون دیده میشه.
تصمیم جدید زیاد دارم... مثل اینکه اگه کسی چرتوپرت گفت ساکت نباشم، یه جوری جوابشو بدم که غلط بکنه دوباره چرتوپرت بگه... اما فعلا مثل نوید محمدزادهی فیلم عصبانی نیستم توی ذهنم دهن ملت رو سرویس میکنم؛ در دنیای واقعی همچنان حفظ ظاهر میکنم.
پینوشت: خیلی از این حسوحالهای روزنوشتهای۹۸ افسردگی پیشاسیسالگیه. جدی نگیرید...
من از تصمیمهای بزرگ میترسم؛ علیرغم تلاشم برای جسور بودن اما به شدت محافظهکارم. و هر جایی ضربه خوردم و آسیب دیدم بخاطر همین محافظهکاری و صریحتر بخوام بگم ترسو بودنم بوده...
از خیلی چیزها ناراحتم و دارم تلاش میکنم ناراحتیهام رو ابراز کنم ولی همچنان فاصله زیادی دارم تا اونی که با دنیا راحت حرفشو میزنه. چرا؟ بخاطر همون ترسی که بالا گفتم.
دومین روز سال نشون داد که قرار نیست چیزی عوض بشه؛ دنیا همونقدر مزخرفه که قبل از تحویل سال بود. پس نباید فکر کنم چون سال عوض شده و من تصمیم گرفتم تغییر کنم، بقیه آدمها هم تصمیم گرفتن اصلاح بشن و دنیا گلستون بشه. درد ادامه دارد...
مثل ماهیهای قرمز توی تنگ دارم تلاش میکنم از دنیای کوچیک دور و برم لذت ببرم. که طاقت بیارم زنده بمونم... که بگم خدارو شکر آب هست که توش زندگی میکنم. اما در واقع حکایت اون شعر معروفم که میگه «مث یه ماهی که تو آکواریوم زار میزنه / تا توی اشکهای خودش زندگی کنه»
پینوشت: ولی همچنان معتقدم یه روز خوب میاد...
تلاش کردم خوب شروع بشه این سالِ زوج؛ ولی وقتی بیدار شدم اونقدر خسته بودم که نشد خوب شروع بشه! مجبور بودیم پاشیم... پاشدیم. بیخوابی پیرنگ روز اول بود.
من پیر بشم اصلا دوست ندارم که نوادگانم زورکی بیان بهم سر بزنن؛ ولی خب چون بزرگترهامون دوست دارن که بهشون هرجورشده روز اول عید سر بزنیم؛ امروز بهشون سر زدیم. ولی اگه نوادگانمون این نوشته رو میخونن بدونن که من راضی نیستم به زحمتشون...
بابت یک سوءتفاهم مالی خیلی عصبانی شدم ولی به مرور یادم رفت.
دارم سعی میکنم عصبانی نباشم. که سر هر چیز کوچیکی نریزم بههم. ولی خب از خیلی چیزهای کوچیک عصبانیام. شاید همین عصبانیت نهفته توی ذهنم بود که باعث شد جلوی کتابخونه این کتاب رو انتخاب کنم:
#البته_که_عصبانی_هستم #نشراطراف
و من عاشق ناداستانم... و سال ۹۸ رو سال «توجه به ناداستاننویسی» نامگذاری میکنم. باشد که رستگار شویم.
پینوشت: امیدوارم غرغرهام بخاطر بیخوابی بوده باشه...
سلام و سال نو مبارک.
توی سال جدید دارم در فضای اینستاگرام، با هشتگ #روزنوشت98 هرشب یک مطلب نسبتاً بلند مینویسم و منتشر میکنم. البته که اگر پای سیستم باشم و به وبلاگ دسترسی داشته باشم، احتمالا این سنت حسنه رو توی اینحا یعنی وبلاگ هم ادامه خواهم داد. تا ببینیم خدا چی میخواد!
پینوشت: فضای بلاگ کمفروغ شده... انگار روح از وبلاگها رفته... شما اینطور فکر نمیکنید؟
خستهتر از اونم که بخوام متن ویژهای بنویسم الان. متن این پست پر از نقصه.
من به سالهای زوج خوشبینم؛ انگار که اتفاقات خوب توی سالهای زوج میفتن... امیدوارم اتفاقات سال ۹۸ هم خوب باشه؛ خوب باشیم همش.
امسال قراره سیساله شم. خدایا؛ بیشتر حواست بهم باشه؛ باشه؟!
نود و هشت با کار شروع شده و امیدوارم با کار مفید ادامه پیدا کنه...
دوست دارم چندتا کار بزرگی که قبل عید شروع کردم توی این سال به سرانجام برسه! دعام کنید...
خوابم میاد، خستهم ننه؛
ایشالا استراحت قسمت همه!
سال نو مبارک
تلاش میکنم به هیچکس پیام تبریک ندم؛ اگر پیام دادید جواب ندادم ببخشید...
میخوام شب به شب از روزهای امسال بنویسم. با این مسخرهبازی کلیشهایِ هشتگ روز فلان؛ ایشالا که تا روز ۳۶۵م زنده باشم و گوشی با نت داشته باشم بتونم بنویسم.
دیگه همین...
تولیدتون پررونق ؛)
حالم خوب نیست و این خوب نبودن به شکل تصاعدی داره پیشرفت میکنه. مثل تیمی که بعد از خوردن گل اول فکر میکرده میشد یه جوری جبران کرد ولی الان گل چهارم رو هم خورده و چیزی نمونده تا آخرِ بازی شیش تایی شه.
موقعیتی که توش گیر کردم یه جورایی موقعیت ارّهایه. از اون موقعیتها که راه پیش و پس نداری، از اون موقعیتها که چراغِ بنزینِ ماشین روشن شده و از پمپ بنزین گذشتی؛ باید خدا خدا کنی که به پمپِ بنزین بعدی برسی...
از اینکه در آستانه سیسالگی بخوام کاری رو، چیزی رو از صفر شروع کنم دیوانهام میکنه. فکر کردن به اینکه بخوام دنبال کار جدیدی بگردم، واقعا غیرقابل تصوره. از اون طرف به تمام اشتباهات کاری و غیرکاری چندسال گذشته که منجر به موقعیت فعلی شده فکر میکنم و میخوام همین امروز یه صاعقه بزنه بهم و از وسط نصفم کنه!
امید؟ ندارم؛ نیمهی پرِ لیوان؟ چشمام نمیبینتش! یه جوری دارم دنیا رو سیاه و تاریک میبینم که منطقی نیست. خودم هم متوجهش هستم اما نمیدونم چطور بگذرم ازش. امیدوارم افسردگی پیشاسیسالگی نباشه و بزودی برطرف شه...
تیتر: بخشی از یک آهنگ فولکلور که من الان دارم با صدای سوگند میشنومش.
یکی از چیزهایی که توی کارِ ما (رسانه؛ چه مطبوعات و چه تلویزیون) اذیتمون میکنه اینه که به هیچ چیز نمیشه دل بست و هر لحظه امکان داره کاری که میکنی، آخرین کار خودت و مجموعه باشه! یعنی یک لحظه غفلت، یک عمر پشیمانی. مثل کار توی نیروهای نظامی و انتظامی میمونه... اولین اشتباه، آخرین اشتباهه.
...
من اما بر خلاف خیلی از همکاران رسانهای (که به شدت منعطفند و در لحظه میتونن با شرایط جدید ارتباط برقرار کنن)، ثبات دوست دارم؛ که بدونم از کجا اومدم و الان کجا هستم و در آینده به کجا خواهم رسید. میخوام برنامهریزی بلندمدت کنم، پروژههای شخصی کلید بزنم که نیاز به مراقبت و نگهداریِ آهسته و پیوسته داشته باشه. اما خب توی این بیثباتی که اول گفتم، این برنامهریزیهای بلندمدت به شوخی میمونه.
...
دوباره نزدیک تغییر سالیم. نود و هفت داره تموم میشه و منتظر نود و هشتیم. و من همچنان نمیدونم سال بعد، کجا قراره چیکار کنم؟ تصویرم از این سال به شدت محو و ناپیداست. و چی از این آزاردهندهتر؟
...
کاش یاد بگیرم در لحظه زندگی کنم...