میم صاد آنلاین

مقنعه تونو نندازین پشت گوشاتون

مقنعه تونو نندازین پشت گوشاتون
مقنعه تونو نندازین پشت گوشاتون
مقنعه تونو نندازین پشت گوشاتون
مقنعه تونو نندازین پشت گوشاتون
مقنعه تونو نندازین پشت گوشاتون
مقنعه تونو نندازین پشت گوشاتون
مقنعه تونو نندازین پشت گوشاتون
مقنعه تونو نندازین پشت گوشاتون
مقنعه تونو نندازین پشت گوشاتون

بحرانی به نام توالت

مغازه‌های زیتون و کلوچه فروشی در شهر رودبار برای جذب مشتری بیشتر، درهای توالت یا همان سرویس‌های بهداشتی خود را به روی مشتریان باز کرده‌اند. این مغازه‌دارها می‌دانند به دلیل نبود دستشویی‌های بین راهی، مسافران به شدت به دنبال رسیدن به سرویس‌های بهداشتی هستند. آنها فهمیده‌اند امکاناتی مانند سرویس‌های بهداشتی می‌تواند به جذب مشتری بیشتر ختم شود.

برخلاف این مغازه‌دارها بسیاری از مسئولان کشور هنوز متوجه نشدند برای گسترش گردشگری در ایران باید امکانات رفاهی در شهرها به حد جهانی برسد. بسیاری از توریست‌های خارجی که به ایران سفر می‌کنند از نبود سرویس‌های بهداشتی مناسب گلایه می‌کنند. آنها وقتی به ایران می‌آیند و شهر به شهر سفر می‌روند و با بحران دستشویی روبرو هستند. به ویژه اینکه سبک سرویس بهداشتی آنها با توالت‌های ایرانی متفاوت است. گفته می‌شود که برخی از توریست‎‌ها، قرص هایی برای کنترل ادرار مصرف می کنند که یکجوری با این معضل جانفرسا مقابله کنند.

اگر می‌خواهیم گردشگری در ایران رشد پیدا کند باید ابتدایی‌ترین امکانات گردشگری را فراهم کنیم. نمی‌شود انتظار داشت بدون هیچ پشتوانه، گردشگران خارجی با توجه به محدودیت‌های ایران، به کشورمان سفر کنند و از سفر به ایران لذت ببرند. درآمد بسیاری از کشورها از گردشگری خارجی، چندین برابر درآمد ما از فروش نفت است. ترکیه نمونه بارز این کشورهاست. ترکیه تمام زیرساخت‌های پذیرش گردشگر را آماده کرده است. بسیاری از مسافران داخلی هم در مسافرت‌های برون شهری و استانی با مشکل بزرگی به نام توالت بین راهی روبرو هستند. بسیاری از مسیرها در ایران دستشویی عمومی ندارند و تنها مجتمع‌های رفاهی یا پمپ بنزین‌ها، جور توالت‌های عمومی را می‌کشند. معدود سرویس‌های بهداشتی هم چندان تمیز نیستند. چرا تعارف کنیم اصلا تمیز نیستند و غیر قابل استفاده هستند.

خودتان را بگذارید جای فردی که در اتومبیل شخصی خود یا اتوبوس در یک روز سرد زمستانی نیازمند یک سرویس بهداشتی شده است. داستان تلخی است. صبر برای رسیدن به یک دستشویی می‌تواند زمینه ساز بیماری‌های متعدد برای انسان شود. گاهی 200 یا 250 کیلومتر فاصله میان یک دستشویی عمومی تا دستشویی دیگر است.

راه دور نرویم. در پایتخت ایران هم خبری از سرویس‌های بهداشتی عمومی نیست. احتیاج شما به دستشویی همانا و تلاش برای پیدا کردن یک دستشویی همانا. متروی تهران به عنوان عظیم ترین سامانه حمل و نقل عمومی کشور فاقد دستشویی است. اگر در مترو دچار دستشویی شدید، راهی برای خروج پیدا کنید و خود را به نزدیک مسجد برسانید. این تازه در صورتی است که مسجد باز باشد. سرویس بهداشتی از حقوق اولیه انسانی شان به شمار می رود. چرا برای این حق در کشور فکری نشده است؟

توالت به اندازه‌ای در جهان مهم است که روزی را به آن اختصاص داده‌اند. 19 نوامبر روز جهانی توالت است و سازمان ملل متحد نیز هر ساله به همین مناسبت آماری را از افرادی که به توالت دسترسی ندارند منتشر می کند. سازمان ملل متحد خواستار فراهم کردن تاسیسات امن و تمیز دستشویی و توالت برای همگان به ویژه زنان و دختران است. کاش مسئولی در کشور پیدا شود تا بحران توالت را در کشور حل کند.

مصطفی داننده ، عصر ایران

نقش مهم پلیس در ترافیک

سیستم چراغ‌قرمزهایی که دست پلیس‌ه، اینجوریه که چراغ رو سبز می‌کنن، به محض اینکه می‌خواد ترافیک باز شه، دوباره قرمزش می‌کنن که مبادا یکی از گره‌های ترافیکی باز بشه و مردم کارشون راه بیفته! باید هر دو طرفِ تقاطع، عادلانه توی ترافیک و پشتِ چراغ قرمز بمونن!

من عاشق بانکداری اسلامی‌ام

برای خونه وام مسکن زوجین گرفتیم؛ نفری 50 میلیون، در مجموع 100 میلیون تومان. برای خرید این وام، 16 میلیون تومان خرج کردیم (اوراق حق تقدم وام مسکن خریدیم) دوستان لطف کردن، 20 میلیون تومان هم وام جعاله صوری دادن بهمون، که برای خرید اون هم حدود 3 میلیون خرج کردیم. یعنی برای وام 120 میلیونی، 19 میلیون خرج کرده و 101 میلیون دریافت کردیم. تا اینجای کار، اشکال نداره، چون سپرده گذاری نکرده بودیم، باید این پول رو به کسی که سپرده گذاشته و پولش توی بانک خوابیده بوده، می‌دادیم. مشکل اصلی من اینه مبلغ بازگشتِ این 101 میلیون، 295 میلیون تومانه! یعنی سه برابر.

اما باز هم خیالی نیست؛ چون اگر من بخوام همین پول رو از بازار آزاد بگیرم، ماهی 3 میلیون سود (نزول) باید بدم. ولی قسط من کمتر از دو میلیونه و بازپرداختم 12 ساله. اما چرا حالا که قسط من 27م هر ماه ثبت شده و من سومین روزِ ماه می‌خوام پرداختش کنم، باید 7 تا 10 هزار تومان جریمه بدم؟ یعنی چی؟ یک هفته تاخیر، ده هزار تومان کارمزد و دیرکرد و جریمه؟ بانک میگه یه ماه جلو بنداز که همیشه بستانکار باشی و جریمه نخوری. بهش میگم اگه من یک هفته زودتر بدم، همین ده هزار تومن از قسط کم میشه؟ میگه نه.

من واقعا کشته مرده‌ی این شیوه بانکداری اسلامی‌ام. دمشون گرم. واقعا کارشون درسته. ایشالا خدا بهشون خیر بده...

از خبرهای ترسناکِ امروز

‏مردی جوان در تهران به ۱۴فقره سرقت از سوپرمارکت، لباس‌فروشی و پرنده‌فروشی محکوم شده. براش حکم «قطع دست» بریدند. در دفاع از خودش گفته «حرفی ندارم، ۱۴فقره سرقت رو قبول دارم اما دستمو قطع نکنید. مادر پیرم سرطان داره، دختر خردسال دارم و به‌خاطر فشار فقر دست به سرقت زدم.»

تعطیلات باید اینجوری باشه

جمعه رو از دست دادیم، شنبه هم بالاجبار سرکار بودیم اما یکشنبه! یکشنبه‌ی تعطیلِ بسیار خوبی بود. غیر از دیدنِ فیلم «ترومن شو» که حسرت خوردم چرا اینقدر دیر دیدمش؛ با محیا، سه تا کارِ خوب دیدیم. انیمیشن «بچه رییس» که تهِ فرهنگسازی برای بچه‌دار شدن بود؛ به همراه فیلم‌تئاتر «ستوان اینیشمور» که متنِ به شدت قوی‌ای داشت. و «جایی برای پیرمردها نیست»ِ برادرانِ کوئن. که البته زیرنویسش به قدری بد بود که بنظرم باید با یه زیرنویس دیگه بعداً مجدد ببینیمش.

پی‌نوشت: همین چهار تا کار رو بخوای توی سینما و تئاتر ببینی، باید بالای صد، صد و پنجاه خرج کنی؛ اما میشه راحت و رایگان خونه دید. و به نظرم توی خونه فیلم/تئاتر دیدن، لم دادن جلوی مبل، وسطش پاوز کردن و رفتن به دستشویی، آپشن‌هایی‌ه که توی سالن فیلم/تئاتر دیدن، ندارتشون.

پس کی حقوق‌ها رو می‌ریزن؟!

دو سه سالی بود که اینطور، مثل فیلم‌ها و قصه‌ها، آخر ماه، چشمم به تقویم نبود و برای رسیدنِ سرِ برج و حقوق گرفتن، اینطور لحظه‌شماری نمی‌کردم. بد نیست، اینکه آدم دیگه مجبوره از اولِ ماه حواسش به هزار تومن هزار تومنِ خرج کرده‌هاش باشه. اما خوب هم نیست؛ سبک زندگی ما جوری‌ه که هزار تا اتفاق غیرمنتظره وسط ماه میفته که همشون هم اجتناب‌ناپذیرن. نمیشه پیچوندشون. 

پی نوشت: این ماه، در سه مرحله از سه نفر قرض گرفتم و الان باید به واسطه یکی از همین اتفاقات اجتناب ناپذیر، برای سه روز آینده در آستانه صفر شدن و قرض گرفتنم و اصلا این اتفاق رو دوست ندارم.

رخوت را باید لمس کرد، چشید

تو ادبیات به یه سری کلمات بر میخوردم که فقط میتونستم معنیش را حفظ کنم و هیچ درکی از معنی نداشتم. یک نمونه اش کلمه "رخوت" بود که وقتی معلم گفت یعنی سستی فقط زیر کلمه خطی کشیدم و نوشتم سستی و هیچوقت نفهمیدم یعنی چی.
چند وقتی میشه که کلمه رخوت را بدون اینکه زیرش خط بکشم و معنی اش را برای تاکید به خودم بنویسم، خیلی خوب درکش میکنم. الان میتونم برم به معلم ام بگم ببین استاد رخوت یه سستی ساده نبود که تو گفتی و رفتی، یه دنیا حرف داشت. یه حالت روحی پیچیده را میخواست بگه که تو فقط سستی را ازش میدونستی، بهش بگم به دانش آموزات بگو زیر رخوت خط بکشن و بنویسن "ساعت 2 بعد از ظهر بیدار شدن-از نور فراری بودن-بنیان آدم شل شدن-در واکنش به هر عملی خمیازه کشیدن و اشاره به بگذار برای بعد- هزار کار عقب مانده داشتن و حال انجام هیچکدام را نداشتن- از بطالت وقت ناراحت شدن ولی حوصله استفاده از وقت نداشتن-جمع زدن تمام آرزوهایت با نا امیدی- ...."

از گودر

ملت عشق از همه دین‌ها جداست

توی دو هفته گذشته کتاب «ملت عشق» رو خوندم؛ نوشته زنی ترک‌تبار، اهل فرانسه به نام الیف شفق (شافاک)، که با قلم بسیار دلنشینِ ارسلان فصیحی، به فارسی برگردان و ترجمه شده بود.

داستان (با درصد تقریباً بالای مطابقت تاریخی) درباره حال و روزِ شمسِ تبریزی و جلال‌الدین محمد بلخی (مولانا)(مولوی) در بازه‌های پیش از آشنایی، به هم رسیدن و بعد از جدایی‌ه. همزمان یک روایت موازی هم از اللا روبینشتاین رو توی این کتاب همراهی می‌کنیم که خیلی بی‌ارتباط با شمس و مولانا نیست.

توضیه می‌کنم وقت بگذارین و این کتاب نسبتاً طولانی اما خوش‌خوان رو بخونید. حالتون رو خوب می‌کنه، حتی اگه مثل من نسبت به دنیا و زمین و زمان و خدا و پیغمبر و سرنوشت و تقدیر و دین و مذهب و انسانیت و اخلاق و کلاً زندگی دچار شک شدین و حالتون خوش نیست.

لینک خرید از دیجی‌کالا / لینک خرید آنلاین از فیدیبو
اطلاعات بیشتر از ویکی‌پدیا / پروفایل نویسنده در گودریدز

این بدعت خطرناک حکومتی

دلم می‌خواد درباره این بدعت خطرناک حکومتی بنویسم اما... اینجا برای نوشتن فضا کم است! از اینکه مردم این شکلی دارن به این بدعت پر و بال میدن و وسیع‌ترش می‌کنن، می‌ترسم. از اینکه داره این شکلی از علاقه مردم به مذهب سواستفاده میشه، حالم بد میشه.

با این وضع، بچه‌های ما به جای فهمیدنِ قرآن، به جای یاد گرفتن راست‌گویی و درست رفتار کردن، به جای محبت و اخلاق اسلامی، فقط باید عزاداری‌های فاطمیه و مسلمیه و پیاده‌روی از اینجا و به اونجا رو حفظ کنن و تقلید کنن؛ و فکر کنن اسلام فقط همین‌هاست.

ترسناکه. خیلی ترسناک.

دیدگاه جالب توجه مردم تهران درباره زندگی در این اَبَرشهر

مردم از دستگاه مدیریت شهری چه انتظاری دارد و چه سیاستی را طلب می‌کنند. بیش از ۹۰ درصد تهرانی‌ها آلودگی هوا و ترافیک، ۸۶ درصد فاصله طبقاتی بین مناطق فقیرنشین و مرفه شهر و ۷۸ درصد بی‌اعتنایی و بی‌تفاوتی مردم نسبت به یکدیگر را از مهم‌ترین مشکلات شهر تهران می‌دانند.

بخشی از یادداشت محمدعلی نجفی درباره تهران

کجای تهران خونه بخریم؟!

ما تصمیم گرفته بودیم خونه بخریم اما همپول نداشتیم هم اینکه کجای تهران خونه بخریم رو نمی‌دونستیم. بعد از ماجراهای فروردین ماه که با ده میلیون پولِ نقد رفته بودیم دنبال خونه‌های ۲۵۰ میلیونی، شیوه گشتن‌مون عوض شد. دنبال وام‌های مختلف میلیاردی(!) گشتیم. واحدهای ارزون‌تر می‌دیدیم که در دسترس‌تر باشن. داشتیم فکر می‌کردیم چقدر از چه کسایی می‌تونیم پول قرض کنیم. داشتیم می‌گفتیم بعد از انتخابات خونه ارزون میشه حتماً!

خانه‌دار شدن ؛ از رویا تا واقعیت

از روز اول قرار نبود خونه‌ی پدری بمونیم؛ از همون روز اول من و محیا همیشه چشم‌مون به روزنامه‌ها، آگهی‌ها، سایت‌ها و بنگاه‌های املاک بود که قیمت هر محله چقدره و ما چه‌جوری و با چه شرایطی می‌تونیم یه واحد نقلی بخریم. همیشه ماجراهای خانه‌دار شدن اطرافیان برامون جذاب بود...

خدا رو شکر از این رسوم در ایران نداریم!

اثر مارکو پولو شرح دست‌اول بی‌همتایی به دست می‌دهد از آداب مرتبط با میل جنسیِ ساکنانِ کشورهایی که از آن‌ها گذشته یا در آن‌ها اقامت کرده. قدرت آن هم از کیفیت روایت ناشی می‌شود و هم از اطلاعات اصیلی که در اختیار می‌گذارد. این امر به‌خصوص دربارۀ مناطق پیرامون شیچانگ چین صادق است که مارکو پولو گزارش نامرتبی از عادات جنسی ساکنان آن به ما می‌دهد: «میل دارم اضافه کنم که در این منطقه رسمی مرتبط با زنان مردم وجود دارد که به شما خواهم گفت. مرد جماعت اگر غریبه یا شخص دیگری همسر، دختر، خواهر یا هر زن دیگری در خانه‌شان را هتک حرمت کند، آن را اهانت تلقی نمی‌کنند؛ آن‌ها به‌بستررفتن ایشان را عنایتی بزرگ تلقی می‌کنند و می‌گویند، به ‌لطف آن، خدایان و بت‌هایشان به آن‌ها بیشتر متمایل شده و وفور غنایم این‌جهانی را برایشان به ارمغان می‌آورند.»

این‌گونه است که ما متوجه می‌شویم ساکنان شیچانگ هنگامی‌که غریبه‌ها را در خانه‌های خویش می‌پذیرند به همسران خود دستور می‌دهند تا هر میل و هوس مهمانشان را برآورند و سپس خود داوطلبانه خانه را ترک کرده و مادامی‌که غریبه آنجا را ترک نکرده، که ممکن است سه یا چهار روز طول بکشد، باز نمی‌گردند. طی این مدت، غریبه می‌توانست آزادانه از تمام زنانی که در آن خانه زندگی می‌کردند کام بگیرد: «همان‌طور که برایتان گفتم، این است دلیل آنکه همسرانشان را با چنین سخاوتی در اختیار غریبه‌ها می‌گذارند. به یاد داشته باشید که آن‌ها وقتی غریبه‌ای را می‌بینند که به‌دنبال جایی برای ماندن است، همگی از دعوت او به منازل خویش خشنود و خوشحال‌اند و به‌محض اینکه او مستقر شد، ارباب خانه فوراً بیرون رفته و به همسر خود دستور می‌دهد تا ازآن‌پس تمام حوایج غریبه را برطرف کند. سپس، همین که دستور را داد، خود به باغ انگور یا مزارعش رفته و تا زمانی‌که غریبه آنجا را ترک نکرده باز نمی‌گردد.

بنابراین گاهی غریبه سه یا چهار روز در خانۀ آن فلک‌زده مانده و با زنش، دخترش، خواهرش یا هرکس که خواست اوقات خوبی می‌گذراند.» برای تضمین اینکه رضایت او کامل باشد، برهم‌نزدن آسایش غریبه در لذاتش اهمیت دارد.

ساکنان شیچانگ سیستم اطلاعاتی بسیار ساده‌ای اختراع کردند که مهمانانشان را از آرامش و آسایش ضروری برخوردار می‌کرد: «مادامی‌که غریبه در آنجا ساکن بود، کلاه او از در یا پنجره آویزان می‌شد یا نشانۀ دیگری داده می‌شد تا ارباب خانه بداند که مردِ دیگر هنوز آنجاست: تا زمانی‌که نشانه موجود است، او جرئت بازگشت ندارد. این رسم در سراسر منطقه رواج دارد.»

از اینستاگرام؛ در آستانه‌ی سقوط

مثل لپ‌تاپی که چند روز پشت‌سرهم روشنه و رِبه‌رِ هنگ می‌کنه، مثل ماشینی که بدون توقف هفت‌صد هشت‌صد کیلومتر توی جاده راه رفته و ریپ می‌زنه، مثل آدمی که تجریش تا راه‌آهن رو پیاده اومده و دیگه نای قدم برداشتن نداره، مثل چشمی که پونصد صفحه کتاب رو بی‌توقف خونده و دیگه سو نداره، مثل خیلی مثال‌های مسخره شبیه مثال‌های بالا، خسته‌م. خسته‌م و هواپیمای انگیزه و روحیه‌م به جای چهار تا موتور با یه موتور داره خودش رو به نزدیک‌ترین فرودگاه می‌رسونه، دارم زور می‌زنم که برسونمش. که کم نیارم. که حتی اگه قراره سقوط کنم، به جای کوهستان توی دریا سقوط کنم که شانس زنده موندنم بیشتر شه.

به این دلایل نباید اصلاً ماشین بخریم!

یک ماشین در ۹۲ درصد از ایام عمر خودش در حالت پارک است.
مردم به‌طور متوسط در هر شبانه‌روز ۲ ساعت سوار ‏ماشینشان می‌شوند.
۱.۶ درصد از عمر یک ماشین در جست‌وجوی جایی برای پارک شدن می‌گذرد. ‏
‏یک درصد از عمر یک ماشین در ترافیک و حالت درجا روشن ماندن تلف می‌شود.‏
در حقیقت فقط ۱ درصد از انرژی‌ای که برای ساخت، خرید و نگه‌داری یک ماشین صرف می‌شود به هدف اصلی تبدیل ‏می‌شود: «جابه‌جایی انسان‌ها از نقطه‌ای به نقطه‌ی دیگر...»

دکتر مارتین استاچتی (‏Martin Stuchtey‏)
مشاور موسسه‌ی مطالعاتی مکنزی

در جستجوی خانه

دارم یه سری متن دنباله دار می‌نویسم با عنوان «در جستجوی خانه» که توی فضای مجازی منتشر کنم. رسماً اندازه یه سریال توش اتفاق و ماجرا داره!

پژوهشی دربارۀ جست‌وجوهای مردم در گوگل

در رسانه‌های اجتماعی، در تکمیل جملۀ «شوهرم...»، بیشترین پاسخ‌های ارسال‌شده چنین مواردی بودند «بهترین است»، «بهترین دوستم است»، «فوق‌العاده است»، «عالی‌ترین است» و «خیلی خوش‌تیپ است». در گوگل پاسخ‌ها عبارت‌اند از: «کثافت است»، «آزاردهنده است»، «همجنس‌باز است» و «بدذات است».

گزیده مطلب در: اینجا
نسخه کامل مطلب در: ترجمان

زرد؛ تلخ و رمزآلود مثل سینمای فرهادی

هفته گذشته فیلم زرد رو دیدم. برخلاف نظر دوستان و آشنایان؛ من فیلم رو خیلی دوست داشتم. ریزه‌کاری‌های زیادی داشت که حواس نویسنده و کارگردان به خیلی‌هاشون بود و یه سری رو هم از دستش در رفته بود. 


دغدغه کارگردان روی ناگفته‌های زندگی آدم‌ها و قایم کردن بعضی اتفاقات ریز خوب بود. روابط بین شخصیت‌ها (با اینکه تقریباً دیگه داره تکراری میشه که چند تا جوانک دور هم شاد و خوشحالن اما اتفاقاتی باعث تلخی بین‌شون میشه) بد نبود و در طول فیلم حتی با اضافه کردن یه سری جزییات بهتر شد. خرده‌داستان‌ها عالی بودن و ریتم اتفاقات هم مناسب بود.


نمیشه بهش نمره 7 و 8 (به سبک آی‌ام‌دی‌بی) داد اما توی فیلم‌های ایرانی نمره قابل قبولی می‌‌گیره. سه ستاره مثلا!

محتوای این مطلب حذف شده است

خیلی غُر توی ذهنم هست که باید بنویسم تا آروم بشم اما نمی‌نویسم. نمی‌دونم چرا؛ باید بیاد روی صفحه سفید و بارش از دوشم برداشته بشه اما فعلاً دارم تمرین صبوری می‌کنم.

توی این یکی دو سال اخیر، همش خواستم خدا رو ماه بزنه جلو و به جای الان، دو ماه بعد باشه. اما وقتی دو ماهِ بعدی سر می‌رسه، بازم انگار حالم خوب نیست و فکر می‌کنم اگه دو ماه دیگه بگذره، درست میشه. و هی درست نمیشه. و هی حالم دلم خوب نیست.

این مطلب باید محتوای غمگین‌تر و سنگین‌تری می‌داشت اما مثل خیلی از پست‌های دیگه، محتواش حدفاصل مغز تا دست حذف شد. به یاد زمانِ انتخابات، علی برکت الله...

جای پارک‌ها را نسوزانید!

در ادامه پست‌های رانندگی‌وار، امروز خدمت‌تون عرض کنم که مشکل من در هفته گذشته، سوزاندن جاهای پارک توسط هموطنان بود. البته این قضیه ربطی به ماجراهای عجیب و غریب چالش سنگ و آتش و ری‌استارت و اینها ندارد!

مشکل من این است رانندگان محترم جوری پارک می‌کنند که مثلا در جایی که سه تا ماشین شاسی بلند راحت می‌توانند پارک کنند، نهایتاً دو تا پراید پارک می‌شود. جلویی یک و نیم متر تا پارکینگ همسایه فاصله دارد، عقبی هم جوری پارک می‌کند که یک و نیم متر پشت سرش تا پارکینگ همسایه فاصله داشته باشد؛ و در نهایت منِ بینوا هر روز حدود پانزده دقیقه برای رسیدن به جای پارک مناسب بگردم.

لطفا درست پارک کنید؛ خودخواه نباشید و برای کسانی که بعد از شما می‌خواهند پارک کنند هم جا نگه دارید. لطفا!

مرزهای مدیریت سوخت جابجا شد

پشت چراغ قرمز نیایش به ولیعصر بودم؛ بوق ممتد راننده‌ها پلیس رو مجبور می‌کرد سریع‌تر چراغ رو سبز و قرمز کنه. آقای راننده‌ی ماشین جلویی، بلافاصله بعد از قرمز شدن چراغ، ماشینش رو خاموش کرد. اما وقتی پلیس سریع‌تر از همیشه (به جای 180 ثانیه، حدود 60 ثانیه بعد) چراغ رو سبز کرد (اون هم فقط حدود 30 ثانیه) تا این بنده خدا ماشین رو روشن کنه، بزنه توی دنده و حرکت کنه، چراغ مجدد قرمز شد و ما یک چراغ دیگه مهمون بزرگراه شدیم.

خواستم از همین تریبون به این استادمون خسته نباشید بگم و بابت این مدیریت مصرف سوخت ازش تشکر کنم.

اشتباهاتمون رو بپذیریم

امروز توی اتوبان، دو جای مختلف، دو تا راننده‌ی نسبتاً محترم، وقتی از خروجی مدنظرشون گذشته بودن، به جای پذیرفتن اشتباه و تحمّلِ دور شدن مسیر و پس دادن تاوان اشتباه‌شون؛ تصمیم گرفتن که دنده عقب تمام مسیری که اشتباه اومده بودن رو برگردن. به چه قیمتی؟ به قیمت خطر و ترافیک برای رانندگانِ پشت سری؛ از جمله من!

این یه مثال خیلی ساده از اتفاقات جامعه امروزِ ماست؛ اشتباهاتی که قراره به قیمتِ سرویس شدنِ دهانِ(!) دیگران، پذیرفته نشه. از رستورانی که دخل و خرجش نمی‌خونه اما با پایین آوردن کیفیت و بالا بردن قیمت می‌خواد جبران کنه و راننده تاکسی‌ای که عدم مدیریت مالی زندگی شخصی‌ش رو سرِ مسافرهاش خالی می‌کنه تا مدیری که برای هزینه اشتباهاتش، از جیبِ بیت‌المال هزینه می‌کنه یا تقصیر رو گردن کارمندهای بی‌نوا می‌ندازه.

به شکل ناجوانمردانه‌ای دیگه مردم رو دوست ندارم. وقتی فلاکت و بدبختی‌شون رو می‌بینم، دیگه مثل هشت سال پیش نمی‌گم «با هم درستش کنیم»، میگم «حق‌تونه؛ هر چی سرتون بیاد حق‌تونه. اشتباه کردید و تاوان اشتباه‌تون رو پس بدید. شما باید بدتر از این روزها رو ببینید...» بی‌رحمانه‌ست نه؟!

در جستجوی طعم ناب زندگی

قرار نبود اینجوری بشه، یعنی قاعدتاً نباید اینجوری می‌شد. ما بیست و هفتم اثاث‌کشی کردیم که تا سر برج زندگی‌مون به روال عادی خودش برگرده. جستجوی نقاش مناسب، انجام کاغذدیواری و نقاشی، جستجوی طرحی برای آشپزخانه، نصب کابینت‌ها، تعویض درها و یک عالمه کارهای ریز و درشت دیگه باعث شده بعد از ۱۸ روز همچنان در جستجوی طعم ناب زندگی باشیم.

نکته تاسف‌آور ماجرا اینجاست که امروز کارهای اصلی تموم میشه اما درها ده روز دیگه تحویل‌مون میشن و پرده‌ها رو هنوز نرسیدیم که انتخاب کنیم.

صبرم تموم شده. خدایا، خودت صبر ویژه به من عطا کن تا انتهای این ماجرا دووم بیارم.

جای تلویزیون خالی‌ست

ما توی سه سال گذشته، شاید میانگین روزی یک ساعت هم تلویزیون‌مون روشن نبوده باشه؛ صبح‌ها که هیچ‌وقت، شبها شاید یه ساعت خندوانه نگاه می‌کردیم. هیچ سریالی رو دنبال نکردیم و اغلب فوتبال‌ها رو هم که بیرون بودیم و اینترنتی دیدیم.

توی نقل و انتقال به خونه‌ی جدید، به واسطه تغییراتی که در تی‌وی وال یا همون میزتلویزیون داشتیم، کلاً تلویزیون رو نیاوردیم تا این تغییرات انجام شن و بعد بی دردسر تلویزیون رو روی میز قرار بدیم. بر همین اساس دوهفته‌ای هست که بی‌تلویزیون داریم زندگی می‌کنیم.

دو روز گذشته، همزمان با تعطیلات که داشتیم آخرین جمع‌وجور کردن‌ها رو انجام می‌دادیم، سکوت وحشتناکی بر فضای خونه حکمفرما شد. داشتم به این فکر می‌کردم که تلویزیون به هیچ دردی هم نخوره، خوبه که یه نفر توش همینجوری براش خودش حرف بزنه. از سکوت که بهتره؛ نه؟!

دهمین روز آوارگی

از یکشنبه گذشته که مشخص شد باید خیلی سریع جابجا شیم تا الان که آقای نقاش خونه رو تحویل داده و منتظر تعویض کابینت‌ها هستیم؛ ده روز گذشت. ده روز زندگی سخت در آوارگی میان این خانه و آن خانه و اینجا و آنجا. در نابسامان ترین وضع سه سال اخیر زندگی! 

خسته‌م و واقعا کشش آوارگی بیشتر ندارم. دلم می‌خواد وسایل رو بچینیم، لم بدیم روی مبل و بگیم «هیچ جا خونه‌ی خودِ آدم نمیشه!»

برای تسریع امور زندگی‌مون دعا کنید. :)

چرا خنک نمیشه هوا؟

قدیما (نه دهه چهل و پنجاه، همین ده، پونزده سال پیش که ما بچه بودیم) از اول مهر لباس‌های نسبتاً ضخیم و به اصطلاح پاییزه تن‌مون می‌کردن و کولرها خاموش، و به این ترتیب از خنکیِ هوای پاییز استفاده می‌کردیم. اما متاسفانه در حالی روزهای مهر ماه، یکی پس از دیگری پشت سر گذاشته میشن، که هیچ تفاوتی بین دمای هوای الان و شهریور وجود نداره. ما که از خدا دوریم، شما که به خدا نزدیکید، توی این روزهای عزاداری، به گوشش برسونید هوا گرم‌ه به خدا! اگه میشه دما رو ببره زیر سی درجه سانتیگراد، پختیم.
با تشکر

اندر مزایا/معایت خانه‌ی نو

یک / امان از پشه؛ با ورود اعضای جدید به محل، پشه‌ها از تمام منطقه جمع شده و سراغ ما می‌آیند. هیچ راه رهایی هم گویا نیست. باید بخاریم و بسازیم!

دو / امان از بی‌خوابی؛ انگار که در هتل زندگی می‌کنیم. هم آدم شب خوابش نمی‌برد و هم صبح بی‌هوا بیدار می‌شود. همه چیز غریبه‌ و به طور کلی یه جوری ست!

سه / امان از مسیر؛ کَشِ ذهنم مسیر خانه قبلی را لود می‌کند، هی اشتباهی اتوبان‌ها، کوچه‌ها و خیابان‌ها را دور می‌زنم و به جای زودتر رسیدن، دیرتر می‌رسم. این حجم از اشتباه رفتن در مسیر بی‌سابقه‌ست.

چهار / بزودی نکات بیشتری افشا می‌کنم.

صدای من رو از خونه‌ی جدید می‌شنوید

طی یک عملیات عجیب و غریب، در حالی که صبح یکشنه برای امضای مدارک ضامن‌های وام مسکن به بانک رفته بودیم، گفتیم «آقا؛ فک می‌کنی بشه ما فردا وام رو بگیریم؟!» گفت اگه اینجوری بشه و اونجوری بشه آره. و با همت پدرِ محیا و پدرِ من و خانواده محترم رجبی، دوستان، آشنایان و...، فرآیند استعلام ضامن‌ها، اتمام مراحل تشکیل پرونده، معرفی به دفترخانه، صدور چک، تحویل پول به خریدار، اثاث‌کشی، جابجایی و تحویل در کمتر از 24 ساعت اتفاق افتاد و ما الان توی خونه‌ی جدیدیم.

دعا کنید از پسِ قرض‌ها برآییم!

رکوردها شکسته شد

دقایقی پیش بیست و سه نفر در وبلاگ آنلاین بودند؛ چراشو نمی‌دونم اما هیجان‌انگیز بود!


موزیک فقط بی‌کلام؛ والسلام!

- بابت بی‌نمکی تیتر معذرت می‌خوام! توی چند هفته گذشته دقت کردم دیدم پست‌هایی که تیترهای بی‌مزه‌تر و البته گاهی جنجالی‌تر دارن، تعداد قابل توجهی ورودی از بخش «وبلاگ‌های به روز شده»ی صفحه اول سایت بلاگ.دات‌آر می‌گیرن.

- چند روزی‌ه که فقط دارم موزیک بی‌کلام گوش می‌کنم. غمگین‌هاش غم بیشتری داره و شادهاش، خوشحالیِ عمیق‌تری. یه ترک صبحگاهی هم هست که واقعا حالمو خوب می‌کنه. (لینک دانلود قطعه گنجشک زرد اثر علیرضا عباسی)

- جا داره تشکر ویژه‌ای هم داشته باشیم از مجموعه بیان به خاطر نوتیفیکیشن‌هایی که برای پاسخ به نظرات ارسالی فعال کردن. واقعا جاش خالی بود و من خیلی از پاسخ‌ها رو به خاطر نبودِ این امکان از دست دادم.

- حالم خوب نیست، دارم تلاش می‌کنم خوب شم. با موزیک، کتاب، نوشتن، برنامه‌ریزی، رویاپردازی، فیلم دیدن و خالی کردن ذهن از استرس‌ها! اما نمیشه.

دوست دختر داشتن یا دوست بودن؟ مسئله این است

پست قبلی کامنتی داشت با این محتوا که: «چه بلایی سر فرهنگمان آورده‌اند که وقتی می‌خواهیم بگوییم یک زن و شوهر عاشق هم هستند باید بگوییم دوست دختر و دوست پسریم هنوز!» + (آدرس وبلاگ نویسنده)

باید بگم: توی فرهنگی که زن گرفتن مورد تمسخر جامعه قرار می‌گیره و دختر/پسری که ازدواج می‌کنن به عنوان آدم‌هایی که دیگه به درد معاشرت نمی‌خورن، از جمع‌های دوستانه طرد می‌شن و مشکلات بی‌پایان مالی و... کاری باهاشون می‌کنه که روال عادی زندگی‌شون عوض میشه و دیدن دوستان دوره مجردی براشون تبدیل به خاطره میشه، باید مثل دوران پیشاازدواج، «دوست» موند تا نشاط و هیجان زندگی از بین نره. 
البته که دوست بودن اصلا چیز بدی نیست، حتی چیز عجیبی هم نیست اما توی ایران به قدری ارتباط میان دخترها و پسرها حساسیت ایجاد می‌کنه که ارتباط طبیعی دو تا انسانِ عاقل و بالغ با برچسب دوست دختر دوست پسری، بار منفی پیدا می‌کنه. این ترکیب از اساس مشکل داره؛ این عبارت رو خودم هم استفاده می‌کنم. ایرادی اگر می‌گیرم به کلیت جامعه ست که کاری می‌کنه من هم به جای دوست بگیم دوست دختر. از اساس، دوستیِ خالی چه مشکلی داره که میگیم دوست دختر یا دوست پسر؟ نه تنها این عبارت رو استفاده می‌کنیم که در قشر مذهبی، دوست دختر یا دوست پسر با یک بار منفیِ خاصی، نشون دهنده لاابالی‌گری افراد هم میشه. 

پست قبل رو تصحیح می‌کنم! «من و محیا تلاش می‌کنیم بیشتر از قبل، نه فقط زن و شوهر، نه فقط همسر که دوست باشیم. دو تا دوستِ صمیمی و قابل اعتماد که هوای هم رو داشته باشن.» اینجوری بهتره نه؟!

دوستانه‌ترین ازدواج دنیا

همیشه تصویرم از زوج‌هایی که توی چهارمین سال زندگی‌شون هستن، یه چیز دیگه بود. انگار دو نفری که حدود پنج سال با هم هستن، باید موجودات عجیب و غریبی باشن، تصویرم از زندگی‌شون خیلی تلویزیونی و کلیشه‌ای بود؛ زوجی که یا بچه اولشون تو راهه یا چند ماهشه، توی جمع‌های دوستانه در دسته پیشکسوتان قرار می‌گیرن و نسل جدید احساس می‌کنن که دیگه این زوجِ قدیمی به درد مسافرت، دورهمی یا مهمونی‌های مجردی نمی‌خورن. زن و مردی که رابطه‌شون با هم سرد شده و از هم خسته شدن، دیگه بودنشون کنار هم مهم نیست و دنبال یه راه فرار می‌گردن که چند روز از دست هم فرار کنن تا به یاد دوران مجردی، یه نفس راحت بکشن.

امسال نزدیک ۵ سال میشه که هم‌دیگه رو دیدیم، چهارمین سالگرد عقدمون رو جشن می‌گیریم و کیک سومین تولد ازدواج‌مون رو می‌‎خوریم. دقیقاً موقعیتِ یک زوجِ جاافتاده‌ی بچه بغلِ نسلِ قبلی که آدم رو یاد داماد بزرگه / عروس بزرگه می‌اندازن! اما من و تو این کلیشه رو شکستیم. بعد از این همه سال، نه زن و شوهر که دوست دختر دوست پسر موندیم. انگار که تازه با هم آشنا شدیم، هی تلاش می‌کنیم هرجا می‌ریم با هم باشیم و مثل عشاقِ تازه به هم رسیده، سعی می‌کنیم از هم دور نشیم یه وخ! حتی اگه توی یه مراسمِ کاریِ یکی‌مون، اون‌یکی رو راه ندن هم از این موضع عقب نمی‌شینیم.

متن کامل در MimSad.ir

سرعت عبور این روزها طبیعی نیست!

نگاه کردم دیدم بیشتر از بیست روز شده که توی اینستاگرام عکس نذاشتم؛ بعد اومدم اینجا (وبلاگ) و دیدم آخرین پستش مربوط به نهم شهریوره. از اون طرف کانال تلگرام هم پنج روز پیش آپدیت شده. فیسبوک هم که هیچ! اونقدر توش پست نذاشتم که ترجیح دادم پیجم با هزار لایک رو کلا پاک کنم. توییتر هم که همیشه توش آنلاین بودم، بیشتر از یک هفته ست که توییت نداشته. اینها اصلا مهم نیست! مهم اینه من فکر می کردم نهایتاً یکی دو روز ه که نرسیدم توی فضای مجازی فعالیت کنم و گویا بیشتر از سه هفته ست اون اتفاق بزرگ اجازه نداده حتی من اینجا چیزی بنویسم.

همچنان دعامون کنید. اون اتفاق بزرگ در آستانه سومین سالگرد ازدواج در حال نهایی شدن است.

شکست؟ نه! پاشو پسر...

تلخ‌تر از شکست، قبول کردن شکست‌ه. وقتی شکست می‌خوری، اون لحظه یه غمِ طبیعی داری که دور و بری‌ها می‌تونن با دلداری دادن کم‌ش کنن اما بعد از واقعه، بعد از شکست، پذیرفتن اینکه چی شد شکست خوردی با دلداری از بین نمیره. اینکه جلوی آینه خودت رو ببینی و به خودت بگی: «عه! پسر؛ خراب کردم رفت. چرا اینجوری شد؟» بعد، تمام اتفاقات، از روزِ اول تا لحظه شکست توی چند ثانیه از جلوی چشم‌هات حرکت کنن و تو بهت زده تماشاشون کنی. این سقوطِ تلخ رو، این روند ناکامی رو ببینی و یه بغض سنگین گلوت رو فشار بده. به خودت بگی: «قاعدتاً نباید اینجوری می‌شد!» اما توی آینه، شکست رو ببینی و بشکنی. خیلی تلخ‌ه.
خیلی‌ها توی این مرحله به بحران عمیق عاطفی، روحی، روانی می‌رسن و از فکر خودکشی تا فکرهای عجیب و غریب مثل رفتن به یه جای دور رو با خودشون مرور می‌کنن. میگن اونقدر میریم تا فراموش کنیم. می‌خوان فرار کنن، می‌خوان کسی شکست رو توی چشم‌هاشون نبینه. می‌ترسن؛ از خودشون، از مردم، از دوست‌هاشون. از اینکه همه بپرسن «عه چرا؟ همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت که!» و تو ندونی چی بگی. بگی خراب کردم؟ توجیه کنی که تقصیر من نبود؟ بندازی گردنِ خدا؟ که چی بشه؟
تموم میشه یه روز البته! یه روز وقتی توی چشم‌هاش داری نگاه می‌کنی، اون لحظه که دلت خالی می‌شه، اون ثانیه‌ای که برق از سرت می‌پره، یعنی تموم شده. یعنی موفق شدی شکست رو فراموش کنی. به خودت میگی «دیدی دیوونه؟ کی دیده شب بمونه؟» یه خوشحالیِ نرم و لطیفی توی دلت حس می‌کنی و می‌خندی. فکر می‌کنه لبخندِ رضایتت از دیدنِ برق چشم‌هاشه اما تو به حالِ خودت می‌خندی. به فکرهایی که می‌کردی. که بری گم و گور شی! کجا گم و گور شی؟ کجا بری که خودت نباشی؟ که می‌خواستی خودکشی کنی که نباشی. که چقدر سخت بود اون روزها و چقدر شیرینه این روزها. 
چند بار که توی زندگی، توی کار، توی تحصیل، توی کل‌کل با خودت شکست بخوری، پوستت کلفت میشه. دیگه به غمِ طبیعیِ لحظات اولیه بعد از شکست عادت می‌کنی. دیگه فکر و خیال نمی‌کنی که حالا چی میشه؟ مردم؟ خودم؟ دنیا؟ توی آینه که چشم‌های خسته‌ت رو می‌بینی، توی خودت داد می‌زنی: «پاشو پسر؛ این بچه‌بازیا چیه؟ بلند شو جمع کن این مسخره بازی رو.» می‌لرزی، گُر می‌گیری، اشک‌هات سرازیر میشه اما وقتی هوش و حواست برمی‌گرده سرِجاش، انگار که پوستِ خشکِ روی زخم رو کَندی... یه سوزش ریز توی دلت احساس می‌کنی و رنگ‌پریدگی پوستت رو به تاریخ می‌سپری. توی تایم‌لاین زندگی زوم‌بک می‌کنی و میگی: خدایا! هر چی تو بگی... دلت آروم میشه. می‌خندی. زندگی‌ت رنگ می‌گیره. چروک‌های پیشونی‌ت کمرنگ می‌شن، برقِ چشم‌هات پررنگ. خنک میشی. خنک میشی. فقط اون لحظه که خنک میشی به دنیا می‌ارزه.

* برای یک دوست

عاقبت هوش‌های مصنوعی ترسناک است

فیس‌بوک مجبور شد که سیستم هوش مصنوعی‌اش را بعد از اینکه سرخود، برای خودش یک زبان ارتباطی ابداع کرد، خاموش کند! این خبر ترسناک کاملاً واقعی است. اتفاقاتی که در فیلم‌های فانتزی هالیوودی می‌دیدیم، الان دارد به واقعیت تبدیل می‌شود. 

من ترجیح میدم حالا که اینقدر به تکنولوژی هوش مصنوعی نزدیک شدیم؛ آینده هوش‌های مصنوعی شبیه فیلم Her / او و سریال West World / دنیای غرب باشه. لطفا!

یک اتفاق بسیار بزرگ

در آستانه یک اتفاق بسیار بزرگم/بزرگیم. دعامون کنید...

ترسناک؛ مثلِ من

از اینکه هیچ رویایی ندارم می‌ترسم.

هفتاد دقیقه استندآپ کمدی بی‌نظیر

دیشب به همراه محیا نمایش یا به قول خودمون تئاتر بهمن کوچیک رو دیدیم. توی توضیحات نوشته شده بود این نمایش نویسنده نداره و به شکل گروهی و بر اساس بداهه پردازی بازیگران ( همون دورهمی خودمون) طراحی شده. قبل از شروع نمایش، به واسطه نداشتن دکور و ناشناخته بودن دو تا از بازیگرها نسبت به خوب بودنِ کار شک داشتم اما شروع طوفانی نمایش که درباره نامگذاری در دوران ستمشاهی و شاهنشاهی بود، وضعیت رو عوض کرد.

نوشته‌ها، شوخی‌ها، بازی‌ها، اصطلاحات و همه چیز خیلی به قول اهالی فضای مجازی توییتری‌ه و خط قرمزها، ایهام‌ها و فکت‌هایی که توی جای‌جای نمایش وجود داره نیازمند عضویت در کانال‌های توییتریِ تلگرام‌ه. البته هوش بازیگران و کارگردان و اشارات به‌روزی که نسبت به بعضی اتفاقات از جمله ژن خوب داشتند هم در حالِ خوبِ بعد از دیدن نمایش بی‌تاثیر نبود.

اگر از دیدن حجم زیادی شوخی اروتیک و جنسی اذیت نمی‌شید، اگر محمد بحرانی (صداپیشه جناب خان) رو دوست دارید، اگر دوست دارید فارغ از خط‌قرمزها به شوخی‌های چهار تا نویسنده-بازیگرِ سرحال بخندید و همچنین اگر دغدغه مواد مخدر و مبارزه با دخانیات دارید، حتما نمایش بهمن کوچیک رو ببینید.

فقط شنبه‌ها در پردیس تازه تاسیس تئاتر شهرزاد

یک حرکت ابتکاری از روزنامه قانون

همزمان با فرارسیدن سالروز ۲۸ مرداد، و انتشار هزارمین نسخه روزنامه قانون، این روزنامه با یک حرکت ابتکاری نیم صفحه اول خود را به سبک روزنامه‌های آن زمان منتشر کرد.

بزرگ، بزرگ و بزرگتر

سنگی را اگر به رودخانه‌ای بیندازی، چندان تأثیری ندارد. سطح آب اندکی می‌شکافد و کمی موج برمی‌دارد. صدای نامحسوس «تاپ» می‌آید، اما همین صدا هم در هیاهوی آب و موج هایش گم می‌شود. همین و بس. اما اگر همان سنگ را به برکه‌ای بیندازی... تأثیرش بسیار ماندگارتر و عمیق‌تر است. همان سنگ، همان سنگ کوچک، آب‌های راکد را به تلاطم درمی‌آورد. در جایی که سنگ به سطح آب خورده ابتدا حلقه‌ای پدیدار می‌شود؛ حلقه جوانه می‌دهد، جوانه شکوفه می‌دهد، باز می‌شود و باز می‌شود، لایه به لایه. سنگی کوچک در چشم به‌هم‌زدنی چه‌ها که نمی‌کند. در تمام سطح آب پخش می‌شود و در لحظه‌ای می‌بینی که همه جا را فرا گرفت. دایره‌ها دایره‌ها را می‌زایند تا زمانی که آخرین دایره به ساحل بخورد و محو شود. رودخانه به بی‌نظمی و جوش و خروش آب عادت دارد. دنبال بهانه‌ای برای خروشیدن می‌گردد، سریع زندگی می‌کند، زود به خروش می‌آید. سنگی را که انداخته‌ای به درونشی می‌کشد؛ از آن خودش می‌کند، هضمش می‌کند و بعد هم به آسانی فراموشش می‌کند. هرچه باشد بی‌نظمی جزء طبیعتش است؛ حالا یک سنگ بیشتر یا یکی کمتر. اما برکه برای موج برداشتنی چنین ناگهانی آماده نیست. یک سنگ کافی است برای زیر و رو کردنش، از عمق تکان دادنش، برکه پس از برخورد با سنگ دیگر مثل سابق نمی‌ماند، نمی‌تواند بماند.

داستان کوتاه چیست؟

بسیاری از کسان که برای نخستین‌بار دست به نگارش داستان کوتاه می‌زنند و نیز آنان که با ادبیات سروکار دارند نمی‌دانند داستان کوتاه چیست. شاید این گفته اغراق‌آمیز بنماید اما حقیقتی است و این خود بدان معنی‌ است که بسیاری از مبتدیان این فن «فرم» اثری را که می‌خواهند بیافرینند نمی‌شناسند و نتیجۀ این ناآشنایی هم البته جز ناکامیابی نیست. نویسنده‌ای که بدین‌سان با هدف خویش بیگانه است ممکن است سرانجام طرحی یا قصه‌ای یا بیوگرافی مختصری یا فانتزی ساده‌ای یا رمانچه‌ای بپردازد. داستان کوتاه قصه نیست؛ طرح نیست، رمان یا رمانچه نیست. داستان کوتاه اثری است کوتاه که در آن نویسنده به یاری یک طرح منظم شخصیتی اصلی را در یک واقعۀ اصلی نشان می‌دهد و این اثر بر روی هم تاثیر واحدی را القاء می‌کند. داستان کوتاه را می‌توان به یاری خصوصیات زیر از دیگر آثار بازشناخت: طرح منظم و مشخصی دارد. یک شخصیت اصلی دارد. این شخصیت در یک واقعۀ اصلی ارائه می‌شود. در «کلّی» که همۀ اجزاء آن باهم پیوند متقابل دارند شکل می‌بندد. تاثیر واحدی را القاء می‌کند. کوتاه است.

هنرداستان نویسی. ابراهیم یونسی. انتشارات نگاه

برگرفته شده از وبلاگ آبان

سقف آرزوهای ما رو ببین!

آقای شهردار فعلی و البته به‌زودی سابقِ تهران می‌فرمان «با تهران کاری کردیم که شهردار بعدی کاری برای انجام نداشته باشه.»

با اینکه مستر قالیباف برای تهران در حوزه عمرانی خیلی کار کرده و از نهایی کردن برج میلاد تا ساخت پردیس‌های سینمایی و یک عالمه بزرگراه و باغ کتاب و...، خیلی کار انجام داده و پول خرج کرده (البته خودش نه، قرارگاه خاتم!) شکی نیست. اما سوال من اینه: آقای قالیباف! سقف آرزوهای شما برای تهران این بود؟

اگر تهران نود و شش، تهرانِ ایده‌آلِ شماست، واقعا متاسفم براتون که اینقدر دنیای کوچیکی دازید. این شهر هنوز تا جایی که «نیاز به انجام هیچ کاری نداشته باشه» خیلی فاصله داره. لطف سقف آرزوهاتون رو ببرید بالاتر!

از تهران که گذشت، در قرارگاه خاتم یا بنیاد مستضعفان، سقف آرزوهاتون رو بلندتر کنید.

زادبوم؛ روایتی ناب از زندگی

دیشب فیلم‌سینمایی زادبوم رو دیدم؛ فیلمی که سال ۸۷ عنوان بهترین اثر از نگاه ملی و جایزه بهترین فیلمنامه رو توی جشنواره فیلم فجر می‌گیره اما هشت سال به دلایل نامعلوم توی کمدهای وزارت ارشاد خاک می‌خوره تا اینکه به بهانه انتخابات امسال، رفع توقیف نصفه‌نیمه میشه و به غیر از سینماهای حوزه هنری، توی سینماهای خصوصی اکران میشه.

زادبوم، روایت خیلی نابی از زندگی و مهاجرت و یه داستان فوق‌العاده درباره مفهوم وطن‌ه. فیلمی که بهانه‌ش تحقیقات یک دانشمند آلمانی درباره رجعت لاک‌پشت‌های جزیره قشم بعد از ۳۰ سال برای تخم‌گذاری‌ه و با همین موتیف، پایان بندی فوق‌العاده‌ای هم داره.

توصیه می‌کنم حتما توی سینما ببینیدش... ریتمش یه جاهایی کند میشه اما خسته‌کننده نیست. از سوپربازیِ عزت الله انتظامی هم می‌تونید در دقایقی از فیلم لذت ببرید. بازی به شدت ضعیف پگاه آهنگرانی و مهدی سلوکی رو هم به بزرگی خودتون ببخشید!


این چه غمی‌ه که نمیره از دل

دو روزه که از صبح علی‌الطلوع که سیستم رو روشن می‌کنم تا وقتی به قصد رفتن خاموشش می‌کنم، لاینقطع ترک سوم آلبوم زیرتیغ استاد حسین علیزاده توی گوشم‌ه. هیچ چیزی دیگه جز این قطعه هم حالمو خوب نمی‌کنه. یه غمی اومده توی دلم که هر کاری می‌کنم نمیره. شما درمانی دارین برای این غم‌های سنگین؟!




مشهور شدن با نویسندگی؟!

پرتیراژترین کتابی که از من منتشر شده، حدود هشت هزار نسخه شمارگان داشته است اما امروز راحت می‌شود جوانانی را دید که صفحه اینستاگرامشان ۱۰ هزار بازدیدکننده دارد. پس باید خیلی کند ذهن باشیم که نویسندگی را راهی برای مشهور شدن بدانیم.

از گفت‌وگوی «محمدحسین شهسواری» با خبرگزاری مهر

روز خبرنگار مثلا

وی از کودکی می‌خواست خبرنگار باشد؛ خیلی هم خوشحال بود. پنج سالگی کیهان می‌خواند و می‌گفت چقدر خبرنگاری کار راحتی ست. بزرگ‌تر شد دید خبرنگاری علاوه بر راحتی، جذاب هم هست؛ روزی بیست تومان خرج خرید جام‌جم و همشهری می‌کرد و با روزنامه خواندن احساس خبرنگاری می‌کرد. در پانزده سالگی علاوه بر روزنامه‌نگاری، مفسر سیاسی اجتماعی هم بود به خیال خودش! به دانشگاه رفت، خوشحال بود هنوز، مجله ادبی می‌زد و فکر می‌کرد خبرنگاری یعنی همین! وارد بازار کار شد، همچنان خوشحال بود و تصورش این بود با حقوق خبرنگاری زندگی می‌چرخد. اوایل مسافرکشی کرد بعد دید اوضاع داغان‌تر از این حرف هاست. بعد سعی کرد آچار فرانسه باشد و علاوه بر خبرنگاری، هر کاری بهش می‌سپرند انجام دهد. با خوشحالی، خبرنگار همه کاره‌ای بود که هیچ کاره بود. در کنار بی‌دلیل خوشحال بودن، زن گرفت؛ زنش را وارد خبرنگاری کرد تا دو نفری از راه این شغل پولساز و جذاب و آسان، میلیاردر شوند اما… همین که خوشحالند کافی نیست؟

روزمون مبارک مثلا!

باز هم ناله سر می‌کنم

چرا صبح نمیشه این شب؟ چرا وا نمیشه این در؟!

سحرخیز باش، اما نه به خاطر کامروایی!

سبک‌زندگی‌ها جوری شده شما هر کاری بکنی، نمیشه زودتر از ساعت دوازده و یک خوابید؛ مسابقات فوتبال و نود، برنامه‌های خندوانه و دورهمی و... همه بعد از ساعت دوازده تموم میشن. اگر اهل تلویزیون نباشید هم دیدن فیلم و سریال‌ها یا رفتن به سینما، اجازه نمیده زودتر از یک بخوابید. حالا باید به این زمان، کتاب خوندن و چک کردن اینستاگرام و صفر کردن تلگرام رو هم اضافه کنیم. (توییتریا هم میدونن ساعت یک اوج اتفاقات توییتر ه!) پس زودتر از یک نمیشه خوابید!

اما صبح بیدار شدن وضعش فرق میکنه. بهترین ساعت بیدار شدن به نظر من حدود هفت ه؛ یعنی حداقل 6 ساعت خوابِ مفید! شما هفت که بیدار شی می تونی هفت و نیم حرکت کرده و قبل از نه به سرکارت/دانشگاهت/مدزسه‌ت برسی. اما امان از دیر بیدار شدن؛ فکر کن ساعت یازده به درس و کار و زندگیت برسی، تا رسیدی هم فکر ناهار باشی، بعد ناهار هم فکر برگشتن. تقریباً به هیچ کاری نمی‌رسی.
من تازگی‌ها دچار افراط و تفریط شدم؛ تا ساعت هشت میرم سرکار و کلی وقت اضافه میارم یا یازده میرم و تقریباً به هیچ کاری نمی‌رسم. توصیه می‌کنم مثل من نباشید، هروز هشت برید سراغ کار و درس و زندگی‌تون. روزهایی که از هفت شروع میشن، خیلی بیشتر از 24 ساعتن!

یک داستان قدیمی از خودم؛ شاین

اسم پسرم را می خواهم بگذارم شاین. همه شاهین صدایش کنند و او به همه توضیح بدهد که شاهین نیست و شاین است. بعد برود مدرسه؛ معلم بگوید «شاهین جان!» شاین بگوید «شاهین نه؛ شاین». معلم بگوید «شاین اشتباهه. شاهین… شا هین.» شاین بلندتر بگوید «شاین؛ خانم معلم، اسم من شاین‌ه.» بعد معلم بگوید «شاهین اسم یه پرنده‌ست. شاین که معنی نداره.» بعد شاین بگوید «خانوم! خودم می دونم. ولی من شاین‌م. من شاینم، ه نداره.» بعد معلم بگوید «شاهین جان! شناسنامه‌ات رو به من نشون بده.» و شاین از توی کوله پشتی اش یک کُلت دربیاورد و مغز استاد را به روی تخته بپاشد و بگوید «من که گفتم شاین‌م.»

همسایه‌ها یاری کنید ما فوتبال پخش کنیم

جمعه ساعت نزدیک نه شب شده و طرفداران فوتبال در کشور که کم هم نیستند، منتظر پخش زنده بازی هستند. 

بعد از حدود پانزده دقیقه آگهی بازرگانی چیپس و پفک و سس و ماکارونی و بانک و اپراتور و...، برنامه فوتبال برتر شروع می‌شود و جواد خیابانی وارد استودیو می‌شود. قبل از هر چیز باید قرعه‌کشی اپلیکیشن آپ پخش شود که می‌خواهد برنده خوش شانس جایزه میلیاردی‌شان را از دونقوزآباد سفلی معرفی کنند تا مردم ترغیب شوند و بیشتر از اپِ آپ استفاده کنند. بعد از آن نوبت سی‌نود است که مجری بیاید التماسِ مردم کند که اگر می‌خواهید از تیم‌های فوتبال حمایت کنید، هر روز سیصد تومان به حساب ما بریزید، که ما پول بدهیم بازیکن بخریم! مدیرعامل باشگاه و کارشناسان هم در تایید این قضیه صحبت کنند. بعد موسسه مالی اعتباری هم از مردم می‌خواهد کارت اعتباری این موسسه را مردم بگیرند تا پول بیشتری به حساب آنها برود و سود بیشتری کنند! بعد از این صحبت‌ها، پنجره دو جداره وین‌تک بازی را به ما تقدیم می‌کند...

ساعت نه و سه دقیقه است، چند دقیقه از شروع بازی گذشته و بالاخره به پخش زنده بازی می‌رسیم؛ کیفیت تصویربرداری، کارگردانی و گزارش در حد لیگ دسته چهارم نیوزلند؛ دورِ زمین پر از تبلیغ و هر چند ثانیه هم زیرنویس‌های رنگارنگ برای حمایت از فوتبال!

آقایان؛ این فوتبال را نخواستیم؛ لطفا اگر امکانش هست، این قوتبالِ و کاسه گدایی و مسخره‌بازی‌‌تان را تمام کنید. اگر می‌خواهید مردم را با فوتبال سرگرم کنید، حداقل به شعورشان احترام بگذارید و دیدن بازی‌های بدون کیفیت را زهرمارمان نکنید. می‌شود؟!

اطلاعیه فوری تغییر آدرس و عنوان وبلاگ!

این فکر کنم پنجمین تغییر عنوان وبلاگم در مجموعه بلاگ باشه؛ من همیشه بلاگفا و وردپرس بودم و از وقتی بلاگ راه افتاده، همیشه دوست داشتم اینجا حضور داشته باشم. به همین دلیل سال 93 و صد روز قبل از ازدواج، یه وبلاگ صد روز راه انداختم که خیلی مورد توجه قرار گرفت و بزودی بخش‌هایی از اون نوشته‌ها توی یه برنامه تلویزیونی توسط خودم و محیا اجرا خواهد شد. : )

اما اینجا؛ اول دامنه میم‌صاد دات‌آی‌آر رو برای اینجا گرفتم و دوربرگردون برای سایت اصلی؛ بعد میم‌صاد رو وصل کردم به سایت اصلی و دوربرگردون رو کلاً بی‌خیال شدم. بعد مستر میم و بعد روزنوشت رو انتخاب کردم اما هر کدوم یه مشکلی داشتن، توی دامنه مستر میم از خط فاصله استفاده شده بود و دامنه روزنوشت هم در برخی آی‌اس‌پی‌ها مشکل دسترسی داشت. این شد که برای بار چندم آدرس رو تغییر دادم؛ میم‌صاد آنلاین! هم آدرس کانال تلگرام و هم آدرس پیج فیسبوک‌ه و امیدوارم حالا حالاها نیاز به تغییرش نداشته باشم.

در حال حاضر دامنه Dailynote متعلق به من نیست و آدرس MiimSadOnline.Blog.ir روی این وبلاگ ثبت شده است.

خشکی چشم و راه‌های پیشگیری و درمانِ آن! :))

اگه مثل من هر روز صبح زندگی‌تون رو خیره به موبایل و لپ‌تاپ شروع می‌کنید و شب رو با فیلم/کتاب و بعدش چک کردن تلگرام و اینستاگرام به اتمام می‌رسونید، باید خدمتتون عرض کنم که عنقریب دچار خشکی چشم بشید؛ خشکیِ چشم چی هست؟ عارضه‌ای مزخرف که طی آن چشم هم می‌خارد، هم می‌سوزد، هم درد می‌کند و هم تار می‌بیند...

برای اینطور نشدن چه باید کرد؟
یا زمانِ خیره شدن به کتاب/تلویزیون/گوشی/لپ‌تاپ را کم کنید یا اگر به خاطر شغلتان نمی‌توانید، ارادی هر دقیقه چندین بار پلک بزنید و همچنین هر پنج دقیقه، چهار - پنج ثانیه چشمانتان را ببنیدید...

برای درمان چه باید کرد؟
هیچ! اگر این کارها را کردید و جواب نداد، به پزشک مراجعه کنید. پزشک هم چهار تا قطره اشک‌درآور می‌دهد و ان‌شاالله خوب می‌شوید!

پی‌نوشت: میگن حساسیت فصلی، کولر گازی، آفتابِ مستقیم و همچنین مصرف آنتی‌هیستامین‌ها میتونه خشکی چشم رو بدتر کنه.

مسابقات داستان نویسی

راستش، یکی از علائق همیشگی من، پیگیری مسابقات مختلف فرهنگی، هنری، ورزشی، ادبی و عکاسی و… است و بر همین اساس، پیگیری همزمان چند مسابقه داستان نویسی برایم عادی‌ست. هم خبرهایش را دنبال می‌کنم و هم حواسم به زمان‌بندی‌هایشان هست و بد ندیدم این تقویم آنلاین را با دیگران به اشتراک بگذارم. اگر دوست داشتید مطالعه این صفحه را به دوستان خود پیشنهاد کنید.

با تمام وجود غمگینم...

من آدمِ تغییر نیستم؛ من دیر جا میفتم و وقتی جا میفتم ترجیح میدم در ثبات و آرامشی که توش حالم خوبه، بمونم اما بعضی‌ها همیشه دنبال تغییر و تحول‌ند. اونها هر روز باید همه چیز رو عوض کنن؛ از ساعت خواب و بیداری تا دکوراسیون اتاقشون، ترکیب‌ آدم‌های اطرافشون و از شغل و محل زندگی و ماشین‌شون تا حتی آدم‌ها؛ براشون هم مهم نیست این تغییر در مسیر بهبود و مثبتش قرار داره یا داره خراب می‌کنه همه‌چیو؛ براشون مهم نیست این ثبات و آرامش به همین راحتی به دست نیومده... درست نقطه‌ی مقابل من که میگم هر تغییری خوب نیست؛ آدم تا به اینجاش نرسه نباید تغییر کنه. منی که میگم آدم باید توی منحنی ملایم به سمت مثبتِ هر چیزی حرکت کنه. و چقدر سخته تقابل آدم‌های تغییرپذیر با ثبات‌پسند؛ و چقدر حال من خوب نیست توی این تغییرات، چقدر حالم خوب نیست الان.

جمعه‌هامو بهم پس بدین...

بدون شرح!

#دلم‌یه‌شکم‌سیرگریه‌می‌خواد

حالم خوش نیست؛ شب با سردرد می‌خوابم و صبح با سردرد بیدار می‌شم؛ با اعصابِ خط‌خطی از خونه می‌زنم بیرون و هیچ آهنگی جز سه‌تار حسین علیزاده (ترک سوم آلبوم زیرتیغ) آرومم نمی‌کنه. آروم نمی‌شم‌ها؛ نمی‌دونم چه بلایی سرم میاره... غمِ توی دلم رو بزرگ می‌کنه و علاوه بر اون با شنیدنش غم‌های جدید سرم آوار می‌شه. اما خروجیش لذت‌بخشه. شاید یه اتفاق مازوخیستی باشه که وقتی حالت بده، با مغز بری پایین‌تر... نمی‌دونم واقعا.

دیشب توی اینستاگرام هم نوشتم؛ #دلم‌یه‌شکم‌سیرگریه‌می‌خواد

اقیانوس پستچی ندارد

فراموش شده‌ای. مانند رابینسون کروزوئه‌‌ای که در یک جزیره‌ خالی از آدمیزاد گیر افتاده باشد. همه امیدت تکه‌ای از پیراهنت است که درون یک بطری چپانده‌ای و رویش نوشته‌ای هر چه زودتر بیایند و نجاتت بدهند. اقیانوس هیچ پستچی ندارد که صبح به صبح بیاید و بگوید که نامه‌ای داری یا نه؟ بطری را به اقیانوس پرتاب می‌کنی و عصر همان روز روی صخره بلندی می‌نشینی تا بلکه کشتی نجات را ببینی. بعد به جایش چشمت به چه می‌افتد. معلوم است. تکه‌ای از پیراهنت که موج‌ به ساحل آورده. عجیب است که غمگین نمی‌شوی و در عوض فقط مثل دیوانه‌ها به کار دنیا می‌خندی. | از وبلاگ محمدرضا امانی

بالاخره یه روزی می‌نویسمت

امسال فکر کنم چهارمین سالی‌ه که می‌خوام کتاب بنویسم، کتابم رو به نمایشگاه کتاب بعدی برسونم و برم سراغ کتاب دوم! اما هنوز در نگارش کتاب اول موندم. دو سال پیش، وقتی در روزهای اول زندگی مشترک بودیم، حالمون خیلی بهتر از الان بود و با همسر، تصمیم گرفتیم کلاس داستان‌نویسی ثبت‌نام کنیم، اما اشتباه کرده و توی کارگاه رمان نوجوان شرکت کردیم که بخاطر دوری از فضای ذهنی ما، به سرانجام نرسید. تنها فایده‌ی اون کارگاه، برای من مطالعه کتاب داستان‌نویسی دامیز بود که باعث شد دو فصل (حدود بیست صفحه) از یه رمان درباره یه موضوع جذاب رو بنویسم. رمانی که هنوز بدون تغییر داره گوشه هارد لپ‌تاپ خاک می‌خوره و احساس می‌کنم برگشتنم بهش، خیلی موفقیت‌آمیز نخواهد بود.

با خودم عهد کردم این‌بار خیلی جدی پروسه نوشتن کتاب رو جدی بگیرم، اما لازمه‌ی نوشتن، خوندنه و من فرصت زیادی برای خوندن ندارم، چه برسه به نوشتن! به همین خاطر حتی در کانال کارگاه نویسندگی شاهین کلانتری هم عضو شدم که خودم رو مجبور کنم روزی حداقل سه خط بنویسم اما همین رو هم رعایت نکردم و نمی‌کنم.

برای چندمین سال متوالی، آرزو می‌کنم سال دیگه توی نمایشگاه کتاب رونمایی از اولین کتابم رو جشن بگیرم. جهت ثبت در تاریخ، برای بار هزارم! :))

سلام ای روزهای سختِ پبش‌ِرو

امروز با یک کابوسِ خیلی ترسناک از خواب بیدار شدم؛ حدود ساعت هفت صبح بود که تمام کارهای جامونده از قبل بهم حمله کردن. یهو احساس کردم مهلت کارهای پایان‌نامه تموم شده و رسماً اخراج شدم! بعد دیدم برنامه‌ی امروز کارهاش کامل انجام نشده و دمِ آنتن در آستانه اخراج قرار گرقتم! بعد مشکلات و کارهای برنامه‌ی شنبه اومدن و یه جوری منو ترسوندن که انگار چند دقیقه دیگه برنامه شروع میشه و هنوز هیچی آماده نیست. و بعد کارهای خونه و مسائل مالی و... به قبلی‌ها اضافه شد و رسماً تیر خلاص بهم شلیک شد و از خوب پریدم.

احساس می‌کنم روزهای سختی در پیش دارم اما نمی‌ترسم. دوست دارم پایانِ تابستون حالم خیلی خوب باشه و برای رسیدن بهش تلاش می‌کنم. شما هم دعا کنید...

مرگ در همین نزدیکی‌ست

می‌گفت نمی‌ریم تبریز، مگر اینکه محمدعلی فوت کنه؛ امروز زنگ زد که داریم می‌ریم تبریز. خدابیامرزتش شوهرخاله رو.

هیچوقت برای تعطیلات‌تان برنامه‌ریزی نکنید!

اصولا هر وقت برنامه‌ریزی می‌کنید که توی تعطیلاتی مثل عید نوروز یا تعطیلات دو روزه عید فطر فیلمی ببینید، کتابی بخونید، سریالی رو تموم کنید یا کارهای عقب‌افتاده رو به سرانجام برسونید، همیشه یه اتفاقی میفته که کلاً باید با اون اتفاق یه جور کنار بیاید.

الان که دارم این مطلب رو می‌نویسم دومین روز تعطیلات عید فطر هم در حال اتمامه و ما بدون خوندنِ یک صفحه کتاب، بدونِ دیدنِ فصل پنجم سریال خانه پوشالی، بدون دیدن فیلم یا فیلم تئاتر، بدون دیدن قسمت دوازدهم سریال عاشقانه، بدون مطالعه حتی مجلاتِ هفته‌ی گذشته که دارن روی میز خاک می‌خورن و حتی بدون مطالعه وبلاگ‌هایی که دنبال می‌کنم، داریم به استقبال روزهای کاریِ پیش‌رو میریم.

پی‌نوشت: خداروشکر از دو هفته قبل تئاتر اعترافِ شهاب حسینی با بازی علی نصیریان رو پیش‌خرید کردیم و امشب میریم می‌بینیم!

صد شکر که فیلان؛ صد حیف که بیسار

آخرین بار ده سال پیش بود که بخشی از ماه رمضون توی پاییز قرار داشت. اون روزها حداکثر مدت‌زمان گرسنگی شاید به ده یا یازده ساعت می‌رسید و مهم‌تر از همه، تشنگی اصلا مطرح نبود. فکر کنم این شعر «صد شکر که این آمد و و صد حیف که آن رفت» برای ماه رمضونِ نیمه‌ی دوم سال باشه؛ چون توی نیمه اول سال حجم تشنگی و مدت زمان گرسنگی به حدی‌ه که نه تنها آدم معنویت رو فراموش می‌کنه که از همون روزهای اول منتظر رفتنِ ماه رمضون بوده و کسی از تهِ دل نمیگه صد حیف که فیلان.

این روزها هر دو مصرعِ این بیت به «صد شکر» تغییر پیدا کردن...

آخرین دعوا

یادم نمیاد آخرین بار کی دعوا کردم؛ از وقتی عقلم رسیده و تقریباً خودم برای خودم تصمیم گرفتم، دعوا نکردم. البته منظورم از دعوا بزن بزنه‌ها؛ اینکه سرِ یکی داد بزنی یا توی خیابون یکی چهار تا فحش بده تو هم چهار تا فحش بدی رو دعوا به حساب نمیارم. دعوا یعنی یه مشتی بخوری یا مشتی بزنی، چک و لگدی حواله‌ی کسی کنی یا چک و لگدی حواله‌ت کنن! 
توی رانندگی چندین و چند بار موقعیتِ دعوا پیش اومده اما همیشه من کوتاه اومدم و سعی کردم درگیریم لفظی باشه تا فیزیکی؛ اما نمی‌دونم چه‌جوریه که بعضیا رِبه‌رِ دعوا می‌کنن و مثل کاراکترهای منقیِ توی فیلم‌ها، هر چند وقت یکبار با سر و صورت خونی یا لباسِ پاره میرن خونه. چی میشه که با کوچکترین بهونه دست به یقه شده و همدیگه رو کتک می‌زنید؟

بعد از التحریر: این نوشته هیچ بهانه‌ای نداشت و همینجوری نوشته شد.
پی‌نوشت: یکی می‌گفت باید توی سدکرج (آبِ تهران) هر روز یک کیلو فلوکستین (قرص آرام‌بخش قوی) بریزن تا مردم کمی آروم‌تر باشن. به نظرم جا داره دولت اینو عملیاتی کنه :))

چشاشو یه آن بست پاییز شد

بالاخره خرداد تموم شد و وارد فصل تابستان شدیم؛ شاید باورتون نشه ولی این خردادِ سنگین و سختِ امسال برای من چند سال گذشت؛ برعکس اردیبهشت که قرار بود باهاش روزای خوبی تجربه کنم اما توی چشم بر هم زدنی تموم شد.

کاش تیر و مرداد و شهریور مثل اردیبهشت سریع بگذرن و به قول رستاک حلاح، چشمامون رو ببندیم یه آن پاییز شه.

مطبوعات رو دوست داشته باشیم

میگه اینقدر پولت رو نریز دور؟ با تعجب میگم ها؟ میگه این مجلات مزخرف چیه هر هفته هفت-هشت-ده تومن خرجشون می‌کنی؟ با وجود اینترنت مگه هنوز کسی مجله می‌خونه؟ جوابی بهش ندادم.
من از وقتی یادم میاد بخش زیادی از پولِ ویژه‌ی تفریحاتم رو خرج مجلات و مطبوعات کردم. از دوران راهنمایی که روزنامه جام‌جم می‌خریدم و دبیرستان که همشهری جوان توی سبدِ ثابت خرید هفتگی قرار گرفت تا الان که سه سالی هست هر هفته همشهری‌جوان و هر ماه مجله داستان، مجله بیست و چهار و فیلم‌نگار رو می‌خرم. خط‌خطی هم مشترکش هستم و میاد جلوی در. اصلا هم احساس نمی‌کنم خرج اضافه‌ای هستن یا پولم رو دارم دور می‌ریزم.

کاش مطبوعات رو دوست داشته باشیم؛ به نظر من، مطبوعات چه روزنامه‌ها و چه مجلات مرزِ بین اینترنت و کتاب‌ند؛ یعنی به عمقِ کتاب نیستن اما نمی‌ذارن مخاطب توی سطحِ اینترنت بمونه... موافقید؟!

و تو چه می‌دانی دردِ پایان‌نامه چیست؟

بعد از تقریباً یکسال کار مستمر و عدم حضور در دانشگاه، بالاخره فروردین امسال تصمیم گرفتم کارهای پایان‌نامه رشته‌ی به اصطلاح تهیه‌کنندگی‌تلویزیون در به اصطلاح دانشگاهِ صداوسیما را انجام بدهم و خیال خودم و جمعی را راحت کنم. از اواسط اردیبهشت که رسماً کار را شروع کردم تا الان شاید پیشرفت پروژه در ظاهر کمتر از پنج درصد باشد اما حداقل از لحاظ عمق تا پنجاه درصد پیش رفتم. کاش امسال پاییز با دفاعیه‌ی من از پایان‌نامه‌م با عنوان «واکاویِ نمی‌دونم چی‌چی در مجموعه‌های تلویزیونی با مطالعه‌ی موردیِ فیلان» همراه باشد و خیالم از بابت اتمامِ رسمیِ تحصیل راحت شود.

پی‌نوشت: دعا کنید بدون اخراج شدن یا با لیسانس به سربازی رفتن، کلکِ پایان‌نامه را بِکَنم و امریه‌ام هم جور شود و سال نود و هشت دیگر دغدغه سربازی نداشته باشم.

ایشالا عروسیت/عزات

ده سالی مجبور شدم توی عروسی فامیل، خاله و عمه هامو تحمل کنم که میزدن پشتم و با خنده میگفتن بعدی نوبت توئه. منم توی عزاداری ها همین کار رو باهاشون کردم تا دست از سرم برداشتن. / وودی آلن

از دوران پیشاکنکور درست استفاده کنیم

بزرگترین حسرت من در زندگی به دوران دبیرستان برمی‌گرده؛ جایی که بهترین فرصت رو داشتم تا کتاب‌های نوجوان و فیلم‌های سینمایی رو ببینم و عمیق باشم اما... یادمه بهترین روزهای نوجوانی به بازی‌های کامپیوتری (پلی‌استیشن و قبل از اون سگا) گذشت. ثانیه‌ها، دقیقه‌ها، ساعت‌ها و روزها توی بازی درایور خیابون‌های شیکاگو رو ماشین‌سوواری کردم و الان حسرتِ نخوندنِ کتاب‌ها رو می‌خورم.

بامیه‌ای برای تمام فصول

سوالی که همیشه توی ماه رمضون‌ها برام پیش میاد اینه که چرا طی سال شیرینی‌فروشی‌ها زولبیا و بامیه رو از لیست‌شون حذف می‌کنن و شیرینی‌ها بدمزه‌شون رو به زور به ما می‌فروشن؟ شاید یکی بخواد هر هفته نیم کیلو زولبیا بامیه بخوره. اصن روزه ست شاید! چرا هر چی رو که دوست داریم باید با سختی به دست بیارم؟

کاش مسئولان در کنار رفع مشکلات دیگرِ کشور، به این امرِ مهم نیز توجه نمایند!

دنیا بدون لایک معنا ندارد

یک پست بدون «لایک» تنها به‌طور خصوصی دردناک نیست، بلکه نوعی سرزنش عمومی قلمداد می‌شود: یا شما به‌اندازۀ کافی دوستان آنلاین ندارید، یا، بدتر از آن، دوستان آنلاین شما تحت تأثیر قرار نگرفته‌اند.

بخشی از مقاله آدام آلتر در گاردین؛ برگرفته از ترجمان

من می‌خوام برگردم به کودکی!

با توجه به احتمال بالای بازگشتِ کریس رونالدو به منچستر پیشنهاد می‌کنم همه‌ی فوتبالیست‌های همه‌ی تیم‌های جهان برگردن به تیم خودشون؛ اصلا چرا دنی‌آلوز باید توی یوونتوس بازی کنه؟ چرا هیگوآین نباید توی رئال باشه؟ مگه میشه کاسیاس دروازه‌بان رئال نباشه؟ 

در همین راستا از حضور برادرِ گرانمایه، بازگشت شکوهمندانه آقای سجاد شهباززاده به تیم استقلال را گرامی می‌داریم؛ کاش جباری هم برگرده...

پی‌نوشت: ولی اگه قرار شد همه برگردیم به گذشته، من از الان بگم هیچوفت به بلاگفا برنمی‌گردم! :))

هیچوقت از دنده‌ی چپ بلند نشوید!

امروز صبح با صدای زنگِ تلفن و درخواست برای جابجایی ماشین توی پارکینگ بیدار شدم؛ مطمئنم روی دنده‌ی چپ نبودم، من شبها همیشه به دنده‌ی راست می‌خوابم. اما انگار خدا در تعیین مصادیق بیدار شدن از دنده‌ها، از سمت خودش نگاه می‌کنه نه سمت ما؛ یعنی دنده‌ی چپ از نگاهِ ما همون دنده‌ی راست از نگاه باری‌تعالی‌ست.

هر چه بود؛ الان و اینجا (ساعت دوازده ظهر در محل کار) اصلا حوصله ندارم و امکان پاچه‌گرفتنم بسیار بالاست. تشنه‌م، گرسنگی فشار آورده و خوابم هم میاد. یعنی تقریباً هر سه مولفه‌ی شادابی رو ندارم!

اما در این میان، تیرِ آخر رو رییس زد؛ صبح قبل از رفتن، دقیقاً وقتی به نیتِ تایپِ «می‌تونم امروز نیام؟!» با پیامِ «مهدی امروز زودتر برو کارها رو جمع و جور کن، من دیر میام» مواجه شده و... الان در قعرِ نمودارِ امید به زندگی هستم!

از میمون‌ها شکسپر درنمی‌آید

متخصصان آمار و احتمال به ما می‌گفتند اگر یک میلیون میمون را بنشانی و یک میلیون ماشین تایپ به آنها بدهی و فرصت کافی در اختیارشان قرار دهی، از حاصل کار تصادفی آنها می‌تواند شکسپیر هم در بیاید. به لطف اینترنت فهمیدیم که این ادعا درست نبوده است.

روبرت ویلنسکی – متخصص هوش مصنوعی

کسی که بعد از ۵۱۲۶ بار شکست ناامید نشد

جیمز دایسون، مخترع نام‌آشنای انگلیسی ۵۱۲۶ بار شکست خورد اما ناامید نشد؛ او برای ساخت یک نمونه موفق و کاربردی از جاروبرقی بدون کیسه بیش از ۵۰۰۰ بار تلاش کرد اما حتی وقتی کارش درست از آب درآمد، باز هم نتوانست محصولش را به هیچ تولیدکننده و توزیع‌کننده‌ای در اروپا فروشد و ناچار سر از بازار ژاپن درآورد تا بالاخره توانست از ایده‌اش پول دربیاورد.

پی‌نوشت: زود ناامید نشیم!

تفریح فاخر VS تفریح غیرفاخر

هفته گذشته چهار روز چهار نفری با رفقا رفتیم مسافرت، سهم‌السفر ما برای این چهار روز شد دویست و پنجاه تومن؛ حالا هفته قبلش با همسر رفتیم تئاتر شنیدنِ امیررضا کوهستانی رو دیدیم (کد تخفیف داشتیم)، بعد رفتیم از یه جای تخفیف‌دار (از طریق فیدیلیو) شام خوردیم و بعد این‌بار بدون تخفیف فیلم مادرِ قلب اتمی رو توی پردیس چارسو دیدیم؛ دویست و پنجاه تومن خرجمون شد.

پیام اخلاقی این پست: به جای خرج کردن پولتون برای تئاتر و سینما و رستوران، سفر برین!

توییتر فارسی ولایتمدار می‌شود!

نمی‌دونم چقدر اهل تلگرام هستین و چقدر با کانال نسبتاً و البته سابقاً محبوبِ «توییتر فارسی» آشنایی دارید؟ از چهارشنبه گذشته که حملات تروریستی توی مجلس و حرم امام اتفاق افتاد، این کانال در یک چرخش ولایتمدارانه، یهو حجم پست‌های طنزش رو کم کرده و همینجوری در رابطه با امنیت و تلاش‌های شبانه‌روزی برادرانِ سپاه و... پست می‌ذاره. الان تقریبا پنج روز از اون ماجراها میگذره و دیگه نمیشه به خاطر همدردی با مردم، این پست‌ها رو پذیرفت. چند روزه، این کانال رو که باز می‌کنم انگار فارس‌پلاس و دکترسلام رو باز کردم.

دارم به این فکر می‌کنم که تتلو هم همینجوری شروع کرد؛ اول یه دوست اطلاعاتی داشت که براش پست‌های سیاسی می‌نوشت. بعد دیگه کم‌کم خودش راه افتاد و شروع کرد حمایت از رییسی توی انتخابات. حالا هم که دیگه اوضاعش کاملا مشخصه و نیاز به توضیح نداره.

من کانال توییتر فارسی رو خیلی دوست داشتم ولی این چند وقت دارم به جایی می‌رسم که گویا وقتشه ازش لفت بدم و به کانال‌های ضعیف‌ترِ مشابه مراجعه کنم. ولی در کل خیلی حیفه نیم میلیون ممبر داشته باشی و اینطور سقوط آزاد رو تجربه کنی.

کاش دیگه حداقل جوک‌های توییتریِ تلگرام رو سیاسی نمی‌کردیم.

درخواست از مدیریت وبلاگ بیان

کاش وقتی جواب کامنت‌ها رو میدیم یا جواب کامنت‌هامون رو میدن، یه نوتیفیکیشنی، ایمیلی، زنگی اس‌ام‌اسی چیزی میومد که متوجه شیم / متوجه شن که کامنت جواب داده شده...

مستودون!

یه شبکه اجتماعی اومده به اسم مستودون Mastodon که مثلا قراره جایگزین توییتر باشه. اگه دنبال یه شبکه آزاد هستین که بخواین توش وقت تلف کنین و یه سری تراوشات بامزه و بی‌مزه از ذهنتون بریزین اونجا، حضور در این شبکه رو پیشنهاد میکنم.

خنداننده شو را از دست ندهید!

من بعد از رفتن جناب خان، برنامه خندوانه رو دوست نداشتم. تک و توک استندآپ‌کمدی‌هایی بود که حالم رو خوب کنه، مثل شب نیمه شعبان که امیر کربلایی‌زاده درباره آداب مراسم عروسی استندآپ کرد و واقعا از ته دل خندیدم. اما دیشب توی چهار استندآپی که در بخش خنداننده‌شو پخش شد، تقریباً هر چهار تا رو دوست داشتم. اگه دیدید که هیچ؛ اگه ندیدید از طریق تلوبیون و تلگرام و اینستاگرام و فضای مجازی حتما ببینید.

پی‌نوشت: فارغ از همه‌ی استندآپ‌ها؛ اجرای مجید افشاری از بروبچ خبرنگار سینمایی رو به طور ویژه دنبال کنید. هم کمی اروتیک (البته از جنس بامزه‌ش) داشت و هم خطوط قرمز فرضی تلویزیون رو به چالش کشیده بود.؛ مشاهده در اینجا

یک روز ترسناک در تهران

بعد از فاجعه پلاسکو و چندساعت تلخی که بر همه گذشت، فکر نمی‌کردم به این زودی‌ها دوباره چنین فجایعی اتفاق بیفته. دیروز یه ساختمون توی گیشا ریخت و حدود چهل نفر مصدوم شدن و از اون طرف، دو تا قطار مترو به هم خوردن و باز چندین نفر مجروح شدن؛ گفتم عه، تهران هنوز پر از حادثه است. اما امروز وقتی خبر دو تا عملیات تروریستی رو توی فضای مجازی خوندم، شوکه شدم و حتی هنوز از توی شوک درنیومدم. چقدر راحت با چند تا گلوله، یه شهر می‌تونه بهم بریزه و اینطور ملتهب بشه. مردم کشورهای جنگ زده مثل سوریه و عراق چه می‌کشن؟ 


پی‌نوشت: خدایا؛ این شهر و این سرزمین رو از دشمنی‌ها دور کن.

تذکر: بیشتر از تروریست‌های حمله کننده به مجلس و مرقد امام، از کسانی که توی فضای مجازی از التهاب تهران و ایران خوشحال بودن، می‌ترسم. خدایا، این شهر و این سرزمین رو از این دشمنان داخلی هم دور کن.

چرا اینترنت سراسری نمیشه؟!

در تعطیلات میانی خرداد ماه، تصمیم گرفتیم به جای حرص خوردن از گرمای هوای تهران، سری بزنیم به شمال و شمال‌غرب کشور که هوای نسبتاً سردتری دارد؛ هم دچار تناقض شویم و به جای کولر دنبال بخاری باشیم و هم بعد از تولید صد قسمت از یک برنامه تلویزیونی، هوایی به سرمان بخورد و کمی حالمان خوب شود. (نمی‌دونم چرا لحنم شبیه دوران پارینه‌سنگیِ وبلاگ‌نویسی شد!)
تنها مشکل سفر، اینترنت و به طور کلی آنتن موبایل بود که با توجه به وابستگی شدیدی که به فضای مجازی وجود دارد، این بی‌آنتنی و مشکلات ارتباطی خیلی اذیت کننده بود. کاش اینترنت سراسری‌تر بود، کاش همه جا آنتن داشت و کاش توسعه زیرساخت‌های فضاهای ارتباطی گسترش پیدا کند و تا نه ما، که اگر توریست‌ها نیازی به اینترنت و... داشتند، کارشان لنگ نماند.

پی‌نوشت: از این وعده‌ها زیاد دادم ولی واقعا دوست دارم خاطره‌ی این سفر را بنویسم.

بیایید شفاف بیاندیشیم!

تا وقت هست برای کتاب خوندن، اینجا هم بیشتر از کتاب‌هایی که می‌خونم براتون می‌نویسم. هر چند حق نوشتن ریویو و انتخاب گزیده کتاب‌ها همچنان توی سایت محفوظه! :)

این چند روز، بعد از خوندن دو تا کتاب سبک و کم خجم، رفتم سراغ «هنر شفاف اندیشیدن» که عادل فردوسی پور با کمک دو تا از دانشجوهاش توی دانشگاه صنعتی شریف ترجمه کرده. مقدمه و حواشی کتاب که من رو بیشتر جذب کرد و حالا بعد از خوندن پنجاه صفحه اول، پیشنهاد می‌کنم حتما بخرید و بخونید. تاکید می‌کنم بر خریدن چون از اون دست کتاب‌هایی‌ه که باید به مرور و در طول سال بهش مراجعه کنید و اشتباهاتی که بهتون گفته رو مرور کنید. 

نکاتی صفحات ابتدایی که نظرم رو جلب کرد اینها بودن:

حتی اگه پنجاه میلیون نفر هم بر یک چیز احمقانه تاکید کنند، باز هم آن چیز احمقانه است؛ پس اگه همه‌ی مردم تتلو رو دوست دارن، پس لزوماً تتلو خواننده خوبی نیست و بالعکس؛ اگه اکثریت مردم چیزی رو دوست ندارن، به معنی بد بودن اون چیز نیست.

...

برخلاف جریان تبلیغات تجاری که میگه بیایید تا ما شما رو لاغر کنیم که مثلا شبیه مدل‌ها بشین؛ باید بدونین که آدم‌های چاق با لاغر شدن مدل نمیشن، مدل‌ها لاغر و زیبا به دنیا میان تا مدل بشن. پس به جای خامِ وعده‌های تبلیغاتی شدن، ببین توی چه حوزه‌ای استعداد و شرایط داری، همون رو دنبال کن.

معضلی به نام بی‌شارژی

من جدای از لپ‌تاپم که باتریش تقریباً کار نمی‌کنه و همیشه باید به شارژ باشه، گوشیم هم به این معضل همیشه بی‌شارژی مبتلا شده و در کنار همیشه بی‌شارژیِ سیم‌کارت، باید پاوربانک یا پریز برق رو کنار دستم داشته باشم. دیروز یه پیام کوتاه بامزه‌ای دست به دست می‌شد که درصد شارژ موبایل اینجوریه: 100، 98، 93، 81، 37، 13، 8، 1

من این اتفاق رو با پوست و گوشت و استخونم درک می‌کنم؛ اصلا حدفاصل هشتاد درصد تا سی درصد رو متوجه نمیشم. کاش نسل جدید گوشی‌ها باتری بهتری داشتن...

جن زیبایی که از پترا آمد

به لطف یزدان و بچه‌ها؛ برای دومین روز متوالی در ساعتی از شبانه روز به خونه رسیدیم که امکان دیدن دو قسمت دیگه از سریال نه جندان جالب عاشقانه (با وضعیت اعصاب خرد کنِ پوشش موهای بازیگران زن که در تدوین به شکل احمقانه ای اصلاح شده بود) وجود داشت. (این وجود داشت، فعلِ امکانِ دیدن دو قسمت دیگه از سریال عاشقانه بود)

اتفاق مهم اما این سریال نبود؛ کتاب «جن زیبایی که از پترا آمد» دانلود از طاقچه یا فیدیبو اتفاق ویژه روز گذشته بود؛ آخرین کتاب علی کرمی که سال‌هاست من او را از وبلاگ پریشان گویی های فلان بن هیچکس می شناختم و خیلی هم دوستش داشتم. به طور اتفاقی آخرین روز نمایشگاه کتاب، در نشر نون دیدیمش و کتاب را با امضای خودش خریدیم.

یکی دو داستان اول را چندان دوست نداشتم اما داستان های مینیمال میانی را بیشتر و داستانِ آخر را بیشتر از همه‌ی کتاب دوست داشتم. احتمالا توی وبلاگ اصلی حتما بخش‌هایی از کتاب رو منتشر می کنم. ولی تا اون موقع، توصیه می‌کنم این مجموعه داستان کوتاه و سبک و بامزه علی کرمی رو بخرید و بخونید و توی این روزهای طولانی ماه رمضون، سرعتِ گذرِ زمان رو افزایش بدین!

اولین روز فرهنگیِ سال

دیروز بالاخره بعد از دو ماه کار بی‌وقفه، کمی زودتر از همیشه (ساعت هفت) رفتیم خونه و فرصتی شد تا کمی به فرهنگ خون‌مون برسیم! اول دو قسمت از سریال نه چندان جالب عاشقانه رو دیدیم و بعد هم اولین کتاب سال رو خوندم؛ آخرین رمان فردریک بکمن که رمان کوتاه و جذابی بود و حالم رو جا آورد. اگه شما هم میخواین توی فرصت کوتاهی یه رمان کوچولو بخونین تا حالتون خوب بشه، «و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر می‌شود» رو بخونید.
فقط دو روز تا سری جدید خانه‌ی پوشالی! :)

به یاد اتوبوس‌های دانشگاه

از آخرین ماه‌رمضون‌هایی که یادم مونده و هنوز به خاطر آوردنش، حالم رو خوب می‌کنه؛ اولین سال دانشگاهه، سال ۸۶. آخرین سالی بود که ماه رمضون نیمه دوم سال بود و بعدش افتاد نیمه اول و روزه گرفتن سخت تر شد. البته اعتقادات مردم هم اون موقع محکم‌تر بود. یادم نمیره روزهایی که ساعت چهار از دانشگاه راه میفتادیم و ساعت شیش توی اتوبوس آزادی به خونه روزه مون رو باز می کردیم. روزهایی که همه روزه بودن. روزهایی که هنوز ربنای شجریان از تلویزیون پخش میشد. روزهایی که حال مردم خوب بود هنوز...

دلم برای اون ماه رمضون تنگ شده؛ امسال دقیقا ده ساله که اون حال رو تجربه نکردم و دلم برای روزه گرفتن های اون شکلی، خیلی تنگ شده.

عه؛ این وبلاگ!

توی این چند هفته گذشته، یا به طور کلی توی روزهای سختِ بعد از عید، هرچقدر تلاش کردم حضورم رو توی فضای مجازی حفظ کنم، نشد. امروز باز دلم برای اینجا تنگ شد؛ مثلا قرار بود روزنوشته‌ها باشه اما...

پی نوشت: کشورمون رو پس گرفتیم ;)

افسردگی تولد

هر سال همینجوری میشم؛ تولدم، مثل ارغوان می‌مونه، هر سال با عزای دلِ ما می‌آیه! غم‌ش هم همیشه سنگین‌تر، ریشه‌دارتر، عمیق‌تر و دردناک‌تر میشه.

فردا بیست و هشت سالم میشه. ترسناک‌تر از همیشه...

یک هفته مانده به تولد

دو هفته ست درست و حسابی توی خونه‌ی خودمون نخوابیدیم! صبح کله‌ی سحر زدیم بیرون و شب، بوقِ سگ رسیدیم خونه. وسایل توی یخچال داره خراب میشه و مواد توی کابینت تاریخشون داره تموم میشه. حداقل یک هفته ست که جز سه ساعت مناظره، هیچی از تلویزیون ندیدیم و لپ‌تاپ رو هم کلاً خونه نبردم که بخوام استفاده کنم.
درسته یه هفته مونده به تولدم و درسته که هیچ ربطی به مسائل بالا نداره؛ ولی شرافتاً قرار نبود اردیبهشت اینجوری شروع شه... / تمام

به امید یه هوای تازه‌تر

سال جدید سال «فعالیت بیشتر، تفریحِ کمتر» بوده تا الان! از ظهر دوم فروردین که برای آمادگی ضبط یه‌سری آیتم نمایشی از سه و چهار بعدازظهر تا آخر شب درگیر بودیم تا خودِ ضبط این آیتم که سوم فروردین (از صبح تا شب) انجام شد؛ سال ۹۶ سال فعالیتِ شدید کاری بود.
صبح پنجم فروردین به مدت یک هفته، درگیر برنامه‌های انتخاباتی شدیم و سه روز آخر تعطیلات هم به سرعت و تقریباً بدون خروجیِ قابل دفاعی، تموم شد. بعد از اینکه ساعت و تقویم، آخرین لحظات دوازدهم فروردین رو ثبت کردن هم، «باران» بهانه سیزده به در نشدن شد و خواستیم کمی توی آخرین روز تعطیلات تفریح کنیم که باز... نشد.
اتفاق کم‌سابقه‌ی پخش برنامه‌مون به صورت زنده از چهاردهم فروردین (از استرسِ سیزدهم گرفته تا رخوت و تنبلیِ صبح چهاردهم) مزید بر علت شد تا الان که در آخرین روزهای فروردینِ ۹۶به سر می‌بریم؛ هنوز نه فیلمی دیدم، نه کتابی خوندم، نه سینما و تئاتری رفتم، و نه مطلبی نوشتم و نه حتی یکی از کارهایی که توی تعطیلات تصمیم گرفته بودم انجام بدم رو انجام دادم.
و حالا؛ مردی تنها در آستانه بیست و هشتمین اردیبهشتِ زندگیش؛ سه هفته مونده به تولدم، ترسم از بزرگ‌شدن بیشتر از همیشه‌ست. پرونده‌ها‌ی نیمه‌تمومِ دانشگاه و سربازی؛ پروژه‌های نیمه تمامِ کاری و به مرحله پایانی نرسیدنِ تصمیمِ بزرگِ سال(!)، همه‌شون ضدحال صبح‌ها و شب‌هام شده و باعث تزلزل ثباتِ اتفاقاتِ خوشایند! (ها؟!) کاش امسال کابوس‌شون تموم شه...

عدالتِ کاری

قرار بود هفته اول تعطیلات عید رو بیام سرکار و هفته دوم استراحت کنم؛ اما خیلی آقوی‌همساده‌وار و با بهره‌گیری از قوانین مورفی و کمی چاشنی بدشانسی و اشتباهی‌بودن(!)، الان شبِ سیزده‌بدر هم سرِکارم. خواستم بگم می‌تونین باهام ابراز همدردی کنین...

بین خطوط برانیم

‏اگه قراره همه روی خطوط برانیم، بگین ما هم روی خطوط برانیم نظم برقرار شه یه جوری بالاخره!

اولین نوشته‌ی اولین روز کاری

وضعیت کاری ما توی سال جدید به شکلی بود که همون لحظه تحویل سال هم ذغدغه کار داشتیم؛ البته نه به این شدت که بریم سرکار؛ اما خب... همین که دغدغه کار وجود داشته باشه، تا حد زیادی ناخوشاینده.

دوم فروردین اما دیگه رسماً سرکار بودیم و سوم هم یه ضبط سنگین داشتیم که در کردنِ خستگیش، خودش سه روز زمان نیاز داشت اما خستگی ناپذیر، امروز پنج فروردین رو هم به عنوان اولین روز کاری رسمی کشور اومدیم سرکار و می‌خوایم اقتصاد مقاومتی، تولید و اشتغال رو با جدیت دنبال کنیم. ;)

عیدانه: امیدوارم هر کی هر جا که هست، سال خوبی رو شروع کرده باشه و روزهای خوبی رو در این سالِ خروس تجربه کنه. ایشالا که تصادف زنجیره ای نکنین و زیر برف و بارون و بهمن و کولاک هم گرفتار نشین. ایشالا به هر کی رای میدین توی انتخابات رای بیاره و هیچ عزیزی رو هم از دست ندین!

پی‌نوشت: دوست دارم این وبلاگ رونق بیشتری در سال جدید داشته باشه اما ایشالا زمان هم جوری باشه که این امکان رو در اختیار قرار بده تا بیشتر بنویسم و بخونم و باهاتون باشم. یا علی؛ بوس بوس!

تموم شو لعنتی!

شدت شوک موجود توی خبرهای تلخ نیمه دوم امسال به قدری بود که هیچکدوم حتی به عنوان دروغ سیزده و شایعات مجازی هم قابل باور نبودن؛ از فوت آیت‌الله هاشمی رفسنجانی تا فوت هنرمندان صاحب‌نامی مثل عباس کیارستمی، داود رشیدی و خبر عجیبِ درگذشتِ علی معلم؛ هیچکدوم هنوز برای من قابل هضم نیستن.
فارغ از اینها، جوونای زیادی هم از بین ما رفتن؛ از آیدین روشن ضمیر؛ همکار سابقِ من در سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران تا رضا رستمی خبرنگار سینمایی که بی‌هوا رفت؛ افراد زیادی با سن کمتر از چهل سال، امسال در لیست فوت شده ها قرار گرفتن که واقعا ترسناک بود.
در کنار اینها، حادثه پلاسکو و فجایع بعدش هم که دیگه نیاز به یادآوری نداره...

جا داره از اعماق وجود به این سالِ تلخ بگیم: تموم شو لعنتی؛ دست از سر ما بردار! یا حداقل حالا که توی فازِ گرفتنِ عزیزانمون هستی، آدم‌های دیگه‌ای هم هستن که می‌تونن توی لیست قرار بگیرن تا با رفتن‌شون خوشحال‌مون کنن؛ برو سراغ اونا!

پی نوشت: یکی توییت کرده: نیست که سال نود و پنج خیلی خوب و جذاب بوده؛ اسفندش هم سی روز ه!

در انتظار اتمامِ سال

نمی دونم چرا؛ ولی به شدت دوست دارم این دو هفته هم بگذره و به سال ۹۶ برسیم. کلاً سال های فرد خوب نیستن، من با زوج‌ها ارتباط بیشتری برقرار می‌کنم.

از مشکلات نیمه دوم سال

نیمه دوم سال خیلی مسخره‌ست؛ صبح تا به خودت بیای و بیدار شی، ظهر شده! ناهارتو که تموم کردی غروب میشه و هوا تاریک؛ از عصر شب شروع میشه تا قبل از ظهرِ فردا؛ برای هر کاری هم دیره و هم زود؛ آدم هیچ کاری نمیتونه انجام بده...

وویگولنسج

‏متاسفانه فرهنگ کشور ما در مقابل تهاجم فرهنگی خیلی مقاومت پایینی داره، نود قسمت شب های برره پخش شد تا دو سال زبان رسمی ممکلتو تغییر داد! | از توییتر

اصکار دوم برای فرهادی!

تبریک ویژه به اصغر فرهادی برای دومین اسکارِ خودش و ایران! به همین مناسبت جا داره یادی کنیم از دوستان عزیزی که دوست داشتن و تلاش می‌کردن که فیلمِ مستندِ «ایستاده در غبار» رو به جای فیلم سینمایی «فروشنده» به اسکار بفرستن!

عه؛ چه یهو!

واقعا این حجم از سرعت در گذرِ زمان بی‌سابقه‌ست. انگار همین دیروز بود که من برای دومین بار، دنیای مطبوعات رو به خاطر تلویزیون رها کردم. انگار همین دیروز بود که قرار شد توی سال نود و پنج پروژه‌های جدید کلید بزنیم و بترکونیم؛ ولی از امروز باید بگیم سال نود و شیش چیکار خواهیم کرد.
ترسناکه... این گذرِ زمان به نظرم طبیعی نیست!
طراحی: عرفان قدرت گرفته از بیان